بازگشت

 

آنچه سایت بی بی سی منتشر كرده

و آن را می توان بدعتی مثبت دانست

 

بی بی سی- با گذشت شانزده سال از اعدام های پرتعداد تابستان سال ۱۳۶۷ در زندان های ایران، و در حالی كه هنوز اشاره به این خاطره خونین از تاریخ معاصر ایران، در داخل كشور امری غیرممكن به حساب می آید، این بحث میان تحلیلگران سیاسی هر چه بیشتر اوج می گیرد كه نسل های آینده ایران با این خاطره چه خواهد كرد.

نسل اول رهبران جمهوری اسلامی كه هنوز بر سر قدرتند، در طول پانزده سال گذشته و به ویژه در سال هایی كه به بازسازی ویرانی های جنگ هشت ساله با عراق مشغول بودند از تمامی تلاش خود بهره گرفتند كه ماجرای تابستان ۶۷ به فراموشی سپرده شود.

به دنبال آزادی نسبی كه پس از روی كارآمدن دولت محمد خاتمی پدید آمد، اولین كوشش ها برای بازكردن پرونده این اعدام ها با واكنش تند محافظه كاران روبرو شد.

اما آنچه با اهمیت می نماید این سؤال است كه با بازشدن پرونده اعدام های دهه شصت نسل بعدی می خواهد با آن چه كند؟

كم نیستند فعالان سیاسی ایرانی كه با اشاره به روندی كه در آفریقای جنوبی بعد از پایان تبعیض نژادی طی شد و نقشی كه رهبرانی مانند نلسون ماندلا در فرونشاندن حس انتقام جویی بازی كردند معتقدند كه در ایران نیز نباید به انتقام جویی از مجریان چشم دوخت اما در عین حال بسیاری نیز بر این باورند كه پرونده ای به این وسعت نمی تواند برای همیشه بسته بماند.

بسیاری از فعالان سیاسی و زندانیان دهه شصت معتقدند كه باید ابتدا این پرونده را گشود و پس از آن از داغداران و دردكشیدگان انتظار بخشش داشت و با درك اینكه ساختن آینده بهتری برای نسل های ایران در گرو آرامش و مسالمت جویی است، این خاطره تلخ را از ذهن ها دور كرد.

تا نسل شاهد، حاكم و محكوم زنده اند آیا می توان به چنین خواستی چشم داشت؟ نظر شما چیست؟

ما در اینجا روایتی را از یكی از كسانی كه از اعدام های سال ۱۳۶۷ جان سالم به در برده است در اختیارتان گذاشته ایم كه از زبان مهدی اصلانی است كه آن زمان به جرم عضویت در سازمان فدائیان خلق (اكثریت) چهار سال از دوران محكومیت هفت ساله خود را سپری كرده و در زندان گوهردشت (رجائی شهر) كرج به سر می برده است.

با خواندن این روایت نظراتتان را می توانید از طریق پنجره ای كه در سمت چپ همین صفحه قرار داده شده است برای ما بفرستید تا هم در این صفحه به چاپ برسد و هم در برنامه صدای شما كه روز جمعه سوم سپتامبر (سیزدهم شهریور) از رادیو فارسی بی بی سی پخش خواهد شد، خوانده شود.

اگر می خواهید نظرتان با صدای خودتان پخش شود روی پیام گیر تلفنی ما به شماره ۰۰۴۴۲۰۷۵۵۷۲۵۴۶ پیغام بگذارید یا اینكه در نوشته ای كه برای ما می فرستید شماره تلفن خود را هم قید كنید تا ما با شما تماس بگیریم.

شماره تلفن شما نزد بی بی سی محفوظ خواهد ماند و در اختیار هیچ طرف ثالثی قرار داده نخواهد شد.

نظرات خود را همچنین می توانید از طریق نمابر (فكس) به شماره ۰۰۴۴۲۰۷۲۴۰۴۶۳۸ برای ما بفرستید.


روایت مهدی اصلانی از اعدام های سال 1367:

(این روایت مبتنی بر دیدگاه ها و تجربه های گوینده آن است و لزوما بیانگر نظرات بی بی سی نیست.)

ماجرای اعدام های سال ۶۷ همچون رازی پوشیده باقی مانده است چون هیچگونه دسترسی به سندی رسمی وجود ندارد كه نشان دهد چرا در بحبوحه پایان جنگ و هنگامی كه ایران به سوی جامعه جهانی باز می گشت، این تصمیم برای تصفیه فیزیكی زندانیان عقیدتی در شورای امنیت ملی ایران گرفته شد.

بخش هایی از اطلاعات مربوط به این ماجرا را در خاطرات آقای منتظری می توان پیدا كرد.

گزارش تیم پزشكی آقای خمینی در سال ۶۷ تقریباً خبر از مرگ قریب الوقوع وی می داد و پایوران نظام زمانی كه او هنوز زنده بود باید سه مسئله مهم و كلیدی را با حضور وی حل می كردند؛ اول قطعنامه ۵۹۸ بود كه پذیرش آن بدون حضور آقای خمینی تنش های زیادی به وجود می آورد، دوم مسئله آقای منتظری و سومی مسئله زندان ها بود.

آقای منتظری رسماً اعلام كرده بود كه كسانی كه دستشان به خون آلوده نیست در زندان ها جایی ندارند و تنها كسی از گردونه حكومت بود كه با اعدام ها مخالفت كرد و تاوان مخالفتشان را هم با كنار گذاشته شدن از قدرت پرداخت.

ظاهراً سخن گفتن در مورد جریانات تابستان ۶۷ به نفع هیچكدام از جریانات سیاسی داخل كشور تا به امروز نبوده است.

همیشه مركز زندانیان و كشتارها اوین بود ولی در سال ۶۷ زندان گوهردشت مركز كشتار بود و علتش هم تركیب نیروهایی است كه آنجا نگاه داشته می شدند، چون عمده زندانیانی كه از مجاهدین خلق بودند در زندان گوهردشت به سر می بردند.

برخوردی كه با مجاهدین خلق می شد متفاوت با برخوردی بود كه با چپی ها صورت می گرفت، در آن كنكور مرگ، مجاهدین خلق مورد پرسشی قرار می گرفتند كه راه فرار تقریباً برایشان باقی نمی ماند.

یعنی در مورد مجاهدین خلق، موضوع محاربه (شمشیر كشیدن به روی حكومت اسلامی) مطرح بود و در مورد ما چپی ها، ارتداد (روی برگرداندن از دین اسلام).

تمامی حكام شرع در مورد اعدام مجاهدین خلق اتفاق نظر داشتند ولی در مورد چپ ها اختلاف وجود داشت، نمونه آن سخنان آقای موسوی اردبیلی (رئیس وقت دیوان عالی كشور) در نماز جمعه بود كه پرسید حكم كسانی كه بر سر موضع نفاقند چیست؟ كه منظورش چپ ها بود.

[آیت الله] خمینی در پاسخ گفته بود هر كس بر سر موضع باشد، چه منافق باشد یا غیره باید تصفیه شود.

ریاست هیأت سه نفره مسئول اعدام ها با جعفر نیری، حاكم شرع وقت (معاون اول كنونی رئیس دیوان عالی كشور) بود و دو عضو دیگر هیأت، مرتضی اشراقی، دادستان وقت انقلاب تهران(مشاور حقوقی كنونی بنیاد شهید) و مصطفی پورمحمدی از وزارت اطلاعات بودند كه بعدها در جریان پرونده قتل های زنجیره ای اسمش به میان آمد و خلاصه پرونده اطلاعاتی و نظر كارشناسانه وزارت اطلاعات همه در دست او بود.

اسم هیأت بر جلسات گذاشته بودند، نه دادگاه، حق دادن حكم اصلی با آقای نیری بود ولی به هر صورت دو نفر دیگر هم مؤثر بودند.

این هیئت مدام بین اوین و گوهردشت در تردد بود.

آن طور كه از زندانیان دیگر مطلع شدیم گویا هیئت های دیگری هم وجود داشته كه در جاهای دیگر كار می كردند از جمله در بند موسوم به جهاد در گوهردشت و بند موسوم به كارگری در كرج و همینطور، زندان اوین.

بندی كه ما در آن قرار داشتیم بند هشت بود كه مشرف به آمفی تئاتر و حسینیه زندان گوهردشت بود، در فاصله مرداد تا شهریور ۶۷ كه مشغولِ اعدام پاكسازی مجاهدین خلق بودند ما از همه جا بی خبر بودیم و تنها اطلاعاتی كه كسب می كردیم از لای كركره های منتهی به حسینیه بود كه كامیونهای یخچالدار را شبانه می دیدیم ولی تنها چیزی كه به فكرمان نمی رسید مرگ بود.

زندان گوهردشت دارای هشت بلوك سه طبقه بود كه وسط هر بلوك یك حیاط بود و زندانیان هنگام هواخوری همدیگر را می توانستند ببینند.

یك ماه قبل از شروع این حوادث، بلوك ها را یكی در میان خالی كردند كه زندانیان هیچگونه تماسی با هم نداشته باشند و ارتباط بندها را با هم قطع كردند.

بعد در روز جمعه ای در مرداد ماه به بهانه این كه تلویزیون را برای تعمیر می خواهند ببرند و تلویزیون رنگی بیاورند (كه بعدها فهمیدیم این كار سراسری بوده و در زندان های دیگر هم انجام شده)، تلویزیون های تمام بندها را بردند.

ملاقات و هواخوری و روزنامه نیز همه با هم در یك روز قطع شد كه غیرعادی ترین اتفاقی بود كه در آن زمان برای ما افتاد، به این دلیل كه تحلیل های ما با هیچكدام از این اتفاقات منطبق نبود.

آخرین اخباری كه از رادیو شنیدیم، پیشروی مجاهدین خلق در جبهه غرب بود كه تا حسن آباد كرمانشاه آمده بودند. وقتی همه این ها قطع شد، حتی بدبین ترین نیروها بین چپی ها كه موسوم بودند به خط پنجی ها یا اتحادیه ای ها كه هر چیزی را تحلیل می كردند و پشت هر چیزی توطئه ای می دیدند، فكرشان به اینجا نمی رسید كه مانند مجاهدین خلق قصد پاكسازی چپی ها را دارند.

كسانی كه زندان های دوران شاه را تجربه كرده بودند هم می گفتند كه آن زمان هم بی سابقه بوده كه بدون اینكه عملی از طرف زندانیان صورت گرفته باشد چنین سختگیری هایی اعمال شود، سختگیری هایی كه مهمترین آن ها قطع ملاقات عمومی بود.

آن زمان ما فاقد هرگونه تحلیل منطبق بر واقعیت بودیم و شاید آنچه بر سرمان آمد تاوان بی خبری مان بود.

زندان گوهردشت سه روز حیاتی را به این صورت سپری كرد.

روز ۲۷ تیر ۱۳۶۷ گوینده اخبار دولتی ایران، خبر نامه رئیس جمهور وقت، آقای خامنه ای به خاویر پرز دكوئیار، دبیر كل سازمان ملل را مبنی بر اعلام شرایط جهانی برای پذیرش صلح اعلام كرد و دو روز بعد خبر آمد كه آقای خمینی جام زهر را نوشیده و حاضر به پذیرش صلح شده است كه این اخبار موجب شادی زیادی بین زندانیان شد.

این مسائل كمی قبل از قطع ارتباط ما با دنیای بیرون بود؛ آخرین خبر همان طور كه گفتم پیشروی سازمان مجاهدین خلق در جبهه غرب و حسن آباد بود و گویا حتی روز سوم مرداد هم فراخوانی داده بودند كه مردم ایران هم با آنها متحد شوند و كار حكومت را یكسره كنند. اما مردم جنگ زده به این فراخوان بی اعتنا بودند و ظرف سه روز پاسدارهای تحقیر شده ای كه در جنگ شعارهای "نماز ظهر در كربلا، نماز عصر در قدس" و نظیر اینها سر می دادند، سركوب و كشتار وسیعی در جبهه غرب انجام دادند.

دقیقاً در همین زمان آن طرح سراسری در زندانها و بخصوص در زندان گوهردشت به اجرا در آمد.

در زندان گوهردشت یا رجائی شهر از پنجم شهریور كه كار مجاهدین خلق به پایان رسید، برخورد با نیروهای چپ شروع شد.

ماجرا به این ترتیب شروع شد كه روزی نگهبانانی داخل بند آمدند كه ما تا آن وقت ندیده بودیم؛ همگی لباس سیاه پوشیده بودند با سرهای تراشیده و كابل در دست داشتند.

اینها نگهبانان ویژه ای بودند كه حق داشتند در تمام ساعات در قسمت هایی تردد كنند كه همه نگهبانان حق ورود نداشتند و قسمت های ویژه بود، منظور از قسمت های ویژه آمفی تئاتر و حسینیه گوهردشت است كه اعدام ها در آن ها صورت می گرفت و برای اینكه بی سر و صدا باشد چوبه های دار از پیش تعبیه شده بود.

تمام زندانیان بند را به بهانه گشتن، با چشمبند در راهروها ریختند، تك به تك رفتیم نزد مدیریت زندان كه آقای ناصریان و آقای داوود لشكریان بودند كه یكی مدیر داخلی و دیگری افسر نگهبان زندان بود، پرسش و پاسخی ابتدائی انجام شد، سئوال هایی همچون: سازمانت را قبول داری یا نه؟ آیا حاضر به مصاحبه ویدئویی و ابراز توبه در حضور بقیه زندانیان هستی یا نه؟

اكثریت قریب به اتفاق بچه ها گفتند نه و تعدادی را كه پاسخ مثبت دادند به داخل بند برگرداندند ولی بقیه را داخل اتاق هایی جای دادند و بعد به حضور هیأت فرستادند؛ همه اینها در یك روز اتفاق افتاد.

ما در بند هشت حدود هشتادوهفت نفر بودیم كه هفتاد نفرمان در بخش های دیگر جای گرفتند و هفده نفر به بند عمومی منتقل شدند.

دو سه ساعت كه گذشت به ما گفتند آماده باشید برای اینكه نزد هیأت بروید، اولین بار آنجا كلمه هیأت را شنیدیم، محل استقرار هیئت در طبقه همكف زندان و جنب آمفی تئاتر و حسینیه بود.

نگهبانی داخل اتاق شد و ده نفر را صدا كرد كه من هم جزو آن ده نفر بودم و به صف شدیم و ما را به طبقه همكف منتقل كردند و جایی نزدیك آمفی تئاتر روی زمین نشاندند، نگهبان ما را كه هنوز چشمبند به چشم داشتیم تك به تك بلند می كرد و به اتاقی كه هیأت در آن بود می برد.

نفر اولی كه به داخل اتاقی كه هیأت در آن مستقر بود برده شد، جهانبخش سرخوش بود كه تنها هشت ماه از دوران محكومیتش باقی مانده بود.

شاید بیش از یك دقیقه نگذشت كه او از اتاق بیرون آمد و ما شنیدیم كه آقای ناصریان، مدیر زندان با صدای بلند به نگهبان گفت: "ببرش به چپ".

"چپ" در واقع محل حسینیه و آمفی تئاتر زندان گوهردشت بود و افراد را به آنجا می بردند و لحظاتی بعد به دار می آویختند.

من معتقدم كه بسیاری از دوستان ما تا لحظه ای كه طناب دار به گردنشان افتاد متوجه نشده بودند كه چه بر سرشان قرار است بیاید.

وقتی نوبت من شد و من را به داخل اتاق بردند، چشمبندم را برداشتند و آقای نیری از من پرسید: "مسلمانی یا ماركسیستی؟". این كلیدی ترین سؤالی بود كه از چپ گراها پرسیده می شد.

سرنوشت كسانی كه می گفتند ماركسیستند از قبل مشخص شده بود و حاج آقا نیری با دست می گفت ببریدش به چپ، به همین سادگی.

اما كسانی كه در مقابل این سؤال گفتگویی آغاز می كردند و پاسخهای متفاوتی می دادند، سرنوشتهای متفاوتی در انتظارشان بود.

مثلاً بعضی ها در جواب می گفتند كه چرا این سؤال از آن ها پرسیده می شود؟ و به بسیاری از آنها گفته شده بود كه این سؤال با هدف جداكردن بند مسلمان ها از غیرمسلمان ها مطرح می شود.

به تعداد تمام افراد بازمانده از آن اعدام ها روایت وجود دارد كه این روایت ها با تمام تناقضاتی كه میانشان هست، همه واقعی اند.

به اعتقاد من آن ها برای اعدام كردن تعدادی را از پیش انتخاب كرده بودند، افرادی همچون رهبران سازمان ها، ولی در مورد بقیه، تصمیم را به سؤال و جواب موكول كرده بودند.

هنگامی كه از من پرسیدند كه ماركسیستم یا نه، من گفتم كه مسلمانم. سؤال بعدی این بود كه چرا هوادار جریان چپ شدم؟ كه من گفتم كه جذب شعارهای عدالتخواهانه این جریان شدم و اصلاً از لحاظ فلسفی نگاه آگاهانه ای به حوادث ندارم.

من دو بار نزد هیأت برده شدم، بار اول وسط سؤال و جواب تلفنی به آقای نیری شد و بعد كل هیأت بلند شدند و رفتند.

در پی آن، به مدت دو روز به دلیلی كه بر من معلوم نشد، سئوال و جواب های هیأت در گوهردشت متوقف شد.

پس از آن من و شش نفر دیگری كه از آن ده نفر باقی مانده بودیم را به سلول جداگانه ای بردند.

یكی از ماجراهای دردناكی كه در زندان گوهردشت اتفاق افتاد مربوط به جلیل شهبازی، زندانی قدیمی ای است كه سال ۵۸ دستگیر شده بود، موضع او این بود كه "مسلمانم ولی نماز نمی خوانم." آقای نیری حكم داد كه وی را با كابل بزنند تا بخواند. هر وعده او را در سالن عمومی زندان می خواباندند و با كابل می زدند تا نماز بخواند.

عصر روزی كه سؤال و جواب ها متوقف شد، ما را بردند و در یكی از بندها جای دادند اما شب برای رفتن به دستشویی به كسی اجازه بیرون رفتن از بند ندادند.

جلیل شهبازی با پاهای آش و لاش زیر ضربات كابل گفته بود كه حاضر است نماز بخواند و به او گفته بودند: "تا فردا صبر كن تا تو را پیش حاجی ببریم".

بعداً فهمیدیم او شیشه مربایی را كه به عنوان لیوان چای استفاده می كرد شكسته و به شكم خود زده بود و قطع شدن ساعت دستشویی شب هنگام به خاطر خودكشی او بود، ما مجبور شدیم تا صبح برای رفتن به دستشویی منتظر بمانیم، آن وقت بود كه زندانیان فهمیدند كه ماجرای مرگ جدی است.

دو روز بعد كه نوبت دادگاه بعدی من بود من هم گفتم كه مسلمانم ولی نماز نمی خوانم، چون هنوز این باور در من جای نیفتاده بود كه دارند زندانی ها را می كشند و فكر می كردم مرا هم با كابل خواهند زد.

من هم وقتی گفتم نماز نمی خوانم آقای نیری گفت كه مرا به سمت چپ ببرند، آقای اشراقی كه دادستان بود گفت: "حاج آقا، غلط می كند نخواند! می خواند، ببرین سرش را بتراشید، فرم را بدهید امضا كند، نماز هم می خواند!".

این ماجراً دقیقا روز دهم شهریور اتفاق افتاد.

مرا بردند بیرون سرم را تراشیدند و سبیلم را نصفه (به حالت تحقیرآمیز) زدند و فرمی دست نویس به من دادند كه امضا كنم، در آن فرم گفته شده بود كه "اینجانب .... كه تاكنون فرائض دینی خود را انجام نداه ام متعهد می شوم كلیه فرائض دینی از جمله نماز خواندن را به جا بیاورم." من روی "نماز خواندن" خط كشیدم و خواستم امضا كنم، ولی مرا زدند و فرم را پاره كردند. مرا با لگد به بند عمومی آوردند. در آن لحظه همه چیز برای من تمام شده بود.

همه كسانی را كه در مقابل "هیأت مرگ" قرار گرفته و جان سالم به در برده بودند در یك بند قرار دادند.

سعی كردند ما را بی حرمت كنند، ولی این ماشین انسان خردكنی موفق به نابود كردن دوستی در گروه ما نشد. وقتی وارد بند شدیم و گفتند كه احمد و تقی و ... نیستند، مشخص شد كه این نبودن، نبودنی همیشگی است...

تا این لحظه چیزی نزدیك به پنج هزار اسم ثبت شده از اعدام شدگان وجود دارد، اجساد آنها را با تریلرهای حمل گوشت به گورستانی در جنوب شرقی تهران می بردند كه امروزه گورستان خاوران نامیده می شود و در گورهای مخفی و جمعی خاك می كردند.

نمی دانیم دمپایی های بی صاحب و تلنبار شده در زندان رجایی شهر (گوهردشت) و عینك های بی صاحب و چمدان ها و وسایل دیگر را چه بر سرشان آوردند اما از آن همه حوادث، صدای ضجه مادرانی كه هرگز كمر راست نكردند، پدرانی كه سكته كردند و همسران اعدام شدگان همواره ثبت خواهد شد.

اگر امروز بپذیرم كه جنایتی عمومی علیه بشریت انجام شده، پیگیری آن تنها وظیفه من بازمانده آن حادثه نیست، بلكه به كل خانواده بشری مربوط است .

 

 

 

  

 

                                                                                                                         بازگشت