راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

چهره خانه
سيد جبار نفتی
زیر نیش "خجه خانم"
احسان طبری
 

سيد جبار نفت فروش معروف به سيد جبار ترکه اصلا اهل دهات قزوين بود و با زنش زبيده که در عين حال دختر عمويش بود، از آن جا راهی تهران شده بودند. از حياط بيرونی که وارد می شديد سمت راست اتاق سيد جبار بود.
برای اثبات سيادت خود يک شال دور عرقچين می بست و با قسم مکرر به«اجداد طاهرينم »، «به جده ام زهرا» دائما سيادت خود را به رخ می کشيد و از نقطه ضعف عمومی در مقابل لفظ «سيد» خبر داشت و می دانست که اگر کسی بخواهد از او غيبتش را هم بکند ناچار «قربون جدش برم» را به اول سخن خود اضافه می کند و محتاط است مبادا جد سيد به کمرش بزند.
به جای کفش، گالش پاره ای پا می کرد. چشم هايش کور مکوری، چهره اش آبله رو، خيلی جوشی و بر جلا زن بود. با تمام جوشی بودن و قسم خوردن سر مشتری کلاه می گذاشت، برای فروش نفت پيمانه های چارکی و پنج سيری داشت و هميشه دو پيت نفت از آهن سياه می کشيد. نفت در پيمانه ها به اندازه يک گره کف می کرد و در اين مجموع «عوايد» بيش تری نصيبش می ساخت. پول را که می گرفت با حرص توی ليفه شلوارش جا می داد و با چوب خط حساب طلب های خود را نگه می داشت. بغل های شلوارش از بس به پيت نفت گرفته بود سائيده و براق بود. تمام وجودش، تمام زندگيش بوی نفت می داد.
سيد جبار با وجود کم فروشی «مجاز» روی هم رفته کاسب کار پاک دامنی بود. مشتری های زيادی داشت و چون مشتری ها پس از مدتی به او اطمينان می کردند، او را داخل خانه می پذيرفتند و زن ها با او «شوخی باردی» به راه می انداختند. سيد جبار، بدون کمترين خنده و خيلی جدی، به شوخی آن ها جواب هايی می داد که زن ها می فهميدند سيد از شوخی خوشش می آيد و اهلش است. گاه او را به يک کاسه آش يا بشقابی چلو و خورشت مهمان می کردند و سيد چون به دختر عمويش زبيده علاقه داشت، گاه کاسه ای، قابلمه ای به شرط دعوت، از صاحبخانه می گرفت و چلو و خورشت، کوفته، حلوا، حليم، يتيمچه و ديگر اغذيه مورد علاقه زبيده را برايش می آورد.غذا کمی بوی نفت می داد، ولی زبيده ديگر عادت کرده بود.
با همه مهربانی زبيده و سيد جبار و با همه سر به زيری و بی سر و صدايي زن، برايش حرف در آوردند. خجه خانم گفت:«چشمام از کاسه در بياد اگه دروغ بگم. خودم ديدم شيخ علی زبيده را تو زير زمين داشت ماچ می کرد.» خيلی ادعای مهم و عجيبی بود. شيخ علی خودش دوتا صيغه زير سر داشت و برای گذراندن امور خود، «معجون» بالا می انداخت. بعلاوه «آدم با خدايی» بود. زبيده از شوهرش مثل سگ می ترسيد، بی سر و صدا و خاله خواب رفته بود. چطور چنين چيزی ممکن است؟!همه سعی کردند مطلب به گوش سيد جبار نرسد، مبادا خون بشود.اما خجه خانم که شر پسند بود، با سورچی دوست و همشهری سيد جبار مطلب را در ميان گذاشت و درشگه چی يک روز که عرقی زده بود به سيد جبار گفت:«ببين همشهری، اين جا رو تهرونش ميگن. سرزمينی است که ايمان فلک رفته به باد. اين شيخ علی به ته ريش و تسبيحش نگاه نکن. مبادا به دختر عمو چشم بد داشته باشه!»
سيد جبار يک مرتبه کبود شد، قلبش چون مرغ تازه ذبح شده به پرپر زدن افتاد. منتظر شنيدن هر چيزی بود، مگر اين مطلب. گفت:«عمو اغلی!چی می گی، يعنی دختر عمو پالانش کج شده س؟». درشگه چی ساکت شد، سيد جبار گفت:«بسه ديگه! فهميدم.» تا درشگه چی حرفی بزند سيد جواد دويد به سمت خانه و گوشش نمی شنيد که سورچی تکرار می کرد:«وايستا! کجا می ری؟»
يک مرتبه همه شنيدند که کسی در حياط را شرق شرق ديوانه وار می کوبد. غلام عباس که تو حياط بيرونی بود دويد در را باز کرد. سيد جبار مثل جن زده ها وارد شد. مستقيم رفت اتاق شيخ علی که سر سجاده نشسته تسبيح می انداخت. شيخ علی با وحشت ديد که سيد جبار سمت او می آيد. تا بفهمد چی شده دو کشيده جانانه نوش کرد که خون از گوشه گوش چپش بيرون زد. سيد برگشت اتاق خودشان. گيس زبيده را گرفت کشان کشان کشيد وسط حياط بيرونی.
در اين فاصله همسايه ها بيرون ريختند و زبيده را از چنگ سيد جبار که بدون شک چاقوييش می کرد، بيرون کشيدند. اوس خليل و اوس مم تقی رفتند سمت سيد جبار او را بلند کردند:«قربون جدت! چی شده مگه؟ چرا جوشی شدی؟» سيد فقط گفت:«اين جنده منو قرمساق کرده، اون شيخ علی بی شرف به ناموس من خيانت کرده!». اين حرف ها روشن ساخت که آتش از گور چه کسی بر می خيزد.
آقا ضياﺀ پريد تو اتاق خجه خانم و گفت:«خجه خانوم برو خودت فتنه ای را که راه انداختی بخوابون!»
خجه خانم از آقا ضياﺀ هم ملاحظه داشت و هم بخاطر اکرم حرف شنوی. مثل آتش به جان گرفته ها دويد خودش را انداخت به پای سيد جبار:«منو بکش! منو بکش! همه اين آتش ها از گور من سگ پدره! من به مشتی اصلان درشگه چی اين دروغا رو گفتم، چون ازدست زبيده خانم و شيخ علی هر دوشان لج بودم. به سر جدت دروغ گفتم. منو بکش!»
سيد جبار منتظر اين چرخش سريع واقعه نبود. زرد مانند کهربا و سست مانند يک تيکه جل، همان جا کنار ديوار افتاد. زبيده با های های زد زير گريه. شيخ علی يک چيزی هم طلب کار شد و شروع کرد از ماهتابی اتاقش به بد و بيراه گفتن.
فرداش سمت غروب، حاجی شخصا به آن خانه سرکشی کرد و موقع رفتن به شيخ علی گفت به سيد جبار بگو اتاق پيدا کنه از اينجا بره. من يکی از کدخداهام از کرمان اومده، ميخوام اتاق رو بدم بهش. گردن کلفتی بکنه ميدم «آجان سوتی» بندازدش تو هلفدونی تا بفهمه تحصيلدار حاجی رو زدن چه مزه ای ميده!...همتون فهميدين؟
سيد جبار تو اتاقش تهديد های حاجی را شنيد و دم نزد. جايی که زورش نمی رسيد، جوشی هم نميشد. احساس عجيبی از ترس، ندامت و تلخ کامی او را از درون می جويد. چه چاره داشت؟
دو روز ديگر که اثاث مختصر خود را می برد مرتب می گفت: «قبر پدر هرچی مردم آزاره...»
موج زندگی او را غلتانده بود. بی آن که بفهد چرا، ولی در اثر تکانی که خورده بود به زنش عجيب مهربان شده بود. زبيده در ته دل از حادثه خوشحال بود زيرا بدبختی نوعی سعادت روحی با خودش همراه آورده بود! بقول حافظ از «خلاف آمد عادت» کام طلبيد.


راه توده 150 24.09.2007
 

 فرمات PDF                                                                                                        بازگشت