راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

داستان گونه هائی در چهره خانه
حضرت اقدس والا
شاهزاده لقاء الملک
احسان طبری
 

 

حضرت اقدس والا شاهزاده كيكاووس ميرزالقاءالملك از اشراف قاجاري فتحعلي شاهي بود و با آن كه در اين زمان كه با وي آشنا مي شويم، شغل و منصب خاصي نداشت. از رجال «مؤثر» و دست اندركار و جا سنگين محسوب مي شد.
پدر لقاءالملك، عبدالحميد ميرزا سهم الدوله، نسبت به اعيان دوره خود ، شاهزاده باسوادي بود. معلم هاي سرخانه متعددي داشت. از مسيو ماتئوس خان ارمني مترجم سفارت، فرانسه آموخته، مقداري اشعار«شاتوبريان » را از بر داشت. مي گفتند: عبدالحميد ميرزا مثل بلبل «به زبان فرانسوي» گفت وگو مي كند. دارالفنون ناصري را تمام كرده بود. در جريان مجازات بابي هايي كه به توطئه عليه جان شاه متهم بودند، يكي از كساني بود كه شخصاً براي اثبات وفاداري ، سيخ داغ به سينه يك بابي فرو كرد. خودش مي گفت: «بي چاره بابي با سيخ سرخ در بدن آهي كشيد و گفت يك قليان بياوريد!» گويا اين حوادث در موقعي بود كه بابي ها را بين مؤسسات تقسيم كردند تا همه در مجازات «ملحدان» شركت جويند و اين حادثه نيز جلوي چشم همه شاگردان ومعلمان دارالفنون روي داده بود.
عبدالحميد ميرزا به حسن خط شهرت يافته، طبعكي هم داشت و گاه غزليات بي نمكي مي سرود و«واله» تخلّص مي كرد. از رياست قراولخانه وحكومت قراچه داغ به تكفل پيشكاري آذربايجان رسيد و پس از قلع و قمع "الوار" ياغي پشتكوه و حيف و ميل اموال و مخارج قشون، ثروت حسابي به هم زد.
مدتي «وزير تحريرات» شاه قاجار شد ولي به علت معامله غير مجاز صندلي هاي طلاي دربار و جعل اسناد در اين زمينه، به اخاذی و نفی بلد محكوم گرديد. اواخر عمر خانه نشين بود و شكوائيه هاي خنكي درباره جور و جفاي فلك بوقلمون با نستعليق دلكش مي نوشت.
عموي بزرگ لقاءالملك حبيب الله ميرزا امير تومان نام داشت. زماني رئيس فوج شقاقي بود، بعد ها نايب الاياله فارس و سپس والي كرمان وسيستان و سرانجام وزير دواب شد. در قساوت قلب شهرتي به هم زده بود ومي گفتند از اين بابت به جد بزرگش آغا محمد خان رفته است. در جريان مشروطيت، در حادثه زد و خورد طلاب مدرسه «آصفيه» با سربازان سيلا خوري، جمعي را بدون رسيدگي با غل و زنجير به كلات فرستاد. معروف است كه براي نشان دادن شدت و سرعت عمل خود، دستور داد يك متهم به قتل را(كه بعدها معلوم شد بكلي بي گناه بود) جلوي ورثه مقتول سر ببرند. در فارس يكي از نيمچه خان هاي ياغي را دستور داد لاي جرز بگذارند ويا نعل كنند. در كرمان چند محتكر را به تنور نانوايي انداخت. به همين جهت در « درب خانه » اسمي در كرده بود و به شرف عرض خاك پاي بندگان اعليحضرت اقدس شهرياري السلطان بن سلطان بن سلطان، خدمات او را رسانده بودند و شاه او را به لقب «يمين الممالك» و دريافت يك طاقه شال و يك قبضه عصاي سر نقره مفتخر كرده بود.
يمين الممالك عنين بود و معجون هاي حكيم بقراط كاشي كه معروف بود معجزه مي كند، نتوانست براي او خدمتي انجام دهد و به ناچار بِلا عقب ماند و موافق وصيت نامه، ثروتش به برادرزاده اش كيكاووس ميرزا كه از كودكي عزيز دردانه امير تومان بود، رسيد. پارك كنوني بقاءالملك همان پارك معروف امير تومان بود كه پس از سفر به اطريش در ركاب صدر اعظم و با تقليد ناشيانه اي از قصر اشراف « فرنگ» ساخته بود. امير تومان سخت به اعيانيت خود اهميت مي داد و كالسكة طلا كاري چهار اسبة او كه جوانان ركابي از ايل بوير احمدي همراهشان بودند، در تهران شهرت داشت.
اما كيكاووس ميرزا كه پدرش او را براي تحصيل به لندن فرستاده بود نتوانست در اين كار به جائي برسد ولي در عوض دانستن زبان انگليسي كار روابطش را با «سفارت فخيمه» كلي تسهيل مي كرد. با مستر پرايس رايزن سفارت كه عامل «اينتلجنس سرويس» در ايران بود روابط « لحمك لحمي » داشت و كل اخبار جاري دارالخلافه را به سمعش مي رساند. ذاتا مانند پدر و عمويش خبيث بود ولي درظاهر خود را «جنتلمن» نشان مي داد. نه تنها خبيث، حيله گر و موذي و دو رو نيز بود.
فرزندان بزرگ لقاءالملك، ابونصر ميرزا يمين الممالك (به لقب عموي لقاءالملك)، اصغر ميرزا حسام السلطنه، مظفر قلي ميرزا شعاع الدوله، هر كدام براي خود «رجل» سرشناس و ثروتمند و همه فرزندان عزت السلطنه معتبر ترين بانوي حرم لقاءالملك بودند كه او نيز از شاه زادگان قاجار بود. از معاصران در اين ايام كه اين سطور را مي نويسيم، نوه لقاءالملك، پروفسور فرامرز لقايي، سناتور و از دانش آموختگان دانشگاه ماساچوست و از سهام داران شركت روغن نباتي «راما» و انواع شركت هاي مختلط با سرمايه خارجي است كه چندی پيش نامش جز عمال «سيا» افشا شد و با سازمان «ساواك» و شخص ارتشبد نصيري رييس اين سازمان و سرمايه دار دست نشانده اش، هژبر يزداني روابط «جان جاني» دارد.
مقصود اين است كه خانوادة لقاءالملك نسل هاست به اين «آب و خاك » مشغول «خدمتند» و خواننده تصور نكند ما از افرادي دور دست و گم شده و وقايعي كه ابداً به ما مربوط نيست سخن مي گوئيم.
حضرت عليه عزت السلطنه، علاوه بر فرزندان برومند كه برشمرديم، دختراني نيز داشت بنام خان زاده خانم و ضياء اشرف وقمر السلطنه كه همه به شوهر رفته بودند و تنها ضياء اشرف با شوهرش نساخت و به خانه پدري برگشت و هوس خود را از طرق ديگري نشاند.
به جز عزت السلطنه كه بانوي بانوان اندروني حضرت اقدس والا بود، تعداد زنان ديگر عقدي و صيغه و گروه فرزندان پسر و دختر قد و نيم قدش، كه بتدريج در محيط پارك، با روحيات ارباب منشانه بار آمده، پا به عرصه مي گذاشتند، يك گردان حسابي مي شد و شاه زاده لقاءالملك كه از رمز ارتباطات نَسَبي و سببي خانوادگي به عنوان يكي از رموز اوليه انحصار قدرت، نيك باخبر بود، مرتباً با خانواده هاي سر شناس و ثروتمند و بانفوذ، پيوند برقرار مي ساخت: عروس مي داد، داماد مي گرفت. به همين جهت مي توانست در سوراخ و سُنبه دستگاه دولت و مجلس و بازار و داخل عشاير و بين روحانيون بايك «رقيمه شريفه» امور مُعضل را به سود خود حل كند.
آقازاده هاي نُنُر و خودخواه، در اندروني و بيروني، بالله ها و دايه ها و معلم ها و ملابا جي ها ي سر خانه، با سر كشي به دهات ورفتن به شكارگاه ها، با اعزام به فرنگستان، مسير حساب شدة منظمي را مي گذراندند و از مَكْرِ زنان گرفته تا سالوسي و ديپلماسي اعيان، آن چه را كه لازم بود مي آمو ختند، براي آن كه وقتي نوبه به آنها رسيد، با تجربه گرد آمده به جان مردم بيفتند و مردم چاپيده را بيش تر بچاپند. جاي آن ها در تاريخ گرم و محكم به نظر مي رسيد.
يك صبح كه لقاءالملك پس از گردش در پارك وارد سرسراي عمارت مركزي شد، پسر چهارده ساله اش فريدون ميرزا را ديد كه در آن جا ايستاده است. لقاءالملك با تشدد گفت:
- «پسر كالاسكه چي نيم ساعته منتظره، آخه مدرسه ات دير شد، چرا فس فس مي كني؟ چرا معطلي؟» فريدون ميرزا با صداي بغض آلود گفت :
- « والا ! اين لله آقا پدر سوخته هر چي صداش مي كنم نمي ياد بند پوتينام را ببنده !»
توضيح براي لقاءالملك مقنع بود. شاه زاده فريدون ميرزا پسر شاه زاده كيكاووس ميرزا لقاء الملك نبايد خم شود و بند پوتين خودش را ببندد. پس اين گردن كلفت لله آقا را خدا براي چه آفريده و كارش در اين پارك مجلل چيست؟
با صداي بم و خشم آلود صدا كرد: « محمد جعفر! »
محمد جعفر خان پيشخدمت مخصوص جلو دويد وتعظيم كرد . لقاءالملك گفت:
- « برو اين لله آقا را پيدا كن يكي محكم بزن پس گردنش بگو چرا آقازاده را تو سرسرا معطل گذاشتي؟ بدو !»
محمد جعفر خان دوباره نيم تعظيمي كرد و گفت:
- « اطاعت قربان ! »
ولي صد افسوس كه در دوران كنوني نوة مرحوم لقاءالملك جناب آقاي پروفسور فرامرز لقايي، با افق مغشوش و عبوسي در تاريخ رو به روست و جامعة فضول و جهان شلوغ هرچندي يك بار بند دل ايشان راپاره مي كند حتي رانندة جگوار آقا هم گاهي حرف هاي گوشه دار مي زند.
پارك امير تومان در وسط يك بناي قصر مانند قرار داشت كه موافق ادعا و مقام لقاءالملك تزيين شده بود. پشتي ها مخدّه ها و اثاث كرسي در زمستان از ترمه مثقالي، ظرف ها از چيني مرغي، نقره و طلا، قالي ها ابريشمي كاشي و كرماني، مبل ها مرواريد دوزي، قليان ها بلوري و مرصّع ، گيرانة استكان ها طلا و نقرة كنده كاري شيراز يا مينا كاري اصفهان، صندلي ها و ميز ها خاتم، پرده ها از اطلس و شال كشميري بود. يعني آنچه كه رعاياي قدك پوش چاروق و گيوه به پا، بر پلاس و جاجيم پاره ودر كومة نيم ويران كنار گاو و گوسفند نزار خود، حتي اسم آن ها را نشنيده بودند و كم ترين تصوري از آن ها نداشتند، در پارك اشياء و امور عادي محسوب مي گرديد.
اين پارك (كه «لقاييّه» نيز لقب داشت) در عمارت مجلل مركز يش داراي تالارهاي سبز وسفيد وآبي و بنفش و اثاثي همرنگ تالار ها بود. سفره خانه واطاق نشيمن آينه كاري، اطاق دفتر خاتم كاري، حوض خانه مزين به كاشي هاي خوش نقش و داراي فواره هاي متعدد بود، كلاه فرنگي براي مهماني هاي تابستاني، آلاچيق هاي گل نسترن، نارنجستان، قلمستان، گل خانه، بيروني، سفره خانه، آبدار خانه، عمارت نوكرها، اسطبل و كالسكه خانه و غيره و غيره، اجزاي مختلف پارك به شمار مي رفت. در فضاي دراندشت و دلگشاي پارك كه چنارهاي كهن بر آن سايه مي افكند، علاوه بر عمارت بزرگ مركزي، چندين دستگاه بناي فرعي براي همسران و فرزندان حضرت والا برپا بود. چون لقاءالملك به بيليارد علاقة خاصي داشت، تالار مخصوصي براي آن ترتيب داده بود كه از بهترين تالارهاي بيليارد و كارامبول پايتخب بود و حتي مستر پرايس از گذراندن وقت خود در آن لذت مي برد، به ويژه آن كه نوكرها با آوردن مسقطي پسته زده و باقلوا و پشمك و آجيل زعفراني و انواع تنقلات ديگر چانة بازيگران را نيز گرم مي كردند. در اطاق مجاور بيليارد كتابخانة كوچك لقاءالملك با پيانوي معروفي بود كه گاه تنها پيانيست ايراني اعيان منش آن دوران، پيش درآمدها و رديف هاي ايراني را با مهارت بر آن مي نواخت و در حالي كه «حضرات» گرم بازي بودند و در بلور هاي خوش تراش كنياك هنسي را سر مي كشيدند، نغمات نرم و دل انگيز پيانو گوش هايشان را مي نواخت.
« شأن نزول» تداركات پيانو، تعليم موسيقي به برخي شاه زاده ها بود كه به اين كار رغبت نشان مي دادند. براي اين منظور يك بانوي ارمني كه پس از انقلاب اكتبر از قفقاز به تهران آمده بود بنام «مادام لي لي سرداريان» هم به بچه ها تعليم مي داد و هم با پيشخدمت باشي سر و سري داشت. بچه ها به عنوان شوخي و به علت ادا و اطوار زياد مادام، اسمش را «مادام لي لي قرداريان» گذاشته بودند.
علاوه بر آقا و زنان و اولادش، نديم ها و نديمه ها، دايه آغا ها، ممه خانم ها، ناظرها، كلفت هاي النگه اي و شهرياري، دده سياه و خواجه آغا باشي، آبدارباشي، قاپوچي، لله هاي متعدد، شاه زاده ها، ملاباجي ها، روضه خوان، معلم هاي سر خانه و بالاخره «شيخ كرنا» كه به عنوان دلقك حق داشت حضرت والا را بخنداند از ساكنان دايم يا موقت پارك بودند. در اين اواخر ولي خان شوفر بايك استودبيكر براق و نو نوار نيز به دستگاه لقاءالملك اضافه شده بود. تاموقعي كه گاراژ مخصوص نساخته بودند، استودبيكر بغل جادة ريگ ريزي عمدة پارك ايستاده بود. ولي خان چون از مستوره هاي كم ياب شوفر اشرافي بود، لباس يخه شكاري مخصوص هم مي پوشيد حتي از ارباب هم بيشتر پز مي داد.
الگو گيري لقاءالملك در زندگي البته از لرد هاي انگلستان بود كه شايد از متفرعن ترين، راحت طلب ترين و «اشرافي ترين» قشرهاي حاكمة جهان باشند. البته گاه بنابر سياست، ته ريش، ترياك، مراعات آداب و رسوم مسلماني (هر گاه لازم شود)، اندروني، روگيري زنان را به اين زندگي انگليسي مآب به عنوان «خصوصيات ملي» مي افزود و بديهي است كه به اين «خصوصيات» بايد سفره و طبخ ايراني و آفتابه لگن طلا و گاه خوردن غذا با دست و آداب طهارت آسيايي را نيز اضافه كرد.
حضرت والا در پارك غالباً با ربدوشامبر پر زرق و برقي كه در سفر اخير پاريس خريداري كرده بود، با عينك پنس دوره طلا، بيش تر اوقات باريش تراشيده، سبيل بدون شارب، عباي نازك بر روي رب دوشامبر(!) مي خراميد. گاه از درد نقرس مي ناليد. لذا در پاييز و زمستان، غالباً دو نفر زن از صيغه ها يا دو مرد از نديم ها زير لحاف زري پاهايش را مي ماليدند تا به خواب رود. در اين موقع كسي از شاه زاده ها يا شاه زاده خانم ها كتاب تاريخ يا قصه مي خواند.
در تابستان، در پارك پشه بند هاي بزرگي بر پا و در پناه آن ها چند رختخواب پهن مي شد. در پشه بند مخصوص حضرت والا، آقا را تا صبح باد مي زدند تا گرما ناراحتش نكند. وي فوق العاده لوس و بي طاقت و دست وپا چلفتي و بي كاره بود و تكان نمي خورد، مگر آن كه جماعتي به خدمتش كمر بندند. هرگونه تلاش بدني را مخالف شئونات خود مي دانست و در سخن گفتن، به جاي من مي گفت ما و در خطاب به جماعت رعايا از لفظ «شما» خودداري داشت و مي گفت «تو ها». مصنوعي و تو دماغي حرف مي زد و هر وقت كه اراده مي كرد كسي را احضار كند ، داد مي زد:
- اوهوي ! يكي بياد !
حضرت والا معمولا سگرمه هايش توي هم بود، مگر زماني كه شيخ كرنا پيدايش مي شد. خود شيخ كرنا در محله در خونگاه تهران خانه بسيار محقري داشت و از امثال لقاءالملك گاه يك يا دو اشرفي مي گرفت و گذران خود را به نحوي مي گذراند. مسلما او از شوخ طبعان با قريحه بود. لقاءالملك به قصد بر انگيختن شيخ كرنا به متلك گويي مي گفت:
- شيخ كرنا! يكي از دندان هاي ثنايايم لق شده، حالا مي گويي چه كارش كنم؟ و با موج تبسمي در چهرة متفرعن، منتظر جواب مي ماند.
و شيخ كرنا بدون معطلي پاسخ مي داد: «جنابعالي اسمتان هست لَقّاءالملك، چه طور شد كه بنده بايد لقّي آقا را چاره كنم ؟» (و البته اسم لقاء الملك را تعمدا به تشديد قاف تلفظ مي كرد.)
و لقاءالملك با حركات موزون شانه ها قاه قاه مي خنديد. شيخ كرنا ريشي دراز و چپقي درازتر از ريش داشت و در تقليد از ملاهاي اعيان پرست شكمباره، مهارتي نشان مي داد. صحنة «بحث خارج» را تقليد مي كرد و ابتدا يك عبارت قلابي و ساختگي عربي از روي كتاب بدين نحو مي خواند:
«ان لم يكن المُسدّس علي' قَواعدِ النِبحريريه لم تَطلب باشكال مَصابيحٍ يدّقُ علي' كَيف تطمئّنَّ مَحلّه» و اين عبارت بي معني را به شكل بي معناتر زيرين به فارسي ترجمه مي كرد: «مي فرمايد اگر حدوث ابلاغ مطهرّات فطريّه از مبدأ فياض باشد حتماً خروجش هم از مبدأ فياض است لابه شرط» آن وقت بحث بين طلبه هاي اصفهاني و خراساني و آذربايجاني و گيلاني و مازندراني بر سر اين عبارت نامفهوم شروع مي شد.
لقاءالملك از شنيدن اين صحنه اظهار بشاشت مي كرد و احسنت، احسنت گويان يك«دوهزاري زرد» صله شيرين كاري شيخ كرنا مي داد.
علاوه بر شيخ كرنا نبي زاده طيوري يكي ديگر از لوده هاي شيرين تهران به لقاييه رفت و آمد داشت. طيوري ملازاده بود و پدرش پسر دلقكش را طرد كرده بود. طيوري صحنه هاي خنده آوري از زندگي اجتماعي مي ساخت. يكي از آنها جريان بحث درباره لايحه بي سيم در مجلس بود. جريان به اختصار چنين است:
ابتدا وزيرمالية وقت لايحة تقاضاي 25 هزار تومان بودجه را با طمأنينه قرائت مي كند. مشير الدوله رييس مجلس به وكلا اجازة صحبت در اطراف لايحه مي دهد. ولي وكلا هر يك با لهجة محلّي خود، به جاي بحث دربارة لايحه، راجع به مسايل حوزة وكالت خود صحبت مي كنند. مثلا وكيل يزد با تلفظ يزدي مي گويد: «ما از تلغراف با سيمش چيزي نفهميديم كه از تلغراف بي سيمش بفهميم!» قهرمان مركزي داستان، وكيل مازندران است در «طرح» نبي زاده وكيل مازندران در بحث لايحه، فردي است «ببو» و تمام هدفش آنست كه دربارة گاوميري در مازندران صحبت كند و 25 هزار تومان را به عنوان بودجة تلقيح گاوها به تصويب برساند. ولي هرچه بر پيشدستي ميز مي كوبد مشير الدوله عمداً يا سهواً گوشش بدهكار نيست. وكيل قرقر كنان نزد خود مي گويد: « مرتيكة كفتر باز و گِنجشك باز همه اش به فاسق هاي زنش اجازه مي دهد!» و آخر الامر هم از جا در مي رود و فرياد مي زند:«اِي! چِه چي أس شهوتِ لايحه شما را گرفته است؟» مشيرالدوله ناگهان متوجه مي شود و با عرض معذرت به وكيل مازندران اجازه صحبت مي دهد.
مردك، چنان جلمبر و شلخته بود كه در موقع حركتش، وكلا از ترس آن كه قلم ها و دوات ها را دامن عباي وكيل پرتاب و سرنگون نكند، با عجله از روي ميز جمع مي كردند. بالاخره به پشت تريبون مي رسد و نطق خود را شروع مي كند: «اين شير و سرشير و پنيري كه شما هرروز صبح كوفت ميكنين ماله زرده گاوه مازندرانه: زرده گاوم بَمِرده!» و تمام مجلس سينه زنان با او دم مي گيرند: «زرده گاوم بمرده!» لقا‌ءالملك از صحنه هاي طيوري به حد كشت روده بر مي شد و اشك هايش را پاك مي كرد و تكرار مي نمود:«والله ، بي داد مي كند! عيناً خودش!»
با همه كبكبه و دبدبة اعيانيّت، لقاءالملك وقتي سرحال بود يكي از شوخي هاي مرحمت آميزش با اطرافيان نزديك به خود اين بود كه جوراب متعفنش را زير بيني يكي از آنان مي گرفت. در مواقع عصبانيّت و پرخاش كلمات فصيحش عبارت بود از «گه سگ!»، «سنده!» ، «گه لوله!»، «چلغوز!»، «آگوز!» در خطاب به جنس ذكور و «لوند!»، «قطّامه!» در خطاب به جنس اناث. در واقع هم مردمي نازل تر و كم زورتر از او، در چشمش در حكم حشرات و خراطين بودند.
حضرت والا با خبيرالدوله محمد حسن خان از اشراف مستوفي تهران و خانباباخان امير افشار و حاج سيد عبدالعظيم از روحاني نمايان سياستمدار و حاج ميرزا علي كاغذچي و امير لشگر سنجر قلي خان شير افكن از نزديكان انگليسي ها كه همگي عضو لژ واحد فراماسوني «شمس طالع» بودند، دوستي و سروسِر و معاشرت داشتند و جيك و بُكشان يكي بود.
اگر لقاءالملك حتي در انداختن دگمة سرداري خود به كمك ديگران احتياج داشت، فنّ سياست (به عنوان بي اعتنايي صرف به قواعد وجداني، تبعيّت مطلق از منافع خود، بي پروايي كامل در به كار بردن زور و حيله، آب زيركاه، مُولا، دورو و نقشه كش بودن) را در زير نقاب تفرعن اعياني، نيك مي شناخت و بر روي هر اصلي، خواه ديني، خواه اخلاقي، خواه وطني گام مي گذاشت و به جانب مسترپرايس مي رفت!
مردم عادي كه ديوارهاي طولاني پارك لقائیّه تنها براي آن ها نماي گذرگاهشان بود، نمي دانستند در پس ديوارهاي پارك چه مي گذرد، زيرا با همه نزديكي مكاني به پارك، از جهان دروني آن بسي دور بودند.
در ميان دوستان لژفراماسون، لقاءالملك به حاج ميرزا علي كاغذچي، كه عليرغم «تخرخر» تاجري حقه و زيرك بود و مي توانست او را بي درد سر به منافع كلاني برساند، علاقه خاصي داشت. بازار وارداتي ايران از جمله با كارگرداني آن ها مي گشت و حساب حضرت والا در بانك شاهي متصل افزايش مي يافت. پول، آن اكسير اسرار آميزي بود كه حضرت والا را به خود مطمئن و خوش بين نگاه مي داشت و ترديد نداشت كه با اين كليد طلايي همة قفل هاي بغرنج را مي تواند بگشايد.
گاهي اوقات كه در آلاچيق بزرگ پارك، محصور با گل هاي معطر، با حاجي مي نشست، بي آن كه لازم به پچپچه باشد، آهسته مي گفت:
- حاجي! مظفر ميرزا از مسجد سليمان برگشته يك «جاني ئواكر» آورده، چه طوريد با يك گيلاس؟ بزنيم ؟!
از چشم هاي حاجي باهمة تظاهر به دين داري ، برق شرارتي جستن مي كرد و مي گفت:
- كي به كيه، بزنيم !

راه توده 153 22.10.2007

 

 فرمات PDF                                                                                                        بازگشت