راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

سحرگاه 25 خرداد 1338

مهندس عُلوی

به جرم سازماندهي

اعتصاب کوره پزخانه ها

در زندان اعدام شد

 

او را  اولين‌ بار در كرمانشاه‌ ديدم‌. به‌ عنوان‌ مسئول‌ كميته ايالتي‌ حزب‌ آمده‌ بود. قدی ‌متوسط‌، كمي‌ چاق‌، صورتي‌ سرخ‌ و سفيد، موهای‌ فلفل‌ نمكي‌ داشت‌. وقتي‌ حرف‌ مي ‌زد لبهايش‌ را كمي‌ جمع مي‌ كرد. بريده‌ بريده‌ و تند حرف‌ مي‌ زد. هميشه‌ با يكي‌ دو جمله‌ و با مثال‌ حرفش‌ را خلاصه‌ مي ‌كرد. نمي‌ توان‌ گفت‌ شيك‌ پوش‌ بود ولي‌ خوب‌ مي ‌پوشيد، بعدها برايم‌ تعريف‌ ‌كرد كه‌ وقتي‌ در آلمان‌ بوده‌ يك‌ روز پسرعمويش‌ با يك‌ لباس‌ كهنه ‌و رنگ‌ و رو رفته‌ سر حوزه‌ حزبي‌ مي‌ آيد و مسئول‌ آنها كه‌ يك‌ كارگر بوده چنان‌ به‌ او حمله ‌مي‌ كند كه‌ خيس‌ عرق‌ مي‌ شود. مسئول‌ حوزه‌ به‌ پسرعمويش‌ گفته‌ بود: آن‌ كه‌ مي ‌بيني‌ لباس ‌پاره‌ پوره‌ مي ‌پوشد، ندارد؛ تو كه‌ داری‌ چرا ادا در مي ‌آوری‌؟ از آن‌ به‌ بعد هيچ‌ وقت‌ انقلابي‌ بازی‌ در نيآورد.)

آن‌ زمان‌ كلوپ‌ اتحاديه كارگران‌، پايين‌ شهر، در يك‌ بالاخانه قديمي‌، ميان‌ انبوهي‌ از گاراژها و اوراق ‌فروشي‌ ها بود، و من‌ در همین كلوپ‌ مسئوليت ‌داشتم‌. هفته‌ ای‌ يك‌ بار در جلسهء كميتهء ايالتي‌ حزب‌ و بعضي‌ شبها هم‌ دير وقت‌ ـ وقتي ‌كه‌ ديگر درب‌ كلوپ‌ كارگران‌ بسته‌ مي ‌شد ـ او را به‌ همراه‌ بعضي‌ مسئولين‌ حزبي‌ در يك ‌رستوران‌ تابستاني‌ خوش‌ آب‌ و هوای‌ شهر مي ‌يافتم‌. آن‌ زمان‌ من‌ در حدود بيست‌ سال‌ داشتم‌ و كمتر از يك‌ سال‌ از عضويتم‌ در حزب‌ مي‌ گذشت‌.

چند ماه‌ بعد او را در تهران‌ ديدم‌. برايی گرفتن‌ كمك‌ مالي‌ به‌ اتحاديه كارگران‌ رفته ‌بودم‌. او مدتي‌ قبل‌ از من‌ آمده‌ بود. با يكي‌ از همشهری ‌ها رفتيم‌ او را ببينيم‌. با كمي‌ ناراحتي‌ گفت‌: «ما توی‌ خانه‌، جامان ‌خيلي‌ تنگ‌ است‌ و گرنه‌ نمي ‌گذاشتم‌ تو به‌ مسافرخانه‌ بروی‌.»

چند روز بعد آذربايجان‌ سقوط‌ كرد و ديگر هيچكدام‌ به‌ كرمانشاه ‌برنگشتيم‌.

در ميان‌ بحران‌ حزبي‌ كه‌ به‌ دنبال‌ ماجرای‌ آذر ۱۳۲۵ پيش‌ آمد ديگر او را نديدم‌. يك‌ سال‌ بعد در حزب‌ انشعاب‌ شد و كمي‌ بعد از آن‌ او را در حياط‌ كلوپ‌ حزب‌ ديدم‌ و چند سال‌ بعد او را همراه‌ يكي‌ ديگر از اعضای‌ هيئت‌ اجرائيهء كميته مركزی‌ در جلسه ‌پلنوم‌ يك‌ كميته محلي‌ ديدم‌.

 در زندان‌ بود كه‌ او را از نزديك‌ ديدم‌. وقتي‌ مرا به‌ انفراديی زندان‌ زرهي‌ بردند مريض‌ و خيلي‌ لاغر بودم‌. يك‌ ساعت‌ بعد از ورودم‌ برای‌ رفتن‌ به‌ مستراح‌ در حياط‌ زندان‌ چند لحظه‌ ای‌ متوقف‌ شدم‌. زنداني‌ها از دور به‌ من‌ ساكت‌ نگاه‌ مي ‌كردند. تنها او بود كه‌ با صدای‌ بلند و به‌ شوخي‌ گفت‌: «بد جوری‌ زهوارت‌ در رفته‌!» مي ‌خواست‌ به‌ من‌ دلداری‌ و جسارت‌ بدهد.

از ديگران‌ شنيدم‌ كه‌ در روز ۲٨ مرداد ۳۲ او تنها كسي‌ بوده‌ كه‌ پيشنهاد كرده بود‌ كارگران‌ و ساير مردم‌ به‌ اعتصاب‌ عمومي‌ دعوت‌ شوند. در زندان‌ دو بار دست‌ به‌ خودكشي‌ زد‌ و در بازجويي‌ ها از تمام ‌كارهای‌ حزب‌ دفاع‌ كرد‌. توضيحات‌ مختصر و جملات‌ كوتاه‌ با محتوی دفاع‌ از حزب‌ و پذيرش‌ مسئوليت ‌ها.  

فرمانداری‌ نظامي‌ بختيار او را «فرديی خودخواه‌ و لجوج‌» توصيف‌ كرده‌ و با شگفت‌ زدگي‌ نوشته‌ بود كه‌ او «جريان‌ سرقت از بانك‌ ها توسط‌ حزب‌‌ را اعتراف‌ مي ‌كند ولي‌ نظرية‌ مضحكي‌ ابراز مي‌ دارد و مي‌ گويد دزديی از بانك‌ها را اينجانب‌ دزدی‌ نمي ‌دانم‌ چون ‌اين‌ عمل‌ برای‌ منافع‌ يك‌ يا چند نفر انجام‌ نمي ‌گرفت ».

يك‌ روز از او پرسيدم‌ اين‌ ماجرايی خودكشي‌ چه‌ بوده‌؟

حكايت‌ كرد كه‌ هشت‌ روز او را  با  سيم‌ به‌ تخت‌ خواب‌ بسته‌ بودند و يك‌ روز با دست‌ بسته‌ به‌ حمام‌ خرابه زندان‌ زرهي‌،  به‌ حضور فرماندار نظامي‌ و دو نفر ديگر از امرای‌ ارتش‌ مي‌ برند، و او قبل‌ از سئوال‌ و جواب‌ پيشانيش‌ را محكم‌ به‌ لبه‌ يك‌ پله سنگي‌ مي ‌زند كه‌ دو سال‌ بعد هنوز جايش‌ معلوم‌ بود.

موضوع‌ پيشنهاد اعتصاب‌ عمومي‌ در روز ۲٨مرداد را از او پرسيدم‌. گفت‌: «تنها كاريی كه‌ ما مي ‌توانستيم‌ بكنيم‌ همين‌ بود. ما فقط‌ مي ‌توانستيم‌ كارگرها را به‌ اعتصاب‌ عمومي‌ دعوت‌ كنيم‌. شايد هم‌ در جريان‌ كار اوضاع‌ به‌ نفع‌ ما مي‌ چرخيد، گرچه‌ من‌ اعتقاد ندارم‌...»

در زندان‌ زرهي‌ به‌ من‌ زبان‌ روسي‌ درس‌ مي ‌داد و در قزل‌ قلعه‌ شاگرد زبان‌ آلماني‌ هم‌ پيدا كرد. باقي‌ اوقاتش‌ به‌ بازيی شطرنج‌ و خواندن‌ رمان‌ مي‌ گذشت‌. يك‌ روز تريلوژی‌ آلكسي‌ تولستوی‌ را به‌ زبان‌ آلماني‌ در دستش‌ ديدم‌. پرسيدم‌ چرا كتاب‌ را به‌ زبان‌ اصليش‌ ـ به‌ زبان‌ روسي‌ ـ نمي‌ خواند. گفت‌: «روسيش‌ را دو دفعه‌ خوانده‌ ام‌، مي‌ خواهم‌ ببينم‌ چقدر زبان‌ آلماني‌ يادم‌ مانده‌.» و بعد با خوشحالي‌  اضافه‌ كرد: «به‌ خودم‌ اميدوار شدم‌، از هر دو سه‌ صفحه‌ يك‌ لغت ‌را درست‌ نمي‌دانم‌.» بعدها فهميدم‌ كه‌ بسياری‌ از رمان‌های‌ كلاسيك‌ اروپا را چند بار خوانده‌ است‌.

 مي ‌گفت‌: «مي‌ داني‌، دوازده‌ سال‌ در روسيه‌ و سيزده‌ سال‌ هم‌ در آلمان‌ بوده‌ام‌. توی‌ اروپا اين‌ كتاب ‌ها را با قطع‌ های‌ مختلف‌ مدام‌ چاپ‌ مي ‌كنند و از همان‌ بچگي‌ به‌ خورد آدم‌ مي‌ دهند.»

هيچ‌ وقت‌ نشنيدم‌ از كسي‌ بد بگويد. آنتن ‌هايش‌ خوب‌ كار مي‌ كرد و من‌ تا آخر هم‌ نتوانستم‌ بفهمم‌ او چطور به‌ اين‌ سرعت‌ از جريانات‌ با خبر مي ‌شود.

يكي‌ از رسوم‌ قزل‌ قلعه‌ دعا خواندن‌ زندانيان‌ به‌ جان‌ شاه‌ و آمين‌ گفتن‌ بود. او هرگز سر صف‌ دعا نيامد و اين‌ البته‌ گناهي‌ نبود كه‌ بي‌ كيفر بماند. شاگردهايش‌ را تهديد كردند كه‌ حق‌ ندارند پيش‌ او زبان‌ خارجي‌ بخوانند و شاگردهای‌ زبان‌ آلماني‌ او تحصيل‌ را متوقف‌ كردند.

يك‌ روز يكي‌ از زندانيان‌، كه‌ با زندانبان‌ همكاری‌ داشت‌ به‌ بهانه ‌ای‌ به ‌صورت‌ او سيلي‌ زد و يك‌ روز ديگر طرف‌ های‌ عصر او را به‌ دفتر زندان‌ احضار كردند. وقتي‌ برگشت‌ دير وقت‌ بود و همه‌ در خواب‌ بودند. خيلي‌ عصبي‌ و ناراحت‌ به‌ نظر مي ‌آمد و دستهايش‌ كمي‌ مي ‌لرزيد. كمك‌ كردم‌ رختخوابش‌ را پهن‌ كند. اصرار داشت‌ كه‌ بروم‌ بخوابم‌ و به‌ كار او كاری‌ نداشته‌ باشم‌. زير لبي‌ مي‌ گفت‌: «تو كه‌ نمي‌ داني‌ چه‌ خبر است‌، تو را هم‌ اذيت‌ مي‌ كنند.» و چون‌ مقداری‌ شوخي‌ و اصرار كردم‌ گفت‌: «از عصر تا حالا گروهبان‌ زندان‌ با من‌ ور مي ‌رفت‌ كه‌ از من‌ توبه‌ نامه‌ بگيرد. مقداری‌ سيلي‌ و لگد و فحش‌هم‌ نثارم‌ كرد. من‌ فقط‌ بهش‌ گفتم‌ كه‌ من‌ با تو حرفي‌ ندارم‌،  برو بگو بزرگترت‌ بيايد تا  با  او حرف‌ بزنم‌.» و البته‌ بزرگترها قبلاً با او خيلي‌ حرف‌ زده‌ بودند و او زير بار هيچ‌ چيز نرفته ‌بود.

از زندان‌ آزاد شدم‌ و ديگر نديدمش‌. كمي‌ بعد در روزنامه‌ اطلاعات‌ يك‌ توبه‌ نامه‌ به‌ امضای‌ او درآمد كه‌ بعدها فهميدم‌ جعلي‌ است‌. كار برادرش‌ بود. از آن‌ قبيل‌ دوستي‌ های‌ خاله‌ خرسه معمولي‌.

خرداد سال‌ ۱۳۳٨ بود. كارگران‌ كوره‌ پزخانه‌ به‌ يك‌ اعتصاب‌ عظيم‌ دست‌ زده‌ بودند و در يك‌ درگيری‌ با ارتش‌ ده‌ها تن‌ كشته‌ داده‌ بودند.( مهندس علوی در اين دوران از جمله رهبران محکوم به اعدام حزب توده ايران بود که پس از تيرباران های اوليه کودتای 28 مرداد و زير فشار افکار عمومي جهان، با يک درجه تخفيف به زندان ابد محکوم شده و دوران محکوميت خود را می گذراند. او را به جرم  سازمان دادن اين  اعتصاب به کمک ملاقات کنندگان و زندانيانی که آزاد شده بودند اعدام کردند- راه توده)

يك‌ روز عصر ـ عصر۲۵خرداد ـ وقتي‌ روزنامه اطلاعات‌ را از روزنامه‌ فروش‌ رهگذری‌ خريدم‌ و به‌ دنبال‌ خبر راجع‌ به‌ اعتصاب‌ كارگران‌ آن‌ را باز كردم‌ عكس‌ او را در صفحه اول‌ ديدم‌. به‌ سختي‌ جا خوردم‌ و كارگران‌ كوره‌ پزخانه‌ را از ياد بردم‌. كنار عكس‌ او  با خط‌ درشت‌ نوشته‌ شده‌ بود:

 

«سپيده‌ دم‌ امروز مهندس‌ عُلُوّی‌ تيرباران‌ شد»

 

 دادستان‌ ارتش‌ در اعلامية‌ خود دلايل‌ تيرباران‌ او را چنين‌ ذكر كرده‌ بود:

«از سال‌ ۱۳۲۰ عضو حزب‌ منحلة‌ توده‌ مي‌ شود، عضو كميتة‌ مركزی‌ و عضو هيئت‌ اجرائية‌ حزب‌ منحله‌ توده‌ بوده‌، و مسئوليت‌ مالي‌ حزب‌ را نيز به‌ عهده‌ داشته‌، مسئول ‌تشكيلات‌ شهرستان ها هم‌ بوده‌، و در ضمن‌ به‌ امور چاپخانه ‌های‌ حزبي‌ رسيدگي‌ مي‌ كرده‌ و در كميسيون‌ تفتيش‌ هم‌ ذی‌ نظر بوده‌، در روزهای‌ ۲۵ الي‌ ۲٨ مرداد ماه‌ ۳۲ عضو مؤثری‌ در يك‌ هيئت‌ پنج‌ نفری بوده‌ كه‌ سازمان‌های وابسته‌ به‌ حزب‌ منحلة‌ توده‌ را رهبری‌ مي‌ كرده‌اند، و خواهان‌ برقراری‌ رژيم‌ جمهوری‌ دموكراتيك‌ در كشور شاهنشاهي‌ ايران‌ بوده‌ است‌...»

ولي‌ تصور مي ‌رود كه‌ بزرگترين‌ جرم‌ و تنها دليل‌ تيربارانش‌ وفاداريی به‌آرمان‌ و مقاومت‌ در برابر دشمن‌ و يا به‌ قول‌ فرمانداری‌ نظامي‌ تهران‌ همان‌ «لجاج‌» او بود. دادستان‌ ارتش‌ يادش‌ نرفته‌ بود كه‌ برای‌ نمكين‌ كردن‌ اعلامية‌ خود بنويسد كه‌ «مهندس‌علي‌ عُلُوّی‌» در ميدان‌ تير «با روحيه ‌ای‌ ضعيف‌ خود را  آماده مرگ‌» كرد و دليلش‌ هم‌ برای‌ اثبات‌ اين‌ فرض‌ آن‌ بود كه‌ «هنگام‌ اعدام‌ وقتي‌ به‌ او تكليف‌ مي ‌شود مراسم‌ مذهبي‌ بجای ‌آورد به‌ طور استهزاء پاسخ‌ مي ‌دهد اين‌ كار برای‌ خودتان‌ خوب‌ است‌.»

( نقل از خاطرات باقر مومنی در کتاب "راهیان خطر") 

 

 

  فرمات PDF :                                                                                                      بازگشت