راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

سفر نامه شاملو از لس آنجلس-

گربه گفتا:

موش گهُ خورده!

 

 

افاضات در باب وجوه تسمیه ی بلدان و دیگر قضایا

 

منزل دوم "لس قاط السیطی" بود که به زبان گاوبازی "شهر گربه ها" باشد. نزدیکی این بلده با بلده ی موسوم به کرمان ما را به یاد حماسه ی بزرگ ملی خودمان "موش و گربه" انداخت که عبید زاکانی به نظم آورده:

 

گربه گفتا که موش گه خورده

من نیایم برون زکرمانا

 

الحق تحقیق این نکته مشکل است که اگر کرمان مقر گربه بوده چه طور مقر موشان "گربکان شهر" نام گرفته. اما از آنجا که این دو شهر واقعیت جغرافیایی است و خدشه برنمی دارد باید اشتباه از عبید باشد. دیلماج باشی تقریرنویس عقیده داشت زمانی ملایی در این بلده برای روز مبادا چنین متعه زیر چاق کرده بود. میرزا طویل هم در سبب تسمیه ی این شهر خزعبلات دیگری به هم بافت که چون بسیار گرسنه بودیم اذن روده درازی نیافت.

 

بیار مجمعه را، وقت نکته گویی نیست

 

در حال امر به اتراق فرمودیم:

چون از پیش می دانستند در این نقطه به ناهار می افتیم به اشاره ی قاورنر صاحب که مردکه ی خود نمای بی نمکی است محض آسایش ما چند مهمانخانه ی خوب خوش اسباب ساخته اند. قرمساق باید از این راه منافع کلی به جیب زده باشد. خیال کرده است ما از این ترفندها بی خبریم. به خازن الممالک فرمودیم به او برساند که در اسرع وقت سهم خزانه را تادیه کند. البته به ریش نگرفت.

در کمال سطوت سلطانی به تالار مهمانخانه وارد شدیم.

امیر کاروانسرا الحق داد خدمت داده بود. از جمله، انواع اغذیه آماده کرده اقسام اشربه میان یخ نهاده بود. صورت انواع آشامه ها را از نخوداب و بزباش و آش گزنه و آش امام زین العابدین بیمار، همچنین صورت انواع اغذیه را از مرصع پلو و ته چین و کته ی مازندرانی، همچنین صورت انواع اکببه را از قبیل کباب چوبی و کباب پشت مازه و چنجه و چخرتمه و ششلیغ، همچنین صورت انواع قاتق جات را از قبیل فسنجان و میرزاقاسمی و کله گنجشکی و تاس کباب و متنجن و قیمه بادنجان و آلو اسفناج و باقلاقاتق، همچنین صورت انواع مشتهیات را از قبیل امبه ترشی و لیته و هفت بیجار و کالجوش و ماست و موسیر و بورانی، همچنین اقسام سالات را از قبیل سالدات علویه و سالدات کاهو، و همچنین انواع منکرات و مسکرات را از قبیل شراب قزوین و خلرشیراز و عرق لرکش همدان و اقسام فقاع، صف به صف و صنف به صنف کتابچه کرده جلد چرمی داده بود در کمال مهارت و با سلیقه ی بی نهایت. کتابچه را از نظر ما گذراندند، تعریف زیاد فرمودیم و چون قدری مزاح مان گل

کرده بود به وسیله ی دیلماج باشی به امین کاروانسرا پیغام دادیم:

 

آفرین خدا بر آن پدری

که پس انداخت چون تو کره خری!

 

می گویند به خط فرنگی بود چیزی از آن دستگیر ما نشد.  Menu  چون تمام سیاهه که در آن جامینو

دیلماج باشی هم که با پیغام پیش امین کاروانسرا فرستاده بودیم رفت و برنگشت. پدرسوخته سر بزنگاه غیبش می زند. اخلاقش به اخلاق سگ خودمان رفته است:

درست وقت شکار میل به ادرار می کند.

گفتیم اگر اقرار به زبان نفهمی خود کنیم بلکه در انظار خارجه برای آحاد رعیت ما افت داشته باشد. اگر هم ندانسته روی چیزی از محتویات کتابچه انگشت بگذاریم بلکه قلیه ی مار از آب درآید یا ممه ی کفتار، و ای بسا پاچه ی غوک یا دمبلچه ی خوک. آخر این جماعت مردمی قانع و شاکرند و هر چه پا داد می خورند. پس به ناچار گوی سیاست به میدان افکندیم و برای آن که به گرفتاری بی زبانی ما پی نبرند با علم اشاره حالی شان کردیم که الحال میل نان تافتان و بیضه ی ماکیان داریم و در دل از صمیم قلب مرگ عاجل دیلماج باشی را از خداوند منان مسئلت فرمودیم.

نیمرو را که زهرمار کردیم، داشتیم ته قاب را با مغز نان قسم می دادیم که سر و کله ی دیلماج باشی پیدا شد همراه مردکی چلیده و ضعیفه یی سلیطه از رعایای قدیم خودمان که ورود ما را شنیده در نهایت چاپلوسی به پابوسی دویده بودند. کاغذ اخبار آن روز را به ما نشان دادند. در خبر بود که سلطان ممالک روس افسار گسسته کمر طغیان بسته چون حریفی در برابر خود نیافته به دشمنی با خود نشسته است. بسیار تعجب فرمودیم. گفتیم بی وقتی اش شده باید آسید حسین مان را بفرستیم برایش سرکتاب وا کند. همه به درک و درایت سیاسی ما آفرین گفتند.

بعد خبر عجیب تری را از کاغذ اخبار به شرف عرض ما رساندند. معلوم شد رعایای هفده شهر قفقاز و جماعتی از ترک و تاجیک با غنیمت شمردن همین فرصت در سرحدات ممالک محروسه که آب ارس است جمعیت کرده اند با ساز شکمی که به آن غارمون می گویند. قمبل جنبانی کرده خوانده اند:

 

ما دین نبی داریم

خوی شمنی داریم

قوران ورون عاراخ ورک* (جمله ترکی: قران بدهید عرق تان بدهیم)

ما نوکر آن شاهیم

ما مزبله می خواهیم

قوران ورون عاراخ ورک

 

از فرط غضب مثل شاتوت ونک سیاه شدیم. دادمان در آمد که: - خر شده اند یا ما را خر خیال کرده اند؟ همین قدر رعیت کور و کچل یک لاقبای بقال چغال داریم از سر جد بزرگ مان خاقان مغفور هم زیاد است. ماشاء الله هر چه کم داشته باشیم نان خور بی خیر و برکت به اندازه ی کافی داریم. این ها دیگر ارواح ننه شان باید برای گدایی بروند پی یک مسجد دیگر بگردند. مرده شور ترکیب نحس شان را ببرد! همه چی شنیده بودیم جز این که آدم از زور گشنگی شکمش گوشت نو بالا بیاورد.... به این می گویند احساسات ناسیونال خرکی که از قضا شرحش را همین چندی پیش در کتاب حیات توفانی یا خاطرات تقی بن جانخانی  (این جانخانی از آن جانخانی های کودکشی نیست. ترکیبی است از دو کلمه جانی به معنی جنایتکار و خانی به معنی خیانتکار.) خوانده بودیم. نوشته بود:

 

"یکی در دهی به اسم یاجی، بالای رود ارس، چند پیره مرد را دیده بود که وسط میدانچه نهال چنار کاشته هر روز مراقبت و آبیاری می کردند. به آن ها گفته بود شما که با این سن و سال رشد این چنارها را نخواهید دید چرا این قدر به خودتان زحمت می دهید؟ - پیره مردها با چشم گریان جواب داده بودند: - پسر، ما از خدا همین قدر عمر می خواهیم که این چنارها رشد کنند و این جا باز ملک ایران بشود و مامورین ایرانی برای گرفتن مالیات بیایند و ما قادر به ادای مالیات نباشیم، و آن مامورین پاهای ما را به این چنارها ببندند شلاق مان بزنند!"

 

بعد از این فقره، تقی بن جانخانی به نیت پلید خام کردن ما نوشته است پدر و خانواده ی خودش هم از همین جور احساسات داشته اند. این پدرسوخته که بی رودرواسی اسم خودش را آلت فعل گذاشته بود از آن نبریده هایی بود که شیطان را می برند حجله خانه با ننه بزرگشان دست به دست می دهند و کدخدا نشده می آرندش بیرون. البته ما از قبل او استفاده های سرشار نامشروع بسیار کردیم. از حق نگذریم. اما در عین حال خدای عالم هم از سر نامردی هایش نگذرد:

برادری مان بر جا، جو بیار آلوزرد ببر!

در فقره ی منویات شریرانه ی اهالی هفده شهر قفقاز، یک قلم خیر! معاذالله که دیگر سن و سال احلیل خوردن ما گذشته است. اگر اهالی بالای رود ارس دل شان لک زده است که رعیت ما باشند همانا راهش این است که ناشت (ناشت، در زبان خنزرپنزری های میدان سیداسماعیل دارالخلاقه به معنی پول است. ظاهرا قبله عالم با این طایفه هم خفت وخیزی داشته اند.) رو کنند و برای تقدیم پیشکشی دندانگیر قیام ملی بفرمایند که بی مایه فتیر است. اگر فقط کرم شان به این نحو می خوابد که نوکرهای دیوان استیفا برای مالیات لاوصول پاهای شان را به چنارهای ملی خودشان ببندند مرده شور خودشان را ببرد با چنارشان! ما پول یامفت نداریم به فراش جماعت بدهیم که همین جور مجانی راه بیفتند بروند ابنه ی چوب خوری یک مشت کون لختی را بخوابانند دست از پا درازتر برگردند. مرخصید!

در نهایت دماغ سوختگی مرخص شده رفتند.

ته تالار نگاه مان به کتیبه یی افتاد کنار دری. گفتیم شاید لوح "یدالله فوق ایدیهم" باشد. سوال فرمودیم چه نوشته است؟ عرض شد نوشته است رست رووم که "اتاق استراحت" باشد. بسیار منبسط شدیم. خیلی به موقع بود. چون خشم و خروش لحظه یی قبل ما در فقره ی بی سر و پاهای بالای آب ارس

زیاد شده بود و به ری چارج قوای عصبیه و دماغیه نیاز فوری  Electricity  باعث دفع علغطریسیط

داشتیم همه را مرخص کردیم به اتاق استراحت تشریف فرما شدیم که ساعتی قیلوله کنیم، مبال از آب درآمد و کنفتی کامل دست داد. دیلماج باشی را که این خیتی به بار آورده بود صدا زده به قرار واقع و ب طور مفصل سرزنش فیزیکی فرمودیم که خاک بر سر، نان ما را می خورد و آبخانه را خوابخانه ترجمه می کند و این حورها اسباب سرشکستگی و دماغ سوزی فراهم می آورد.

قدری از دست این دیلماج باشی بنالیم که جوان بسیار قدیمی با خال متوسط الاحوالی است. از اولاد قدیرالسلطنه حاکم اسبق پیربازار انزلی است که خاقان مغفور به حال مستی فرمود در نهایت پستی محاسنش را واجبی بگیرند و یک لنگه پا از بالای برج چراغ دریایی بیاویزند تا اسباب خنده ی حاضران و عبرت ناظران شود.

این شخص که الحال منشی حضور همایونی ما است صاحب استعدادهای خدا نداده ی فراوانی است. می گویند بیست سال پیش که یک چارق و یک پا جوراب پشمی به این صفحات آمده آه نداشت با ناله سودا کند و امروز معقول برای خودش صاحب چند کرور قرض است. همین که به خطه ی قالی قورنیا سقوط اجلال فرمودیم رای خاقانی در نهایت نادانی بر این قرار گرفت که او را منصب دیلماجی مخصوص مرحمت کنیم که بین الاقران مباهی و مفتخر شود و پس از معاودت موکب ما برود در کمال جدیت کشکش را بساید. گردن مان بشکند! چه می دانستیم پس از بیست سال که مقیم این دیار است هنوز انگریزی نیاموخته زبان مادریش را هم از یاد برده است و دیلماجش مایه ی معطلی و باعث آبروریزی ما است!

القصه فرمان حرکت شرف صدور یافت، و تا اهل حرم سوار شوند چند رطل گران ماء الشعیر صرف شد و بحمدالله و المن چنان انبساط مثانه یی دست داد که در سرتاسر راه تا کرسی نشین ال ای که مقصد بود منزل و فصل به فصل بل قدم به قدم ادرارات فرمودیم.

 

تلگرام راه توده:

https://telegram.me/rahetudeh

 

 

   

 

 

 

        پیج فیسبوک راه توده

 

 

 

                        راه توده شماره 696  - 27تیر ماه 1398

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت