راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

چین و امریکا
دو قدرت بزرگی که همچنان
چشم دیدن یکدیگر را ندارند؟
روزنامه چپ گرای یونگه ولت آلمان- ترجمه رضا نافعی (وبلاگ آینده ما)

 

در آغاز دهه هفتاد، جمهوری سوسیالیستی خلق چین، در عرصه سیاست جهانی گام مهمی برداشت، به این معنی که با آمریکا، رهبر جهان امپریالیستی، که تا آنزمان، آن را با تمام توان مورد حمله قرار می داد، تماس بر قرار کرد. بدنبال این گام بود که آمریکا توانست اتحاد جماهیر شوروی را، هم در عرصه سیاست جهانی و هم در زمینه تسلیحاتی، زیر فشار- بیشتر- قرار دهد. ولی مقدم بر این امر، آمریکا توانسته بود چینی را که تا آن زمان با طرح این نظرکه جنگ میان امپریالیسم و سوسیالیسم اجتناب نا پذیر است و با سر سختی و بدون ملاحظه در برابر آمریکا ایستاده بود، چینی را که از سال 1964 به بمب اتمی هم دست یافته بود، تا حدی در” نظام ” جهانی خود پاگیر کند. مائو با بر قراری دوباره مناسبات سیاسی با واشنگتن، آنهم در بحبوحه جنگ ویتنام و با وجود حضور نظامی آمریکا در کره جنوبی، ژاپن، فیلیپین و غیره به آمریکا نشان داد که حاضر است با نقش رهبری آمریکا در منطقه اقیانوس آرام کنار بیآید. آمریکا هم در مقابل چین را بعنوان یک قدرت محلی و حتی یک قدرت بزرگ پذیرفت و اندک زمانی پس از آن در شورای امنیت سازمان ملل ”چین سرخ” جای تایوان همپیمان آمریکا را گرفت، که تا آنزمان ، آن کرسی را در اختیار داشت.
بنا بر این، آمریکا به جمهوری توده ای چین جائی در جهان ”خود” عرضه کرد، مشروط بر این که رهبری حزب کمونیست چین روند کار در این جهان را به همین صورت که هست بپذیرد:
1. پذیرش آزادی بازرگانی در ”جهان آزاد ” که نظارت اصلی بر آن در اختیارآمریکاست.
2.پذیرش خصومت آشتی ناپذیر جبهه غرب با اردوگاه شوروی، که چین اینک بطور قطع از آن خارج می گردد.
البته پیشنهاد نیکسون- کیسینجر در آنزمان در بر گیرنده این امید بود که ورود چین به این نظام، دربهترین شکل خود باید به وابستگی چین به امریکا و تمکین چین از آمریکا بیانجامد. از این رو آمریکا مناسبات تازه بر قرار شده را با چند پیشنهاد اقتصادی نیز همراه ساخت. باین امید که چین که از لحاظ اقتصادی وضع چندان تثبیت شده ای ندارد، بزودی بسوی آن وابستگی مطلوب خواهد لغزید که بتوان از آن بهره برداری کرد.
از سوی دیگر چین تصمیم گرفت در آینده علائق ملی خود را با همکاری با همین جهان سرمایه داری، با تمام فرومایگی هایش، – که تا آنزمان سخت مورد شماتت قرار می داد- تامین کند. چین، پیشنهاد حسابگرانه آمریکا را فرصتی می دانست برای باز سازی خود و به چنگ آوردن مقامی شایسته، در سلسله مراتب کشور های بزرگ جهان، یعنی فائق آمدن بر کشور های امپریالیستی، نه از طریق پیکار، بلکه از راه رقابت. برای رسیدن به این هدف، چین چندی پس از روی آوردن سیاسی به غرب، گشایش اقتصادی را نیز بر آن افزود.

بلای جان غرب
چین کهن، طی سی سال گذشته، با ابتکار دولت خود و پیمودن راه سرمایه داری هدایت شده، توانست خود را به یکی از چند کشور مقتدر اقتصادی جهان تبدیل کند – در قیاس با ”سرنوشت معمول” یک کشور رشد یابنده، چین یک نمونه کاملا استثنائی است. گرچه قاعده قدرت و تجارت بر این است که بر قراری روابط با یک کشور سرمایه دار که از هر جهت در موقعیت برتر قرار دارد، همواره منتهی به وابستگی یک جانبه اقتصادی و محدود شدن میدان عمل سیاسی می گردد؛ ولی اینطور که می بینیم اگر بزرگترین کشور رشد یابنده جهان دست به این مخاطره بزند به نتایج کاملا متفاوتی می رسد. زیرا علاقه عظیم جهان بین المللی تجارت (و رقابت آنان باهم) سبب پیدایش نوعی آمادگی غیر معمول گردید که عبارت بود از پذیرفتن شرائط تعین شده از سوی دستگاه دولتی کمونیستی. با انباشت سود، موفقیت از همان آغاز حاصل شد، آنهم در حدی بی سابقه. گرچه رونق بازار سرمایه تاکنون عمدتا محدود به سواحل شرقی چین است، که تازه آنهم سراسری نیست، معهذا تولید مصنوعات پر سود بقدری است که هم اکنون بخش هائی از سرمایه داری جا افتادۀ جهانی را زیر و رو کرده است.
این وضع، برای موسسات غربی، رویائی است، زیرا سرمایه سود آور چینی پایه خوبی برای گسترش معاملات بیشتر است. ولی از سوی دیگر چندان خوب هم نیست، زیرا طرز کار این سرمایه، امروز دیگر درست شبیه کار سرمایه غربی است، باین معنی که درخودِ محل تبدیل به رقیب می شود و علاوه بر این اصلا، در محدودۀ محلِ اولیه خود نیز ثابت نمی ماند، و درست مانند سرمایه های غربی به گردش در جهان می پردازد و به آن بازارهائی حمله می آورد که قبلا برای فروش کالاهای (چینی) ”خودمان“ (غربی) در نظر گرفته شده بود.
در نتیجه آنچه که چین را جذاب می کرد این بود که هرگاه بازار جهانی از رونق می افتاد و یا حتی دچار رکود و پس رفت می شد، چین بازاری بود عظیم که حتی امکان گسترش هم داشت و همین وسعت و بزرگی چین منبع افزایش ثروت بود. ولی این امتیازات، از دیدگاه کشورهای درجه اول غربی، که نقش رهبری دارند، خود مشکل آفرین شده است. نه به این معنی که زد و بند های بی شمار سرمایه داری، در چین به نتیجه نرسیده و یا به نتیجه دلخواه نرسیده، بلکه بر عکس، موسسات غربی توانستند داد و ستدی بسیار موفق در چین برپا سازند و به همین دلیل روز بروز هم دامنه آن فراتر رفت و گسترده تر شد. ولی اشکال درست از همین جا پیدا می شود. به این معنی که: وقتی در کشوری عظیم به وسعت چین تولید سرمایه داری به رونق می افتد و دولت هم، مانند حزب کمونیست، هم موفق به تجهیز مردم و هم کنترل آنها می گردد، سرمایه خارجی تبدیل به وسیله ای برای رشد و ارتقاء ملی می گردد. ورود به نظام امپریالیستی جهان بجای آنکه چین را تضعیف کند و از لحاظ سیاسی روزبه روز وابسته تر سازد و اسیر کنترل خارجی کند، کشور را ثروتمند کرد و آنرا تبدیل به رقیبی توانا ساخت و سبب نیرومند شدن مدیران سیاسی اقتصاد چین گشت.

یک قدرت امپریالیستی جدید
مبداء حرکت سیاستمداران چین این بود که چین فقط بدلیل وسعت خاک و جمعیت، بالقوه یک قدرت جهانی است و آنها باید کاری کنند که این کشور در جائی قرار گیرد که سزاوار آنست. آنها از دو چیز نترسیدند. یکی این که با این برنامه به میدانی از قدرت بین المللی گام می نهند که فرمانفرمای آن آمریکاست، دیگر این که برای سرپا ایستادن در این دنیای بده بستان و خشونت، باید تن به فرومایگی های گوناگون داد .بهر حال دعوت آمریکا برای شرکت در این نظام جهانی، ناسیونال کمونیست های چینی را هیچگاه دچار خوش خیالی ساده لوحانه نساخت و دچار خطا نکرد. آنها از رهبر پیشین خود مائو، که امروز دیگر چندان مورد توجه نیست، این نکته را بخاطر سپرده بودند که ”قدرت از لوله تفنگ در می آید“، یعنی تعیین کننده نقش یک کشور در جهان، در درجه اول بستگی به داشتن اسباب ( خشونت) دارد، که با داشتن آن بتواند دیگر کشورها را به پذیرش علائق خود مجبور ساخت.
چند نکته برای سیاستمداران چینی چنان روشن بود که نمی توانست آنها را به تعجب وا دارد. یکی این که موفقیت اقتصادی چین در عرصه محلی و صحنه بین المللی سبب پیدایش تضاد های تازه و اعتراضات تند خواهد شد. دیگر این که قدرت های جاافتاده در نظام جهانی برخی از اقدامات چین را با نوع قرائت خود از ” قوانین بازی” هماهنگ ندانند و بر اساس تعریفی که خود از آن می کنند حل ”تنازع” را در دستور کار روزانه قرار دهند. به نظر این کشور ها، این که یک کشور ”فقیر” با چنین سرعتی خود را تبدیل به یک کشور صادرکننده کالا، طلبکار و صادر کننده سرمایه مبدل سازد، اصلا مطلوب نیست و باید روشن ساخت که معنی ”کشور رشد یابنده “که درگذشته، در غرب، سخت مورد پسند بود، این نیست. سیاستمداران آمریکا در کار محاسبه و پیش بینی این ”رشد” هستند که به کجا می خواهد برسد و از این که چین بعنوان قدرت جهانی جدید به میدان آید بسیار ناراضی اند.
ولی چین با اعتماد بنفس تمام بر حق خود، یعنی ”داشتن حق رشد از طریق مسالمت آمیز“ تکیه می کند. در کنار "پیشرفت" هائی که سیاستمداران چین در داخل کشور ممکن ساخته اند، دست به یک سلسله اقدامات اقتصادی و سیاسی در جهان نیز زده اند که می توانست اقتباسی باشد از یک کتاب آموزشی ”در بارۀ امپریالیسم” به این معنی که: با بکار گرفتن هدفمند امکاناتی که رشد اقتصادی برای آنان فراهم آورده و وابستگی هائی که دیگر کشورها، در سراسر جهان، اعم از آسیا، آمریکای لاتین و یا آفریقا، به چین پیدا کرده اند، علائق خود را علیه قدرت های بزرگ سرمایه داری، به کرسی بنشانند و یا آنرا توسعه دهند. چینی ها اَشکالی از همکاری های سیاسی بوجود می آورند که می توانند در عرصه رقابت های راهبردیِ قدرت به مواضع ارزشمندی تبدیل گردند، مثلا با روسیه، یا در محدودۀ سازمان همکاری های شانگهای، با کشورهای آسیای مرکزی.

آمریکا سرکرده ای که به چالش خوانده می شود
البته روشن است که پاسداران تثبیت شدۀ موازین رقابت بین المللی گوشزد می کنند که حریف تازه وارد به جهان بازرگانی سرمایه داری همه جا بگونه ای نامطبوع جا خوش می کند. البته آمریکا بیش از همه می بیند که به چالش فرخوانده می شود. بهر حال آنها هستند که این نظام را برای خفظ منافع خود برپا کرده اند و چین را هم برای تامین همین مقصود به آن دعوت کردند. واشنگتن از مدت ها پیش با احساسی دوگانه به این پدیده می نگرد. این که بازار های آمریکا ”غرق” در تولیدات چین شده اصلا خوشایند سیاستمداران آمریکائی نیست، گرچه می دانند سفارش دهندگان این اجناس خودِ سرمایه داران آمریکائی هستند و همین ثروتمندان آمریکائی هستند که از این کار سود می برند و این راهم میدانند که این واردات ارزان قیمت مانع پیدایش تورم در آمریکاست. اینکه چینی ها با بدست آوردن دلار خریدار انبوه اوراق بهادار آمریکا هستند، نه تنها خوشایند طراحان راهبرد های اقتصادی نیست بلکه آنرا هراس انگیز هم می دانند – هرچند که می دانند چین با خرید این دلارها در واقع مخارج جنگ هائی را تامین می کند که آمریکا برای تضمین نقش رهبری خود در جهان به آن دست می زند و یا این که در حال حاضرچین است که مانع سقوط دلار، اما از نوعی دیگر، گشته است. از سوی دیگر می خواهند کماکان و حتی بیش از گذشته از چین بعنوان منبعی برای بهره گیری استفاده کنند. بهر حال رشد دائمی چین در عرصه اقتصاد و قدرت نظامی باید حتما تحت کنترل قرار گیرد.
آمریکا برای رسیدن به این مقصود، در عرصه اقتصادی، تمام ابزار های”سنتی“ یعنی سازمان های فراملیتی را که برای تنظیم امتیازات خود در بازار جهانی بوجود آورده است، علیه این تازه به دوران رسیده فعال ساخته است (شکایت از ” دامپینگ” پرداخت یارانه تولیدی برای کم نشان دادن هزینه تولید، شکایت از پائین نگاه داشتن ”مصنوعی” ارزش یوآن و غیره) ولی کار باین ها ختم نمی شود، ایالات متحده البته در خود چین هم پیوسته از فقدان دموکراسی و حقوق بشر شاکی است. بعبارت واضح : آمریکا شاکی است که چرا به مخالفان دولت، سازمان های غیر دولتی ( NGO ) و احزاب مخالف اجازه فعالیت داده نمی شود، تا آمریکا بتواند از آنها استفاده ابزاری کند. و اینها همه کارهای مقدماتی هستند، گام های روشن و بی تردید نظامی هم برای خنثی کردن تلاش هائی که چین برای جبران عقب ماندگی نظامی خود می کند جای خود را دارد، از جمله برنامه تولید سپر موشکی و یا ایجاد یک حلقه محاصره بسیار گسترده ژئواستراتژیک اطراف چین.
در عین حال موضع آمریکا در برابر چین کاملا ضد و نقیض است. از سوئی به پکن پیشنهاد می شود که درست بدلیل بد شدن روابط مفید دو کشور بهتر است که چین ایرادات قدرت جهانی را بپذیرد و به صف پیروان بپیوندد، برای آمریکا مفید باشد و سپس، البته، نقشی را که برسمیت شناخته خواهد شد ایفا کند. اوباما رهبری چین را با پیشنهادهائی از این نوع بمباران کرد. او موفقیت اقتصادی و سیاسی رهبران چین را مورد تائید قرار داد تا آنان را به پیوستن به نظام جهانی آمریکا و پیروی از آمریکا ترغیب کند.
موضوع این است که آمریکا هم سخت به چین نیازمند است و هم چشم دیدنش را ندارد. آمریکا برای کاسبی خود هم به بهره کشی از نیروی کار چین، هم به واردات ارزان و هم به صدور سرمایه به چین نیاز دارد و هم در عین حال از این وضع شاکی است چون این ها مانع کسب وکار در خود آمریکاست و سبب از بین رفتن اشتغال در آن کشور است. واشنگتن نیازمند آنست که چین دلارش را بخرد و در عین حال از این وابستگی ناراضی است. واشنگتن به قدرت دولتی در چین نیازمند است تا زندگی منظم و عادی در آنجا مختل نگردد ولی در عین قدرت دولت را غیر قابل تحمل می داند.
 

جهان چند قطبی
بنابراین، شگفت انگیز نیست اگر چین جهان یک قطبی آمریکا را نه تنها بطور کلی مانع حرکت آزاد خود می داند، بلکه آنرا بوضوح ” بخود می گیرد” که مخالف منافع و رشد چین است و در حقیقت آماده حمله به چین است. و چین جای هیچ شک و شبهه ای باقی نمی گذارد که حاضر به قبول آن نیست. زمانی بود، در گذشته، که کمونیست های چین از جهان شاکی بودند، باین دلیل که آمریکا و ”سوسیال امپریالیسم” شوروی بنادرستی بر “خلق ها ی پیشرو” ” تسلط ” دارند. امروز جانشینان آنها از این ناراضی هستند که حق چین برای ” توسعۀ مسالمت آمیز” رعایت نمی شود. آنها در ” کتاب های سفید” خود ابراز تاسف می کنند که در جهان کنونی که ”گرایش عمده آن به صلح وپیشرفت” است، در اثر آشوبی که ”یک قدرت” بر پا می کند، بشدت اختلال پدید می آید: آمریکا بخود اجازه می دهد برجهان ”ارباب وار” و "تک قطبی" حکم براند و جلوی هر نوع تغییری در نظم جهانی را بشدت بگیرد. در مقابل این شیوه چین ”برنامه” خود را قرار می دهد که عبارتست از یک ”جهان چند قطبی” که باید بی آزار و دلجویانه جلوه کند، که این در واقع به معنای در افتادن با سرکردگی آمریکاست. صاحبان قدرت در چین امروز نمی خواهند تناسب قدرت در جهان را بعنوان امری تغییر ناپذیر بپذیرند. در زمینه رقابت قدرت نیز فقط در پی یک چیز هستند و آن پا به پا آمدن است و برای اینکار به هر اقدام ضروری دست می زنند؛ اعم از مدرن کردن نیروی دریائی خود و یا انعقاد پیمان های راهبردی.


پیکار می کنیم
پس از آغاز بحران مالی جهانی، جمهوری خلق چین با حقیتی تلخ روبرو گشت که نامش بازار جهانی است. بازاری که چین تاکنون از آن بعنوان وسیله ای برای ترقی خود استفاده می کرد. اینک این بازار بیلانی به چین عرضه کرده که از چند جهت حاوی ضررهای اساسی برای آن کشور است.
ذخائر ارزی چین ارزش خود را از دست می دهند. مبالغی که بنیاد دولتی چین در موسساتی چون Freddie MaC و Fanny Mae سرمایه گذاری کرده بود بر باد رفتند. بقیه دلار و ین و پول هائی که در اروپا دارند نیز با مخاطرات ناشی از بحران رویروست .
در عین حال پس از سال ها، برای نخستین بار سرمایه دولتی دیگر افزایش نمی یابد، زیرا هم صادرات کاهش یافته و هم سرمایه گذاری های مستقیم خارجی دیگر در ابعاد بزرگ صورت نمی گیرد .افزون بر این، با توجه به دورنمای ناروشن داد و ستد، سرمایه ها به هنگ کنگ انتقال می یابد.
در ”اقتصاد واقعی” چین وابستگی بازرگانی به بازار های خارجی (آمریکا، ژاپن، اروپا) محسوس می گردد: بخش بزرگی از کارخانه های تولید کننده برای بازار جهانی در مدت زمانی بسیار کوتاه تعطیل شده اند، میلیون ها کارگر، بدون کم ترین میزان ایمنی اخراج می گردند ( تا پایان ژانویه 2009 فقط بیست میلیون کارگر سیار بیکار شدند) و آینده جوانانی که هر سال به جویندگان کار افزوده می شوند ( که فقط 5، 5 میلیون آن فارغ التحصیلان دانشگاه ها هستند) بسیار تیره است.
دولت چین که هم موفقیت و هم زندگی و ادامه حیات مردم خود را عملا وابسته به این ساخت که اجازه دهد در خاکش بده و بستان سرمایه داری وابسته به بازار جهانی صورت پذیرد، اینک با ”قوانین طبیعی” این اقتصاد بازاری روبرو گشته است. اگر رشد این اقتصاد سال افزون نباشد – حد اقل این رشد در چین 8 در صد در سال است- این جامعه نمی تواند به حیات خود در سطح کنونی ادامه دهد. زندگی اقتصادی این کشور وابسته به این سود است که اگر نباشد اقتصاد، در ابعاد بزرگ، فرو می ریزد. این امر چون دوران ماقبل سوسیالیسم نتیجۀ کمبود ها یا فاجعه های طبیعی نیست. امروز کلیه وسائل مادی برای تولید فراهم است، آنهم به حد وفور – نظیر کارگران ماهر، منابع طبیعی، فن آوری صنعتی - با این همه باز هم ” بحران ” حاکم است.
دولت چین در بر خورد با این وضع با قاطعیت می گوید: ما پیکار می کنیم. تمام امکانات خود را بکار می گیرد و چون دیگر دولت های امپریالیستی اعلام می دارد که ما این بحران را پشت سر خواهیم نهاد و نیرومند تر هم خواهیم شد. چین با اتخاذ تصمیمات مالی و یک برنامه عظیم برای به رونق انداختن اقتصاد، که با شتاب تصویب کرد به کمک اقتصاد شتافت. کارهائی نظیر تجدید نظر در بودجه، یا ایجاد یک بیمه عمومی و اصلاح قوانین کار را به بعد موکول ساخت. در چین به این صورت و بصورتی سخت چشمگیر نمایان شد، که همه چیز وا بسته به عمل کرد دوباره این نظام است.
رقابت ناشی از بحران سبب گشته که تضاد های موجود میان دولت ها تشدید گردد. اینک همه دولت ها دلائل موجه ملی برای حفظ رشد اقتصاد داخلی دارند که بزیان دیگر کشورها تمام می شود و درعین حال بیم از آن دارند که در دراز مدت امکان کسب سود، یعنی امکان حضور در بازار های جهانی را ازدست بدهند. بهمین دلیل همه به یک دیگر هشدار می دهند که به سیاست بستن درها و حمایت از صنایع داخلی روی نیآورند. آنها از یک سو خواستار آنند که دیگران برای ایجاد رونق اقتصادی به میدان آیند (” چین باید جهان را نجات دهد”) و از سوی دیگر مسئولیت بدی وضع خود را ناشی از همین اقدامات قلمداد می کنند (حمله اخیر آمریکا به چین که بهای واحد پول آن کشور ( یوآن) کمتر از ارزش واقعی آن است). آمریکا می بیند که دلارش و درنتیجه مجموع جهان مالی آن وابسته به حسن سیاست چین و همراهی آن است، این وضعیت برای آمریکا که می خواهد خود را رهبر اقتصادی جهان نیز بداند اصلا قابل تحمل نیست. از سوی دیگر چینی ها هم می بینند که ترک نظام دلاری، هرچند هم که خواستار آن باشند، انبوهی زیان برای علائق آنان بهمراه خواهد داشت. از این رو فعلا به خرید اوراق بهادار آمریکا ادامه می دهند ولی بعنوان صاحبان دلاری که به زحمت بدست آورده اند از آمریکا می خواهند که سر و سامانی به پول خود بدهد.
البته نمی توان دشمن شادی کرد که آمریکای جهاندار خود تضادی را پرورش داده و حالا هم خود باید با آن کلنجار برود .باید د انست آن چینی که در برابر آمریکا می ایستد به هیچ وجه بدیلی برای ایجاد نظام جهانی بهتری نیست. صرفنظر از بی معنی بودن چنین نیازی. اولا نادرست است اگر تصور کنیم که چین 30 سال با بکار بردن تمام قدرت و تدابیر ضروری دولتی، یک نظام موفق با اقتصاد سرمایه داری در کشور مستقر کرد که آغازی باشد برای ”چیزی دیگر” و یا دست کم شرایط مناسب را برای آن فراهم آورد. ثانیا تضاد هائی که گریبان دولت ها را می گیرد، آنان را همواره بر آن می دارد که برنامه های تصحیح کننده خشنی را به اجرا گذارند و عاملان تاریخ جهان برای انجام آن، ابزار خود را به میدان می فرستند، خلق های خدمتگذار خود، زور خود، و ابزار فشار خود را.

راه توده 248 21.12.2009

بازگشت