راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

خيانت به سوسياليسم

سال های سرگرداني

برای يافتن مسير

اصلاحات در اتحاد شوروی

 

پس پرده فروپاشي اتحاد شوروی

روجرکيران- توماس کني

1991- 1917

ترجمه محمد علي عمويي

 

در جريان يک اجلاس چهار روزه پوليت برو، 21- 18 ژوئن 1957، و يک نشست کميته مرکزي که بلافاصله در پي آن برگزار شد، يک رو در رويي قطعي و تعيين کننده بين خروشچف و اپوزيسيون رخ داد. بعنوان پيش درآمدي براي برکناري خروشچف از مقام دبيرکلي، اپوزيسيون به سياست هاي اقتصادي او، بويژه سياست هاي کشاورزي و انديشه تمرکز زدايي از برنامه ريزي دولتي هجوم برد.

مولوتف و ديگر مخالفان با تغييراولويت هاي سرمايه گذاري از صنعتي به کشاورزی، شتاب نسنجيده براي رسيدن به غرب در زمينه کالاهای مصرفي، به کارگيري زمين هاي بکر، سست کردن ساختار کشاورزی، و تمرکز زدايي در تصميم گيري اقتصادي مخالفت کردند.

به نظرآن ها سياست هاي خروشچف در اساس نادرست بود و به نابودي اقتصادي مي انجاميد. مولوتف برنامه زمين هاي بکر را يک «ماجراجويي» خواند و اظهار داشت که آن برنامه منابع را از صنعتي کردن دور مي سازد. مالنکف استدلال کرد که هدف بايد پيش افتادن از غرب در فولاد، آهن، زغال و نفت باشد، نه کالاهاي مصرفي. و افزود: «ما مارکسيست ها عادت داريم با صنعتي کردن آغاز کنيم» او برنامه خروشچف را «انحراف دهقاني به راست» و يک حرکت «اپورتونيستي» دانست که مردم شوروي را نسبت به صنعتي کردن سريع کشور کم توجه مي کند.

اپوزيسيون توانست با هفت راي در برابر سه ) با يک راي خنثي( اکثريت پرزيديوم را به دست آورد. اما، همين که موضوع برکناري فوري خروشچف به بيرون درز کرد، اعضاء مسکوي کميته مرکزي  که بسياري از آنان به وسيله خروشچف ارتقاء يافته بودند پوليت برو را در ميان گرفتند و خواستار تشکيل جلسه کميته مرکزي شدند. نشستي از کميته مرکزي که عجولانه ترتيب داده شد و به مدت شش روز ادامه يافت با پشتيباني از خروشچف و اخراج مولوتف، مالنکف و کاگانويچ از کميته مرکزي و پوليت برو پايان گرفت.

خروشچف، پس از اخراج قهري آن چه اپوزيسيون «ضد حزبي» مي ناميد، بدون هيچگونه مقاومت جدي به مدت هفت سال ديگر حکومت کرد. از کارهاي خروشچف در طي اين مدت دو چيز برجسته بود. نخست، به رغم برخي نوسان ها و تغيير جهت هاي جزئي، خروشچف سياستي را در داخل تعقيب کرد که عناصر عمده آن عبارت بودند از کاهش هزينه هاي نظامي، حمله به استالين، تمرکز زدايي در برنامه ريزي، برچيدن ايستگاه هاي ماشين و راکتور دولتي، تزريق شيوه هاي کشاورزي امريکايي، کشت زمين هاي بکر، ترويج کالاهاي مصرفي، برخي آزادي هاي روشنفکري و رفع محدوديت هاي فرهنگي، و حذف تاکيدهاي ايدئولوژيک درباره مبارزه طبقاتي، ديکتاتوري پرولتاريايي، و حزب پيشاهنگ. تمام سياست هاي عمده داخلي خروشچف در تحصيل نتايج مورد نظر شکست خورد. به گفته زندگينامه نويس او، ويليام تابمن، «خروشچف در اغلب موارد اوضاع بد را حتي بدترمي کرد.»

در بيست و دومين کنگره، 1961، خروشچف بار ديگر با شدتي هرچه تمام به حملاتش به استالين بازگشت. دو جنبه از ضد استالينيسم خروشچف پيشاپيش الگوي رفتار گورباچف بود. نخست، تلقي خروشچف از استالين، اغراق آميز، يک سويه و ناقص بود. دوم، نکوهش استالين در خدمت هدف هاي سياسي جناحي بود. درباره تحريف هاي خروشچف نسبت به استالين مطالب زيادي مي توان گفت. به طور مثال، خروشچف تلويحا مدعي بود که استالين ناگهان در1924 در صحنه ظاهر شد، حال آن که در حقيقت، استالين از سابقه انقلابي استواري برخوردار بود که تاريخ آن به دوران کار سياسي او در بين کارگران راه آهن گرجستان در1898 مي رسيد. خروشچف وصيت نامه معروف لنين را که در آن از خشونت استالين انتقاد شده است، نقل کرد، اما تحسين لنين از استالين را به عنوان يک رهبر برجسته ناديده گرفت. در سال 1956خروشچف بر اتهام رهبران حزب توسط استالين تکيه کرد و مدعي شد که نيمي از هيئت هاي نمايندگي هفدهمين کنگره حزب و70 درصد اعضاء کميته مرکزي کشته شدند. زندگينامه نويس استالين، کن کامرون، در نتيجه گيري مي نويسد: «مشکل است بپذيريم که ارقام خروشچف صحيح اند.» )پژوهندگان، با استفاده از آرشيوهاي شوروي که اخيرا علني شده است کل اعدام هاي سال هاي 1921 تا 1953 را 455 و799 نفر شمارش کرده اند، رقمي به مراتب کمتر از ميليون هايي که روبرت کنکوست، روي مدودف و ديگرمحقيقين ضد شوروي تخمين زده اند.( همچنين، خروشچف مدارک خرابکاري را که اساس دلايل ظاهري فشار بود ناديده گرفت. او استالين را به خاطر استراتژي نظامي نادرست و رهبري ديکتاتور مآبانه اش در جنگ دوم جهاني سرزنش کرد، که اين هر دو با نظر گئورگي ژوکف، مارشال برجسته شوروي در تناقص اند. از همه مهمتر، خروشچف براي بررسي و برخوردي متعادل با استالين دعوتي به عمل نياورد. اما، در عوض، او را از تاريخ شوروي حذف کرد و بحث درباره نقش او کم و بيش متوقف شد. در نتيجه، خروشچف، به بيان ايگورليگاچف، «تاريخ را با نقاط تيره فراواني، به جا گذاشت».

حملات خروشچف به استالين، افزون برکاستي هايش در مقام تاريخ، در خدمت هدف هاي تعصب آميزش بود. او با تصويري هيولاوار و درهم ريخته از استالين، کساني را که به تقبيح زنده کردن شيوه هاي استاليني نپيوسته بودند متهم کرد. در1961 خروشچف حمله به استالين را آشکارا به مخالفانش وصل کرد وآن ها را «گروه باند بازي به رهبري مولوتف، کاگانويچ، و مالنکف ناميد.» مدعي شد که آن ها «در برابر هر چيز نو مقاومت مي کنند و سعي دارند شيوه هاي زيانباري را که در دوران کيش شخصيت معمول بود، زنده کنند.» گرچه مولوتف و ديگران با سياست هاي خروشچف و برخورد يک سويه با استالين مخالفت مي کردند، جانبدار بازگشت به فشارهاي استاليني نبودند. درست همان گونه که ضد کمونيست ها براي حمله به کمونيست ها از «استالينيسم» استفاده مي کنند، خروشچف نيز، گرچه نه با اين واژه، براي بي اعتبارکردن مخالفانش اين انديشه را بکارمي برد.

برخورد خروشچف با استالين زمينه مناسبي براي گورباچف بود. گورباچف مي توانست روي تمايل به پر کردن آن نقاط خالي تاريخ که از بابت برخورد نا تمام خروشچف باقي مانده بود، بهره برداري کند. بعلاوه، گورباچف به چنان حملات يک سويه بيشتري به استالين در مي گشود که حتي در دوران خروشچف رخ نداده بود. در نهايت، گورباچف، نظير سلفش، حمله به استالين را براي تاختن به آن ها که به گروه او نپيوسته بودند و نيز براي خالي کردن زير پاي آن ها که مخالف سياست هاي او بودند ماهرانه بکار مي گرفت. در 1988، در جريان مسئله نينا آنديوا ) نگاه کنيد به فصل 5(،  گورباچف با متهم ساختن مخالفانش به تمايل به تجديد حيات شيوه هاي استالينيستي خروشچف را تداعي کرد.

هيچ يک از ايده هاي خروشچف پيش از نگرش او درباره ساختمان سوسياليسم، يعني اعتقاد به وجود راه حل سريع و آسان، معرف روحيات او نبود. اين باور سياست هايي را پي ريزي کرد که کشاورزي شوروي را طي يک دهه در آستانه هرج و مرج قرارداد. کارزار زمين هاي بکر محوراصلي اين ابتکارها بود. اين کارزار که ده سال به درازا کشيد براي شخم مساحتي تقريبا معادل سطح مجموع سرزمين هاي فرانسه، آلمان غربي، و انگلستان، مستلزم تامين ده ها هزار تراکتور و کمباين و صدها هزار نفر داوطلب بود. در نخستين سال اين کارزار، توليد غلات افزايشي معادل 10 ميليون تن داشت، اما اين افزايش عمدتا ناشي از محصول مناطقي غير از زمين هاي بکربود. سال بعد يک خشک سالي رخ داد و توليد در همه جا آسيب ديد. سال ديگر، 1956، کارزار به پيروزي درخشاني نايل آمد، چرا که در زمين هاي بکر، با آن که به سبب تجهيزات ناکافي براي برداشت، انبار کردن و ريخت و پاش هاي حمل و نقل، بخش زيادي ازمحصول از بين رفت، با عرضه نيمي از غله سراسر شوروي، محصولي استثنائي توليد شد. در هيچ يک از سال هاي بعد محصول به اندازه سال 1956 نبود. در سال 1957 محصول 40 درصد کمتر از1956، در 1958 هشت درصد کمتر، و در سال هاي بعد همچنان کمتر شد، تا سال 1963 و 1964 که وضع برداشت يک ورشکستگي تام بود. جرالدماير در رساله اي راجع به کارزار زمين هاي بکر مي گويد که کارزاراز اين رو شکست خورد که خروشچف درباره مناسب بودن شرايط جوي ارزيابي اغراق آميز و درباره هزينه آن ارزيابي دست پاييني کرده بود. کارزار زمين هاي بکر، به عنوان يک سياست، در واقع يک فاجعه بود.

سه ابتکار کشاورزي ديگر خروشچف نيز نتايج نامطلوبي به بار آورد. از اين سه، دو ابتکار ريشه در اين باور داشت که جذب و تزريق تجربيات غرب، افزايش سريع و آسان توليد را در پي خواهد داشت. مبارزه براي اجراي پروژه ذرت بر اين انديشه استواربود که با پيروي از تجربه امريکايي کشت وسيع ذرت به منظور انبارکردن ساقه سبز آن، توليد دام به سرعت افزايش مي يابد. پيکار به ضد آيش دربرگيرنده تشويق استفاده از کودهاي شيميايي بجاي کشت نوبتي سال به سال يا زمين را به حالت آيش درآوردن بود. اين هر دو پيکار، واقعيت هاي طبيعي و ديگر شرايط را در اتحاد شوروي ناديده گرفتند و هرگز به آن داروي درمان همه دردها، که مورد نظرخروشچف بود، حتي نزديک هم نشدند.

سومين ابتکار، و يکي ازافراطي ترين کارهاي خروشچف در تمام دوران رياستش، انحلال و پياده کردن ايستگاه هاي ماشين و تراکتوردولتي بود که تراکتور و ماشين آلات مورد نياز مزارع اشتراکي را عرضه مي کرد. اين مزارع که متکي به ايستگاه هاي تراکتور بودند به ناگاه ناچار به خريد و نگهداري تجهيزات مزارع خود شدند. اين حرکت خروشچف، به لحاظ ايدئولوژيک، رد و انکار آخرين اظهارات استالين درباره اقتصاد شوروي بود. استالين گفته بود که سمت گيري توسعه و تکامل شوروي بايد بيشتر به سوي پيشرفت بخش دولتي )نه کلخوزها( باشد. اين سياست نيز در عمل، فاجعه ديگري پديد آورد. تغيير در چنان سطح گسترده اي اتفاق افتاد که در طي سه ماه اکثر ايستگاه هاي ترکتور ناپديد شدند. حتي هواداران خروشچف بر اين باور بودند که آن سياست، بهره وري کشاورزي را به طورجدي کاهش داده، آسيب بلند مدتي بر اقتصاد تحميل کرده و به يک ناکامي کامل منجر شده است.

خروشچف در عرصه صنعت نيز همچون کشاورزي با مسائلي جدي رو در رو بود، اما به راه حل هاي مشکل ساز متوسل شد. در سوسياليسم طرح هاي مرکزي به طور عمده، حجم و طبيعت توليد را تعيين مي کنند. برنامه ريزي سيکل رونق و کسادي بازار کاپيتاليستي را دفع کرد، اما آن نيز چالش هاي خاص خودش را داشت. هر اندازه اقتصاد بزرگتر و پيچيده تر شد، برنامه ريزي دشوارتر شد. در1953 شمار بنگاه هاي صنعتي به 000/200 و تعداد هدف هاي برنامه ريزي به 5000 رسيد. يعني از300 در آوايل دهه 1930 و2500 در 1940 به اين رقم فرا روئيد. در اين زمان موريس داب اقتصاددان بريتانيايي ادعا کرد که زياده روي در تمرکز، موجب ايجاد محدوديت در ابتکار و نوآوري فني، اتلاف منابع، تنگنا در عرصه محصول، پرداخت پاداش به بنگاه هاي نا کارآمد و تنبيه موسسات وظيفه شناس و جدي و قائل شدن تقدم به «تحقق صرفا کمي» در برنامه ها بود. با تغيير جهت اقتصاد به سوي کالاهاي مصرفي، خروشچف دشواري موجود در برنامه ريزي را پيچيده تر کرد. الک نوه اظهار کرد که «مسکن، کشاورزي، کالاهاي مصرفي، داد و ستد، همگي از اهميت حتي اولويت برخوردار شدند. بدين ترتيب وظيفه برنامه ريزي پيچيده تر شد، زيرا نظامي که بر شمار اندکي اولويت هاي کليدي پايه ريزي شد، و ازاين جهت شبيه اقتصاد جنگي غربي بود، اگر هدف ها تضعيف يا چند برابر مي شدند، نمي توانست به نحو موثري کارکند.

خروشچف راه برون رفت از مشکلات برنامه ريزي متمرکز را در تمرکز زدايي راديکال و به کارگيري انديشه هاي کاپيتاليستي چون رقابت بازار جست و جو مي کرد. در ماه مه 1957 خروشچف سي مرکز برنامه ريزی را منحل و بالغ بر يکصد شوراي اقتصادي محلي جايگزين آن ها کرد. نيتجه، قابل پيش بيني بود. هماهنگي توليد و عرضه حتي دشوارتر از آن چه پيش از آن بود شد و منافع محلي جانشين هدف هاي ملي شد. مدودف ها که ظاهرا هوادار خروشچف بودند اعلام داشتند که تمرکززدايي او «آنارشي»، دوباره کاري، موازي کاري، و پنهان ماندن مسئوليت بوجود آورد. در1961، خروشچف ناچار شد برنامه ريزي را در هفده منطقه بزرگ اقتصادي گروه بندي و تحکيم کند. حتي اين اقدام زيان هاي تمرکز زدايي را خنثي نکرد. اقتصاد شوروي در نيمه دوم دهه 1950 با نرخ کندتري از نيمه اول گسترش يافت، و نرخ رشد آن در نيمه اول دهه 1960 کندتر از دهه 1950 بود. پس از کنار گذاردن خروشچف در1964، حزب از نو بيست وزارتخانه برنامه ريزي به وجود آورد و سعي کرد آن ها را با اختيارات بيشتري در حوزه کارشان برپا دارد.

سياست هاي خروشچف اغلب بذر مشکلات بعدي را مي کاشت. شايد او در واکنشي افراطي نسبت به انتقادهاي پيشين در مورد سهل گيري هايش نسبت به ناسيوناليسم بورژوايي اوکراين، اغلب گوش تيزي به حساسيت هاي ناسيوناليستي به نمايش مي گذارد، چنان که پس از ديداري از آسياي ميانه، به نحوي بي پروا و به دوراز احتياط، تمرکز و تحکيم تمام جمهوري هاي آسيايي را در يک جمهوري پيشنهاد داد. او در ياد داشتي کمتر افراطي، اعلام داشت که کشورمسئله ملي را حل کرده و دستيابي به يک «هويت ملي شوروي» را هدف قرار داده است که جايگزين هويت هاي ملي کنوني شده و ملت هاي گوناگون اتحاد شوروي را با نزديکتر کردنشان به يکديگربه سوي «وحدت کامل» سوق مي دهد. با اين حال، ترويج هويت ملي شوروي، به مثابه ايده آلي پسنديده، با تحريک احساسات ملي آن ها که به ميراث ملي خود ارزش مي نهادند، تاثيري معکوس داشت. به گفته ايژاک برودني تاريخ دان، ديدگاه خروشچف مسائل ملي موجود را صيقل داد و به بالا گرفتن احساسات ملي، هم در ميان ملت هاي غير روس نواحي پيراموني و هم در بين روشنفکران روس مرکز کمک کرد.

سياستي که خروشچف را در نظر روشنفکران سخت عزيز کرد و به صورت پيش درآمد گلاسنوست گورباچف درآورد سهل گيري در سانسور بود. گرچه «آب شدن يخ» خروشچف بي ثبات و گاه به گاه بود، همين سياست مدتي به فضاي باز بيشتري براي فيلم ها و هنر مدرن، شعر و داستان هاي منتقد گذشته شوروي منجر شد. در فضاي ذوب شدن يخ ها بود که انتشار رمان هاي ممنوع پيشين، چون «تنها با نان، نه» از و.د. دودنيتسف و «يک روز از زندگي ايوان دنيسويچ» از آ.اي. سولژنيتسين رخ داد. اين گشودگي فضا بستر اجتناب ناپذيري را براي انتشار انديشه هاي اقتصادي بورژوايي در محافل آکادميک شوروي فراهم آورد. به گفته مدودوف ها، از همان سال هاي 54- 1953 «تاثيرات غربي شروع به رسوخ در بسياري از عرصه هاي اقتصادي کرد.»

 

خروشچف در موضوع هاي بسياري، از جمله مناسبات بين المللي، حزب، حکومت و کمونيسم انديشه هايي را پيش کشيد که آن زمان و بعدها موجب جدال و ستيزي در بين کمونيست هاي داخل و خارج از تحاد شوروي شد. داوري در اين باره که آيا اين انديشه ها انطباق خلاق مارکسيسم - لنينيسم با اوضاع و احوال نوين بود يا تجديد نظرهاي خطا از اصول بنيادين، فراتر از عرصه نوشته حاضراست. با اين همه، آن چه واضح بود اين است که انديشه هاي خروشچف درباره اين موضوع ها به طور پيوسته گرايش به سوسيال دموکراسي داشت، بذر مسائل بعدي را مي کاشت، و سابقه اي براي نظرات و سياست هاي حتي افراطي تر گورباچف خلق مي کرد.

در مناسبات هاي بين المللي، خروشچف بر همريستي مسالمت آميز تاکيد داشت. او استدلال مي کرد که با رشد جهان سوسياليستي، موازنه نيروها چنان جا به جا شده است که مبارزه عمده عبارت است از «رقابت مسالمت آميز» بين سوسياليسم و کاپيتاليسم، و اين که «گذار آرام» و صلح آميز از کاپيتاليسم به سوسياليسم امکان پذيراست. با آن که اين نظرات تبديل به نقطه مرکزي اتهامات و بدگويي هاي چين نسبت به خروشچف به عنوان رويزيونيست شد، نکته هاي بسياري مي توانست در دفاع از آن گفته شود. نخست، اين نظرات در اوج جنگ سرد عنوان شدند، زماني که اتحاد شوروي از ناحيه ايالات متحده اي بسيار نيرومند تر در محاصره بود و اين کشور با اين ادعا که) اتحاد شوروي( ذاتا توسعه طلب کمر به تجاوز و براندازي در سراسر جهان بسته است، يک سياست خارجي جنگ افروزانه ضد شوروي و ضد انقلابي را توجيه مي کرد. در اين زمينه، نظرات خروشچف پاسخ متناسب و قدرتمندي بود به ادعاهاي امپرياليسم. آن نظرات موقعيت نيروهايي را که تدارک جنگ به ضد اتحاد شوروي را مي ديدند، تضعيف کرد و جنبش بين المللي صلح را قوت بخشيد. دوم، نظرات خروشچف در اين زمينه فتح باب به کلي تازه اي نبود. استالين، پيش از مرگش، در چند مصاحبه شخصا بر سياست همزيستي صلح آميز تاکيد و اجتناب ناپذير بودن جنگ را نفي کرده بود. سوم، خروشچف، در عمل، در زمينه دفاع از سوسياليسم در خارج از کشور کوتاهي نکرد. او در برابر يک حرکت ضد انقلابي در مجارستان در سال 1956 مداخله کرد و براي دفاع از کوبا موشک هايي را در سال 1962 در آن کشورمستقر ساخت. در واقع، درست در اوج بحران موشکي کوبا، زماني که سرنوشت انقلاب کوبا در موازنه اي حساس بود، خروشچف پيش از بيرون بردن موشک هاي شوروي بر تعهد امريکا مبني بر عدم تهاجم به آن جزيره اصرار داشت. افزون براين، خروشچف هرگز از بسط و گسترش کمک هاي مادي و همکاري هاي فني با کشورهايي که به رغم امپرياليسم براي انتخاب راه خود مي رزميدند، از جمله کشورهايي چون چين ) پيش از قطع روابط(  مصر و هند دريغ نکرد. ويليام کيربي، تاريخ دان، کمک هاي شوروي به چين بين سال هاي 1953و1957 را «بزرگترين انتقال تکنولوژي در تاريخ جهان» ناميد.

همان قدر که سياست همزيستي مسالمت آميز خروشچف به جا و قرين موافقيت بود، احتمالا اعتماد او به تمايل آيزنهاور رئيس جمهور ايالات متحده براي پايان بخشيدن به جنگ سرد بسيار بيشتر از حد لازم بود. ايالات متحده هرگز نه متقابلا به اقدام يک جانبه خروشچف مبني بر کاهش نيروهاي نظامي و بودجه آن پاسخ گفت و نه تمايلي به کنار ماندن از جنگ ويتنام نشان داد. بعلاوه بعدها، درست پيش از نشست مقرر سران چهار قدرت بزرگ در1960، ايالات متحده يک هواپيماي جاسوسي U-2 را در قلمرو هوايي شوروي به پرواز در آورد و سپس آن اقدام را انکار کرد تا آن که شوروي هاگري پاورز، خلبان آن هواپيما را فرود آوردند. آن زمان خروشچف اذعان کرد که انديشه همکاري صلح آميزش به جد نقص و تضعيف شده است و افزود: «آن ها که احساس مي کردند امريکا در پي اهداف امپرياليستي  است و قدرت نظامي مهمترين مسئله است، گواه لازم را به دست آوردند.»

خروشچف دو نظر تازه درباره حزب و دولت مطرح کرد: اين نظر که حزب کمونيست اتحاد شوروي از صورت پيشگام زحمتکشان به طلايه دار «تمام خلق» تغيير کرده است، و ديگر اين که ديکتاتوري پرولتاريا به صورت «دولت همه خلقي» درآمده است. البته در مراحلي از سير تحولات سوسياليسم برخي گذارهاي اين چنيني مطمئنا درست و به قاعده است. اما مسئله اين بود که آيا اتحاد شوروي به آن مرحله رسيده بود؟  بهمن آزاد بر آن بود که اين نظرات اثرات فرساينده و تباه کننده اي در دراز مدت به بارآورد زيرا توهماتي را درباره ماورايي بودن مبارزه طبقاتي و قابل اعتماد بودن گروه هاي اجتماعي معيني چون بورکرات هاي دولتي به وجود آورد. بي ترديد آن نظرات تاکيد بر منافع جداگانه طبقات زحمتکش را ناديده گرفت. از آنجا که فرض اين بود که سوسياليسم در خدمت منافع زحمتکشان بود، اين نظرات مي توانست يک معيار مهم رشد و پيشرفت سوسياليسم را مبهم و تيره کند. افزون بر اين، اين نظرات با سياست هاي پر دردسر ديگري، چون هم ترازي دستمزدها، يعني کاستن تفاوت دستمزدها همراه بود. در مرحله معيني از تکامل سوسياليستي، چنين هم ترازي هايي مناسب است، اما آن گونه که اوضاع نشان داد، آن هم ترازي مي رفت که انگيزه و بهره وري را بي رمق کند.

خروشچف در چگونگي کار کرد حزب دست به تغييراتي زد که نقش رهبري آن را رقيق و کم رنگ کرد. همچون سال هاي پيشين در اوکراين، در سال 1957 درهاي حزب را به روي انبوه توده ها گشود و افزايش بسيار گسترده اي را در عضويت موجب شد. اين اقدام ناشي از اين نظر بود که تمايزات طبقاتي در راه محو شدن است و «اکثريت بسيار عظيم» شهروندان شوروي «همچون کمونيست ها مي انديشند.» همچنين مقرراتي را وضع کرد که به موجب آن يک سوم کارمندان حزب در هر انتخابات بايست تغيير کنند، اقدامي شبيه محدوديت زماني نمايندگي در شوراها. دبيرکل همچنين، حزب را به دو بخش کشاورزي و صنعتي، نوعي نظام حزبي ابتدايي، تقسيم کرد. يک چنين تحرکاتي چون ثبت نام انبوه، محدوديت هاي دوره نمايندگي، و تقسيم حزب، گر چه با هدف ظاهرا حيات بخش به حزب به کار گرفته شد به طرق گوناگون حزب را ضعيف کرد و مخالفين بسياري را به وجود آورد. پس از خروشچف، حزب اين انديشه هاي دلخواه را کنار گذاشت. بعدها، گورباچف نظرات مشابهي چون دوپاره کردن حزب، پيش از تصميم به تضعيف و انحلال کامل آن مورد توجه قرارداد.

در1964، آن گاه که رهبري جمعي خروشچف را ناچار به بازنشستگي کرد، دوران او به پايان رسيد. با وجود اين، نظرات ليبراليزاسيون اقتصادي و دموکراتيزاسيون سياسي که خروشچف نماد آن شده بود با رفتن او پايان نيافت. آن نظرات ادامه يافتند تا در آن چه جان گودينگ تاريخدان «سنت بديل» اش مي نامد تجلي يابد. در دهه هاي 1960و 1970 اين سنت بديل قهرمانانش را در وجود سردبير نشريه نووي مير، آلکساندتواردوسکي و اقتصاد دانان، جامعه شناسان، فيزيک دان ها، تاريخدانان و نمايشنامه نويساني چون شوبيکين، نيکلاي پتراکف، آلکساندر بيرمن، روي مدودف، آندره ساخاروف، والنتين تورچين، تاتيانا زاسلاوسکايا، و ميخائيل شاتروف نمايان ساخت. اين روشنفکران، در بيشترين بخش اين دوران، در حزب کمونيست باقي ماندند، لنين را ستايش مي کردند، و همچنان به سوسياليسم باور داشتند، اما در همان حال، از سوسياليسمي طرفداري مي کردند که ملهم از وجود بازار، مديريت فرماسيون هاي سياسي سرمايه داري بود. به جاي حمله به نظام جاري، براي رسيدن به هدف هايشان، بيشتر به جلب توجه رهبران عقيده داشتند، کوششي که سرانجام با آمدن گورباچف به نتيجه رسيد.

 

در اين ميان لئونيدبرژنف به زودي در مقام رهبر عاليرتبه شوروي ظاهر شد و تا 1982 همچنان در آن مقام باقي ماند. براي گورباچف و هوادارانش، برژنف سپر بلاي همه خطاها در اتحاد شوروي شد. آن ها سلامتي شکننده، ذوق و سليقه هاي پرهزينه، غرور و خودبيني شخصي، و ضعف سياسي او را به مسخره گرفتند. برژنف به صورت نماد رکود و فساد درآمد. گرچه اين داوري نسبت به برژنف عاري از تعادل بود، اما البته بي اساس نبود. به گفته تاريخ دان شوروي ديميتري ولکوگونف، برژنف بيش از هر چيز خواستار «صلح و آرامش، صفا و فقدان درگيري بود.» برژنف «از رفورم وحشت داشت.» او سياست چرخشي بودن دفتر خروشچف را با سياست «ثبات کادرها» جايگزين کرد، او حتي در برابر تغييراتي در پرسنل دفتري مقاومت مي کرد. برژنف در هر يک از چهار کنگره حزبي که رياست آن را به عهده داشت به کاستي ها معترف بود، اما در برابر راه حل هاي جسورانه و قاطع مقاومت مي کرد. افزون بر اين، در دوران رهبري او بسياري از سن بالا و ناتواني او رنج مي بردند. هيچ کس بيش از شخص برژنف، که پس از1970 به علت وضع بيمارش ناتوان شده بود، اين ضعف ها را نمايان نمي ساخت. در1976، متحمل ضربه اي جدي شد، و از آن زمان تا مرگش در1982، حملات قلبي متعدد و ضربات بيشتري را تحمل کرد. در پنج ساله پايان عمرش به قدري بيمار و بي حال بود که هيچ گونه شرکت فعالي در دولت و حيات حزبي نداشت. او در سال هاي آخر عمرش بدون داشتن متن نوشته و بدون جويدن واژها نمي توانست سخن بگويد.

هر چند بيشترانتقاداتي که از برژنف شده است سزاوار و شايسته اوست، اما اين انتقادات اين حقيقت ساده را که بسياري از مشکلات اتحاد شوروي در دوران برژنف ريشه در دوران خروشچف داشته است در تيرگي پنهان مي دارد. افزون بر اين، گرچه برژنف کار چنداني در جهت تصحيح بدرفتاري استالين نسبت به برخي مليت ها يا محکوم کردن نقض و تجاوز از قانونيت سوسياليستي انجام نداد، برخي از سياست هاي افراطي تر خروشچف را به واقع لغو ساخت. برنامه ريزي در مرکز بار ديگربه اجرا گذارده شد. «ثبات کادرها» جاي «محدوديت هاي دوره نمايندگي» را گرفت. يک سازمان واحد و متحد حزبي جايگزين تقسيم حزب به اشکال صنعتي و کشاورزي شد. معيارهاي جدي تر پذيرش عضو جانشين ثبت نام انبوه شد. «دولت همه خلقي» و «حزب تمامي خلق» همچنان باقي ماند، اما مفهوم و معنايي متفاوت يافت. پراودا توضيح داد که اين شرايط به اين معنا نيست که ح.ک.ا.ش «خصلت طبقاتي اش را از دست داده است...  ح.ک.ا.ش )بيشتر( حزب طبقات زحمتکش بوده است و به همان صورت باقي مي ماند.» از اين بيشتر، سياست هاي برژنف تعهد استواري را به همبستگي انترناسيوناليستي نشان داد. او توانست به برابري نظامي با ايالات متحده برسد و به کشورهاي سوسياليستي اروپاي شرقي و کوبا و مبارزات انقلابي، نيکاراگوئه، آنگولا، افغانستان و  ديگر نقاط، و جنبش ضد آپارتايد در افريقاي جنوبي کمک کند.

برژنف، به لحاظ ايدئولوژيک راه ميانه اي را بين دو قطب سنتي با گرايش هاي سياسي شوروي درپيش گرفت. به گفته فدوربورلاتسکي نويسنده، برژنف هم از استالين و هم از خروشچف «وام» گرفته بود. استفن ف. کوهن نيز همين شکل او را در وسط جريانات درگير درون حزب قرارمي دهد:

تا زمان سرنگوني خروشچف در1964، دست کم سه جريان در درون حزب کمونيست شکل گرفته بود: يک گروه حزبي ضد استاليني که خواستار دستيابي به رهايي هر چه بيشتر جامعه از کنترل ها بود؛ يک جريان نئو استالينيستي که سياست های خروشچف را به تضعيف خطرناک دولت متهم مي کرد و خواستار تجديد حيات آن بود، و يک گروه حزبي محافظه کار با خودداري از تغييرات عمده بيشتر چه به سوي جلو يا به عقب، خود را به طور عمده وقف موقعيت حاکم پس از استالين کرده بود. اين پيکار درون حزبي طي بيست سال بعد عمدتا به اشکال گوناگون بي سروصدا و زير زميني در جريان بود. اکثريت محافظه کار به رهبري برژنف همراه با برخي سازش ها با نئو استالينيست ها به مدت دو دهه بر اتحاد شوروي حکومت کرد. جنبش اصلاحي به زحمت خودی نشان مي داد، اما در1985 با گورباچف به قدرت رسيد.

 

 

 

  فرمات PDF :                                                                                                      بازگشت