راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

گفتگو لاله رشیدی قادر با محمدعلی عمویی

25 سال زندان شاه- 13 سال زندان ج. اسلامی

نگاه به سطح نکنید

جنبش بزرگ، درعمق جریان دارد

مدت کمی بین سالهای 1324 تا 1333مبارزه سیاسی کردم و بیرون از فضای زندان بودم. 3 - 4 سالی بعد از انقلاب بیرون بودم و باز سالها در زندان بودم. بسیار خوشحالم كه شاهد پویایی در جامعه هستم. بر خلاف كسانی كه خیلی مایوس از فضای جامعه هستند، به نظرم اینان جامعه را نمی‌شناسند. می فهمم كه واقعا چه حركتی درعمق وجود دارد، اگر چه در سطح جامعه خبری نیست. شاید فضای محدود و سرکوب مانع از جلوه گری شکوفایی نیروهای مبارز، بویژه نسل جوان باشد، اما همانطور که اشاره کردم حرکت جامعه در اعماق آن و نه در سطح آن حضور دارد.

 

سایت یا وبلاگی بنام "سرپیچ" در پنجمین شماره خود که در تاریخ 8 بهمن منتشر شده، گفتگوئی با علی عموئی کرده است. آنچه در زیر می خوانید متن این گفتگوست.

 

- تصور شما از زندان در اوایل فعالیتتان در حزب توده ایران، چگونه بود؟

 به گمان من یك افسر شاغل در ارتش شاهنشاهی، آن زمانی كه عضویت در شاخه نظامی حزب توده ایران را می‌پذیرد و به ماركسسیزم – لنینیزم باورمند می‌شود و كم و بیش از تاریخ مبارزین قبل از تأسیس حزب، به خصوص از سرنوشت عزیزانی كه در حزب كمونیست ایران فعالیت داشتند مطلع شده، به خوبی متوجه شده كه زندان كمترین هزینه‌هایی است كه یك افسر كه به سازمان افسری حزب وارد شده، می‌پردازد. یك افسر، در وهله اول قبل از زندان، جان خود را در طبق اخلاص گذاشته و آماده مرگ است. البته این دلیل بر این نمی‌شود كه نگویم رفقای غیرنظامی ما هم شجاعت به خرج می‌دادند. ولی آن زمان عضویت در حزب توده ایران، جرمی تلقی نمی‌شد كه حكمش اعدام باشد. من تصور روشنی از زندان نداشتم، نمی‌دانستم شرایطش چیست، ولی این كه محیط محدودی است و انسان زیر فشار است و آزادی‌اش را از دست می‌دهد، می‌دانستم، اینها را شنیده بودم. ولی شنیدهها تا تجربه خیلی فاصله دارد.

من احساس خودم را میگویم، اصلا هیچ حسابی برای زندان كشیدن باز نكرده بودم. من فكر می‌كردم با مرگ مواجه می‌شوم، به همین دلیل به استقبالش رفتم. به جرأت می‌توانم بگویم نه تنها در بدو ورودم به سازمان افسری حزب توده ایران، بلكه در تمام مدتی كه زیر حكم اعدام بودم، یعنی - یكسال تمام- و تمامی مدت زندانم، مساله مرگ را برای خودم حل كرده بودم. امروز هم كه پیش شما هستم، مساله مرگ و زندگی برایم حل شده است. 

 

- چه عاملی را در مقاومت مبارز سیاسی در زندان مؤثر می‌بینید؟

واقعیت این است که زندان انسان را آزار می‌دهد. ولی اگر قرار باشد زندان 25 سال آدمی را آزار دهد، دیگر چیزی از او باقی نخواهد ماند. اگر زندانی باورمند باشد و در اعتقادش خدشه‌ای وارد نشود، به راحتی شرایط دشوار را تحمل می‌كند. نمی‌گویم انسان باورمند همه شكنجهها را تحمل می‌كند، نه چندان هم راحت نیست. شكنجه حتا می‌تواند انسان را بشكند. اما به گمان من تحمل زندان، بویژه زندان طولانی مدت، تحملش سهل می‌شود، به شرطی كه آدم همچنان معتقد به راهش بماند و بداند كه راهی كه انتخاب كرده درست بوده است. در همان لحظه‌ای كه زندانی سیاسی، خدشه‌ای بر باورش وارد شود، دچار چنان تزتزلی می‌شود كه شاید، كمی خدشه ایجاد شدن در باورهای سیاسی- اجتماعی‌اش درست مثل پاگذاشتن در ابتدای یك تاس لغزنده باشد. به یاد دارم، كه یكسری از دوستان، آغاز تردید در صحت راهشان، به چنان ذلتی آنان را گرفتار كرد كه در چهره آنان جز حقارت چیز دیگری نمی‌دیدیم.

آن روزها، یكی از دوستان در زندان عادلآباد، پسری به نام علیرضا شكوهی (که از بچههای ستاره سرخ بود و بعدها در زندان متمایل به فداییان شد و در آخر به دوستان راه کارگر پیوست) از من پرسید:« آقای عمویی چه عاملی كمك می‌كند كه انسان سختی زندان را تحمل كند؟ آیا این همه ورزشی كه می‌كنیم كافی است؟» گفتم: «ورزش به جای خود بسیار عالی است. ولی آن مورد بنیادین كه انسان را از لحاظ روحی قوی می‌كند، چیزی نیست جز «باور». مسلما با جسم قوی می‌توانی جان خودت را نگهداری ولی بعضی وقتها جانهای بزرگ را جسمهای كوچك چنان تحمل می‌كنند كه شاید جسم قوی نتواند. «باور» بر صحت راهی كه انتخاب كردی و گام برمی‌داری تو را نه همیشه ولی بیشتر اوقات حفظ می‌كند.»

 به زور شكنجه، به زور روانگردان می‌توانند آدمی را به زانو در آورند، ولی به محض این‌كه آثار شکنجه و روانگردان از بین می‌رود، مبارز سیاسی، همان مبارزی است كه بر سر اعتقادش مانده است.

 

- دهه‌های مختلفی را شما در زندان سپر كردید. می توانید ویژگیهای این دهه‌ها را با هم مقایسه كنید

بله، سه دهه را من تجربه كردم، كه به تفكیك ویژگیهای این سه دهه را توضیح می‌دهم. دهه اول، سالهای مربوط به دهه 30 است، دستگیری، دوره بازجویی، شكنجه، گذراندن دادگاه و گرفتن حكم. این دوران خیلی دوران سیاهی بود. صرفنظر از فشارهای اولیه دربازجویی‌ها و احكام سنگینی كه به ما دادند، ما شاهد بردن رفقای بسیار نزدیكمان به میدان تیر و شنیدن صدای شلیك گلوله‌ها بودیم. در همان لحظه‌ای كه گلوله‌ای شلیك می‌شد، دقیقا احساس می‌كردیم كه این گلوله‌ها به سینه‌هایمان اصابت كرده است. روزی كه 6 نفر آخر، گروه، ما را برای اعدام بردند. سحرگاه، رفقای ما را از كنار ما، در حالیكه خودمان نیز زیرحكم اعدام بودیم جدا کردند. صحنه جدا شدن آن ها چه صحنه با شكوهی بود، شعارهایی كه دادند، شجاعت و جسارتی كه در آن لحظه از خودشان نشان می‌دادند و در عین حال، در مقابل این شجاعت و جسارت، شكستگی دل ما كه حس می‌كردیم، كه این ها برای همیشه از ما جدا می‌شوند. ما حتا در لحظه شنیدن آخ رفقای مان دردشان را حس می‌كردیم.

یكسالی ما در زیر حكم اعدام بودیم، شاه برای اولین بار سفری به آمریكا داشت، در فرودگاه شاه دستور داد، كه فعلا حكم اعدام اجرا نشود. ولی، ما در جریان نبودیم. 9 آذر احكام تجدید نظر صادر شد. به رغم اصرار آن ها برای فرجام نویسی، قبول نكردیم. می‌دانستیم که 10 روزی حق داریم كه زنده باشیم. چون تاریخ اجرای حكم 20/10/33 بود.

در سلول های انفرادی عشرت‌آباد به سر می‌بردیم. به دلیل اینكه 21 آذر سالگرد قتل عام جنبش خلقی آذربایجان بود و از این رو رژیم شاهنشاهی برای 21 آذر جایگاه خاصی قائل شده بود. انتظار می‌رفت به جای 20، 21 آذر، ما را قربانی مجدد كنند. شب 21 آذر منتظر اعدام بودیم. حوالی ساعت 4 بعد از نصف شب، سكوت مرگ پاسدارخانه عشرت‌آباد كه معروف به كریدور مرگ بود شکسته شد. همه ما آماده رفتن بودیم، ولی بعد از گذشت زمانی دریافتیم كه هیچ كدام مان را نبردند، بعدها متوجه شدم مادرم خودش را جلوی ماشینی كه فكر می‌كرد می‌خواهد ما را برای اعدام ببرد انداخته بود. مادر به گمان این كه ما را برای اعدام می‌برند قصد داشت خودش را قربانی كند. ولی اجرا نشدن حكم ما به خاطر همان مسافرت شاه به آمریكا بود. یك سال زیر حكم اعدام بودیم. از بین مجموعه كسانی كه زیر حكم بودیم (تقریبا 55نفر) 6 نفر را برای اعدام انتخاب كردند (26 مرداد 1334). تجربه دیدن این صحنه‌ها خیلی تلخ بود. تحمل زندان توأم با یاد رفقایی كه شهید شده بودند، كه 27 تن از بهترین چهره‌های حزب توده ایران بودند، و به دنبال آن ضرباتی كه بر پیكره حزب وارد می‌شد، ضرباتی كه بسیار سنگین بود و از طرفی دیدن ضعف و ذلت پاره‌ای از رفقای خودمان بسیار دشوار بود.

 

- همین جا بد نیست، نظر شما را درباره این ضعف و ذلت بعضی از رفقای خودتان جویا شوم. دلیل این ضعف را در چه می‌دیدید؟

روحیه انسان، مساله‌ای بسیار پیچیده است. ضرب‌المثل معروفی هست كه «فلانی با یک قوره سردی اش می‌شود و با یك كشمش گرمی.»، این روحیه در زندان كاملا نمود دارد. با یك خبرخوش، آن چنان زندانی سیاسی سرشار از روحیه می‌شود و با یك خبر بد یا ناخوشایند چنان افسرده كه حد ندارد. من دلیل پایداری انسان را، در اعتقاد و باور می‌بینم، فقط اعتقاد است كه از انسان سنگ ‌خارا می‌سازد. ولی این باور نیز خود به محك آزمایش می‌خورد، قبل از زندان همه ظاهرا باور دارند، ولی زندان جایی است كه شلاق زمان، برنده ‌تر از شلاق شكنجه است، شلاق زمان بی‌تردید محرومیت از آزادی، محرومیت از شور و عشق خانوادگی، محرومیت از دیدن و رشد و بالندگی فرزندان را با خود به همراه دارد. من به خوبی شاهد این بودم كه رفقای متأهل، ضربه پذیرتر بودند. البته رفقایی هم بودند كه با وجود تأهل، 15سال زندان را تحمل كردند ولی بی‌شك، زندانی سیاسی متأهل، متحمل سختی بیشتری نسبت به ما كه مجرد بودیم می‌شد. به همین دلیل آن سال ها، ازدواج نکردن برای ما یك اصل بود.

 

- آیا همسران افسران توده‌ای متأهل از گرایشات فكری همسران خود اطلاع داشتند، برخورد آن ها بعد از یورش به سازمان نظامی با همسران زندانی خود چگونه بود؟

 همسران رفقای افسر ما اصلا نمی‌دانستند كه رفقا، عضو یك سازمان نظامی، مثل تشكیلات افسران حزب توده ایران هستند. بخش زیادی از این همسران، در واقع با زرق و برق و درجات لباس افسران پذیرای زندگی مشترك با رفقای ما شده بودند. پس به همین علت وقتی كه زندگی آرام و خوب و خوشی كه داشتند به هم خورد، روز ملاقات افسران روز شكنجه مضاعف پاره‌ای از رفقای ما می‌شد. بارها اتفاق افتاده بود رفقایی كه زیر فشار همسران شان بودند، مرا واسطه می‌كردند تا با همسران شان برای همكاری با دوستان ما، در این روزهای سخت زندان گفت وگو كنم .

خاستگاه طبقاتی رفقای افسر ما، هیچ یک از طبقه زحمتكش نبود. زندگی متوسطی، همراه با یك جایگاه اجتماعی ویژه داشتند. افسری كه روزی روزگاری، برای خود كسی بود، در زندان، زیر شكنجه یك گروهبان بود. خیلی باید یك انسان باورهایش محكم باشد، تا چیزهایی را كه از دست می‌دهد، او را نشكند. پیامد اعتقاد و اصالت اعتقاد است كه انسان را نگه می‌دارد. اما كسانی كه دل بسته همین لباس قشنگ، درجه روی دوش و حرمت ظاهری كه وجود داشت می‌شوند، از دست دادن این ها زمینه فرو ریزش را برای شان مهیا می‌كرد.

 

- با وجود اعتقاد محكم، خاستگاه طبقاتی را هم بی تاثیر نمیدانید؟

بله، زحمتكشان ما، رفقای غیرنظامی ای بودند كه بسیار مقاومت های خوبی داشتند. علی امید یكی از نمونه های این رفقا بود. علی امید چهره سرشناس سندیكای ایران بود. آدم جالبی بود، چهره سالم و باورمندی بود. ولی بیشك، اگر كارگر هم دچار تردید شود، او هم وا خواهد داد. باز می‌گردیم به فضای زندان در دهه 30، واقعا سال های دشواری بود، محرومیت از مطبوعات، رسانه‌ها، رادیو و از همه بدتر، اخبار مربوط به ضرباتی كه بر حزب وارد می‌شد. شبكه‌های گوناگون حزب در حال ضربه خوردن بودند. هر مبارز سیاسی كه به‌صورت مخفی فعالیت می‌كند، پس از دستگیری امیدش به نیروهایی است كه همچنان كار می‌كنند. در آن روزها، همه ما افسران توده‌ای پیش خود می‌گفتیم، ما رفتیم ولی بقیه هستند. ولی وقتی یكی بعد از دیگری، رفقای ما را به زندان می‌آورند در دل خود غمی داشتیم كه حزب رفت. ولی با این وجود باز هم امید برگرفته از اندیشه هایمان در سینه های مان جا داشت. امید برگرفته از اندیشه بود. آرمان انسانی دور می‌شود، ولی باور كمك می‌كند كه اگرچه دیر ولی حتما جهان دیگری ممكن است.

 

- یعنی شما در سال هایی كه شكست سنگینی بر پیكره حزب وارد شده بود، صرفنظر از این شكست، باز هم خودتان را حفظ كردید.

 بله. حزب آن روزها واقعا دچار فروریزش شده بود. خیلی اهمیت دارد كه وقتی ضربه وارد شود، بدنه پابرجا باشد. ولی همان طور كه گفتم، بدنه هم ضربه خورده بود. به رغم ضربه‌ای كه بر بدنه حزب وارد شده بود. مركز حزب (رهبری حزب) باقی مانده بود. این مساله آن روزها خیلی به ما روحیه داد. به یاد دارم كه در یكی از ملاقات هایی كه در زمان حضورم در زندان شهربانی داشتم، كسی از طرف حزب به قصد ارتباط با داخل زندان به ملاقاتم آمد. در گفت و گو با وی تاكید كردم ما باورمان را به حزب توده ایران داریم، ولی به دلیل این كه نه شما از فضای داخل زندان اطلاع دارید، نه ما از فضای بیرون، پس خطی هم نمی‌توانیم به هم بدهیم. این ارتباط، فقط می‌تواند كانال جدیدی برای ضربه مجدد بر پیكره حزب باشد.

ما بدون این كه ارتباطی با مركز حزب داشته باشیم، در تمام این 25سال، از طریق رفقایی كه دستگیر شدند، از اخبار درون حزب آگاهی می‌یافتیم. بی شك، همین خبرهایی كه می‌شنیدیم خود قوت قلبی بود. ولی قوت قلب بیشتر از اعتقادمان به راه مان بود، اگر نه حزب ضربه اساسی و جبران ناپذیری خورده بود. به هر حال در آستانه پایان دهه 30، شرایط سخت زندان عوض شد. شریف امامی نخست وزیر شد و امكاناتی به دنبال آن فراهم آمد. بعد از آن در سالی كه دكتر امینی نخست وزیر شد، با انتخاب دكتر الموتی به وزارت دادگستری، كه وی از اولین دبیران حزب بود شرایط زندان تغییر كرد. الموتی، پیشنهاد وزارت را با این شرط پذیرا می-شود كه همه زندانیان سیاسی آزاد شوند. امینی در پاسخ الموتی اعلام می‌كند، كه طبق برنامه اصلاحات شاه، آرام آرام زندانیان سیاسی آزاد می‌شوند. 

به همین دلیل آغاز دهه 40، مقارن شد با خالی شدن زندان از زندانیان سیاسی. سال 41،40، گروه گروه زندانیان سیاسی آزاد شدند. در آستانه دهه دوم، در حزب انشعاب شده بود و سازمان انقلابی با نگرش مائوئیسی ایجاد شده بود. بچه های سازمان انقلابی خیلی زود دستگیر شدند. از طرفی هم، ما شاهد شكل‌گیری جریانات سیاسی دیگری نیز بودیم؛ گروه‌های طرفدار مبارزه مسلحانه كه منتها هنوز انسجامی پیدا نكرده بودند. دهه 40 بهترین سال های زندگی ما در زندان بود، كه آغازش با آزادشدن انبوه زندانیان سیاسی بود. دولت هایی كه روی كار می‌آمدند، قصد اجرای برنامه‌های اصلاحات شاه را داشتند، زندان امكانات بسیاری یافته بود، كتاب ها ی بیشمار، رادیو و...

در زندان قزل قلعه، شرایط آن قدر خوب شده بود، كه به هتل ساقی مشهور گشته بود. ساقی استواری بود كه مورد اعتماد بختیار بود. ساقی بسیار در بهبود شرایط زندان ویژه سیاسیون كوشید و امكانات زندان را افزایش داده بود. آن ایامی كه ما زندان مان را در قصر می گذارندیم، كتابخانه زندان بسیار رونق پیدا كرده بود، تازه، این كتاب ها، كتاب های علنی زندان بود، كتاب های مخفی ما چیز دیگری بود.  رادیو داشتیم كه با مهارت جاسازی‌اش می‌كردیم و هر شب رادیو پیك ایران، مسکو و پکن را گوش می‌دادیم. در این دوران به دلیل دسترسی آسان ما به رسانه ها، اطلاعات مان از وقایع بیرون به روز بود.

در همین دهه، یك بار اوایل دهه، و یك بار اواخر آن تبعید شدیم. تبعید ما به این سبب بود كه بعد از كودتای بعثی (سال 1963)، رفقای عرب ما که از عراق فراری شده و با پای برهنه و زیرشلواری به سوی مرزهای ایران فرار كرده بودند، در ایران به دام ساواك افتاده بودند را به زندان ما آوردند. ما وظیفه پذیرایی از آن‌ها را داشتیم. به هر حال توانستیم، لباس و غذایی حداقلی برای آن‌ها تهیه كنیم. بازتاب این اقدام ما این شد كه ما را تبعید كردند. با این توجیه كه این‌ها نه تنها خودشان ماندند، حال دیگران را هم سبب می‌شوند که بمانند.

این بود كه ما را خیلی سریع به برازجان بردند. سه سالی در آنجا كه آب و هوای بسیار بدی داشت بودیم. ولی آنجا هم سعی كردیم روزهای خوبی داشته باشیم. این كه می‌گویند اگر زندانبان كاری به كار زندانی نداشته باشد و زندانی علایق اش را داشته باشد، به جهنم هم او را ببرند، برای خودش برنامه می‌ریزد، واقعا حرف درستی است. باور كنید در گرمای 50 درجه تابستان برازجان، ما ساعت 4 بعدازظهر، والیبال بازی می‌كردیم، روحیه رفقا آن سال ها بسیار عالی بود.

خرداد 45 به تهران بازگشتیم، بهترین زندان ایران را در اختیارمان گذاشتند. زندان شماره 4 قصر. این زندان در واقع ساختمانی بود که ابتدا برای بهداری زندان ساخته شده بود و حالا به عنوان زندان از آن استفاده می‌کردند. این زندان دو حیاط بزرگ گل كاری شده داشت. به‌گونه‌ای این حیاط زیبا بود كه ما از مسوول زندان درخواست می‌كردیم كه خانواده‌های مان را برای عید نوروز به داخل بیاورند. عیدنوروز در این زندان، بسیار زیبا بود. صحنه فوق‌العاده‌ای بود، مادرها لباس‌های رنگی نو تن بچه‌ها كرده بودند، بچه‌ها به این طرف و آن طرف می‌دویدند، درست مثل گل های متحرك در حیاط مشغول بازی بودند. واقعا با دیدن این صحنه ها روحیه زندانی زیر و رو می‌شد. با چه عشقی برایشان تاب درست كردیم. تزئینات برای داخل اتاق‌ها و موسیقی و...

 

- بعضی اوقات با دیدن زیبایی زندگی در یك لحظه انسان دوباره جذب این زیبایی ها می‌شود، شما با دیدن بچه‌ها، خود زندگی را می‌دیدید، چطور می‌شد كه شما با دیدن این صحنه‌ها، روحیه خود را برای ماندن در زندان از دست نمی دادید؟

 اتفاقا خیلی از بچه ها بودند كه خیلی افسرده می‌شدند. بعد از اتمام ملاقات، بودند دوستانی كه می‌گفتند:« بیایید برویم از این جا. بیرون زندگی هست. مثل این كه شما زندگی را از یاد برده اید». ما در جواب می‌گفتیم، روزی كه بچه‌ها را آوردند، ژرفای شادی زندگی را واقعا دیدیم، اما آن زندگی كه ما در ارتباط با خانواده خودمان، رفقایمان و اندیشه‌ مان سامان می‌دهیم زیباست.

ولی اندیشه ما از همه این ها هم زیباتر است. دل مان می‌خواست بیرون بیاییم. من واقعا بیشترین دغدغه‌ام، مادرم بود. عاشقانه مادرم را دوست داشتم و می‌دیدم كه هر سال كه می‌گذرد، مثل شمع آب می‌شود. همسرم تعریف می‌کند، که روزی دخترم (در جریان زندان جمهوری اسلامی) از او پرسیده بود: بابا چرا نمی‌آید، مگر ما را دوست ندارد؟ همسرم پاسخ داده بود، بابا اول عقیده‌اش را دوست دارد، بعد ما را. واقعا عاشق آرمان و راه مان بودیم در عین این که دوست داشتیم در کنار خانواده مان باشیم. به هر حال، همان طورکه اشاره كردم، دهه 40 بهترین سال های زندان ما بود، واقعا زندگی می‌كردیم، در عین این که زندانی مان را می‌كشیدیم، مطالعه خوبی هم به سبب کتاب هایی كه به داخل زندان می آمد داشتیم. ولی از همه این ها مهم تر بین ما و دیگرجریانات سیاسی تماس گسترده‌ای بر قرار شده بود. اگر دهه 30، منحصرا زندانیان سیاسی توده‌ای بودند، دهه 40، جریانات دیگر سیاسی هم آمدند. تنوع همین جا  است كه خوب بودنش را به رخ می‌كشد. ما شاهد آمدن جریانات ماركسیستی غیر توده‌ای هم شدیم. ابتدای امر گرایشات مائوئیستی بود، بعد گرایشات كاستروئیستی، در همین دهه نمایندگان جنبش مسلحانه هم در زندان حضوری پررنگ داشتند. 

از بازار و دانشگاه به داخل زندان می‌آمدند. حركتی در جامعه آغاز شده بود، مسائل مربوط به 15 خرداد رخ داده بود. طرفداران آقای خمینی به زندان می‌آمدند با محكومیت های كم. دو جریان مذهبی بودند كه محكومیت های سنگین داشتند. یك عده قلیلی از فدائیان اسلام و حزب ملل اسلامی. فدائیان اسلام، یك چند نفر ابتدای كار همراه خود نواب اعدام شدند. بعدها اینان خود را به صورت مؤتلفه اسلامی معرفی کردند كه در بین این ها كسانی بودند كه نخست وزیر را ترور كرده بودند و احكام سنگین ابد داشتند. مثل مهدی عراقی که بیشتر از قشریون مذهبی بودند. حزب ملل اسلامی كه آمد، آن ها بیشتر از بچه‌های جوان بودند و زمینه‌های روشن فكری در آن ها وجود داشت. چهره‌های شاخص شان ابوالقاسم سرحدی‌زاده و كاظم بجنوردی بودند، که در قیاس با مؤتلفه، خیلی بچه‌های روشنی بودند. به همین علت هم مناسبات شان با ما خیلی گرم بود، تا گروه موتلفه كه اصلا نمیتوانستیم رابطه با آن ها برقرار كنیم. با گذشت ایام، به اواخر دهه 40 رسیدیم، یك روز دیدم صحبتی است بین افسران زندان شماره 3 و شماره 4 كه مسوولین زندان بلاتكلیف شده اند، كه یك عده زندان سیاسی جدیدی که آورده‌اند، به دلیل کمبود جا نمی‌دانند كجا آن ها را جا دهند. رفیق ما، كی منش، به مسوول زندان گفت: «این گروه جدید را به زندان ما بیاورید، چون به هر حال زندان ما حیاط های بزرگ دارد، ما از این ها پذیرایی می‌كنیم تا جا برای دوستان آماده شود». گروه جدید، گروه بیژن جزنی و دوستانش بودند. خیلی خوشحال شدیم. ما دورا دور با هم آشنا بودیم، از آن ها استقبال كردیم. در همان آغاز كار، من و بیژن شروع به صحبت كردیم، من به بیژن همان جا گفتم، هر مبارزه‌ای اگر توده‌ای نشود، هر قدر هم در آن جان بازی باشد، به جایی نمی‌رسد، فقط می‌توان آن را فداكاری و قهرمانی نامید. بیژن در جوابم گفت: «ما در برنامه‌مان هست كه به مرور مبارزه مسلحانه را توده‌ای اش كنیم». به او توضیح دادم، اگر مبارزه كلام توده‌ای كردن نداشته باشد، مبارزه توده‌ای نخواهد شد. زبان گلوله، نشان قهر، خشم، انتقام است و هیچ توضیح دیگری برای توده‌ها ندارد. مضافا این كه ماركسسیت ها، اعتقاد به مبارزه طبقاتی دارند. در وسط این صحبت ها بودیم، كه رییس زندان گروه جزنی را از آن جا بردند. ما با حسرت زیاد از آن ها خداحافظی كردیم. همان جا بود كه به بیژن گفتم، از طریق پنجره زندان شماره 3 با ما در ارتباط باشد. حضور بیژن جزنی در زندان شماره3، بسیار خوب بود. یك ناهماهنگی بسیار بدی در آن جا بود بین بچه‌های توده‌ای، مذهبی، مائوئیست اختلافات فراوانی بود. به همین دلیل بین آن ها مرز كشی شده بود. ولی وقتی بیژن آن جا رفت، از پنجره خبر می‌آمد، كه اوضاع روبراه شده است. بیژن امكانات مالی‌اش بسیار خوب بود، واقعا امكانات مالی نقش بسیار مهمی دارد. بیژن در آن جا كتاب خانه راه‌اندازی كرد، بین بچه‌ها به نسبت آشتی برقرار كرد، پرده‌ های زیبایی برای آن جا خریداری كرد و خیلی اقدامات دیگر. نیكخواه در زندان شماره 3، خیلی مرزبندی ایجاد كرده بود، طوری كه برای بچه های خودش هم ایجاد ناراحتی كرده بود. با آمدن بیژن این مرزبندی‌ها خاتمه یافت.

- این كه می فرمایید امكانات مالی بسیار نقش دارد را می‌توانید توضیح دهید؟

بله، مثلا در زندان شماره 4 کمون ما عمدتا رفقای زحمتكش بودند. فقط ما 5-4 نفر بودیم كه از نظر طبقاتی، از آن ها متفاوت بودیم. همان مختصر امكانات ما، در واقع کمون را نگه می داشت. هرچه که داشتیم در صندوق می گذاشتیم. در کنار کمون ما کمون مذهبی‌ها بود. در روز ملاقات، خیلی به آن ها می‌رسیدند. سفره آن ها بسیار رنگین بود. كار به جایی رسید كه مهندس بازرگان توسط دكتر سامی پیغامی برای من آورد كه ما خجالت می‌كشیم از وضع سفره‌های شما، به رفقایتان بگویید كه قصد داریم امكانات خودمان را با شما تقسیم كنیم. من هم به دكتر سامی گفتم حرف واقعا منطقی است، ولی بچه‌های زحمت كش ما غرورشان اجازه نمی‌داد. به هر حال ما جمع را تشكیل دادیم، و در آن جا توضیح دادم، كه ما همه زندانی هستیم. هر چه كه از بیرون می‌آید، متعلق به همه زندانیان سیاسی است. همه ما مخالف رژیم شاهنشاهی هستیم، كسی كه برای مان چیزی می‌آورد، متعلق به همه است. بعد از صحبت هایم، کمون ما با كمون بچه‌های بازرگان شریك شد. باور كنید كه ما رفیقی داشتیم كه روز ملاقات، باید چیزی به او می‌دادیم تا به بچه‌هایش بدهد. خیلی فرق معامله بود.

به هر حال در زندان شماره 3 بیژن جزنی، واقعا آنجا را سر و سامان داد. بعدها كه ما به زندان شماره 3 رفتیم، متوجه تغییرات شدیم. حداقل چپ‌ها را توانسته بود دور هم جمع كند. جمع شدن بچه‌های چپ، سبب شد كه مذهبی ها هم دور هم جمع شدند.

با همه اقدامات مثبتی كه گروه بیژن جزنی در آن جا كردند، مرتكب یك خطایی شدند. فرار از زندان بدون در نظر گرفتن همه جوانب. به همین دلیل هم خیلی زود دستگیر شدند. به من بعدها بیژن پیغام داد كه اصلا در جریان فرار عزیز سرمدی، چوپان زاده، سورکی و كلانتری نبوده است و اتفاقا خیلی هم از این قضیه ناراحت است. به هر حال به جهت فرار ناموفق دوستان، گروه بیژن را از زندان قصر تبعید كردند. كماندوها به داخل زندان ریختند و همه امكاناتی را كه ذره ذره طی این سال ها جمع كرده بودیم از ما گرفتند. از دهه 40 ما در حال جمع‌آوری امكانات بودیم ولی به هر حال پایان زندگی كه نبود، دوباره تلاش كردیم و آرام آرام امكانات از دست رفته را باز آوردیم. بعد از مدتی خبردار شدیم كه زندانیان سیاسی شماره 3، هنوز امكانات قبلی خود را بدست نیاورده اند. و برای بدست آوردن امکانات خود دست به اعتصاب زدند. من به بچه‌های آن زندان پیغام دادم كه اعتصاب یك روال دارد. متوجه شدم كه اصلا بچه‌ها اطلاع ندارند كه قصد اعتصاب دارند. با وجود این كه مقدمات اعتصاب صحیح نبود از بچه‌ها خواستم از این جا به بعد، درست عمل كنند. ما می‌دانستیم كه اگر زندان شماره 4 اعتصاب كند، فشار بر روی دستگاه زیاد می‌شود. از این رو اعلام كردیم، به عنوان حمایت از رفقای مان در زندان، 48 ساعت اعتصاب می‌كنیم.

مسوولین زندان مجبور به مذاكره شدند. به بچه‌ها گفتیم مطالبات اعتصاب یك كف دارد، اگر به حدی رسید خودتان تمامش كنید، قبل از این كه اعتصاب بشكند. روزگار گذشت و دهه 50 شروع شد، كه آغاز دهه 50 مصادف بود با جابجایی ما. جنبش چریكی رشد كرده بود، شماری از بچه‌های چریك را پیش ما آوردند. فضا بسیار تغییر كرده بود. رییس اداره زندان ها را ترور كرده بودند، از خانه یكی از آن ها «محمد مفیدی» كتابی پیدا كرده بودند كه اسم و امضای من در آن كتاب بود. به همین دلیل بعد از دستگیری مفیدی مرا به همراه شلتوكی به زندان كمیته مشترك بردند. در كمیته مشترك نخبه بازجویان ساواك به اضافه اطلاعات شهربانی، همكاری خود را افزایش داده بودند. با این هدف كه بچه‌های چریك را كه دستگیر می‌كنند خیلی سریع تخلیه اطلاعات كنند. شكل‌گیری كمیته مشترك، دقیقا مقارن است با اوج جنبش چریكی.

من و شلتوكی را به آن جا بردند، دو هفته آن جا بودیم. بعد از دو هفته برای شان محرز شد كه اصلا ما در جریان نیستیم. یكی از بازجوها از من پرسید:« با توجه به این كه یك عضو وفادار حزب هستید، نظرتان راجع به مبارزه مسلحانه چیست؟» گفتم:«ترور را تایید نمی‌كنم. البته نه به خاطر آن كسی كه كشته شده، بلكه به این دلیل كه ترور را حلال مشكلات جامعه نمی‌دانم. شما باید به علت این مساله بپردازید. تمام راه ها را بر روی جوانان آزادی خواه بسته‌اید، شما خودتان آنان را به این سو سوق داده‌اید، دلیل این همه جان بازی ها و قهرمانی های این بچه‌ها، به دلیل نبودن حداقل آزادی ها است.»

همان لحظه، بازجوی روبروی من با صدای بلند گفت:« آقای مفیدی میبینی، آقای عمویی كارتان را تایید نمی‌كنند!» با این گفته بازجو، فهمیدم که مفیدی پشت سر من است. هدف بازجو این بود که مرا با مفیدی ناگهان روبرو کند تا از این طریق اگر من رابطه‌ای با او داشتم غافلگیر شوم. بلافاصله ترفند بازجو را دریافتم، به پشت سر خود نگاه کردم، مفیدی را با صورت زخمی و خون آلوده دیدم. گفتم:«محمد این تویی؟ چرا به این روز تو را در آورده اند؟» بازجو که متوجه شد من بسیار خونسردم، به طور کامل شکش برطرف شد.

روز بعد، بازجوی قدیمی من «زمانی» شروع به صحبت كرد كه «آقای عمویی، وضعیت عوض شده، انقلاب شده، همه آن چیزهایی كه شما می‌خواستید، شاه با انقلاب خودش به مردم داده است. به او گفتم: «اگر وضع این گونه است كه تو می‌گویی، پس چرا فوج فوج مردم به زندان می‌آیند؟ اگر قبلا فقط ما توده ای ها در زندان بودیم، الان از همه لایه‌های گوناگون در زندان سیاسی هستند». بازجو به من می‌گفت:« آقای عمویی اگر شفائی هم انقلاب شاه و مردم را تایید کنی تو را آزاد می‌کنم». با قاطعیت گفتم: «چیزی را که ندیده ام تایید نمی‌کنم». بالاخره من و شلتوکی را مجددا به زندان قصر برگرداندند. یك ماه بعد ما را تبعید كردند به عادل آباد شیراز. دهه سوم زندگی من، همراه با آشنایی نزدیک تر من با فداییان و مجاهدین خلق بود. در زندان عادل آباد توانستیم یك كمون فراگیر فراهم آوریم كه بیشتر از فداییان و مجاهدین بود. با آن ها مدام صحبت می‌کردیم و از آن ها می‌خواستیم که توصیه های ما را رعایت کنند. شش ماه تمام خیلی خوب زندگی كردیم. از بند بیرون می‌رفتیم برای ورزش، كتاب خانه، سالن غذا خوری شرایط نسبتا ملایم. امر را به بچه‌های هم بندمان مشتبه كرد كه باید حركت كرد. شعار «حرکت برای همه چیز» را مطرح می‌کردند. نشست های گوناگونی درگرفت به خصوص بین مجاهدین و فداییان. هردو ماه یك بار پاسبان ها برای بازرسی می‌آمدند. برای اولین بار بعد از خروج پاسپان ها، ماموران ساواك آمدند و به دقت بند را بازرسی كردند. اتاقی بود ته بند متعلق به مجاهدین، رییس ساواك فارس «میر فخرایی» برای اولین بار به زندان ما آمد. یكی از بچه‌های مجاهد بنام «تشید» بعد از ورود او از جایش در تخت بلند نشد. قبلا گفته بودیم كه بهانه دست این ها ندهید. میرفخرایی به تشید توهین می‌کند، که علیرضا شکوهی از این برخورد میرفخرایی نارحت می‌شود و سیلی محکمی به گوش او می‌زند. ماموران ساواک بسیار خشمگین می‌شوند، به طرف همه بچه ها حمله می‌کنند. زد وخورد پیش می‌آید. اسلحه بچه‌ها چیزی جز قاشق نبود. ساواک با کمک پاسبان ها به وسیله باتوم همه ما را می‌زدند. توانستیم با مكافات صف زندانی ها و پاسپان ها را جدا كنیم. دو صف تشکیل شد، جلوی زندانی ها من و حجری و كی منش ایستادیم. ولی باز هم بین بچه ها و پاسبان ها زد و خورد شروع شد. بعد از زد وخورد شدیدی که پیش آمد، دستور دادند که آب و برق را به روی ما قطع كنند.

واقعا فضا، فضای دیگری شده بود. می‌دانستیم که هنوز پیامد آن حادثه در پیش است. چند روز بعد، هنگامی که بچه ها قصد خروج از ناهار خوری را داشتند، معاون شهربانی همراه با کماندوهای بسیاری که همه جا را پر کرده بودند، همه ما را مورد خطاب قرار داد که به صف شویم. رفیق عزیزمان حجری تشخیص داد که نقشه شومی برای بچه ها کشیده اند. همانند کشتار زندانیان سیاسی در زندان رشت، بعد از کودتای 28 مرداد. به همین دلیل، حجری پا پیش گذاشت و با صدای رسا گفت: «اگر قصد بازرسی اتاق های مان را دارید، این جزء حقوق شماست، ولی اگر یک قدم علیه تک تک ما برداشته شود من اولین کسی هستم که جانم را فدا می‌کنم. شما فقط می‌توانید ازجنازه من برای حمله به ما عبور کنید».

به گمان من ابتکار شجاعانه حجری، جان بسیاری از بچه ها را خرید. معاون شهربانی فارس در آنجا قول داد که هیچ ضرب و شتمی به راه نیندازد.

 

- فضای ملتهب آن سال ها را با چه عاملی مرتبط می‌دانید؟ قدرتمند شدن ساواک؟

ساواک قدرتمند شده بود ولی جنبش چریکی آن ها را هارتر کرده بود. دستگاهی که از دهه 30 تیمور بختیار سازمان دهی اش کرده بود و بعد نصیب پاکروان و بعدها نصیری شده بود. سازمان دهی اش واقعا گسترده شده بود. ولی افزایش خشونت ساواک به دلیل مبارزه مسلحانه و جنبش چریکی بود. به هر حال هم در جوانان چپ و هم در نسل جدید مبارزین مذهبی گرایش به مبارزه مسلحانه ایجاد شده بود.

همه ما دستاوردهای شش ماهه ای که به زحمت در عادل آباد بدست آورده بودیم از دست دادیم. با این که من جز کسانی بودم که با تندروی های دوستان مخالف بودم، ولی آخرین نفری بودم که از سلول انفرادی که ما را به آن جا روانه کرده بودند آزاد شدم. ولی باز هم در همان سلول های انفرادی به سبب این که سلول های مان در کنار هم بود. بنا به درخواست بچه ها، تاریخ جنبش کارگری را بازگو می‌کردم.

 

- پس با این حساب، زندان در تمامی‌دورانی که شما گذراندید، صرف نظر از سختی-های فراوان، همیشه پویایی لازم را داشت. حتا روزهایی که درسلول انفرادی بودید.

بله، واقعا همین طور است. اگرچه در زندان بریدن هم وجود دارد ولی این مقاومت است که در زندان اصالت دارد. کسی که ذلت خود را نشان می دهد زود از زندان خارج می‌شود. آن‌هایی که پایداری می کنند در زندان می‌مانند و همچنان اصالت مبارزه را حفظ می‌کنند. زنده بودن زندان، به دلیل بودن همین افرادی است که پایدار مانده اند. زندان پویای اش را مدیون کسانی است که مقاومت کرده اند. به هر حال، تا سال 54 امکانات ما به کلی از بین رفت. از هوا خوری خبری نبود. اتاق ها قفل بود. سه یا چهار بار قفل در را برای رفتن به دستشویی باز می کردند.

در نوروز سال54، محدودیت ها کاهش پیدا کرد و شرایط زندان عادل آباد به سوی آرامش حرکت کرد. اما تندروی هایی که منجر به یورش ساواک به زندانیان سیاسی شد، آثار بس زیان باری به جا گذاشت. آن کمون یگانه ای که فراگیربود و همه زندانیان سیاسی عادل آباد را در یک جا جمع کرده بود به کلی متلاشی شد. آثار پراکندگی آن چنان بود که دوستان جوان ما در همان اتاق در بسته چند نفره هم نمی توانستند سازگاری لازم را داشته باشند. روحیه زندانیان جوان به میزان زیادی دستخوش شرایط خشن و سرکوب ساواک شده بود. ما تنها تعداد اندکی را توانستیم برای ارسال نامه های اعتراضی به مقامات مسوول رژیم جمع کنیم. مسوولین امکانات زندان را افزایش دادند. تلویزیون به داخل بند آوردند. فضای زندان واقعا عوض شده بود. شرح این دوران را به طور مفصل در«دُرد زمانه» گفته ام. تا آستانه انقلاب، در تبعید در زندان عادل آباد به سر بردیم.

 

- آقای عمویی در تمام این سه دهه ای که در زندان به سر بردید، حتما کسانی بودند که به هر دلیلی مورد بایکوت از طرف زندانیان سیاسی دیگر قرار می‌گرفتند. نظر شما در مورد بایکوت چیست؟

به نظر من حتا، ضعیف ترین افراد زندان سیاسی را باید قربانی خشونت و نظام ظلم و ستم دانست. نباید كسی كه به لحاظ ضعف درونی نمی‌تواند تاب شكنجه ها را بیاورد با رفتار خودمان چیزی بیش از ستمی كه از طریق رژیم حاكم بر او اعمال می‌شود بیافزائیم. به نظر من «بایكوت كردن» نشان دهنده خامی جریانات سیاسی است. خود ما هم از این كارها كرده‌ایم.

 

- شاید سوالم تکراری باشد، ولی می خواهم از زاویه دیگری به فرد «بریده» بنگرید. شما چه قضاوتی نسبت به یک مبارز سیاسی که در زندان به هر دلیلی از افکار خود به طور کامل روی بر میگرداند دارید؟

 من همین كه كسی در مقابل ظلم و ستم برخاسته ارزشمند می‌دانم، ولی به هر دلیلی اگر دچار شكست در زندان شود این را دنباله همان ستمی می‌دانم كه موجب شده قدم در راه مبارزه گذارد. من او را هم قربانی مجدد این ستم می‌دانم. حالا ابعاد این بریدن فرق می‌كند. یكی دیگر قدم در راه مبارزه نمی‌گذارد ولی همواره سعی می‌کند شرافت خود را حفظ كند. كم نداریم كسانی كه قدم به راه مبارزه گذاشتند و بعدها ترك مبارزه كردند. ولی انسانیت خود را زیر پا نگذاشتند. ولی بعضی افراد هستند كه به قدری آلوده می‌شوند كه شروع به همكاری می‌كنند، علیه رفقای خودشان كار می‌كنند. نظر من به طور روشن این است كه این فرد بیشتر قربانی است. ظلم بیشتری به انسانیتش شده. اگر چه خودش مقصر است ولی این شرایط است كه او را به چنین رذالتی كشانده است. شرایط، توانمندی او را چنان به حداقل می‌رساند كه تن می‌دهد به هر ذلتی. به خاطر داشته باشیم كه همه مبارزین سیاسی، قبل از این كه مبارز باشند همه انسانند. انسان در خور احترام است. شرافت انسانی در خور ارج گذاشتن است. در جریان عمل است كه درصدی از انسان ها به راه مبارزه برای رهایی تمامی ستم كشان می‌افتند. چه شرایطی بوجود می‌آید كه این فردی كه حاضر شده بخشی از توانمندی‌ها و مزایای زندگی خود را فدا كند، در یك لحظه دچار چنین سقوط توصیف‌ناپذیری می‌شود. من فكر می‌كنم، جا دارد كه این جا هر انسانی دلسوزی داشته باشد. نسبت به وضع فلاكت بار انسانی كه روزگاری سرش را بالا می‌گرفت، و با وجود این كه همیشه در معرض خطر بود، سینه‌اش را سپر می‌كرد در مقابل سختی ها. حالا به جایی رسیده كه خودش را نیز مجبور است پنهان كند.

اگر بخواهیم انسانی به این قضیه بنگریم چیزی نمیبینیم جز این كه انسانیت این مبارز را در او كشته‌اند. دلسوزی ما برای او به جهت عملکرد كثیف و آلوده او نیست. به خاطر ستمی است كه بر او رفته و موجب گشته كه انسانیتش را به كل از دست بدهد.

 

- در این سال ها کتاب های خاطرات مختلفی از زندانیان سیاسی دهه های قبل، منتشر شده، نظرتان را نسبت به محتوای کتاب ها میفرمایید؟

كتاب خاطراتی كه در خور تعریف باشد را كم می‌بینم. من باب نمونه من فقط كتاب ما شاءالله ورقا و مهندس انصاری را پسندیدم. خیلی صادق، صریح، در حالی كه نقدی هم در آن نسبت به رهبری حزب داشته اند، ولی در عین انتقاد، لجن پراكنی نكرده اند. عمدتا كتاب های خاطرات، توجیه خود است و تقصیر را به گردن دیگران انداختن. یادمان نرود که هر فرد سیاسی خود در جریانی كه به آن تعلق داشته سهیم است. بعضی ازكتاب های خاطرات که به كلی دروغ است و خلاف واقع، برخی دیگر نوعی تسویه حساب است، بعضی سعی می‌كنند حال كه در نقش متكلم وحده هستند عقده های خود را بیرون بریزند. شاید من همه كتاب ها را نخوانده باشم ولی از بین كتاب هایی كه خواندم، حتی كتاب خودم، كتاب ماشاءالله ورقا و کتاب مهندس انصاری را از همه بهتر و صادقانه تر می‌دانم.

 

- وقتی بعد از 25 سال از زندان آزاد شدید، ارتباط شما با محیط بیرون از زندان چگونه بود؟

 طبعا در ارتباطم با طبیعت، بعد از گذشت این همه سال بیگانه بودم. غیر از بافت قدیمی تهران، همه جا برایم غریبه بود. ترافیک سنگین، افزایش اتومبیل ها، سر وصدای ناشی از آن ها، واقعا برایم آزار دهنده بود. وقتی از خانه بیرون می‌آمدم، نیاز به یک همراه داشتم.  حس خوبی از این جهت نداشتم. اما در رابطه با محیط انسانی، به دلیل آن که زندان مثل کاروان سرایی بود که از همه جریان های سیاسی می‌آمدند و می‌رفتند و از آن چه که در بیرون رخ می‌داد به ما که دیگر بعد از گذشت این همه سال به صورت صاحبان کاروان سرا در آمده بودیم، آگاهی می دادند. پس بی  تردید با فضای انسانی بیرون از زندان اصلا غریبه نبودیم. به خصوص آن سال هایی که نظامیان به روی مردم آتش می گشودند، ما دقیقا در جریان لحظه به لحظه انقلاب بودیم. در واقع نبض تپنده ای که در کشور وجود داشت، همان «زندانها» بود. که از همه تفکرات و گروه‌های سیاسی در آن جا حضور داشتند. من به هیچ عنوان پس از آزادی در رابطه با مردم و نیروهای سیاسی احساس بیگانگی نمی کردم.

 

- شما بیشتر سالهای زندگیتان را در زندان سپری كردید. زندان چه تاثیری بر زندگی شما گذاشته است.

شما از زندگی مرادتان چیست؟ آن جا خودش زندگی است. بعضی اوقات از من می‌پرسند كجایی هستی؟ معمولا آدم جایی كه به دنیا آمده و محل تولد اوست کجایی بودنش را می‌رساند. خیلی اوقات هم انسان متعلق به مکانی است كه سال ها در آنجا به سر برده. بی‌تردید من در هیچ‌جا به اندازه زندان زندگی نكرده ام. نه در كرمانشاه كه محل تولدم بود و نه در تهران. عمده زندگی‌ام، در زندان بوده ام. واقعا این سال ها را زندگی تلقی می‌كنم. به هیچ عنوان احساس غبن نمی‌كنم. زندگی اصلی‌ام در زندان بوده. چند سالی قبل از دستگیری دوباره و مجدد به زندان رفتم. مدت کمی بین سالهای 1324 تا 1333مبارزه سیاسی کردم و بیرون از فضای زندان بودم. 3 - 4 سالی بعد از انقلاب بیرون بودم و باز سالها را در زندان بودم. ولی با این وجود، بسیار خوشحالم كه شاهد پویایی در جامعه هستم. بر خلاف كسانی كه خیلی مایوس از فضای جامعه هستند، به نظرم اینان جامعه را نمی‌شناسند. می فهمم كه واقعا چه حركتی درعمق وجود دارد، اگر چه در سطح جامعه خبری نیست. شاید فضای محدود و سرکوب مانع از جلوه گری شکوفایی نیروهای مبارز، بویژه نسل جوان باشد، اما همانطور که اشاره کردم حرکت جامعه در اعماق آن و نه در سطح آن حضور دارد. در همین فضای بسته، جنبش های گوناگون اجتماعی؛ جنبش زنان، جنبش سندیکایی کارگران، جنبش دانشجویی، جنبش معلمان و بسیاری حرکت های صنفی دیگر هست که مبنای حرکت عام توده های ایران است. باید با نگاه دقیق تر و جامع تری به حرکت های اجتماعی نگریست. برخلاف نظر بسیاری که نسل جوان را بی تفاوت و بی اعتماد می دانند، بر این باورم که آینده مردم ایران را همین نسل جوان رقم خواهد زد. اینان برخوردار از دستاوردهای پیشرفته جامعه بشری هستند. بی تردید آن چنان که خود تشخیص خواهند داد آن را به سود مردم ایران به کار خواهند گرفت.

 

 

راه توده 211 02.02.2009


بازگشت