راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

حماسه داد
مردم و پهلوانان
شاهان و خودکامگان
زنده یاد ف.م جوانشیر
از قربانیان قتل عام زندانیان سیاسی سال 1367
(15)

همه خودکامان، بزرگ مردان و دانشمندان را از میان می برند و سطح حکومت را آنقدر پایین می آوردند که خود با همه بی خردی بتوانند در بالای آن قرار گیرند.


9- قیام های مردم در آستانه جنبش مزدک

از بهرام گور ایران پرآشوبی ماند. بنا به شاهنامه، یزدگرد پسر بهرام شاه بدی نبود، ولی کار خاصی هم نکرد. مرد و شاهی به فرزند کوچکتر داد که سزاوارتر بود و گفت:

ســپردم به هرمز کلاه و نگین
همه لشکر و گنج ایران زمین
...
اگـر چند پیــروز با فـــر و یال
زهرمز فزونســت چندی بسال
زهرمز همــی بینــم آهستـگی
خردمنـدی و داد و شایســـتگی

پیروز به رای پدر گردن نگذاشت و علیه برادرش هرمز برخاست و چون نیروی کافی در داخل نداشت به هیتال رفت و از شاه هیتال کمک خواست:

چو هـرمـزبـرآمـد به تـخـت پـدر
بسـر بـرنهاد آن کـیـی تــــاج زر
چو پیروز را ویژه گفتی زخشـم
همی آب رشک اندرآمد به چشم
سـوی شاه هیـتال شــد ناگهــــان
ابا لشـکر و گنج و چندی مهــان
چغانی شــهی بد فـغـانیــــش نام
جهانجوی با لشـکر و گنج و کام
فغانیش را گفت کای نیک خواه
دو فـرزند بـودیــم زیبـــــای گاه
پدر تاج شــاهی به کهتر ســپرد
چو بیدادگــر بد سـپرد و بمـــرد

فغانی شاه هیتال حاضر شد به پیروز کمک کند، به شرطی که بخشی از خاک ایران بدو واگذار شود. پیروز موافقت کرد و ترمذ و ویسه را به هیتال بخشید.

فغانی به پیروز گفت:

به پیمان ســپارم ســـــــپاهی ترا
نمــایــم ســـــوی داد راهــی ترا
که باشـد مرا ترمذ و ویسه گــرد
که خود عهد این دارم از یزدگرد
بدو گفت پیـروز کاری رواســت
فزون زان بتو پادشاهی سزاست
بدو داد شمشــیرزن سـی هـــزار
زهیتالـیان لشـــکری نامــــدار

پیروز با این سپاه خارجی بر برادر چیره شد و به شاهی نشست:

ســپاهی بـیاورد پیـــروز شـــاه
که از گرد تاریک شد چرخ ماه
بر آویخــت با هــرمز شــهریار
فراوان ببــودسـتشــــان کارزار
ســر انجام هــرمز گرفتار شــد
همه تاج هـا پیـش او خوار شــد

پیروز به برادر رحم کرد و نکشت و به ایوان خود فرستاد.

ثعالبی این نکته آخر را که پیروز به برادرش رحم کرد، برجسته می کند و نبرد پیروز با برادرش هرمز را به صورت ملودرام خنکی توصیف می کند که گویا دو برادر به هنگام جنگ از یکسو خون می ریختند و ازسوی دیگر اشک. بنا به ثعالبی پیروز به هیتال نرفت و به لشکر بیگانه متوسل نشد، بلکه با نیروی داخلی علیه هرمز جنگید. با دقت در روایت ثعالبی می توان احساس کرد که او جنگ محمود را با برادرش بر سر قدرت در نظر داشته و نخواسته است پیروز را که شبیه محمود غزنوی است، خراب کند.

از این آغاز متفاوت در شاهنامه و ثعالبی دو داستان ظاهرا مشابه و در واقع مخالف پدید می آید. بنابر شاهنامه پیروز پس از رسیدن به شاهی ابتدا وعده وعید فراوان می دهد، اما بلافاصله که جایش محکم شد، راه جنگ بیدادگرانه ای علیه شاه هیتال پیش می گیرد و شکست می خورد. خودش کشته می شود و پسرش قباد اسیر. پسر دیگرش بلاش به شاهی می رسد که سزاوار این مقام نیست. سردار ایرانی- سوفزا- که زمام اصلی حکومت را به دست دارد، به پا می خیزد و به سوی هیتال می رود، شکست پیروز را جبران کرده اسرای ایرانی را آزاد می کند. بلاش را از شاهی بر می دارد، قباد را به جای او به شاهی می نشاند و خود اداره امور را به دست می گیرد.
به این ترتیب در این لحظه حساس که درباریان بر اثر اختلاف خصوصی و نبرد بر سر قدرت دشواری های بزرگ برای کشور ایجاد کرده اند؛ در این لحظه ای که شاهی نابخرد با جنگی احمقانه و بیدادگرانه بلا برسر مردم آورده، فردوسی پهلوانی را می آفریند برتر از شاهان، نماینده مردم، مورد محبت و حمایت مردم. وظیفه رهانیدن کشور از خفت و خواری در شاهنامه به دوش این پهلوان است.

اما در طبری و ثعالبی و به طریق اولی سایر منابع، گردش حوادث طور دیگری است. از قیام سوفزا علیه بلاش خبری نیست. سوفزا خیلی کوچکتر از شاهان است. حوادثی که برسر او می آید، کم اهمیت و گذراست.
اینک جریان حوادث را از شاهنامه بشنویم: پیروز به هنگام عزیمت برای جنگ با شاه هیتال (بنام خوشنواز) پسرش بلاش را برتخت می نشاند و سوفزا را که پهلوان بزرگی است، نگهبان تخت او می کند.

بدانگه که پیروز شـد ســوی جنگ
یکی پهلوان جست با رای و سنگ
کـه باشــد نگهبــان تـخـــت و کلاه
بــلاش جـوان را بود نیـک خـواه
بدان کار شــایســته بد ســوفــزای
یکـی نـامـــور بود پـاکـیـــزه رای
جـهـاندیده از شـــهرشــــــیرازبود
ســـپهـبد دل و گــردن افــراز بود
همـو مـرزبان بـد به زابلــــــستان
به بسـت و به غزنین و کابلســتان

وقتی خبر شکست و کشته شدن پیروز می رسد، بلاش کاره ای نیست. درد این شکست بر دل سوفزا می نشیند.

چو آگـاهی آمد سـوی سـوفــزای
ز پیروز بی رای و بی رهنمای
زمژگان سرشکش برخ برچکید
همه جــامه پــهـــلوی بـردریـــد
زســر برگرفتنــد گــردان کــلاه
به ماتم نــشستند با ســوگ شــاه
همی گـفـت بر کـیـنه شـــهریـار
بلاش جوان چون بود خواسـتار
بدانسـت کان کار بی ســود شـد
سـر تاج شــاهی پر از دود شـد

سوفزا با توجه به اینکه کاری از دست بلاش ساخته نیست، خود امر دفاع از کشور را به عهده می گیرد و سپاهیان بر وی گرد می آیند:

ســــپاه پراکـنــده را گــــــرد کرد
بزد کوس وز دشت برخاست گرد
فـراز آمـدش تیـغ زن صد هـــزار
همـه جـنگجــــوی از در کـارزار

سوفزا اسیران را از خوشنواز پس می گیرد که قباد فرزند بزرگ پیروز هم در میان آنهاست و پیروز به ایران بر می گردد. او بزرگترین شخصیت کشور است و همه مردم چشم به او دارند.
سوفزا
زجـیحون گذر کرد پیـروز و شـاد
ابـا نـــامــور مــــوبــــد و کـیـقــاد
چـو آگاهی آمــد به ایــران زمیــن
از آن نیــک پی مـهـتر به آفـریـن
...
خـروشـــی زایـران برآمـد گـــوش
تو گفتی همی کر شود زان خروش
...
همه چـامه گر ســوفزا را ســــتود
به بربط همی رزم ترکان ســـرود
مهــانـرا همــه چشــم بر ســـوفزا
ازو گشـــته شـــاد و بدو داده رای
همه شــهر ایـران بـدو گشــت باز
کسی را که بد کـیـنه خوشـــــنواز
بدان پهـلوان دل هـمی شـــاد کرد
روان را زانـدیـشــــه آزاد کـــرد
ببد ســوفـزای از جهان بی همال
همی رفت زین گونه تا چار سال
نبودی جز آن چیز کو خواســتی
جهانرا به رای خـود آراســـــتی

سوفزا بلاش را لایق شاهی نمی داند و بر او می شورد تا قباد را به جای او برتخت نشاند. سوفزا خطاب به بلاش:

بدو گـفـت شــاهی نرانی هـمــی
بـدانــرا زنـیــکان نــدانی هـمـی
هــمی پادشــاهی بـبــازی کــنـی
زپــری و ز بی نــیــازی کـــنــی
قـبـاد از تـو در کـار دانـاتـرسـت
بـدین پادشــاهی تـوانـاتـرســـــت
به ایوان خویــش انـدر آمد بـلاش
نیـارسـت گفــتن که ایـدر مـبــاش
همی گفت بی رنـج تخت این بود
که بی کوشش و درد و نفرین بود

این برخورد تند میان سوفزا و بلاش در طبری و ثعالبی نیست. طبری روایت می کند که بلاش
«سوخرا را جزء خاصان خویش کرد و گرامی داشت و عطا کرد. بلاش روشی نکو داشت. به آبادانی راغب بود و...»

روایت ثعالبی نیز نظیر طبری است. سوخرا (ثعالبی و طبری به جای سوفرا- سوخرا می آورند) در دستگاه بلاش مورد مهر شاه است. به گفته ثعالبی:

«بلاش پسر فیروز سپهبدی عراق و فارس را به سوخرا داد و سوخرا هرگز از لطف این شاه بی نصیب نماند»

به این ترتیب در شاهنامه بر اثر جنگ بیدادگرانه پیروز علیه خوشنواز و اسیر شدن قباد، آزاد شدنش توسط سوفزا و سپس عزل بلاش و نصب قباد به دست سوفزا، زمینه ای فراهم می آید برای نبرد بعدی میان قباد و سوفزا؛ گره مهمی بسته می شود برای ادامه پر محتوی و هیجان انگیز داستان. در روایت های دیگر که این گره نیست سیر حوادث غیر منطقی و بی محتوی است. بنابر شاهنامه سوفزا کمک کرد تا کشور نظم گرفت و چون قباد به 23 سالگی رسید، اجازه خواست و به شهر خود شیراز رفت. به این امید که قباد خدمات او را قدر خواهد شناخت و در قبال رهائیش از بند اسارت و نشستنش به شاهی که مدیون اوست، لااقل به حرف بد گویان توجهی نخواهد کرد و کاری به کار او نخواهد داشت.
قباد در آغاز کار

جوان بود سـالـــش سه پنج و یکـی
زشــــاهی ورا بـهــره بود انـدکـــی
هـمی رانــد کار جهــان ســوفــزای
قـبــاد انــدر ایـــران نبـد کــــدخدای
هـمــه کار او پـهــــلوان رانـــــــدی
کــسی را بــر شــــاه نـنـشـــــــاندی
نه موبد بد او را نه فــرمـــان روای
جهــان بد بدســـتوری ســـوفــــزای
چنین بود تا بیست و سه ساله گشت
بجای اندرون بـاده چون لاله گشــت
بـیــامــد بـر تــاجــور ســـوفــــزای
بـه دســتـوری بازگشــــــتن بجــای
ســپهـبد خـود و لشکرش سازد کرد
بـزد کـوس و آهـنـگ شـــیراز کرد
همی رفت شادان سوی شهر خویش
زهـر کام برداشته بهـــرخویش
همه پـارس او را شــده چون رهـی
هـمی بـود بـا تــاج شـــــاهـنـشــهی
بـدان بـد که من شـــاه بـنـشــــــاندم
بـشـــاهی بـراو آفـــریــن خــوانـدم
گـرازمـن کــسی زشـت گوید بدوی
ورا ســـرد گـویـد بـرانــــد زروی

ولی امید سوفزا، باطل بود. قباد- مانند همه خود کامگان- در حق این پهلوان نامردی کرد. او نتوانست وجود مردی بزرگتر ازخود را در کشور تحمل کند. همه شاهان خودکامه چنین اند. آنان همه بزرگ مردان و دانشمندان را از میان می برند و سطح حکومت را آنقدر پایین می آوردند که خود با همه بی خردی بتوانند در بالای آن قرار گیرند. قباد در برابر تفتین پیرامونیان تسلیم شد.

چـوآگـاهی آمــد به ســــوی قــبــاد
زشــــــیراز وز کـار بــیــداد و داد
همی گفت هر کـس که جز نام شاه
نـدارد ز ایــران ز گنــج و ســـــپاه
نه فرمانش باشد به چیزی نه رای
جهــان شــد همـه بنده ســوفـــزای
هـر آنکــس که بـد رازدار قـبــــاد
بـرو بـر ســخـنــها همی کـــرد یاد
کـه از پـادشـــاهی بنـامی بســـنــد
چــرا کــردی ای شـــهریار بلـنــد
زگـنــج تو آگـنــده تـر گــنـــــج او
بباید گسـسـت از جـهــان رنـج او
همه پـارس چـون بـنـده او شــدند
بــزرگان پـرســـتـنـده او شـــدنـد
زگـفــتار بـد شــــد دل کـیـقـبـــاد
ز رنجـش بـدل بر نکـرد ایچ یاد

چنانکه می بینیم فردوسی آشکارا جانبدار سوفزاست و از اینکه قباد از رنجی که سوفزا کشیده و خدمتی که کرده یادی هم نمی کند، دل آزرده است.
قباد نه تنها یاد خدمات سوفزا نیست، بلکه درخود آن قوت و جرات را که به جنگ سوفزا برود، نمی بیند و از مردم که خدمات سوفزا را بیاد دارند، می ترسد:

هـمی گـفت گـر من فرسـتم سـپاه
سـر او بگـردد شـود رزمـخـــواه
چو من دشمنی کرده باشم به گنج
ازو دید باید بســی درد و رنــــج
کــند هر کســی یاد کـــردار اوی
نـهـــانی نـدانـنــد بـــــــازار اوی
نـدارم زایــران یکی رزمخـــواه
کـز ایدرشــود پیـش او با ســـپاه

بادمجان دورقاب چینان به قباد دل می دهند و می گویند که سردار دیگری به نام شاپور رازی را که دشمن شخصی سوفزاست و به مقام او رشک می برد، به جنگ سوفزا فرستد. قباد جرات می یابد و سرشت زشتش آشکارتر می شود:

شنید این سخن شاه و نیرو گرفت
هنرها بشــست از دل آهـو گرفت

قباد شاپور را به جنگ سوفزا می فرستد. شاپور پیش سوفزا می رود و نامه شاه را داده و می گوید که دستور دارم ترا بند کنم.

چوآن نامه بر خواند شـاپور گفت
که اکنون ســخن را نباید نهـفــت
تـرا بنـد فــرمـود شــــاه جـهـــان
فــراوان بـنـالـید پیـــش مـهــــان

سوفزا خدمات خود را به یاد می آورد:

چنین داد پاسخ بدو پهلوان (سوفزا)
کـه دانـد مـرا شــــهریار جـهـــــان
بدان رنج و سختی که بردم زشـاه
بـرفـتــم ز زاولســــتان با ســـــپاه
به مــردی رهـانیــدم او را زبنـــد
نمـانـنـدم کـه آید بـرویـــــش گزند

مـرا داســتان بود نـزدیک شـــــاه
همـان نزد گـردان ایـران ســـــپاه
گـرایدونک بندسـت پــاداش مــن
تـرا چـنگ دادن بـپـرخــاش مـن
نخـواهم زمان از تو پایم به بـنــد
بـدارد مـرا بـنـد او ســـــودمـنـــد
زیزدان و زلشــکرم نیست شـرم
که مـن چـند پالـوده ام خون گـرم
بدانگـه کجـا شــــاه در بـنـد بــود
به یـزدان مرا سـخت سوگند بـود
که دســتم نبیند مگـر دسـت تیــغ
به جنگ آفتـاب اندرم آرم به میغ
مگر سـر دهم گرسـر خوشــنـواز
به مـردی زتخـت اندر آرم بــگاز
کنــونم که فرمود بندم ســــزاست
سخن هـای نا ســـودمندم ســزاست
زفـــرمان او هیـچ گـونه مگـــرد
چو پیرایه دان بند بر پای مـــرد

سوفزا رستم نیست. به جای مقابله با قباد و تن در ندادن به بند- به هر قیمتی که باشد- بند را می پذیرد. پناهگاهش مظلومیت است. او سوگند خورده است که در برابر دشمن دستش جز تیغ نبیند، اما در برابر دوست، که زحماتش را این چنین نامردانه پاداش می دهد، از بند شدن نیز شرمی ندارد. سوفزا پهلوان دوران بی فروغ ساسانی است و نه پهلوان عهد رستم.
قباد سوفزا را به زندان می فرستند. گنج و کشت و درو او را در شیراز غارت می کند، ولی باز هم از او می ترسد. به او خبر می دهند که مردم با سوفزا هستند.

چنین گفت پس شاه را رهنمون
که یارنـد با او همه طیسـفـــون
همه لشـکر و زیردســـتـان مـا
زدهـقـان وز در پـرســـتان مـا
گر او اندر ایران بماند درسـت
زشــاهی بباید ترا دست شست
بد اندیـــش شاه جهان کشـته به
ســر بخت بدخواه برگشــته به

قباد همه چیز را فراموش می کند و برای حفظ شاهی فرمان می دهد سوفزا را بکشند. فرمان شاه اجرا می شود. مردم در برابر این جنایت به پا می خیزند. سپاهی و شهری یکی می شوند. اسلحه می گیرند. به دربار هجوم می برند، قباد را می گیرند و بند به پایش می بندند و جاماسب را به شاهی بر می دارند.
فردوسی که عمیقا جانبدار سوفزاست، قیام مردم را بسیار زیبا توصیف می کند. به خود او گوش کنید:

چـوآگاهــی آمــد بـه ایــرانـیـــــان
کـه آن پـیـلتـن را ســـر آمـد زمـان
خــروشـی برآمـد ز ایــران به درد
زن و مرد و کودک همی مویه کرد
بر آشـفت ایـران و برخاسـت گـرد
همـی هـر کــسی کرد ســـاز نـبـرد
همــی گفت هر کس که تخت قبــاد
اگـر ســوفــزا شــد به ایــران مبـاد
ســپاهی و شـهری همه شــــد یکی
نــبــردنــد نــام قــبـــاد انــــدکـــی
برفـتـند یکســـر به ایــوان شـــــاه
زبد گــوی پر درد و فــریاد خــواه
کســی را که بر شــــاه بدگوی بود
بـد اندیــش او و بــلا جـــــوی بود
بکشــتند و بردند زایوان کشـــــان
زجاماسـپ جســتند چندی نشــــان
که کهــتر برادر بــد و ســـرفــراز
قــبــادش هــمی پروریــدی بـنــاز
ورا بـرگــزیـدنـد و بـنشـــــانـدنــد
به شــاهی بـرو آفــریـن خوانـدنـد
به آهــن بســـــتـنـد پــای قـــبــــاد
زفـــّر و نـــژادش نکــردنــد یـــاد

فردوسی اضافه می کند:

چنین اســت رســم ســرای کهــن
ســرش هیــچ پـیـدا نبینی زبــــن

قیام کنندگان قباد را به دست پسر سوفزا- به نام زرمهر- می سپارند که هر طورمی خواهد کین پدرش را بخواهد. اما زرمهر با قباد خوش رفتاری می کند و او را از زندان فراری می دهد. قباد از نو به شاه هیتال پناه می برد و این بار بخش دیگری از خاک کشور را به او می بخشد، تا در عوض لشکری بگیرد و به جنگ مردم بیاید. گوش کنید:

بـرشــاه هـیــتال شـــــد کـیـقـبــاد
گذشــــته ســــخن ها بـدو کــرد یاد
بگـفت آنـچ کــردنـد ایــــرانـیــان
بدی را ببســتند یک یک مـیـــان
بدو گـفـت شــاه از بد خوشــنـواز
هـمانـا بـدیــن روزت آمـد نـیـــاز
به پیـمان ســـــپارم تـرا لشـکری
از آن هر یکی بر سران افسـری
که گــر بازیابی تو گــنج و کـلاه
چـغـانی بـبـاشد تــرا نـیکخـــواه
مــرا باشـد این مرزو فرمان ترا
زکــرده نـبـاشــد پشـــیـمـان ترا

پاسخ قباد این است که چغانی قابلی ندارد. تقدیم.. فردوسی به عمد زبردستی خوشنواز را نسبت به قباد تاکید می کند:

زبردســت را گفت خنـدان قـبـــاد
کـزین بـوم هـرگــز نگـیـریم یــاد
چو خواهی فرستمت بی مر سـپاه
چغــانی که باشــد که بــازد بــگاه

قباد با لشکر هیتال به ایران می آید.

بیاورد لشــکر ســوی طیسـفـون
دل از درد ایـرانـیـان پر زخـون

پیران قوم وقتی لشکر دشمن را دیدند، از ترس تسلیم شدند. قباد از نو به شاهی نشست.

در قیام مردم علیه قباد بخاطر سوفزا- آنطور که شاهنامه توصیف می کند: به هم پیوستن ارتش و مردم، جنبش عموم خلق از زن و مرد و کودک، خلع قباد و به بند کردن او، گزینش جاماسب به شاهی، توسل مجدد قباد به لشکریان بیگانه و بازگشت به شاهی از این طریق - همه و همه اینها از جو حاکم در کشور در آستانه جنبش مزدک حکایت می کند که فردوسی آن را با بیانی شیوا و جانبدارانه تصویر کرده است. با این تصویر قیام بعدی مردم در زمان قباد، علل ضعف او در حکومت و عقب نشینی اش در برابر جنبش مزدک قابل درک می شود.
منابع دیگر چنین تصویری از زمان شاهی قباد نمی دهند. طبری از قیام مردم به خاطر سوفرا خبری نمی دهد. آمدن جاماسب به جای قباد را با جنبش مزدکی مربوط می داند و سرکوب آن را به زرمهر پسر سوخرا نسبت می دهد و به هر صورت نسبت به مجموعه جنبش بدبین است.
ثعالبی از قیام عمومی خبرنمی دهد، ولی می گوید که وقتی قباد سوخرا را کشت «بزرگان و سران سپاه» ریختند و کسانی را که در این کار دست داشتند گرفتند و کشتند و چون از قباد می ترسیدند او را از شاهی برداشتند و برادرش جاماسب را به جای او نشاندند.
ثعالبی از این قیام حمایتی نمی کند و در مورد رفتار پسر سوخرا با قباد- که حاضر به کین خواهی پدر و کشتن قباد نشد- اینطور توضیح می دهد که:

«بزرمهر (پسرسوخرا) عاقل تر از آن بود که جرات کشتن شاه را به خود بدهد. و نفهمد که ریختن خون شاهان به دست هر کس که باشد بی مکافات نخواهد ماند».

راه توده 144 13.08.2007
 

  فرمات PDF                                                                                                        بازگشت