بازگشت

بخش ششم فلسفه را مردمی کنیم

مارکسیسم بومی

ژان پل ژواری - ارنود اسپیر

ترجمه و اقتباس" علیرضاخیرخواه"

 

 6 ـ می توان هنوز از "ماركسیسم" سخن گفت؟

با همه آنچه گفته شد یك سوال هنوز مطرح است: اگر مسئله درك واقعیت برای تغییر آن است، چه نیازی به سخن از "ماركسیسم" است؟ دستاورد و كشفیات گالیله یا لاوازیه، داروین یا دوسوسر، فروید یا اینشتین هر چه بوده آنان نام خود را در تاریخ علم گذاشته‌اند بدون آنكه دانش آنان با نامشان یكسان دانسته شود. ما از فیزیك مكانیك صحبت می ‌كنیم و نه گالیله‌ایسم، شیمی و نه لاوازیه‌ایسم، از زبان‌ شناسی و نه سوسریسم.

برعكس ما زیر نام ماركسیسم هر آنچه را از اقتصاد، سیاست، تاریخ، فلسفه و ... قرار می ‌دهیم كه نه ‌تنها ماركس طرح كرده، بلكه انگلس، لنین، پلخانف، لوكاس، روزا لوكزامبورگ، گرامشی و همه كسانی كه بر محور آنان اندیشه و عمل می ‌كنند، مطرح كرده اند.

البته از داروینسیم یا فرویدیسم هم سخن می ‌گوییم، اما در این مورد مسئله قبل از هر چیز اشاره به آثار خود آنان یا محدودیت‌های روش و مسیر ویژه آنان است. اما برای نشان دادن دانشی كه داروین و یا فروید پیشگام آن بوده اند، ما غالبا از پسیكانالیز و روانشناسی یا زیست‌ شناسی و بیولوژی تكامل سخن می ‌گوییم.

به همین دلیل با یك نگرش صرفا كلامی می‌ توان "ماركسیسم" را تنها در مورد آثار ماركس بكار گرفت و همه پیشرفت‌ های نظری و عملی كه پس از آن بدست آمده و این یا آن جنبه مشخص آثار ماركس را پشت سر می‌ گذارد به دوران "مرگ ماركسیسم" واگذار كرد. در حالیكه نیوتن و اینشتین بعنوان پیشرفت فیزیك شناخته می شدند و نه دفن گالیله. اصولا در هر گام تازه، یك علم از بنیادگذاران آن دور می شود و در عین حال ثمربخشی كار آنان را بیشتر درمی ‌یابد.

حقیقت این است كه امروز هیچكس جرات ندارد دانشمندان را در برابر اینگونه خواست ‌‌های تروریستی قرار دهد كه در برابر ماركسیست ‌‌ها می گذارند كه مثلا: یا هرچه گالیله گفته قبول كنید یا بپذیرید كه فیزیك مرده است!" " حق با كیست؟ نیوتن یا اینشتین؟ هر دو؟ پس فیزیك همه چیز است و هیچ نیست!" و از این قبیل.

چنین پرسش واره‌‌ها بیشتر از بلاهت كامل و جهل عمیق به جنبش واقعی علوم، ناتوانی آشكار در درك مناسبات میان نسبی و مطلق در روند تعمیق و بازسازی شناخت نشات می ‌گیرد.

می توان در برابر استدلال فوق گفت كه ماركسیسم یك علم از نوع فیزیك یا زبان ‌شناسی نیست. حقیقت نیز این است كه ماركسیسم مجموعه‌ای از عناصر تئوریك را در خود جمع می ‌كند كه با یكدیگر همسان و دارای سرشت واحد نیستند و ابعاد یكسان ندارند. فلسفه بویژه نمی تواند روی یك پایه قرار گیرد كه سوسیالیسم علمی. سوسیالیسم علمی نظریه‌ای است كه در ویژگی خود، تنوع تجربه خلق‌‌ها را در سمت سوسیالیسم جمع بندی می ‌كند (یعنی خطوط جهانشمول و خصلت‌های ملی). بطور عام تر، ما سوسیالیسم علمی را مطالعه هر چه علمی ‌تر ممكن واقعیت اجتماعی و امكان‌هایی كه ارائه می دهد درك می ‌كنیم. مدت‌های طولانی فلسفه ماركسیستی بر روی همان پایه‌ای قرار گرفته بود كه سوسیالیسم علمی و دیگر علوم و آن را همچون مجموعه عام شناخت علمی تلقی می‌ كردند. در حالیكه اندیشه درباره مقولات فلسفه ماركسیستی در سطحی دیگر از عامیت است و نشان از آهنگ تاریخی دیگری از شناخت علمی دارد.

با اینحال همانگونه كه علوم خاص بر روی پایه‌ای ماتریالیستی تحول می‌ یابند (همه كشفیات علمی دارای این وجه اشتراك هستند كه مادی بودن موضوع مورد مطالعه را نشان می ‌دهند) سوسیالیسم علمی نیز مستلزم یك جهان بینی ماتریالیست و دیالكتیك از جوامع و تحول آن است، یعنی از این نظر با فلسفه ارتباط دارد كه مستلزم یك درك فلسفی ماتریالیستی از جهان است.

بنابراین، از نظر ساختاری همان پایه ماتریالیستی و اسلوب عمومی كه در همه علوم بكار گرفته می ‌شود در تكامل و تحول دانش‌های مختلفی كه در مجموع و در تنوع خود ماركسیسم را تشكیل می ‌دهند، اعم از فلسفه، اقتصاد، جامعه‌شناسی و ... نیز بكار گرفته می شود. تفاوت فلسفه در آن است كه مرحله اندیشه فلسفی  زمانی است كه ابزارهای نظری كه  تجربه را جمع بندی می‌ كنند دقیق می‌‌ شوند، مقولات و مفاهیم بازبینی می ‌شوند.

با اینحال با جهل عمیق به سرشت ماركسیسم، شیوه كاركرد و مناسبات آن با علوم است كه غالبا آن را مردود اعلام می ‌كنند و در قفسه اندیشه‌ های پایان یافته جای می دهند. از نظر اینان ماركسیسم در صورتی اعتبار دارد كه بتواند همه چیز را توضیح دهد  و اگر مدعی شود می‌ تواند همه چیز را توضیح دهد معلوم می شود دگماتیك و پس بی ‌اعتبار است.

باری، تقلیل دادن ماركسیسم به نص آثار ماركس به معنای انكار همه آن چیزی است كه بشریت در این صد و چند ساله بدست آورده است. به همین شكل بنام تحولات و دستاوردهای جدید آثار ماركس را حذف كردن، به معنای محروم كردن اندیشه معاصر از یكی از ثمربخش‌ ترین تكیه گاه‌های خود است. ماركسیسم را نمی توان به آثار ماركس تقلیل داد كه در این صورت "ماركسیست بودن" ناممكن است به همان شكل كه ماركس هنگام صحبت از روایتی تحریف شده از اندیشه او در فرانسه نخستین كسی بود كه گفت "من ماركسیست نیستم". این سخن طنزگونه از مسلئه‌ای واقعی نشان دارد.

به بحث خود باز گردیم. چه باید كرد كه هم نقش تاریخی ماركس حفظ شود و هم دستاوردهای ماركسیستی بعدی منتفی نشود؟ آیا باید یا بهتر است اصطلاح "ماركسیسم" را تنها برای آثار ماركس حفظ كرد و اصطلاحاتی دیگر برای دیگر موارد بكار گرفت؟ همانگونه كه مثلا از دیالكتیك ماتریالیستی، ماتریالیسم تاریخی، سوسیالیسم علمی، اقتصاد سیاسی و غیره صحبت می ‌كنیم. ولی از سوی دیگر همچنین در كنار اینان از لنینیسم، گرامشیسم، مائوئیسم و غیره نیز سخن می گوییم.

تجربه حزب كمونیست فرانسه خود ظاهرا در جهت تایید آن است كه ماركسیسم را برای صرف آثار ماركس نگه داشت. این تجربه نشان داد كه پیشرفت های جنبش انقلابی در فرانسه دقیقا در ر‌ها كردن خود از هر گونه مدل، استراتژیك یا تئوریك بود كه مثلا منجر به نسبی كردن تز دیكتاتوری پرولتاریا، درك ویژگی‌های انقلاب 1917 و ملاحظات نظری درباره دولت شد كه لنین فرمولبندی كرده بود. پیشرفت اندیشه درباره جزء دمكراتیك عام سوسیالیسم كه در تجربه مشخص فرانسه ریشه داشت بنوبه خود نشان داد كه پیشبرد یك استراتژی انقلابی در فرانسه براساس مفهوم دیكتاتوری پرولتاریا ناممكن است. از آنجا "كنارگذاری" این مفهوم "خلا" نظری را بوجود آورد كه این خلا در واقع "انبان" پژوهش‌‌های نوین بود.

یا مثلا 23 مین كنگره حزب كمونیست فرانسه مناسبات حزب با اندیشه ماركسیستی را چنین مشخص كرد كه حزب در تلاش برای تحلیل واقعیت اجتماعی بر سوسیالیسم علمی تاكید می‌كند. اما مفهوم عمیق این نوسازی در "كنار گذاری" ارجاع به "ماركسیسم ـ لنینیسم" محدود و گم شد. در حالی كه كنار گذاشتن این اصطلاح نشان از اراده حزب انقلابی داشت به اینكه نظریه سوسیالیسم علمی را از نظر تاریخی به دستاوردهای بنیادین "كلاسیك‌ها" محدود نكند و اجازه ندهد كه این نظریه زنده در فرمول‌‌ها و متون محبوس شود. ضمن این كه هدف آن بود كه با مفهوم خطی و پلكانی از دستاورد‌های نظری كه برای مدت طولانی در جنبش كارگری فرانسه حاكم بود قطع رابطه كند، مفهومی كه روند تكامل علمی را یك خط مستقیم می دید و تصور می كرد هر نظریه‌ای كه به لحاظ تاریخی اخیرتر و جدیدتر است، درست تر و علمی تر هم هست. در حالی كه نگرش عام نظری كه در اندیشه ماركسیستی پس از لنین بوجود آمد در غالب موارد نوعی پسرفت نسبت به لنین و ماركس بود. بهر روی هدف از كنارگذاری ماركسیسم ـ لنینیسم بطور بنیادی تر از همه آن بود كه بر مفهومی غنی از نظریه و تئوری متكی شد، مفهومی كه همه دستاوردها و جریان‌های فلسفی و سیاسی مردم ما را نقد كند و آنچه را از حقیقت در آنها هست در خود جای دهد. بدینسان مفهومی كه كمونیست‌ها خود از مناسبات میان سیاست و نظریه ماركسیستی داشتند، بطور كامل نوسازی شد. حزب كمونیست فرانسه از شیوه و راه لنین با درنظر داشت توجه او به آنچه قابل عمومیت دادن است و با توجه به رویكردی ویژه ای كه او برای هر شرایط سیاسی و نظری خاص داشت، پایه جهش نوینی را برای ماركسیسمی نوسازی شده بنیاد گذاشت، ماركسیسمی زنده، چند وجهی و آزاد از هرگونه بند دگماتیك.

با در نظر گرفتن این تجربیات آیا می توان امروز دورتر رفت و اصطلاح "ماركسیسم" را كه در بالا ابهام آن را نشان دادیم مورد تجدیدنظر قرار داد؟ مسئله تنها در ظاهر ساده است، یعنی اگر آن را فقط از زاویه تئوریك صرف در نظر بگیریم.

مطلب را بیشتر بشكافیم. اگر ما از ماركسیسم سخن می‌ گوییم و همچنان بدین مفهوم ارجاع می ‌دهیم، باید دید در گذشته در چه مواردی یك نظریه پرداز توانسته است بطور دراز مدت نام خود را بر یك نظریه بگذارد.

مثلا در گذشته همه آنانی را كه با نظریه زمین ‌مركزی مخالف بودند "كوپرنیكی" می‌ خواندند یا "اسپینوزیست" به آنانی گفته می شد كه تمایز ماهوی میان ماده و روح قائل نبودند.

این‌ ها نمونه ‌هایی نادر هستند كه نمی توان تماما شبیه ماركسیسم دانست و با اینحال گویا هستند. در واقع این نامگذاری ‌‌ها این شباهت را با ماركسیسم دارند كه تنها به مجموعه‌ای صرف از نظریات اشاره ندارند بلكه بیشتر نوعی موضع گیری در درگیری‌ های زمانه خود را نشان می دهند كه وسیعا از نزاع‌‌های نظری و فكری فراتر می‌ رفت. "كوپرنیكی" بودن در آن زمان یعنی از خلال كیهان ‌‌شناسی به مقابله با فلسفه رسمی كلیسا رفتن و در نزاع‌‌ های سیاسی دوران موضع گرفتن. به همین شكل مثلا وقتی دنیس دیدرو- فیلسوف فرانسوی سده هیجدهم- را "اسپینوزیست" می خواندند، این از یك تحلیل فلسفی جدی آثار جوانی دیدرو ناشی نمی شد. بلكه بیشتر می ‌خواست در آثار او یك گرایش ماتریالیست را كه بطور طبیعی با رژیم حاكم مخالف بود نشان دهد.

بعبارت دیگر، به نظر می رسد كه جریان‌‌های علمی و فلسفی زمانی بنام یك نظریه پرداز نامیده می شدند كه دستاورد و ابداع او نه تنها مورد پذیرش عام و همگانی قرار نمی‌ گرفت بلكه برعكس موضوع نوعی درگیری و نزاع بود، نزاعی كه موضوع آن از چارچوب خاص شناخت و بحث علمی خارج بود. در این شرایط نام خاص این یا آن نظریه پرداز بیشتر یك پرچم بود تا ارجاع دقیق به نظریه ها و دیدگاه های او. بحث هایی كه در جریان این نزاع درمی گرفت حاوی درگیری ها و چالش هایی عام بود كه می توانست اصل مسئله و مضمون واقعی نظریه ها را پاك كند، یا آنها را منحرف یا تحریف كند و گاه به كاریكاتور بكشاند.

در این شرایط ایسم‌‌ها در آن واحد نشان از وحدت میان مجموعه‌ای از تئوری‌ها و  نظریات با یك نظریه پرداز دارند و در همانحال بیان‌كننده تعلق به یك اردوگاه هستند، اردوگاهی كه فقط جنبه تئوریك ندارد بلكه سیاسی در مفهوم ایدئولوژیك و پراتیك كلمه نیز هست.

بدون آنكه بتوان ادعا كرد این فرض در همه موارد صادق است، بنظر می رسد در مورد ماركسیسم درست است. بعبارت دیگر اگر نام ماركس یك سده پس از درگذشت او همچنان برای نشان دادن دستاورد علمی و فلسفی او بكار می رود در حالیكه بطور كاملا بدیهی دستاورد ماركس تحول یافته، تعمیق شده، بارورتر گردیده، گاه نسبی و حتی تصحیح شده، به هیچوجه ناشی از عادت زبانی نیست.

دلیل در واقع این است كه جنبه جهانشمول و عام این دستاورد نظری نمی تواند مورد قبول و پذیرش عمومی قرار گیرد، برعكس موضوعی است كه بر سر آن مبارزه‌ای آشتی ناپذیر وجود دارد. ضمن اینكه هیچگاه اثری اینچنین بطور عام بر واقعیت اثر نگذاشته و این همه مسایل پراتیك بوجود نیاورده است.

چگونه می توان تصور كرد در جهانی كه مالكیت خصوصی ابزارهای بزرگ تولید و مبادله بر آن حاكم است، اندیشه‌های ماركس بتواند مورد قبول همگانی باشد؟ چگونه می‌ توان تصور كرد در چنین جهانی شاهد سنگین ترین مبارزه با ماركسیسم نباشیم؟

جنبه بنیادا نوین اندیشه ماركسیستی در آن است كه این اندیشه پس از آنكه اقتصاد سیاسی را بعنوان یك علم بنیان گذاشت، ماتریالیسم را با گسترش به تاریخ انقلابی كرد و بدینسان امكان یك فلسفه تماما انتقادی و طراز نوین را بوجود آورد كه در هیچ سیستمی محبوس نمی شود، فلسفه‌ای در طراز اندیشه علمی، كه خود را به حفظ شناخت موجود محدود نمی كند. مفهومی خردگرا، گشوده بر روی جنبش جوامع و علوم كه تنها اصل آن، همان جنبش ـ از جمله جنبش خود ماركسیسم- است. ماركسیسم هم از ماركسیسم گریزی ندارد.

این اندیشه كه ماركسیسم خود نیز از مفهوم ماركسیستی تاریخ گریزی ندارد تازه نیست. این اندیشه بطور ضمنی در همان شناسنامه این شیوه نگاه به جهان بطور ضمنی دیده می شود. ماركس در همان سال 1843 اعلام كرد باید "به بشریت اصولی را ارائه داد كه جهان در درون خود پرورش می‌ دهد". به همین دلیل نظریه ماركسیستی با در نظر گرفتن پیشروی دانش از یكسو و تنوع و چندباره شدن تجربیات اجتماعی از سوی دیگر هر چه بیشتر تحول می‌ یابد و تحول خواهد یافت.

به این‌ ها باید اضافه كرد كه جنبه تاریخی ماركسیسم را فقط تحول در نحوه شكل ‌گیری تئوری نشان نمی دهد. مفاهیم این نظریه نیز خود تغییر می ‌كنند. مثلا مفاهیم سوسیالیسم علمی كه موضوع آن‌ها تحول انقلابی جوامع است ‌بی‌ حركت نیستند. این مفاهیم بیان كننده روابط ماهوی هستند، روابطی كه در تحولند و در نتیجه مفاهیم را نیز كهنه می كنند. لنین به این مطلب قبلا اشاره كرده كه مفاهیم "بطور دائم در حال تحول هستند، از این به آن تبدیل می‌ شوند، در هم ادغام می ‌شوند، كه در غیراینصورت زندگی زنده را منعكس نخواهند كرد." این كار مجدد بر روی مفاهیم مستلزم تلاش دائم برای تشخیص نو و درك آن چیزی است كه دیگر با واقعیت هماهنگی ندارد.

ارزش اثری این چنین در ادعای رسیدن به چند حقیقت قطعی نیست بلكه در شیوه نوینی است كه نظریه و عمل را به هم پیوند می دهد. نظریه ماركسیستی، دیدگاه پراتیك را درون خود می‌ گنجاند نه آنكه به انتظار تایید یا رد خود در پراتیك و عمل بنشیند. همانطور كه پراتیك را نمی ‌توان بعنوان كاربست مشخص فلان یا بهمان نظریه درك كرد. پراتیك دائما تئوری را غنی می‌ كند، توسعه می ‌دهد، اصلاح می ‌كند. این جنبش ‌بی ‌پایان را مطلقا نمی ‌توان به آورده، هرقدر نوآورانه یك فرد یا یك روشنفكر، فردی یا جمعی، به ماركسیسم محدود كرد. بدینسان در جنبش اندیشه ماركسیستی بقول لنین "پراتیك همواره برفراز شناخت تئوریك است، زیرا پراتیك نه ‌تنها اعتبار عام و جهانشمول را دارد، بلكه منزلت واقعیت بالفعل را نیز داراست".  یعنی پراتیك هم با واقعیت موجود سروكار دارد و آن را نشان می دهد و هم آنچه در واقعیت جنبه عام و تكرار شونده دارد نیز در جریان پراتیك است كه خود را آشكار می كند.

 گسترش جهانی ماركسیسم

ماركسیسم در دوران ما بیشتر و بیشتر در فرماسیون‌ های اقتصادی و اجتماعی مختلف ریشه می ‌دواند. این تنوع دور از آنكه بعد جهانشمول ماركسیسم را نفی كند، آن را تحكیم می ‌كند. این گسترش ماركسیسم را به عرصه های ملی نمی توان بدین شكل درك كرد كه ابتدا ماركسیسم را یك نظریه عام جهانشمول اعلام كرد و سپس كوشید این نظریه از پیش دارای اعتبار عام اعلام شده را بر واقعیت ‌های متنوع ملی خاص تطبیق داد. بُعد تئوریك عام ماركسیسم، كه بنیان گذاران آن اعلام كرده‌اند، به یك عامیت پراتیك تحول یافته، كه در اوضاع و احوال مشخص دارای تنوع بسیار ریشه دوانده است. دوران ما دوران تنوع و بلوغ اندیشه ماركسیستی در چارچوب ‌های ملی مختلف است.

این ماركسیسم‌ های ملی، عرصه‌ ها، فرهنگ ‌هایی كه با آن غنی می ‌شود، مواجهه و مقایسه میان آن‌ ها ماركسیسم زنده امروز را تشكیل می ‌دهد.

می بینیم ماركسیست بودن مانند هگلیست یا فرویدیست بودن نیست. ماركسیست بودن یك اصطلاح متضاد است. زیرا به معنای آن است كه ما مسیر خود را درون مسیر و كشفیاتی كه توسط كارل ماركس انجام شده می جوییم، اما به معنای آن نیز هست كه ما حركت خود را در جنبش تئوریك و پراتیك واقعیت اطراف خود قرار داده ایم و در این واقعیت شركت داریم. عدم درك این جنبه دوگانه ماركسیسم است كه منشا بسیاری از سوء تفاهم ها در مورد ماركسیسم‌ در عرصه‌های ملی است.  

در همینجا بد نیست اشاره كنیم كه همین نادرستی درك عمیق معنای ماركسیسم و ماركسیست بودن است كه برخی را از جمله در ایران به اشتباه می ‌اندازد. چنان كه سعید حجاریان - كه او را می ‌توان از منصف ترین منتقدین ماركسیسم در ایران دانست ـ تصور می ‌كند كه ماركسیسم در كشورهای عقب مانده از جمله در ایران رنگ و بوی محلی به خود گرفت و فقیر و غیرعقلانی شد. در حالی كه ماركسیسم در ایران با فرهنگ و سنت و تاریخ كشور ما گره خورد و از این رهگذر فقیر نشد بلكه غنی شد. تجربه كشوری كه در یكصد ساله اخیر هر بیست سال در آن یك جنبش بزرگ یا انقلاب روی داده چگونه می ‌تواند نظریه ماركسیستی را عقب مانده و غیرعقلانی كرده باشد؟ دركی كه این غنی شدن نظریه انقلابی را فقیرشدن آن می بیند مبتنی بر تصوری است كه ماركسیسم را صرفا یك نظریه و ماركسیست را كسی می ‌داند كه طرفدار آن نظریه است. در حالیكه ماركسیسم قبل از هر چیز دعوت به شركت در واقعیت اطراف خود ، شناخت و تلاش برای تحول آن است. ماركسیسم دعوت به درك و در نظر گرفتن واقعیت های ملی و عجین شدن با این واقعیت‌هاست.

این درك نادرست البته تنها متعلق به منتقدان یا مخالفان ماركسیسم نیست. بخشی از خود ماركسیست‌ها ضمن اینكه در عمل به كمترین تحولات جامعه خود حساس بوده اند و آن را مورد توجه قرار داده اند اما هنگام سخن از ماركسیسم در عرصه نظری به این واقعیت كمتر اشاره كرده‌اند كه ماركسیسم در ایران همانا بررسی، نظریه ‌سازی و تعمیم تجربیات جنبش انقلابی ایران در مسیر كشفیات ماركس است و نه كاربست این یا آن اندیشه بر شرایط ایران. اینكه كدام بخش از تجربه جنبش انقلابی در ایران قابل جمع بندی و اعتبار عام و جهانشمول است و كدام بخش منحصرا در ایران اعتبار دارد مسئله اصلی نیست و فرع بر تلاش برای شناخت جامعه ماست. اما هر دو بخش در مجموع خود ماركسیسم ایران را تشكیل می ‌دهند.

به هر صورت ماركسیسم "برای خود" وجود ندارد، همانگونه كه "ماركسیسم واقعی و غیر واقعی" وجود ندارد كه كسانی در اینجا یا آنجا ادعای انحصار آن را در اختیار داشته باشند كه دیگران باید از آنها تقلید یا تبعیت كنند. یا نظرات آنها را در كشورهای خود بكار بندند. ماركسیسم جنبش و گشایشی در برابر واقعیت است. درون آن ممكن است اختلاف ‌های استراتژیك و حتی تئوریك بروز كند. در پشت این اختلاف‌ها، موضع گیری‌‌های سیاسی متفاوت هم وجود دارد. مثلا این واقعیت كه اندیشه ماركسیسم در كشورهای سوسیالیسم واقعا موجود به فلسفه رسمی تبدیل شد خود یك پایه اختلاف نظر با آن احزابی بود كه مثل حزب كمونیست فرانسه معتقد بودند این امر به خصلت اساسا انتقادی ماركسیسم لطمه می ‌زند. اما این واقعیت را برای آنان كه مدعی شش تكه شدن ماركسیسم هستند همواره باید تكرار كرد كه اختلاف نظر وجود ندارد مگر بر مبنای یك پایه مشترك و وجود روندی واحد. این روند واحد دقیقا همان جنبش ریشه دواندن و تنوع یافتن ماركسیسم بر بسترهای ملی گوناگون است. در این شرایط نمی توان ماركسیسم را از خلال مقولات مذهبی از قبیل ارتدكس و غیرارتدكس (شاید هم فردا كفر و الحاد!) درك كرد.

می توان اضافه كرد كه به دلایل در آن واحد متفاوت و مشابه، "فیزیك واقعی" و "زیست ‌شناسی واقعی" وجود ندارد، بلكه آنچه وجود دارد جنبش نامتناهی علوم است. البته این به هیچوجه بدان معنا نیست كه در فیزك یا زیست ‌شناسی حقیقت وجود ندارد، بلكه فقط به معنای آن است كه نمی‌ توان  نظریه‌ای را بعنوان "حقیقت" فیزیك یا زیست ‌شناسی مطرح كرد.

بدینسان، در حالی كه تجزیه و تحلیل درونی و صرفا تئوریك مسئله‌ای كه در ابتدا مطرح شد ظاهرا ما را به كاربرد اصطلاح ماركسیسم برای صرف آثار ماركس دعوت می كند، از دیدگاه پراتیك، و بنابراین دیدگاه وسیع تر، باید صبورتر بود.

تا زمانی كه اردوگاه‌های تئوریك و نظری وجود دارد، تا زمانی كه منافع طبقاتی و نوع نظام اجتماعی حاكم اجازه پذیرفته شدن عمومی دستاوردهای اندیشه‌ای ماركس را نمی دهد، ماركسیسم فراتر از آثار ماركس بعنوان یك پرچم تئوریك، پرچم یك جنبش و یك اندیشه باقی خواهد ماند.

  

     مقاله در فرمات PDF :                                                                                          بازگشت