راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

صبر تلخ- 6

بازجوهائی که خود

بیماران روانی بودند!

من به بازجوها می گفتم که مردم می گویند «چه بلایی سرشان آورده اند که آمده اند اینجا و خلاف اعتقاداتشان حرف می زنند، خلاف آن راهی که عمرشان را پایش گذاشته اند، عمر راحتی هم نبوده است، عمری که توام با سختی، حرمان، شکنجه، تبعید و زندان بوده است!» همه دهانشان باز می ماند که اینها 25 سال در زمان شاه زندان بوده اند، خوب این یک معیار است که نشان بدهد چطور شد که این افراد را آورده اند توی تلویزیون...؟»  در اسفند 61، هر شب که من را به اتاق شکنجه می بردند، برای هر مسئله ای که بیان می شد، شلاق را که می زد و موضوع مصاحبه را مطرح می کرد!

 


 

صداقت حکم می کند که آدم آنچه رخ داده بیان کند، اگر چه بسیار تلخ و آزار دهنده است! من حقیقتا در توضیح آن جنبه های دشوار مراحل بازجویی، به خصوص آنجا که بازجوها اصرار در تحمیل یک موضوع خلاف واقع داشتند، ناتوانم. اصلا، به خاطر آوردنش و به زبان آوردن آنچه که بر ما گذشت، حتی امروز که سال ها از آن زمان گذشته، خیلی درد آور است! ولی به هر حال، برای ثبت در تاریخ بایستی این درد و این رنج را تحمل کرد!

اشاره کردم که اولین روز سال 1362 را آقای بازجو، همین احمد، و به قول آقایان «برادر احمد» تبریک عیدش را، پس از تغییر پانسمان پای من، با شلاق، بدون این که سوال خاصی بکند، تقدیم کرد!

خیلی حیرت آور است واقعا، چه در ذهن این بازجوهایی از نوع همین «برادر احمد» می گذرد؟ چه ضرورتی، چه چیزی باعث می شود که روز اول سال نو، من را ببرد به شکنجه گاه، بدون این که سوالی کرده باشد، بدون این که پاسخ خاصی را از جانب من انتظار بکشد، من را شلاق بزند؟ آیا این در ذهنش می گذرد که «ببرم ضعیفش بکنم برای شب و شب های دیگر سوالم را مطرح بکنم!» یا این که واقعا فکر می کند «ثواب دارد، این کفار را ببریم هر چه بیشتر رنجشان بدهیم، آزارشان بدهیم!» حتی روز اول سال نو! این برای من یک مسئله حل ناشدنی است! در ذهنیت معیوب این آقایان چه می گذرد که به عنوان بازجو با بهترین فرزندان این مملکت چنین بیداد می کنند؟!

من به شما بگویم، واقعا آن انبوه جوانانی که در این سلول های کمیته مشترک زندانی بودند، هر کدامشان الماس هایی بودند! من تعداد زیادی از آنها را می شناختم، غالبا بچه های دانشگاه های این مملکت بودند، همه از خانواده های نسبتا فرودست برخاسته بودند. پدر و مادرهایشان زندگی شان را وقف تربیت این بچه ها کرده بودند و اینها هم زندگی خودشان را وقف آرمان بزرگی کرده بودند و در این شکنجه گاه ها صدایشان را در راهروها می شنیدم.

برای شما در جلسه گذشته گفتم که من را به حمام عمومی نمی بردند. دیگر خیلی وضع جسمانی ام بد شده بود، بو گرفته بودم. تعرق بسیار زیادی که در جریان شکنجه به آدم دست می دهد، آن موقع آدم متوجه نیست، مثلا زیر دستبند قپانی با وجود این که فصل زمستان بود، زمستان سال 1361 هم فصل سختی بود، برف سنگینی آمده بود اما من با این که با یک زیر پیراهن و یک پیژامه نازک بودم، زیر دستبند، همین طور عرق از پیشانی من جاری بود و من برای این که کمی احساس راحتی بکنم، پیشانی ام را به در آهنی اتاق شکنجه می چسباندم که کمی مرا تسکین بدهد، کمی خنک بشوم! خوب، این عرق بعد از شکنجه خشک می شود، حالا اگر این تداوم پیدا بکند، روزها، هفته ها، ماه ها!!! معلوم می شود چه حالی آدم پیدا می کند!

واقعا روزهایی که در سلول بودم و ندا می دادند که «درها باز است برای حمام بیایید بیرون!» ولی در سلول من همچنان بسته و قفل بود، بارها به در زدم، مامور آمد، گفتم من هم احتیاج به حمام دارم. گفت: «بازجو باید اجازه بدهد!» و بازجو اجازه نمی داد! با این که در این راهروها، در این حمام رفتن ها، اینها نهایت مراقبت را می کردند و امکان این که چیزی رد و بدل بشود واقعا نمی گذاشتند.

بعد از گذشت آن ایام که هم اتاقی جوانی چند صباحی با من بود تا بتواند کمک حال من باشد تا بتوانم کارهای ضروری ام را به یاری او انجام بدهم و او مرا شستشو می داد، سرانجام در سال 1362 مرا هم به حمام عمومی بردند. به گمانم پس از ضربه دوم به حزب بود، دیدم وضع چگونه هست. دیدم افراد پشت سر همدیگر، نفر عقب دستش را روی شانه نفر جلو گذاشته و همه چشم بند داشتند و شاید به تعداد کمی کمتر از تعداد زندانیانی که در آن صف بودند، پاسدار آنجام بود که کلامی رد و بدل نشود!

اولین باری که من را به حمام عمومی بردند، در دالان حمام ایستاده بودیم، دست من روی دوش یکی بود، دست یکی دیگر هم روی دوش من بود، در یک لحظه دیدم دستی که روی شانه من است شروع کرد شانه من را فشار دادن!

خوب، این متداول است، در این گونه موارد، حتی طرف را هم نشناسی، چنین کاری قوت قلبی است. یک ارتباط انسانی است، به خصوص برای کسانی که در انفرادی سپری می کنند. همین تمام ساده، واقعا تا انسان این احساس انسانی را تجربه نکند، پی نمی برد که چه جایگاه عظیمی در قوت قلب بخشیدن دارد؟! یعنی که «ما هستیم!»

«من» را از «ما» جدا می کنند، دقیقا برای این که منزوی اش بکنند، بشکنندش! این دستی که هست و فشار می دهد، یعنی «ما»، یعنی «ما هستیم» و این خیلی کمک می کند!                               فراموش نمی کنم، در سال 1351 موقعی که سرتیپ طاهری را ترور کرده بودند، من را به همین «کمیته مشترک» برده بودند، یک شب می خواستند مرا از سلولم جا به جا بکنند، ببرند، تعدادی را ردیف کردند. آن موقع دست ها را به هم می دادند، دستی از عقب، دست من را گرفت بود، من شروع کردم به فشار دادن این دست. این که چه کسی هست، برای من مهم نیست، جوانی است که به خاطر آرمانش او را آورده و در سلول انداخته اند. وقتی که ما را از در بیرون آوردند و به سالن دیگری بردند، یکدفعه ما را آزاد گذاشتند و ما چشم بندها را برداشتیم، جوانی که پشت سر من بود و متوجه شد که چه کسی دستش را فشار داده، مرا در آغوش گرفت! حالا نه من او را می شناسم و نه او مرا. گفت: «رفیق...» آیا من رفیق او بودم؟ آیا او از رفقای ما بود؟ برای او، همین فشار، یعنی رفیقش هستم، یعنی مورد اعتمادش هستم، یعنی دل به او دادم! به زبان آورد و گفت: نمی دانید آن فشار دست شما چه قوت قلبی به من داد که من تنها نیستم!

به همین علت، هر وقت مورد مشابهی پیش می آمد، من حتما این پیام را به نفر جلو یا نفرعقبی ام می دادم. می دانستم که از زبان گویاتر است، چون زبان الان بسته است و اجازه اظهار کردن ندارد!

خوب، این بار دستی روی شانه من بود و شروع کرد به فشار دادن شانه من! من هم دست دیگرم را به بهانه این که می خواهم سینه ام را بخارانم، بردم و دست او را لمس کردم و فشار دادم. یکدفعه نفس او را کنار گوش خودم احساس کردم، گفت «عمو جان شنیدم خیلی اذیتت کرده اند!» صدا را که شنیدم، شناختم، حسین قلمبر بود که ما با اسم سیامک می نامیدیمش.

جمله اش هنوز تمام نشده بود که یک پاسدار آمد و من را با یک دستش و او را با یک دستش کشید و برد کوبید به دیوار راهرو و گفت: چه می گفتید؟ چه می گفتید؟

گفتم: آقا چرا من را به دیوار می کوبی!! از من سوال کن! یک زندانی گفت «سلام»

گفت: چه کسی بود؟

گفتم: چه می دانم، چشم های ما را بسته اید!

من را کشید توی حمام و او را کشید آن طرف. این که با او چکار کرد نمی دانم، ولی من را آورد و یک مقدار پرس و جو کرد که چه کسی بود؟ چه گفت؟

من هم گفتم: نمی دانم یک زندانی است کنار کس دیگری قرار گرفته و دلش خواسته که سلام بکند. سلام کردن طبیعی است، من هم به یک زندانی دیگر دسترسی پیدا کنم به او سلام می کنم و احوالش را می  پرسم.

خوب، همان طور که گفتم، روز اول نوروز را به آن ترتیب، با آقای احمد گذراندم! بازجویی که دیگر خیلی با او «مانوس» شده بودم! «مانوس»، چه به لحاظ شکنجه هایی که می داد و چه به لحاظ اشعاری که می خواند و سعی می کرد با آن اشعارش به شکل دیگری من را شکنجه بدهد!

همراه با این ایامی که ما را شکنجه می دادند، پدیده جنبی دیگری بود که من در جریان توضیح این موارد، ذکری از آن به میان نیاوردم و آن اصرار برای مصاحبه بود!

اصلا از جلسات سوم، چهارم شکنجه، همراه با پرسشی که مطرح می شد و طبعا پاسخ خوشایند آنها نبود و شکنجه را شروع می کردند، همزمان با ضربات شلاق که کف پا می زدند، می پرسیدند «مصاحبه می کنی؟» فقط همین طور «مصاحبه می کنی؟»

من می گفتم: مصاحبه برای چی؟ شما دارید سوال می پرسید و جواب من هم این است. مصاحبه برای چه بکنم؟ چی بگویم؟ حرف من روشن است و من حرفم را قبلا گفته ام.

گفت: نه، نه! آن حرف ها را نمی خواهم.

تقریبا از جلسه سوم، چهارم به بعد، شاید صریحا از لحاظ تاریخی بخواهم بگویم، بعد از پایان بهمن ماه 1361، در اسفند ماه، هر شب که من را به اتاق شکنجه می بردند، برای هر مسئله ای که بیان می شد، شلاق را که می زد، ضمنا هم داستان مصاحبه را مطرح می کرد! سرانجام گفت: تو چقدر سمجی؟ بزرگ ترهای تو، مصاحبه را قبول کرده اند! برای چه قبول نمی کنی؟

حالا دیگر، بعد از این که اعتراف خلاف واقع را با آن شکل بسیار وحشیانه از من گرفتند، من احساس می کردم همه چیز برای من تمام شده است! بارها به خودم نهیب می زدم که نه، تمام نشده است، در نهایت می برند اعدامت می کنند! اعدام هم یکی از مراحل زندگی انسان است، اما فکر این که این ها اعتراف ازمن گرفتند که «می خواستم کودتا بکنم» برای من تحمل ناپذیر بود! آیا واقعا حزب می خواست کودتا بکند؟

هر باری که مجددا من را برای شکنجه می بردند، من به بازجویم یادآوری می کردم که «من در حضور همه شما می گویم که آن اعتراف، خلاف واقع بود!» یک وسواس عجیبی پیدا کرده بودم که من باید این را مدام تکرار کنم که «ما ستاد کودتا نداشتیم ولی شما از من گرفتید که داشتیم! من عضو هیچ ستاد کودتایی نبودم ولی شما از من این اعتراف را گرقتید! حزب اصلا برنامه کودتا نداشت ولی شما این اعتراف را از من گرفتید!»

تا این که بالاخره یک بار گفت، چیه مدام می گویی من، من... 13 نفر اعتراف کرده اند که ما می خواستیم کودتا بکنیم.

گفتم: 13 نفر که سهل است، شما از همه کسانی که در تمام سلول های «کمیته مشترک» هستند، از تمام کسانی که در راهروها خوابیده اند، بعضی از همه این انبوه افرادی که حزبی هستند، می توانید این اعتراف را بگیرید، به همان شیوه ای که از من گرفتید! این که هنر نیست و اصلا این دلیل صحت این مدعا نیست! خودتان بهتر از هر کسی می دانید که این خلاف واقع است!

فراموش نمی کنم که در فروردین ماه که روی همین مصاحبه مدام فشار می آوردند، من می گفتم: آخر یعنی چه، من مصاحبه بکنم که چه بشود؟ چه بگویم؟

گفتند: بگو به چه رسیده ای؟ بعد از آن، حالا به چه نتیجه ای رسیده ای؟

گفتم: واقعا نیت من خدمت به زحمتکشان این مملکت و رهایی آنها از ستم بوده، اصلا برای مخالفت و عناد با هیچ شخص معینی نبوده! یک نظام اقتصادی – اجتماعی معین، ستمی را بر زحمتکشان روا داشته است، ما از همان روز اول بنای فکری مان، بنای ایدئولوژی مان، باورمان، آرمانمان، رهایی از ستم بوده است.

حالا بگو به چه چیز جدیدی رسیده ای؟

گفتم: یعنی به ضرب شکنجه شما به چه رسیدم؟ به اینجا که می خواستم کودتا بکنم علیه جمهوری اسلامی؟ به ضرب شکنجه شما به این رسیدم که همه باورهایم غلط بوده است؟

گفت: این را باید بگویی! تا کی می خواهی بگویی نه؟ تا کی می خواهی بگویی اعتقاداتم را دارم؟

گفتم: بله همان طور که تو توانستی مرا وادار بکنی، به رغم آن که من همچنان می گویم که ما نمی خواستیم کودتا بکنیم ولی این اعتراف را از من گرفتی، هر چیز دیگری هم که بخواهی می توانی به همان شکل از من اعتراف بگیری؛ اگر مصاحبه هم بخواهید، به همین روش می توانید از من بگیرید؛ ولی اطمینان داشته باشید که یک شاهی برای شما ارزش ندارد! اگر شما فکر کنید که اعتبار قضایی دارد، که در دادگاه بخواهید به آن استناد بکنید، اگر فکر کنید که اعتبار سیاسی دارد که احیانا وقتی این را نمایش بدهید، شنونده این برنامه، بیننده این برنامه، باور بکند که عمویی به گذشته اش تف کرده است، همه گذشته اش را نفی کرده و بنابراین دیگر این راه را ادامه نمی دهد، سخت در اشتباهید! او با باورهای عمویی آشناست، او با مبارزات من و امثال من آشناست. نهایتش اگر بدبین باشد می گوید «برید، مثل هر آدم دیگری، در شرایطی پشت پا زد به اعتقاداتش.» اگر هم آدم واقع بینی باشد، با توجه به سابقه من و امثال من، می گوید «ببین چه بلایی سرش آورده اند!»

این عین مطالبی است که من به بازجوها می گفتم که مردم می گویند «چه بلایی سرشان آورده اند که آمده اند اینجا و خلاف اعتقاداتشان حرف می زنند، خلاف آن راهی که عمرشان را پایش گذاشته اند، عمر راحتی هم نبوده است، عمری که توام با سختی، حرمان، شکنجه، تبعید و زندان بوده است!» همه دهانشان باز می ماند که اینها 25 سال در زمان شاه زندان بوده اند، خوب این یک معیار است که نشان بدهد چطور شد که این افراد را آورده اند توی تلویزیون...؟»

آری، هستند کسانی که وقتی در شرایط دشوار قرار می گیرند و نمی توانند تحمل بکنند، حتی باورهایشان را از دست می دهند... اصلا به این افراد از ابتدا آدرس عوضی داده شده بوده، راهشان را از اول اشتباه انتخاب کرده بودند، اهل این کار نبوده اند...!

افراد دو نوع هستند، یک دسته اساسا اهل مبارزه نیستند، موجی آمده و آنها هم به موج پیوسته اند. دسته دیگر کسانی هستند که واقعا باور داشته اند ولی توانش را ندارند، توان تحمل شکنجه را ندارند! مگر بنا هست وقتی شما به یک حقیقتی باور پیدا کردی، کتک خورت هم قرص باشد، بتوانی زیاد شلاق بخوری؟ آن برخورد توحش است و این انسان باید چه طور باشد که بتواند آن وحشیگری را تحمل بکند؟!

من به "ضرس قاطع" بر این باور تاکید می گذارم که هیچ بنا نیست که مبارزین، واقعا شکنجه خورشان هم خیلی خیلی بالا باشد و قدرت مقاومت آنچنان داشته باشند! ولی حفظ اعتقادشان، ایمانشان لازم است. یعنی به رغم این که مجبور شود اعترافی را بکند، ولی همچنان به درستی راهش ایمان داشته باشد! ایمان داشته باشد به این که راه درستی را انتخاب کرده، اعتقادش درست، مبانی عقیدتی اش صحیح است. اما چه کند که با این فشار فیزیکی، این عنصر روانی و «روان گردانی» که اصلا کنترل انسان را نسبت به گفته هایش، نسبت به رفتارش از بین می برد، روبه روست!

انسان موجود فیزیولوژیک، با مجموعه ای از عضلات و اعصاب و ارتباطات ویژه حیاتی است. وقتی این مجموعه زنده را در شرایط دشواری قرار می دهند که خلاف عملکرد طبیعی آن است، روی مغز، جسم و جانش اثر می گذارد. نباید از مبارزین انتظار معجزه داشت!

این است که من آنچه می گویم، واقعا نه برای توجیه اعترافات خلاف واقع – که احیانا علاوه بر من، رفقای دیگری هم مجبور شده اند بپذیرند – بلکه برای انبوه مبارزینی است که نه فقط در حزب توده ایران، در سایر جریانات سیاسی آرمانخواهی که برای دستیابی به آرمانشان خطر کردند، زندگی شان، حتی جانشان را به خطر انداختند! چه بسیار افراد غیر توده ای در راه آرمانشان جان باختند و چه بسیار هم جریان این بازجویی ها بریدند و شکنجه ها برایشان غیر قابل تحمل شد!

اما معیار برای من، بعد از این مرحله است. ممکن است کسی مبارزه کردن را ادامه ندهد ولی به درستی عقیده اش تردید پیدا نمی کند، خلاف آن شروع به اظهار نظر کردن نمی کند. من این روزها با پاره ای از افرادی مواجه می شوم که زندان گذرانده اند، سختی کشیده اند، هزینه ای هم که پرداخته اند کم نبوده است ولی به هر حال اعتقاداتشان را از دست داده اند، حتی به نیکی هم از گذشته خودشان یاد نمی کنند و آن را نفی می کنند! من معتقدم این ها که اعتقاداتشان را از دست داده اند، ابتدای امر هم به طور علمی این مبانی عقیدتی را نپذیرفته بودند! بیشتر جنبه احساسی برایشان داشته است.

ولی تصورم این است که جامعه و انسان های مبارز و کسانی که در آینده قدم به راه مبارزه می گذارند، واقعا آنها را درک کنند! آنها آدم های بدی نبودند، آدم هایی بودند که فداکاری کردند، عمری را در راه دستیابی به هدف های والایشان گذرانده اند و نتوانسته اند بیشتر از این طی کنند. به قول رفیق زنده یاد کیانوری، مسئله مبارزه در راه آرمان های والا، شبیه گروه کوهنوردی است که از شیب صعب العبوری بالا می رود، عده ای همچنان بالا می روند و عده ای در راه می مانند! ولی به هر حال اینها کسانی هستند که حرکت کرده اند، قدم برداشته اند! عده ای تا کوهپایه می آیند، عده ای تا وسط ها می آیند، عده ای حتی تا نزدیکی های ستیغ کوه می آیند. بنا نیست همه توان این را داشته باشند که تا نوک قله بیایند! همه اینها ارزش دارند! در حد خودشان هزینه اش را پرداخته اند.

به هر جهت، تکیه بر روی گرفتن مصاحبه، همین طور شدت می گرفت و همزمان با این مطلب، مسئله ارتباط با «سازمان فداییان خلق» و این که: ما اطلاع دقیق داریم که تو از جانب حزب در ارتباط با پاره ای از اعضای مرکزیت سازمان بودی و این ارتباطات پیوسته تو بوده است که منجر به نشست هایی بین رهبری دو سازمان شده است و سرانجام به تغییر مواضع «چریک های فدایی خلق» و انشعاب، به سبب این تغییر مواضع، در درون سازمان انجامید! و تحولاتی که در درون «سازمان فداییان خلق» رخ داده و بالاخره مجموعه اقداماتی که حزب در این زمینه انجام داده است که آغازگر آن، ارتباط تو با اینها بوده است، بایستی این را به تفصیل بیان بکنی!

گفتم: این مسئله پنهانی نیست. خیلی ها در این زمینه واقف هستند، من هم با افتخار از این مسئله یاد می کنم! چون معتقد هستم کار درستی بوده و جزو وظایفی بوده است که من برای خود قائل بوده ام!

لینکهای شماره های پیشین:

1 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2021/janve/772/sabr.html

2- https://www.rahetudeh.com/rahetude/2021/janve/773/sabr2.html

3 - https://www.rahetudeh.com/rahetude/2021/febri/774/sabr3.htm

4 - https://www.rahetudeh.com/rahetude/2021/febri/775/sabr-4.html

5 - https://www.rahetudeh.com/rahetude/2021/febri/776/sabr5.html

 

تلگرام راه توده:

https://telegram.me/rahetudeh



 



 

 

        پیج فیسبوک راه توده

 

 

 

                        راه توده شماره 777  -  6 اسفند ماه  1399

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت