قسمت دوم مارکس در زندگی خصوصی برگردان فارسی: رضا نافعی |
"مقام اجتماعی زن دقیق ترین معیار برای سنجش پیشرفت یک جامعه است." - مارکس همسرش در طول زندگی، بمعنی راستین کلام، یار و مونس بود. آنها در نوجوانی با هم آشنا شده و با هم رشد کرده بودند. هنگامی که مارکس نامزد کرد بیش از هفده سال نداشت. آنها پس از هفت سال نامزدی در سال 1843 با هم ازدواج کردند و از آن پس هرگز از هم دور نشدند. خانم مارکس اندک زمانی پیش از همسرش در گذشت. گرچه بانو مارکس در خانواده ای اشرافی چشم به جهان گشوده بود اما هیچکس چون او با احساس برابری و یگانگی آشنا نبود. اختلاف خاستگاه اجتماعی و تفاوت طبقاتی برای او بی معنی بود. او در خانه خود و بر سر میز غذای خود با همان لطف و ادب پذیرای کارگرانی در لباس کارشان می شد که گوئی با شاهزادگان ونجبا روبروست. کارگران زیادی، از بسیاری کشور ها، با مهمان نوازی پر مهر او آشنا شده بودند و مطمئنم که هیچ یک از آنها حتی حدس هم نمی زد این بانو که آنها را با آن صمیمیت بی شائبه و خالی از تکلف پذیرا گشته از سوی مادر نسب به خانواده اشرافی هرتسوگ فن آرگیل می برد و برادرش وزیر پادشاه پروس بوده است. خانم مارکس بی اعتنا به همه این ها در پی کارل خود بود و حتی در سخت ترین دوران های تنگدستی نیز از آنچه کرده بود پشیمان نبود. او روحی رخشان و شاد داشت. نامه های روان و خالی از تکلفی که به دوستانش نوشته نمونه استادی در نگارش و حاکی از سرزندگی وطبع بدیع پرداز او هستند. کسی که نامه ای از او دریافت می کرد چنان بود که گوئی به ضیافتی فراخوانده شده است. یوهان فیلیپ بِکِر برخی از این نامه ها را منتشر کرده است. هاینریش هاینه شاعر طنز پرداز و تند زبان آلمانی که خود از استهزاء مارکس هراسناک بود شیفته روح لطیف و ذهن تیز او بود و هنگامی که مارکس و همسرش در پاریس بسر می بردند او مهمان پر و پا قرص آنان بود. مارکس حرمت خاصی برای هوشمندی و ذهن نقاد همسر خود داشت و یکبار به من گفت که دستنوشته های خود را در معرض سنجش او قرار می دهد و برای داوری او ارزش ویژه قائل است. خانم مارکس شش فرزند به جهان آورد که در دوران دشوار محرومیت ها، پس از شکست انقلاب 1848و پناه بردن به لندن و اقامت اجباری در دو اطاقک ِ خیابان دین، سه تن از نوباوگان خود را از دست داد. من فقط با سه دختر او آشنا شدم. در سال 1865 که من به خانه مارکس راه یافتم جوانترین آنها خانم آولینگ بود، نو جوانی نازنین با ویژکی های پسرانه. مارکس می گفت هنگامی که این بچه به دنیا می آمد خانمش اشتباها بجای پسر دختر به دنیا آورده است. آن دو دختر دیگر، نازنینانی بودند، ستودنی. خانم Languet چون پدر سبزه بود، سبزه تند، با چشمانی سیاه و موهائی از شبق مشکی تر، دختر جوانتر، خانم لافارگ،بور و گلگون بود، گیسوان انبوه زرینش می درخشیدند، تو گوئی انبوه مواج گلیسوان زرینش بر آفتاب شامگاهی لمیده اند، شبیه مادرش. در کنار این ها که بر شمردم خانواده مارکس یک عضو مهم دیگر هم داشت: خانم هـلـنـه دِموت. او در یک خانواده روستائی متولد شده بود، نوجوان، تقریبا بچه بود که بعنوان خانه شاگرد، مدت ها قبل از ازدواج، نزد خانم مارکس آمده بود. هنگامی هم که خانم مارکس ازدواج کرد هلنه از او جدا نشد و خود را وقف خانواده مارکس کرد، آن هم با چه عشق و علاقه ای. او در تمام سفر های اروپائی و نیز تبعید ها همراه خانواده بود. عملا همه کاره خانه بود و در سخت ترین شرائط نیز راهی برای حل مشکلات می یافت. نظم و ترتیب او، صرفه جوئی و مهارت هایش سبب می شد که خانواده حتی در شرائط دشوار نیزاز حد اقل محروم نماند. همه کار بلد بود: از آشپزی گرفته تا خانه داری و خیاطی. هم لباس بچه ها را به تنشان می کرد و هم برایشان لباس می برید و بعد باتفاق خانم مارکس آنها را می دوخت. هم کدبانو بود هم فرمانده خانه. بچه ها مثل مادر او را دوست داشتند و از او مادرانه حساب می بردند، همانگونه که او مهری مادرانه به بچه ها داشت. خانم مارکس به او به چشم دوست می نگریست. مارکس هم دوستی ویژه ای با او داشت و حریف شطرنجش بود و در بسیاری از موارد هم بازنده. عشق او به خانواده مارکس حد و مرز نداشت. هرکاری که آنها می کردند پسندیده بود و وای بروز کسی که از مارکس انتقاد می کرد. هرکس که در زمره معتمدین خانواده در آمده بود از حمایت مادرانه او نیز برخوردار بود. او در واقع تمام اعضای خانواده را به فرزندی پذیرفته بود. عمر او از مارکس و همسرش بیشتر شد. هلنه پس از در گذشت آنها توجه خود را به خانواده انگلس معطوف داشت که از جوانی با او آشنا بود و او را نیز چون خانواده مارکس زیر چتر مهر خود جای داده بود. ناگفته نماند که انگلس هم عضو دیگری از خانواده مارکس بود. دختران مارکس او را پدر ثانی خود می دانستند، در آلمان همیشه نام آنها با هم بر زبان ها جاری می شد. همانگونه که تاریخ نیز نام هر دو را بر آثارشان ثبت کرده است. مارکس و انگلس در سده ما آن آرمان دوستی که شاعران باستان در ستایش آن چکامه می سرودند، زنده کردند. از جوانی با هم رشد کردند، با آرمانهای یگانه و عواطف همسان در آوردگاه های انقلابی به میدان آمدند و تا هنگامی که می توانستند با هم ماندند و با هم کار کردند. و چه بسا اگر چرخ حوادث می گذاشت و آنها را مجبور به جدائی نمی ساخت تا پایان با هم می ماندند، جدائی آنها نزدیک بیست سال بدرازا کشید. پس از شکست انقلاب 1848انگلس مجبور به مهاجرت به منچستر شد و مارکس مجبور به زندگی در لندن. با این حال آنها از طریق مکاتبه به زندگی معنوی و مشترک خود تداوم بخشیدند. آن دو در نامه های تقریبا روزانه خود در باره رویدادهای علمی روز و کارهای معنوی خود با هم در گفتگو بودند. انگلس بمحض آن که از کار روزانه فراغتی می یافت منچستر را ترک می کرد و خود را به لندن می رساند، فاصله اقامتگاه او در لندن تا خانه مارکس ده دقیقه راه بود. از سال 1870تا روز درگذشت مارکس روزی نبود که یا این با آن یا او با این نبوده باشد. وقتی انگلس خبر می داد که قصد آمدن دارد درخانه مارکس جشن بر پا می شد.از مدتی پیش در باره آمدن او صحبت می شد و در روز ورود مارکس چنان بی قرار بود که دستش بکار نمی رفت. آن دو دوست تمام شب با سیگاری در دست وجامی در پیش به گفتگو در باره آنچه پس از آخرین دیدار آنها رخ داده بود می پرداختند. نظر انگلس برای مارکس والاتر از هر نظری بود. انگلس برای او کسی بود که می توانست همکارش باشد. انگلس برای مارکس در حکم مجموع خوانندگان و شنوندگانش بود. او برای اقناع انگلس و جلب توافق او با نظریاتش از هیچ تلاشی فروگذار نمی کرد. بعنوان نمونه، بیاد می آورم، او چند جلد کتاب را از نو خواند تا نکته ای را که برای مجاب کردن انگلس ضروری می دانست بیابد، هرچند که آن نکته خود از اهمیت ویژه ای برخوردار نبود. دقیقا یادم نیست که موضوع چه بود، همینقدر بیاددارم که سخن بر سرنکته ای فرعی در جنگ سیاسی مذهبی البیگنزر بود که مارکس نظر انگلس در باره آن را درست نمی دانست. اقناع انگلس مایه شادکامی مارکس می شد. مارکس به دوستی انگلس می بالید و با خشنودی امتیازات اخلاقی و معنوی دوست خود را بر می شمرد. او اختصاصا با من سفری به منچستر کرد که من انگلس را ببینم. مارکس ستایشگر دانش گسترده، همه سویه و خارق العاده او بود. کوچکترین حادثه ای که بتواند زیانی به انگلس برساند مارکس را سخت مضطرب می کرد. یکبار به من گفت وقتی او با اسب عنان رها کرده، چنان بی پروا، در در و دشت ناهموار بدنبال شکار می تازد، دلم میلرزد که مبادا صدمه ای به او وارد آید.
لینک شماره های گذشته: 1 - https://www.rahetudeh.com/rahetude/2024/novamr/948/nafei.html
تلگرام راه توده:
|