راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

 

18 اردیبهشت 1333

وارطان سالاخانيان

و

کوچک شوشتری

 

 

پس از کودتای 28 مرداد و علیرغم حضور امنیتی کودتاچیان در سراسر کشور و بویژه در تهران، چاپخانه مخفی حزب توده ايران در منطقه داووديه – شمال تهران- همچنان کار مي کرد و اوراق و اعلاميه های حزب در افشای کودتاگران منتشر شده و دست به دست می گشت. فرمانداری نظامی تهران که سرتیپ بختیار بود در جستجوی یافتن رد پائی از گردانندگان این چاپخانه بود. (بختیار بعدها مدارج نظامی را طی کرد و تا زمانی که شاه به او مشکوک شده و به عراق تبعیدش کرد به درجه سپبهدی رسید. او قدرتمند ترین نظامی ارتش شده بود و شاه بیم داشت که سرانجام علیه وی کودتا کند. بعدها دکتر بهزادی سردبیر و مدیر مسئول مجله سپید و سیاه که دو جلد خاطرات خود را منتشر کرد، از قول مصدق نوشت که او هم غیر مستقیم به بختیار توصیه کرده بود شاه را سرنگون کند! بخش های مهمی از خاطرات دکتر بهزادی در راه توده منتشر شده است. بختیار ظاهرا تعلل کرد و شاه پیشدستی. بختیار را از فرمانده لشکر دو زرهی تهران برداشت و بنیانگذاری ساواک را به او سپرد. بختیار میدانست که قدرت او تا وقتی دوام دارد که یک لشکر زیر دست دارد نه ریاست بر سازمان امنیت. بالاخره نیز شاه توانست ترتیب ترور بختیار را درعراق بدهد. بختیار که همچنان نفوذ خود را در ارتش حفظ کرده بود، در عراق سرگرم تدارک کودتا علیه شاه اما از خارج و نه در داخل کشور بود.)

ارديبهشت سال 1333 نزديک به يک سال از کودتا می گذشت و هنوز فرمانداری نظامی تهران نتوانسته بود رد چاپخانه حزب را بدست آورد. غروب ششم ارديبهشت، ماموران گشت فرمانداری نظامی بطور اتفاقی به يک اتومبيل در دروازه دولت تهران، که آنروزها دهانه خروجی تهران به سمت شمیران محسوب می شد شک کرده و دستور ايست دادند. راننده اتومبيل که جوانی ارمنی بود، خيلی خونسرد به سؤالات ماموران پاسخ داد. همین روش را جوان ديگری که در اتومبيل بود از خود نشان داد. ایست و بازرسی در حال پایان بود که يکی از ماموران دستور داد صندوق عقب اتومبیل را باز کنند تا این محل نیز بازرسی شود. مامور دیگر فرمانداری نظامی این بازرسی را بیهوده دانسته و بحث میان دو مامور ادامه یافت. سرانجام هر دو موافقت کردند که راننده را پیاده کرده و از او بخواهند صندوق عقب اتومبیل را باز کند. هیچ راه گریزی نبود. هر دو مامور مسلح و آماده شلیک بودند. راننده پیاده شده و صندوق عقب اتومبیل را در نهایت خونسردی باز کرد. صندوق که باز شد، چشم های ماموران از حيرت گرد شد. صندوق عقب اتومبیل لبالب بود از روزنامه "رزم"، ارگان سازمان جوانان حزب توده ايران.

روزنامه ها تا نخورده بود و هنوز بوی مرکب چاپخانه ميداد. ساعتی بعد دو سرنشين اتومبيل در شکنجه گاه فرمانداری نظامی بودند.

شکنجه گاه در لشکر دو زرهی بود و شکنجه گران زير نظر بختيار و سرهنگ زيبايی بازداشتی ها را شکنجه و بازجوئی می کردند.(1) دو توده ای سرنشین اتومبیل بلافاصله زیر شکنجه رفتند. کوچک شوشتری – یکی از دو سرنشین اتومبیل- قامتی ظريف داشت و به همین دلیل ماموران برای اعتراف گیری فشار را روی او متمرکز کردند. آنها آدرس چاپخانه را می خواستند. سکوت طولانی شد و شکنجه ها شدید تر. شکنجه و سکوت شش روز ادامه يافت. هر دو همه چيز را انکار مي کردند.. روز 12 ارديبهشت کوچک شوشتري، در حاليکه بدنش زير شکنجه درهم کوبيده شده بود، برای همیشه خاموش شد. وارطان، وقتی مطمئن شد رفيقش شهيد شده، به شکنجه گران گفت:

"حالا خيالم راحت شد. من ميدانم و نمی گويم. هر کار مي خواهيد بکنيد".

حماسه وارطان اینگونه خلق شد.

اين صحنه از شکنجه های وارطان را يکی از شکنجه گران او بعدها اینگونه تعریف کرد:

" انگشت سبابه وارطان را گرفتم و به عقب فشار دادم. گفت مي شکند. من باز هم فشار دادم. لعنتی حرف نمی زد. وارطان گفت: می شکند. با تمام نيرويم فشار دادم. صورت وارطان مثل سنگ بود. لب از لب باز نمي کرد. باز هم فشار دادم. وارطان گفت: می شکند. خشمگين شدم. مرا مسخره می کرد. باز هم فشار دادم. صدايی برخاست. وارطان گفت: ديدی گفتم می شکند.

نگاه کردم انگشت شکسته بود و او به من پوزخند می زد."

اول ماه مه، وارطان در داخل سلول خود خطاب به همه زندانیان فریاد زد: جشن بگیرید! امروز جشن کارگران است.

سرهنگ زيبايی از راه رسيد و بار دیگر وارطان را به شکنجه گاه برد. بعد از چند ساعت که وارطان را آوردند. براثر شکنجه تا 24 ساعت بیهوش بود.

برای در هم شکستن او، سرانجام به مته برقی متوسل شدند. به او گفتند:

اين آخرین شانس برای زنده ماندن است. یا بگو چاپخانه حزب کجاست و یا برای همیشه خاموشت می کنیم.

گفت: نه ....

مته برقی سر او را سوراخ کرد و لحظاتی بعد قلب او نیز از حرکت باز ایستاد. وارطان حماسه شد.

 

وارطان!

بهار ، خنده زد و ارغوان شکفت

در خانه، زير پنجره، گل داد ياس پير

دست از گمان بدار

با مرگ نحس پنجه ميفکن

بودن به از نبود شدن (خاصه در بهار...)

وارطان سخن نگفت؛

سرافراز، دندان خشم بر جگر خسته بست و رفت...

وارطان سخن بگو

مرغ سکوت، جوجه مرگی فجيع را در آشيان به بيضه نشسته است

وارطان سخن نگفت؛ چو خورشيد

از تيرگی درآمد و در خون نشست و رفت...

وارطان سخن نگفت

وارطان ستاره بود

يک دم در اين ظلام درخشيد و جست و رفت...

وارطان سخن نگفت

وارطان بنفشه بود ، گل داد و مژده داد:

"زمستان شکست" و رفت...

 

احمد شاملو

-------------------------

1-    سرهنگ زیبائی بعدها به یکی از بنیانگذاران سازمان امنیت شاه تبدیل شد و بتدریج نسلی از بازجوها و شکنجه گران ساواک را تربیت کرد. او تا پایان عمر در همین مسئولیت ماند و به ارتش بازگردانده نشد و به همین دلیل از درجه سرهنگی نیز بالاتر نرفت اما از معاونان پرنفوذ ساواک شد. سرهنگ زیبائی پس از کودتا صاحب باغی بزرگ و زیبا در دماوند شد که به "باغ زیبائی" شهرت داشت. این باغ با دیوار های کوتاه از سنگ های فیروزه ای، در ابتدای خیابان ورودی به شهر دماوند قرار داشت و می گفتند در زیر ساختمان بزرگ آن چند سلول مخصوص شکنجه ساخته شده بود که سرهنگ زیبائی برخی زندانیان را برای بازجوئی به آنجا می برد. سرهنگ زیبائی در یکی از کوچه های فرعی خیابان بهار تهران زندگی می کرد و زیر زمین این خانه نیز تبدیل به چند سلول انفرادی برای بازجوئی و شکنجه شده بود که در آستانه سقوط رژیم شاه با هدایت کسانی که در این خانه شکنجه شده بودند مردم ریختند به درون این خانه. سرهنگ زیبائی همزمان با خروج شاه از ایران، به خارج گریخت. همین خانه پس از انقلاب در اختیار کمیته ها قرار گرفت و تبدیل به یکی از خانه های امنیتی حکومت جدید شد!

 

تلگرام راه توده:

https://telegram.me/rahetudeh

 

 

 

        پیج فیسبوک راه توده

 

 

 

                        راه توده شماره 831  - 21 اردیبهشت 1401

                                اشتراک گذاری:

بازگشت