راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

جماسه داد – 21
پس از هزار سال
گذشته خویش را
باید بازخوانی کنیم!
ف.م. جوانشیر

 

فصل هشتم

جنگ و صلح در شاهنامه


1- جنگ داد – جنگ بیداد

آنانی که شاهنامه را «حماسه ملی» می نامند و فردوسی را مدافع «برتری نژاد اصیل» ایرانی معرفی می کنند، به همین اندازه قانع نیستند. بنا به ادعای آنان فردوسی علاوه بر اینکه نژاد ایرانی را برتر می دانسته، معتقد بوده است که این برتری باید از طریق جنگ به نژادهای «پست تر» تحمیل شود و پان ایرانیسم مفلوک و نوکرمآب از طریق اسیر کردن سایر خلق ها و بویژه خلق های ساکن داخل کشور به مرحله اجرا درآید.

اما یک نظر و فقط یک نظر به شاهنامه کافی است تا خلاف این ادعا را ثابت کند. فردوسی نه فقط مدعی برتری نژاد ایرانی بر سایر نژادها نیست، بلکه به طریق اولی از هرگونه برتری جویی و تلاش برای کسب امتیاز از راه جنگ و زور مخالف است. او جنگ را فقط و فقط به خاطر داد تجویز می کند و در غیر آن محکوم می داند. تا جایی که ما می دانیم فردوسی نخستین حکیم ایرانی و از نخستین حکمای جهان است که جنگ ها را بر دو نوع: جنگ داد و جنگ بیداد تقسیم می کند. و جانب داد را- هر کس که باشد- نگاه می دارد. فردوسی آنقدر بزرگوار و آنچنان عاشق داد است که اگر بیداد از جانب ایران باشد، شکست ایران را در جنگ آرزو می کند و چنین شکستی را لازم می شمرد.

برای روشن شدن مطلب ابتدا نظری کلی به جنگ های شاهنامه می افکنیم و سپس برخی از مهمترین جنگ ها را از نزدیک بررسی می کنیم:

در شاهنامه از 100جنگ کمابیش سخن می رود که قریب نصف آن جنگ داخلی است. مهم ترین حماسه های شاهنامه نیز در همین جنگ های داخلی آفریده شده است و نه در جنگ های خارجی.
در آغاز که جهان تقسیم نشده و «هفت کشور» یکی است، جنگ ها میان انسان ها و دیوان است، که در آن انسان ها هنوز سلاح و لشکر منظم و آئین جنگ ندارند. سیامک که به جنگ دیوان می رفت:

به پوشــید تن را به چـرم پلنگ
که جوشن نبود و نه آئین جنگ
...
ســـیامک بیـــامد برهـنــــه تنـا
بـرآویخــت با پــور آهـــرمنـــا

سپاهی که هوشنگ گرد می آورد از دد و دام و مرغ و پری و شیر و گرگ است و نیروی طهمورث در «افسون». این جنگ ها حماسه آفرین نیست.

جمشید نخستین کسی است که سلاح می سازد:

نخســت آلــت جـنـگ را دست برد
در نـام جســتن به گــــردان ســـپرد
بـفــر یکــــی نــــرم کـــــرد آهـنـــا
چو خُود و زره کرد و چون جوشـنا
چو خفتان و تیغ و چو بر گســتوان
هــم کــرد پیـــدا بروشـــــــن روان

از این زمان جنگ ها شکلی منظم تر به خود می گیرد، ولی هنوز جنگ ها داخلی است، زیرا هنوز خارجی وجود ندارد. همه کشورها یکی است. در جنگ های داخلی این زمان فردوسی پیروزی ضحاک بر جمشید را بزرگ نمی کند و از آن می گذرد، اما پیروزی کاوه و فریدون بر ضحاک را گسترش می دهد و حماسه را آغاز می کند. بنابر این حماسه از نبرد داخلی، از قیام مردم علیه شاه بیدادگر آغاز می شود.

فریدون نخستین کسی است که هفت اقلیم را میان سه پسرش تقسیم می کند و سه کشور جداگانه به وجود می آورد که جنگ میان آنان رفته رفته به جنگ های خارجی تبدیل می شود. ولی تا وقتی فریدون زنده است جنگ میان سلم و تور از یک طرف و فریدون و منوچهر از طرف دیگر هنوز جنگ های خانگی و خانوادگی است.

جنگ های خارجی ایران، می توان گفت، که از زمان نوذر، که افراسیاب به ایران می تازد، آغاز می شود. از این زمان است که مرز ایران و توران به طور مشخص تری جدا می شود و آنگاه که سیاوش به دست افراسیاب کشته می شود و ایرانیان برای خونخواهی سیاوش به جنگ توران می روند، نخستین- و شاید بتوان گفت تنها جنگ خارجی ایران که خصلت حماسی دارد- در می گیرد. هیچ یک از سایر جنگ های خارجی ایران در آن زمان حماسی نیست: نه هجوم کاوس به مازندران و هاماوران (نیمه داخلی- نیمه خارجی)، نه جنگ های مذهبی گشتاسب، نه نبردهای هما، داراب و دارا با تازیان و رومیان. در زمان ساسانیان، میان ایران و تازیان و رومیان و ترکان و چینیان قریب 20 جنگ رخ می دهد که هیچ یک حماسی نیست و تنها یک جنگ خارجی دوران ساسانی خصلت حماسی به خود می گیرد که عبارت است از جنگ بهرام چوبینه با ساوه شاه برای نجات ایران. فردوسی به یاد روزهای بزرگ گذشته که رستم ها در ایران بودند، درفش بهرام چوبین را بر می افرازد و صحنه های جنگ او را در سطح جنگ های رستم تصویر می کند.
جنگ های داخلی ایران هم که از زمان جمشید آغاز می شود، الزاما حماسی نیست. وقتی شاهان برای سرکوب مردم می روند کدام زبان هنرمند است که بتواند حماسه سراید. هجوم بهمن به سیستان پس از مرگ رستم و ویران کردن و غارت سرتاسر آن مهد دلیران چه چیزی جز ننگ می تواند به بار آورد. در جنگ های مداوم اردشیر علیه رقیبان تخت سلطنت و یا در قتل هام های مکرر نوشیروان چه چیزحماسی وجود دارد؟

فردوسی، این حکیم عالیقدر می داند چه می گوید. او حماسه سرای شاهان قلدر تجاوزکار نیست. او هر زوری را نمی ستاید. تنها زمانی که داد در برابر بیداد قد علم می کند، تنها و تنها در این زمان است که حماسه آفریده می شود. تنها آن نیرویی که در خدمت داد باشد قابل ستایش است.
کاوس می خواهد به مازندران لشکر کشد. زال و همه پهلوانان مخالفند. دلیلی ندارد که شاه برای «فزونی» مردم را به کشتن دهد. زال خطاب به کاوس می گوید:

ســــپه را بر آن ســو نباید کشـــید
ز شاهان کس این رای هرگز ندید
گـر این نـامــداران تــرا کهـتــرند
چـنیــن بــنـــده دادگـــر داورنــــد
تو از خــون چـنــدین ســرنامــدار
زبهـــر فــــزونی درخــتی مــکار
که بـار و بلــنـدیـــش نـفــرین بود
نه آئـیـن شــــاهان پیــــشــین بود

اما کاوس قانع نیست. فرمان جنگ غارتگرانه می دهد. امر او به سرداران کشتن و سوختن است:

هر آنکس که بینی ز پیر و جوان
تنی کـن که با او نبـاشــــــد روان
وزو هــرچ آبــاد بیـنی بــــســوز
شــــب آور بجائی که باشی بروز

گیو فرمان کاوس را اجرا می کند:

بـشــد تا در شـــــهر مــازنـــدران
ببــارید شــمــشیـر و گـرز گــران
زن و کــودک و مـرد با دســــتوار
نـیـافــت از ســرتیـــغ او زینهـــار
همی کرد غارت همی سوخت شهر
به پـالــود بر جـای تـریـاک زهـــر

به این ترتیب فردوسی جنگ ایرانیان علیه مردم مازندران را جنگ زشتی که از آغاز غارتگرانه بود، مجسم می کند و خواننده را علیه آن بر می انگیزد و برای برجسته تر کردن رفتار زشت ایرانیان درست در همین جا که سخن از کشتن پیر و جوان و زن و کودک است، زیبایی های مازندران را ترسیم می کند. وقتی گیو با لشکر غارتگرش به مازندران می رسد:

یکی چون بهــشت برین شهر دید
پـر از خـرمی بــردرش بهـر دیـد
بهــر برزنی بر فــزون از هــزار
پرســتار با طــوق و با گـوشــوار
پرســـتـنده زیـن بیـشــتر با کــلاه
به چهــره به کــردار تابـنـده مـــاه
بهــرجـای گنــجی پراگـنـــــده زر
به یک جـای دینـارســرخ و گهــر
بی انــدازه گـرد انـدرش چارپـای
بهشـتیـست گفـتی همیدن به جـای
...
بتان بهــشـــتنـد گـــوئی درســــت
به گلنارشان روی رضوان بشست

چنین شهری را با چنین مردمی بی آزار و زیبا، لشکر ایران می سوزاند و غارت می کند:

چو یک هفته بگذشـت ایرانیـان
زغارت گشادند یکــسر مـیـــان

این جنگ، جنگ زشت بیداد است و ایرانیان باید شکست بخورند. فردوسی از زبان دیو سپید که لشکر کاوس را شکسته و خود او را با سردارانش به اسارت گرفته، می گوید:

به هشــــتم بغـــــرید دیــو ســــپـید
که ای شـــاه بی بر به کـــرداربــیـد
هـمی بــرتــــری را بـیــاراســــتی
چــراگاه مـــازنـــدران خـــواســـتی
همی نیروی خویش چون پیل مست
بدیـدی و کــس را نــدادی تـو دست
چو با تـاج و با تخــت نشـکـیفـــتی
خــرد را بـــدین گـــونه بفـریـفــتی
کنــون آنــچ اندر خــور کار تســت
دلــت یافــت آن آرزوها که جســت

در این جنگ شکست ایرانیان حق است. اندر خور کار کاوس.

در سایر موارد هم که ایرانیان به چنین جنگ های غارتگرانه ای می روند، فردوسی با آنان همدلی نمی کند و اگر فرصت به دست آید، آنان را می کوبد. نمونه خوب آن جنگ بیداد پیروز- شاه ساسانی- است علیه خوشنواز- شاه هیتالیان. پیروز که با کمک شاه هیتال به سلطنت رسیده تا جای خود را محکم می کند به کشور او هجوم می برد و پیمان می شکند. این جنگ بیداد است. و لذا فردوسی با پیروز همراه نیست. با خوشنواز همراه است. کوشش های خوشنواز را برای حفظ آشتی و جلوگیری از جنگ به زیبایی توصیف می کند. خوشنواز به پیروز می گوید عهد نیای ترا بر سر نیزه خواهم کرد و پیش سپاهت خواهم آورد تا بدانند که تو پیمان شکنی. خوشنواز فرستاده ای پیش پیروز می فرستد با این سفارش:

بگویـــش که عهــد نیـای تــرا
بلنــد اخـتــر و رهـنمــای تــرا
همی برسـرنیــزه پیــش ســـپاه
بیــارم چو خورشــید تابان براه
بدان تا هرآنکـس که دارد خـرد
به منــشور آن دادگـــر بنـــگرد
مـرا آفــرین برتو نفــریـــن بود
همان نام تو شـــاه بی دیــن بود
نه یزدان پسندد نه یزدان پرست
نه انـدر جهـان مـــردم زیردست
که بیــداد جویـد کسی در جهــان
به پیچد سـر ازعهـد شاهـنشـهان

خوشنواز به پیروز تاکید می کند که جنگ او جنگ بیداد است و نمی تواند پیروزگر باشد:

براین بر جهاندار یزدان گواست
که او را گوا خواستن ناسزاست
که بیـداد جویی همی جنگ مـن
چنین با ســپه کردن آهنگ مـن
نباشـی تو زین جـنگ پیـروزگر
نیـایی مگـر زاخـتــر نـیک بــر

اما پیروز هم چنان در فکر جنگ است. کسی نیست که او را راهنمائی کند:

که نزدیک پیروز ترس خدای
ندیدم نبـودش کسی رهنمـــای

آنگاه خوشنواز رو به سوی خدا می آورد:

چنین گفت کای داور داد و پاک
توئی آفریـنـنـده هـــور خــــاک
تو دانــی کـه پیـــروز بیـدادگــر
زبهــرام بیــــشی نـدارد هـنــــر
پـی او ز روی زمـیـــن بـرگــل
مه نیرو مه آهنگ جانش مه دل
سـخـنهــای بیـــداد گــــوید همی
بزرگی به شـمشــیـر جوید همی

در این جنگ پیروز و بسیاری از نزدیکانش کشته شدند. سپاه شکست. بسیاری به اسارت رفتند.
فردوسی این جنگ را چنان توصیف می کند که جانبداری او از خوشنواز کاملا آشکار است. کمترین سایه ای از تعصب خشک قومی در او نمی توان سراغ کرد. جنگ پیروز جنگ بیداد بود و شکست او طبیعی و ضرور. فردوسی تنها به جانبداری در توصیف وقایع اکتفا نمی کند و در پایان داستان نظر خود را با صراحت بیان می دارد.

زایـرانیــان چنــد بردنــد اســیــر
چه افگنده برخاک و خسته به تیر
نبــاید که باشــد جهــانجوی زفت
دل زفت با خاک تیـره ست جفت
چنــین آمـد این چــرخ نـاپـایــدار
چه با زیردست و چه با شـهریار
به پیچـاند آنرا که خـود پـــرورد
اگــر تو شـــوی پـاســبان خــرد
نمـاند بر این خـاک جاوید کــس
ترا توشـه از راسـتی باد و بـس

در جنگ بزرگ ایران و توران نیز، هر بار که ایرانیان بر حقند و جنگ داد می کنند، فردوسی آرزومند پیروزی آنهاست، اما هر بار که جنگ بیداد است، فردوسی در جانب مقابل است. لشکر ایران که به سپهسالاری طوس برای خونخواهی سیاوش می رود، راه کج می کند و به محلی می رسد که فرود، پسر سیاوش فرماندهی بخشی از تورانیان را دارد. فرود مایل به جنگ با ایرانیان نیست. اما طوس زور می گوید. می جنگد و فرود را می کشد و دژ او را به آتش می کشد. مکافات این جنگ زشت و بیداد بلافاصله به سر ایرانیان می آید. سپاه توران می ریزد و بر ایرانیان شکست سختی می آورد. فردوسی شکست ایرانیان را با زیبائی تمام توصیف می کند:

دریـده درفـش و نگونسار کوس
رخ زنــدگان تیـره چون آبـنوس
ســپهبـد نگه کرد و گـردان ندید
زلشــکر دلـیـران و مـردان ندید
همه رزمگه سـربـسر کـشته بود
تنانشان به خون اندر آغشته بود
پسر بی پدر شــد و پدر بی پسـر
همـه لشــکر گشـن زیــر و زبـر
به بیچـارگی روی بـر گاشــتـنـد
ســرا پــرده و خیــمه بگذاشـتنـد
نه کـوس و نه لشکر نه بارو بنه
همــه مـیــره خســتـه و مـیـمنــه
...
نه تاج و نه تخت و نه پرده سرا
نه اسپ و نه مردان جنگی بپای

فردوسی علت این شکست را مسکوت نمی گذارد و از زبان پیران می گوید:

چنـین گـفت پیــران بــرهّــام گـرد
که این جنگ را خرد نتوان شـمرد
شما را بد این پیش دستی به جنگ
ندیدیــم با طـوس رای و درنــــگ
به مرز اندر آمد چو گرک سـترگ
همی کشت بی باک خرد و بزرگ
چه مایه بکـشت و چه مایه ببـــرد
بدو نیک این مرز یکــسان شـمرد

بزرگان و پهلوانان خردمند و شاهان دادگر می دانند که جنگ بیداد پیروز نیست. پولادوند در جنگ با رستم به یاد «گفته های کهن» می افتد.

که هـر کو به بیــداد جـوید نـبـرد
جگر خســته باز آید و روی زرد
گراز دشمنت بد رسد گر زدوست
بدو نیـک را داد دادن نکوســت

لذا به جنگ بیداد دست نمی یازند. از آن بالاتر اینکه آنان- در واقع خود فردوسی- آنقدر بزرگوارند که نمی خواهند که در بیداد پیروز باشند. آنها از خدا می طلبند که اگر کارشان بیداد است شکسته شوند.
کیخسرو در جنگ با افراسیاب با لحظات دشواری روبرو می شود. جنگ دارد به سود تورانیان می چرخد. کیخسرو به خداپناه می برد:

چو کیخسرو آن پیچش جنگ دید
جهان بردل خویشــتن تنــگ دید
بیـامــد به یکــسو ز پشـت ســپاه
به پیــش خــداوند شــد دادخــواه
که ای بـرتـر از دانـــش پارســا
جهـاندار و بر هـر کـسی پادشــا
اگــر نیســـتم مــن ســــتم یافتــه
چو آهـن به کــوره درون تافـتـه
نخواهم که پیروز باشم به جنگ
نه بر دادگــر برکنــم جای تنگ

زیبائی بیان و عمق معنا بی نظیر است!! بیدادگر نباید پیروز شود و جای دادگر را بگیرد! کیخسرو در همین جنگ بار دیگر نیز در همین وضع دشوار قرار می گیرد و بار دیگر همین اندیشه را تکرار می کند:

زلشــکر بشـــد تـا بجــای نمــاز
ابا کـــردگار جهــان گــفـت راز
همی گفت کام و بلنـدی زتســت
بهرسخـتـیی یارمنــدی زتســـت
اگـــر داد بـیـنی هـمی رای مــن
مگـردان ازین جـایگـه پـای مـن
نگون کن سر جادوان را زتخت
مرا دار شـادان دل و نیک بخت

رستم، جهان پهلوان شاهنامه نیز به هیچ روی مایل نیست که در جنگ بیداد پیروز باشد. اگر امر او حق نیست بگذار به دست دشمن کشته شود! رستم در جنگ فولادوند روی به سوی پروردگار:

که ای برتـر از گـــردش روزگار
جهـــاندار و بینــــا و پــــروردگار
گرین گردش جنگ من داد نیست
روانـم بدان گــیتی آبــاد نیســــت
روا دارم از دســــت پـــولادونــد
روان مــرا بـرگـشــــــایـد زبـنـــد
ور افــراســـیابســـت بیــــداد گـــر
تو مستان زمن دست و زور و هنر

دیگر پهلوانان شاهنامه نیز چنین اند. بیژن در جنگ با هومان در حال درد و نا امیدی:

تن از درد لـرزان چو از بـاد بید
دل از جان شــیرین شــده نا امید
به یزدان چنین گفت کای کردگار
تو دانـی نهــان مـن و آشــــــکار
اگر داد بینــی همــی جـنــگ ما
براین کینـه جستن بر آهـنگ ما
زمن مگــسل امروز تــوش مرا
نگــه دار بیــــدار هــــوش مرا

هومان از بیژن زورمندتر است. اما زور، وقتی در راه بیداد است، کارساز نیست:

زبیـژن فـزون بود هـومان بزور
هنرعیب گردد چو برگشت هور

بیژن پیروز می شود.
این نکته بسیار جالب و بسیار قابل تامل است که فردوسی پس از گذشت سال ها و قرن ها درست در زمان بهرام چوبینه، آنگاه که به خاطر این رستم زمان حماسه سرایی را از سر گرفته است، به اندیشه جنگ داد و بیداد بر می گردد. بهرام جوبین از هر نظر و به ویژه از نظر مردانگی و سرفرازی نظیر رستم و سایر پهلوانان افسانه ای است و لذا صاحب بخشی از بهترین خصوصیات آنان. چنین پهلوانی نظیر شاهان سامانی نیست که بخواهد در هر جنگ غارتگرانه ای هم پیروز شود. او برای داد و تنها برای داد می رزمد و به همین دلیل هم حماسه آفرین است. او نمی خواهد که در جنگ بیداد پیروز باشد.

بهرام چوبین در جنگ با ساوه شاه که به ایران هجوم آورده، آرزوهای قلبی خود را چنین بیان می کند:

چو بهرام جنگی سپه راست کرد
خروشــان بیــامد زدشـــت نبـرد
بغلــتید درپیــش یـزدان به خاک
هـمی گـفت کای داور داد و پاک
گراین جنـگ بیــداد بینـــی همی
زمن ســـاوه را برگـــزینی همی
دلــــــم را بــــرزم انــدر آرام ده
به ایــرانیـــان بـــرو را کـــام ده
اگــرمن زبهــــر تو کوشــم همی
برزم انــدرون ســر فروشم همی
مــرا و ســــپاه مـرا شـــــــاد کن
وزاین جــنگ ما گــیتی آباد کن

تنها مردان بزرگی چون فردوسی، مردانی که در قالب تنگ ناسیونالیسم کور و نفرت انگیز بورژوایی اسیر نباشند، می توانند شکست خودی را در جنگ- اگر جنگ بیداد است- آرزو کنند.
سر زیبایی تصویرنبردهای بزرگ و حماسه آفرین شاهنامه هم در همین جاست. فردوسی جنگ داد را می ستاید و خواننده را به همراه خود وارد صحنه نبرد می سازد. در این صحنه، خواننده بی تفاوت نیست، جانب دار است. ولی نه در جانب هر به اصطلاح خودی، بلکه در جانب داد و آزادگی. در این نبرد داد و بیداد، خواننده از بهترین و پاکترین احساسات انسانی لبریز می شود و به همراه نیروی داد در جنگ شرکت می ورزد و با هیجان فزاینده ای پیشرفت و پیروزی آن را دنبال می کند. نبردها سخت و دشوار است. هر کسی احساس می کند که پیروزی داد آسان نیست. همدردی و شرکت فعال همه هواداران داد ضرورت دارد. قدرت بیان، استواری منطق و پاکی اندیشه های فردوسی آن چنان است که خواننده را به طور کامل با خود همدرد می کند و به آنجا می رساند که خواننده هم به همراه فردوسی از اسارت تنگ نظری های قومی آزاد شود و برای پیران- پهلوان تورانی- نیز نظیر یک پهلوان ایرانی دل بسوزاند. عظمت حماسه های شاهنامه ناشی از همین عظمت اندیشه های انسانی فردوسی است.
برخی از پژوهشگران ادعا کرده اند که گویا در شاهنامه ایرانیان همواره حامل داد و مبین خواست های اهورائی اند و دشمنان آنها همواره نماینده بیداد و اهریمن.

ذبیح الله صفا مدعی است که:

«جنگ، خونریزی و پیشدستی در جنگ از دشمنان ایران است و ایرانیان تنها برای احقاق حق و یا گرفتن کین شاهان دست به شمشیر می یازند.»

عبدالحسین زرین کوب از این هم فراتر می رود و ادعا می کند که:

«شیوه جهانداری پارسی ها با آنکه به هنگام ضرورت به کلی خالی از خشونت نبود یک نوع نفوذ صلح جویانه!... به حساب می آمد. با تفوق ایران در شرق نزدیک یک دوران وحشت و خشونت سامی!! خاتمه می یابد و عدل و قانون بر جای تعدی و تجاوز می نشیند... نوعی «تسامح کوروشی» وجود دارد که... گهگاه فراموش شده است.»

تازه این فرمایشات مربوط به روشنفکران ایران و کسانی است که به ادعای خودشان «نه شرقی و نه غربی» می اندیشند.
روشن است که همه این ادعاها یکسره دروغ است. شاهنامه هرگز ایران را دربست با آهورائی یکی نمی کند و انیران را اهریمن نمی داند. شاید در افسانه های اوستایی چنین بوده، اما بزرگی فردوسی درست در همین است که خود را از اسارت این نوع تعصب ها آزاد کرده و واقعیت را چنانکه هست، دیده است. فردوسی می بیند که هم جمشید و سلم و تور و نوذر و کاوس و گشتاسب و بهمن و هرمز و پیروز و... ایرانیند و هم زال و رستم و بهرام چوبین مزدک و بوذرجمهر. در خارج از ایران هم، افراسیاب هست و اغریرث. به عبارت دقیق تر جامعه ایران جامعه ای طبقاتی است. نمایندگان طبقات استثمارگر خواهان غارت و تجاوز و اسیر کردن و کشتارند و برخلاف ادعای جاده صاف کن های نژاد پرستی هیچ نوع به اصطلاح تسامح کوروشی! هم ندارند و در جنگ و غارت همواره پیش دستند.
و اما نمایندگان توده مردم و پهلوانان و شیوخ قوم که تجسم آرزوهای مردم و بیانگر دموکراتیسم نظام دودمانی اند- این پهلوانان، از جنگ و خونریزی و غارت بیزارند. اینان واقعا هم در جنگ پیش دست نیستند.

بزرگی فردوسی آنجاست که هزار سال پیش این مطالب را در حدی که برای آن زمان نبوغ آمیز است، درک کرده و کوچکی فراشان فاشیسم و نژاد پرستی نیز اینجاست که حرف فردوسی را حتی پس از هزار سال هم نمی فهمند و یا دانسته تحریف می کنند.



راه توده 150 24.09.2007
 

  فرمات PDF                                                                                                        بازگشت