بازگشت

 "فلسفه را مردمی کنیم"

دگماتیسم فلسفی

به کدام پیش فرض های

غیرعلمی سیاسی می انجامد

(10)

ژان پل ژواری - ارنود اسپیر

ترجمه و اقتباس" علیرضاخیرخواه"

 

فصل دوم

 

2 ـ چندگانگی دیالكتیك‌ها

مفاهیم و عمومات دیالكتیك مانند هر تجرید فلسفی دیگر بخودی خود، خارج از شیء و هویت ویژه آن وجود ندارند. شیوه وجودی این مفاهیم و عمومات "مشخص" است. مثلا مقوله تضاد كه یك عمومیت دیالكتیك است،  خارج از تضاد مشخص جوامع یا اشیای مشخص وجود ندارد.

و این یكسانی از برخی جهات میان عام و خاص، مجرد و مشخص، تنها در مورد ابزارهای تئوریك دیالكتیك ماتریالیستی نیستند كه اعتبار دارند. تجریدات سوسیالیسم علمی نیز بیانگر آن مناسبات ماهوی هستند كه خارج از پدیده‌ها وجود ندارند. بعبارت دیگر مفاهیم و مقولات بیان آن منطق ماهوی هستند كه در عناصر مختلف واقعیت دركارند، بدون آنكه واقعیت هیچگاه خود را به صورت این مقولات نشان دهد.

 

مثلا مفهوم طبقه كارگر تنها در یك واقعیت اجتماعی در حال تحول، در یك مرحله تاریخی معین، در یك شرایط جغرافیایی مشخص، ریشه گرفته بر یك بستر ملی معین، تحت تاثیر یك سلطه اقتصادی خاص وجود دارد. واقعیتی بنام طبقه كارگر خارج از این شرایط مشخص وجود ندارد. بنابراین هر طبقه كارگر در ماهیت خود "سنگولیه" یا مفرد و خودویژه است.

 

مفاهیم سوسیالیسم علمی، همانند عمومات دیالكتیك و دیگر تجریدات فلسفی، وجود ندارند مگر درون خاص و از خلال آن. خاص شیوه وجودی این مفاهیم و عمومات است.

 

بنابراین ماركسیسم از ما می‌طلبد به تجریدات فلسفی بعنوان نوعی ابزار ویژه توجه كنیم، ابزاری كه وظیفه آن كمك به اندیشیدن به واقعیت مشخص است، یعنی فراخوانی به تحلیل واقعیت در ویژگی و سنگولاریته آن.

 

چنانكه مشاهده می‌شود تا انجا كه به دیالكتیك مربوط است ما درست در نقطه مقابل اندیشه‌ای هستیم كه می‌كوشد خطوط مشترك همه تضادها را دریابد تا از آن یك نظریه و تئوری عمومی "تضاد" استخراج كند. اساسا از دیدگاه دیالكتیك نظریه بدینگونه ساخته نمی‌شود كه بطور ذهنی بدنبال یافتن وجوه مشترك یا خطوط عام باشیم. بلكه زایش نظریه و تئوری در جمع بندی كردن درسهایی است كه از تجربه گرفته می‌شود و در تلاش برای آن است كه دیدگاه پراتیك را در داخل خود اندیشه دخالت بدهیم. بعبارت دیگر باید از همان ابتدا هدف پراتیك را در داخل خود اندیشه و تفكری كه می‌كنیم بگنجانیم و براساس آن تجربه را مورد بررسی قرار داد و از آن نظریه استخراج كرد.

 

مثلا در شرایط كنونی در كشور خودمان اگر به یك سمتگیری سوسیالیستی اعتقاد داریم، تحلیل اقتصادی و اجتماعی و نظریه پردازی براساس آن بدین شكل نیست كه اوضاع را بطور خنثی یعنی مستقل از تاثیر عمل خودمان و مردم تحلیل كنیم، بلكه باید هدف و پراتیك را در درون اندیشه گنجاند و واقعیت اقتصادی اجتماعی فرهنگی و غیره كشور را براساس امكان‌هایی كه برای رسیدن به این هدف باز می‌كند و موانعی كه دربرابر آن می‌گذارد مورد بررسی قرار داد. نظریه پردازی باید دیدگاه پراتیك یعنی از جمله امكان‌ها و موانع عملی دربرابر تحقق یك هدف را در درون اندیشه و نظریه وارد كند.

 

بحث البته بر سر روندی كند و دشوار است. مثلا اكنون مدتهاست كه كمونیست‌های فرانسه به این نتیجه و به این تجربه مشترك دست یافته‌اند كه تضادهای - عام وجود ندارد. یا تضاد بعنوان عام دیالكتیكی لااقل از طریق دو گونه واقعیت متضاد و اساسا متفاوت بروز می‌كند: جامعه استثماری و جامعه سوسیالیستی.

 

با اینحال اگر همه چیز نشان می‌دهد كه آنچه از تجربه و پراتیك اجتماعی نتیجه می‌شود، نشاندهنده عدم وجود یك تئوری عام تضاد است، تنها چند سال است كه بالاخره پذیرفته شده كه "وحدت جهان در مادی بودن آن است نه در دیالكتیكی بودن آن". تنها این اواخر است كه فلاسفه ماركسیست اندیشه تعدد دیالكتیك‌ها را مطرح كرده‌اند : تضادها، در ماهیت خود نیز از "تضاد در ماهیت خود شیء" گزیر ندارد.

 

عصر ما دوران گذار پرتضاد بشریت به سوسیالیسم است. دوران حذف برخی انواع تضاد (انتاگونیسم طبقاتی) و استقرار تضادهایی از نوع تازه، كه تضادهای درونی جوامع سوسیالیستی خواهند بود. در این دو عرصه بحث لااقل بر سر دو منطق ماهوی متفاوت است.

 

در این شرایط، یك نظریه عام تضاد، یعنی اندیشه مدلی از تضاد كه بطور عام و جهانشمول معتبر باشد، بیشتر در خدمت تئوری‌های كسانی نظیر ریمون آرون یا روستو قرار گرفته‌اند كه مدعی همگرایی جوامع صنعتی صرفنظر از نظام‌های اجتماعی آنان هستند. اندیشه‌هایی كه بعدها زمینه انواع و اقسام انحراف‌ها از جمله در كشورهای سوسیالیستی نیز شدند. درواقع میان تضادها نیز تضاد وجود دارد و در تضادهای جوامع سرمایه ‌داری همان منطقی دركار نیست كه در تضادهای جامعه سوسیالیستی در كار است.

 

3 ـ رابطه میان عمومات فلسفی و تحلیل واقعیت مشخص

 

"دیالكتیك" جنبش و حركت زندگی است. به همین دلیل هر تلاش برای تبیین و تئوریزه كردن و همچنین عامه فهم كردن اصول و عمومات دیالكتیك ‌بی ‌شك كمتر دیالكتیك از دیالكتیك واقعی زندگی است.

 

با اینحال در میان عمومات دیالكتیك از نقش تضاد گفتیم و چنین بنظر می‌رسد كه با مطالعه تضاد در ماهیت هر شئ و با تحلیل تناسب نیرویی كه به هر تضاد هویت می‌دهد می‌توان به اساس و بنیان تئوریك دیالكتیك ماتریالیستی دست یافت.

 

این بنیان تئوریك دیالكتیك دارای دو جنبه است:

1 ـ جنبه اُنتولوژیك (وجود شناسانه) یعنی كه در این بنیان تئوریك واقعیت هر شئ یا پدیده منعكس می‌شود: تضاد امریست كه در واقعیت وجود دارد و بنابراین تئوری دیالكتیكی تضاد نشاندهنده وجود این واقعیت است كه هر چیز در ماهیت خود متضاد است، و آنچه در این ماهیت متضاد حاكم است به آن شیء هویت خود را اعطا می‌كند. البته این جنبه وجودشناسانه یا انتولوژیك هیچ چیز راجع به اینكه منطق تضاد چگونه در یك شئ خاص عمل می‌كند به ما نمی‌گوید.

 

2 ـ جنبه دوم بنیان تئوریك دیالكتیك جنبه گنوسئولوژیك (معرفت شناسانه) است، یعنی اینكه نظریه دیالكتیك ما را به شناخت دعوت می‌كند. كافی نیست بگوییم كه هر چیز در ماهیت خود متضاد است؛ تحلیل مشخص مطلقا لازم است برای آنكه معلوم شود چگونه تضاد بطور مشخص در هر شیء تجلی می‌یابد و بیان می‌شود و تحول آن را توضیح می‌دهد.

 

در این دو جنبه دیالكتیك، بٌعد تاریخی و بٌعد اسلوبی ماركسیسم به هم پیوند می‌خورند. ماركسیست‌ها به بشریت اندیشه‌هایی را ارائه می‌دهند كه جهان درون خود پرورش داده، یعنی انعكاس واقعیت در حركت تاریخی آن هستند. اما آنها همچنین شیوهای تفكر كه برای درك این تحولات لازم است را نیز تدوین می‌كنند.

 

مفاهیم ماركسیسم ماهیت تحولات جهان را منعكس می‌كنند. اما جهان و واقعیت دائما درون خود اندیشه‌های نوین را ارائه میدهد. به همین دلیل مفاهیم ماركسیسم نیز باید دائما بازاندیشی و دوباره‌ كاری شوند.

 

درك بالا یك مفهوم ماتریالیستی از حركت واقعیت در مجموع خود به شمول  اندیشه‌هاست. مفهومی در هماهنگی با این كه همه چیز متضاد است، همه چیز وحدت اضداد در ماهیت خود است.

 

 

عامیت تضاد كهنه و نو

اندیشیدن به واقعیت از خلال مقوله فلسفی ماده، درك این است كه جهان خلق نشده است، كه روندی است بدون آغاز و‌بی‌پایان. روند خلق مداوم نو از كهنه.

 

در این روند ‌بی‌آغاز و پایان چگونه می‌توان ظهور و پیدایش یك چیز نو و تازه را درك كرد؟ چیز تازه تنها با عزیمت از واقعیت در وضع پیشین، واقعیتی كه ضمنا دارای وجوه مختلف است بوجود می‌آید. شكلگیری یك شئ خود نیز یك روند است. به همین دلیل این زایش نوین را تنها نمیتوان از جنبه‌ای كه در آن گسست صورت می‌گیرد درك كرد . بلكه باید جنبه‌ای را كه در آن تداوم وجود دارد نیز درنظر گرفت.

 

بنابراین در حركت هر شیء مدام عناصر نوین می‌خواهند ظهور كنند اما بقایای وضعیت پیشین با ظهور عناصر نوین مقابله می‌كنند. این عناصر نوین تضمین كننده خودگردانی و استقلال شیء در وضعیت نوین هستند. در روندی كه در طی آن شیء استقلال خود را بدست میاورد، در درون خود شیء عناصر كهنه دربرابر روند استقلال تازه مقاومت می‌كنند و عناصر نوین می‌كوشند وجود مستقل شیء را تحكیم كنند.

 

پس هر شیء وحدت متضاد كهنه و نو در درون خود شیء است. این پایه مشترك و عامترین جنبه همه تضادها صرفنظر از منطق ماهوی آنهاست.

 

ناگفته پیداست كه درك این مسئله در چنین درجه‌ای از عامیت فلسفی كارایی آنچنانی ندارد. مشكل وقتی پیدا می‌شود كه می‌خواهیم درون یك شیء مشخص تشخیص دهیم عناصر كهنه كه دربرابر ظهور مستقل شیء مقاومت می‌كنند كدامند و عناصر نو كه حامل آینده آن هستند كدام.

 

دانستن این كه هر شیء وحدت متضاد كهنه و نو است، البته می‌تواند به تلاش ما برای شناخت و شیوه تحلیل ما از پدیده‌ها نوعی جهت و سمت و سوی استراتژیك بدهد كه بدانیم دنبال چه چیز باید بود. اما این درك فلسفی هیچ چیز در مورد وضع دقیق عناصری كه شیء بطور مشخص از آنها تركیب  شده است به ما نمیدهد.

 

نتیجه اینكه باید به نقش مهم ولی ثانویه تجریدات فلسفی و در عین حال محدودیت آن توجه داشت. كندوكاو و تبیین تجریدات فلسفی یا عمومات دیالكتیك می‌تواند به دقیق شدن مقولات و مفاهیمی كه از قبل در گفتار وجود دارند یاری رساند. این كار هر چند جنبه فرعی و ثانویه دارد اما درنهایت می‌تواند به تحلیل و درك واقعیت یاری رساند. اما این مسیر را به تنهایی برای شناخت كافی دانستن به نتایجی خطرناك منجر می‌شود زیرا ممكن است این توهم را بوجود آورد كه با اطلاع بر دركی فلسفی و آگاهی بر عمومات دیالكتیك و مثلا آگاهی بر نقش تضاد و مبارزه كهنه و نو از دانشی برخوردار شده ایم كه ما را از تحلیل واقعیت مشخص معاف می‌كند. خطر این شیوه تفكر تنها در سطح فلسفی نیست بلكه در سطوح پایین تر، هركجا كه یك نتیجه عمومی، ولو درست، بصورت فرمول در می‌آید و سپس سعی می‌كند خود را بر واقعیت تحمیل كند و جانشین تحلیل مشخص واقعیت مشخص شود به چشم می‌خورد.

 

مثلا در كشور خودمان ایران چه تعداد افراد یا احزاب و گروه‌ها با عزیمت از یك نتیجه گیری یا فرمول كلی كه مثلا "اصلاحات در چارچوب حكومت كنونی ممكن نیست"، یا "انتخابات آزاد" در چارچوب این قانون اساسی ناممكن است و ... در مورد مسایلی نظیر شركت یا عدم شركت در انتخابات كه یك مسئله مشخص است تصمیم گیری و مثلا آن را بر این اساس برای همیشه تحریم می‌كنند؟ این البته ناشی از نوعی تنبلی ذهنی ولی نتیجه همین درك تئوریك است كه به آن اشاره شد كه نتیجه گیری مجرد را جانشین ارزیابی مشخص می‌كند، یعنی بجای كار دشوار تحلیل مشخص از واقعیت مشخص در هر لحظه، در هر تحول و هر گزینش، بدنبال نتیجه گیری بر مبنای فرمول‌های پیش ساخته و مجرد می ‌رود.

 

به هر تقدیر این مسئله كه شرح عمومات دیالكتیك فی نفسه چه اندازه اعتبار و مشروعیت دارد مسئله‌ای است كه از دیرباز مطرح بوده و به قدمت خود ماركسیسم است. در واقع ماركسیسم در بطن پذیرش تقدم پراتیك بر تئوری این مسئله را مطرح كرد. تقدم پراتیك بر تئوری به معنای تقدم امر مشخص بر مجرد است. بنابراین در عرصه نظری نیز ابتدا باید به امر مشخص اندیشید و سپس درصورت لزوم ابزارهای تجریدی را كه در این اندیشه مشخص در كار هستند پیدا و تبیین كرد. بعبارت دیگر مثلا ما از درك این كه همه چیز متضاد است به این نتیجه نمی رسیم كه پس در جامعه هم تضاد یا تضاد طبقاتی وجود دارد. برعكس از تحلیل مشخص واقعیت اجتماعی به وجود تضاد طبقاتی و از انجا به تعمیم فلسفی تضاد می‌رسیم. این درك فلسفی تضاد اكنون یك راهنمایی استراتژیك به ما می‌كند كه چگونه به واقعیت اجتماعی توجه كنیم. بنابراین مسئله را برعكس نباید درك كرد. واقعیت مشخص تضاد نیست كه باید خود را با مفهوم فلسفی تضاد هماهنگ كند برعكس مفهوم فلسفی و تئوریك تضاد است كه باید خود را با واقعیت و تحلیل مشخص تضادهای مشخص هماهنگ و در صورت لزوم اصلاح كند.

 

از همینجاست كه درك می‌كنیم كه درك فلسفی در مقایسه با تحلیل مشخص واقعیت داری جنبه ثانویه است. چنانكه ماركس چندین بار میل داشت درباره دیالكتیك بنویسد. مثلا در ژانویه 1858 پس از آنكه یك بار دیگر منطق هگل را عمیقا مطالعه كرد نوشت: "اگر روزی مجددا فرصت اینگونه كارها را داشته باشم، بسیار مایلم، در دو یا سه قفسه چاپخانه پایه عقلانی روشی كه هگل كشف و در عین حال گمراه آمیز كرد را در دسترس انسان‌های سلیم قرار دهم" ظاهرا ماركس در الویت پژوهش‌های مشخصی كه داشت هیچوقت فرصت این كار را نیافت!

 

لنین نیز كه غالبا با دشواری آموزش دیالكتیك ماتریالیستی به توده مردم مواجه بود بارها تاكید كرد كه "نشان دادن حركت از طریق اندیشه همواره آن را جامد، زمخت و همچون مرده می‌سازد و نه تنها از طریق اندیشه بلكه از طریق احساس نیز، و نه تنها حركت كه خود مفهوم نیز."

 

سخنی كه بطور نسبتا روشن معلوم می‌كند كه مسئله نشان دادن تجریداتی كه در اندیشه مشخص وجود دارند فی نفسه وظیفه‌ای است كه جنبه ثانوی آن ذاتی سرشت دیالكتیك ماتریالیستی و ماركسیسم است.

 

این جنبه ثانوی به معنای‌بی‌ارزش و‌بی‌اهمیت بودن آن نیست زیرا صرفنظر كردن از این وظیفه به معنای آن است كه تلاش اموزش تحلیل ماركسیستی را كنار بگذاریم.

 

همه حرف این است كه مسئله اصلا این نیست كه یك اسلوب و متد، یا یك سلسله اصول و عمومات را بر یك شرایط ویژه بكار بندیم و از آن نتیجه بگیریم. نظریه عام یا مقوله تضاد كه مطلقا مقدم بر مطالعه مشخص تضادها باشد وجود ندارد. هر تحلیل مشخص واقعیت می‌تواند ما را ناگزیر كند مجددا بر روی تضاد بعنوان یك مقوله كار كنیم و درك خود از تضاد فلسفی را عمیقتر كنیم یا در آن اصلاحات بوجود آوریم. توجه به این نكته از آن رو اهمیت دارد كه هنوز در آموزش ماركسیسم  در غالب موارد، تضاد همچنان بعنوان یك اصل اولیه معرفی می‌شود و نه عصاره تجربه و تحلیل مشخص.

 

در اینجا نیز مطلق وجود ندارد مگر بوسیله و از خلال نسبی.

 

بنا به همین دلایل بنظر ما بهتر می‌رسد كه شرح عمومات دیالكتیك را نه با بحث درباره آنچه همه تضادها بطور مشترك دارند، بلكه با مطالعه آنتاگونیسم و آشتی ناپذیری شروع كنیم یعنی نوعی از تضاد كه تجربه هر روزه ما را مدام دربرابر آن قرار می ‌دهد.

 

 

     مقاله در فرمات PDF :                                                                                          بازگشت