راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

افسانه ما- 11

سیامک- عطارد- وزیری
روزی که خبرآغاز
اعدام افسران توده ای
به داخل زندان رسید
سروان غلامعباس فروتن

 

سرگرد عبدالله دیکتاتوری خشنی را در سلول برقرار ساخته بود، ستوان محمد جعفر اجازه نداشت سیگار بکشد، ورزش بکند و آواز بخواند و چون در مقابل سیگار نکشیدن نمی توانست مقاومت کند، روزی چند بار مظلوم وار از عبدالله خواهش می کرد که به او اجازه سیگار کشیدن بدهد. عبدالله هر وقت سر لطف بود سوراخ در را نشان می داد و محمدجعفر پشت در می رفت و دودها را بیرون می فرستاد.
عبدالله مرد پا به سن گذاشته ی کوتاه قدی بود که موهای سرش سفید شده بود و جثه اش کوچک و لاغر بود. چشمانش در زیر عینک ذره بین درشت تر و برآمده ترمی نمود.
پیشانیش بلند و پرچین، زنخش کمی پهن و دارای فرو رفتگی عمیقی بود. صورتش دراز و موهای فلفل نمکی ریشش یک هفته اصلاح نشده بود. دندانهایش ازهم در رفته و بد ترکیب بود و دو دندان بالا و جلو دهانش روکش طلا داشت. اغلب اخمهایش درهم بود و کمترمی خندید. محمد جعفر کوتاه قد بود و صورتی پهن داشت، بینیش عقابی و پوستش سفید بود. ریشش سیاهی میزد. صدایش با طنین و کمی کلفت بود. انگار شناختی لازم نبود. زندانیان این زندان همه خود را دوست و آشنای یکدیگرمیدانستند و به هم اعتماد و علاقه داشتند و برخوردها و دیدارها برایشان فرح انگیز و لذت بخش بود.
هنوز دو ساعت از ورود فیروز به سلول جدید نگذشته بود که همه حرفهاشان را به یکدیگرگفتند. وقتی حرفها ته کشید و خبرها مبادله شد محمدجعفر گفت:
"جناب سرگرد با گروهبان دولت دعوا کردن...."
عبدالله خودش رشته سخن را به دست گرفت: "آره. برای بازکردن در گربه رقصونی می کرد و هرروز اوقاتمون تلخ می شد. چند روز قبل کاسه صبرم لبریزشد، فحش کشیدم به جون این گروهبان بی عار و گفتم: من که اعدامی هستم تو رو هم می کشم تا دو دفعه اعدامم کنن پخمه بی شرم!"
عبدالله با تبخرحرف میزد و می خواست داستان کتک زدن گروهبان دولت را شرح دهد که محمدجعفر توی ذوقش زد: "البته گشایشی که درکار نشد و سختگیری هم بیشترشد."
عبدالله چشم قره ای به او رفت، اما حرفی نزد.
محمدجعفر گفت: "ما روزها کارمون اینه که بنشینیم و به سوراخ درنگاه کنیم و وقتی هم که غذا، یا به قول جناب سرگرد طعمه ای میارن بهش حمله می کنیم ریگ هاشو درمی آریم و با احتیاط می خوریم."
عبدالله با تاسف گفت: " یکی ازدندون های منو ریگ شکسته." و محمدجعفر گفت: "البته عمر خودشو کرده بود." بازعبدالله چپ چپ او را نگریست.
آخر شب که گروهبان دولت کلیدها را تحویل افسرنگهبان داد، عبدالله گوشه سلول در پناه دیوار نشسته جعبه سیگار محمدجعفر را گرفت، دو سیگاربرداشت، محل چسبیدگی کاغذ آنها را با زبان ترکرد و لبه های کاغذ را با دقت ازهم جدا نمود و توتونشان را درقوطی ریخت. چوب کبریتی که نوک مدادی وسیله نواری از پوسته خمیر دندان به آن وصل شده بود ازلای درز پاکتی شلوارش درآورد، کاغذها را روی جعبه مقوائی گذاشت و پشت و روی آنها را با دقت نوشت، قسمتی از کش شلوارش را درآورد، نوشته ها را روی آن پیچید و نخ نازکی روشان بست و کش را با دقت داخل لیفه کرد و تا نیمه راه بُرد.
صبح روزبعد گروهبان دولت با چمدان قهوه ای رنگی به سلول آمد. عبدالله از دیدن چمدانش خوشحال شد، آن را گرفت و در حضور دولت پتوئی به خود پیچید، زیرشلوارش را عوض کرد و با بقیه لباس های چرکش توی چمدان گذاشت و به او داد. محمدجعفربرای کشیدن سیگارجلو سوراخ رفت. کبریتی روشن کرد ولی چیزی توجهش را در راهرو جلب کرده بود. کبریت دردستش سوخت و خاموش شد. حس کنجکاوی، عبدالله را به پشت درمی گشاند. محمدجعفر خوشحالانه برگشت و خبرآورد: "گروهبان دولت لباس ها را با دقت نگاه کرد. روی درزها دست کشید، پاکتی پیژامه رو نقطه به نقطه بیخ گوشش به هم مالید و جلو روشنائی گرفت وقتی مطمئن شد که چیزی لای لباسها مخفی نیست آنها را تو چمدون گذاشت و به نگهبان داد."
عبدالله اول اخمش بازشد ولی بعد با نگرانی گفت: "تا ازهفت خان رد نشه به دست خانم نمی رسه."
و پناه دیوار رفت، کش زیرشلوارش را که تازه آورده بودند بیرون کشید، کاغذی که درون آن پیچیده شده بود بازکرد و مشغول خواندن شد. چیزی خوشحالش کرده بود، طاقت نیاورد: "رفقا! چینی ها شیرین کاشتن! یه عده افسر آمریکائی رو اسیرگرفتن و شایعه که اونارو گروگان نگه داشتن تا اگر ما رو اعدام کنن اونهام تلافی بکنن.
و بعد با شادی رویا بخشی گفت: "اینو میگن همبستگی. همبستگی رو باید عملا نشون داد. به به به به به ! اون چشمای کج تونو برم.
و نامه را دوباره خواند و پاره کرد. سلول لبریز از شادی شد و هیجان زندانیان لحظه به لحظه اوج می گرفت. نگهبان دوباره با بدگمانی داخل سلول را نگریست. عبدالله خواهش کرد: "رفقا یه خورده یواش تر! ممکنه مظنون بشن."
محمدجعفر گفت: خبررو به سلول های دیگه هم برسونیم."
- چه جوری ؟
- به دیوارمستراح بنویسیم.
عبدالله مخالف بود: این کار توجه پلیس و جلب می کنه و احتمالا به ارتباطمون با بیرون لطمه می زنه و مزاحم خانواده ها میشن.
فکردیگری به نظرمحمد جعفررسید: خبررو بنویسیم و موقع مستراح رفتن تو سلول ها بیندازیم.
این پیشنهاد معقول تربود ولی مراقب و سختگیری نگهبان ها مانع اجرایش بود.
عبدالله عقیده داشت که ما باید ازطریق دیواربا هم ارتباط بگیریم. من هفته آینده به خانم می نویسم الفباء مُرسو برام بفرسته.
محمدجعفرصبرنداشت. به فکراختراع "مرسی" افتادند و این کار خیلی زود و ساده انجام شد: الف یک ضربه ب دو ضربه الی آخر. دوضربه متوالی علامت پنج ضربه. درنتیجه برای آخرین حرف الفباء شش دو ضربه و دو تک ضربه.
صبح روزبعد در راه روشوئی محمد جعفر با به زمین انداختن لیوانش توجه نگهبان را جلب کرد و عبدالله کاغذ تا شده ای به بزرگی یک تخمه هندوانه توی سلول پهلوئی انداخت: "خلیل وردار" و با وجودی که به سرعت ازجلو سوراخ رد شد حمله خلیل را به طرف کاغذ دید. ارتباط برقرارشد و زندانیان دوسلول روزی 2 تا 3 ساعت به دیوارمی چسبیدند و با هم حرف می زدند. ظرف دو روز سلولهای 23- 24- 25- 26 با هم درتماس بودند.
عبدالله که مقداری مغزمداد در داخل خمیردندان برایش فرستاده بودند با آنها و چوب کبریت چند مداد درست کرد و داخل سلولها انداخت ارتباط با سلول 27 (بالائی) مشکل تر بود و عبدالله ازطریق دیوار نتوانست افراد آن را درجریان "مُرس" بگذرد.
ضربه ها برای آنان نامفهوم بود و با کوبیدن چند مشت و لگد به دیواربی حوصلگی خودشان را نشان می دادند. عبدالله با اشتیاق عجیبی می خواست با سرگرد اسماعیل (سلول 27) تماس بگیرد. همیشه گوش به زنگ بود و درست درلحظه عبوراسماعیل مطلب را می گفت ولی زمان عبور از جلو سوراخ کمتر از یک پنجم ثانیه بود و در این مدت کوتاه یک کلمه هم ازحرفهای عبدالله به گوش او نمی رسید. عبدالله با سرگرد اسماعیل و سرهنگ اکبرهم حوزه بود و می خواست به هرترتیب شده با آنها تماس بگیرد. جای اسماعیل معلوم بود ولی ازاکبر و سلول او خبرنداشت. عبدالله روزی ازپنجره صدای آوازاکبر را شنید و برای جلب توجه او و پیدا کردن سلولش شروع به آواز خواندن کرد. اکبردربندی بود که سلولهایش روبروی سلولهای بند عبدالله بود و حیاط وسیعی این دو بند را ازهم جدا کرده بود. این دو نفرعصرها درموقع معینی شروع به آوازخوانی می کردند. یک روزعبدالله ضمن آوازخواندن رو به پنجره ایستاد و با صدای بلند گفت: " اکبر! "
ها !
مونته Montez ( بیا بالا)
و خودش روی دوش محمد جعفررفت. فقط شبح یکدیگررا از پشت میله ها دیدند که نگهبانان داخل حیاط و پشت بام متوجه شدند. صدای گلنگدن ازپشت بام روبرو بلند شد و بدنبال آن رگبار فحش به سوی دو پنجره سرازیر شد.

عبدالله خودش را طوری با عجله از بالا پرت کرد که استخوان مچ و آرنج دستش صدمه دید. صدای گرم گرم ازاطراف بلند شد. سربازی از داخل حیاط زیر پنجره را با گچ علامت گذاشت. چند دقیقه بعد صدای پاشنه های میخدار درراهرو پیچید، درسلول به سرعت بازشد و رئیس زندان، معاونش، استوار فرازی و گروهبان دولت با شلاق و دستبند جلو درگاه سبزشدند. رئیس نگاه خشماگینی به داخل انداخت، زندانیان را ورانداز کرد و پس ازمکث رعب آوری پرسید: کی بود؟
عبدالله جواب داد: من!
رئیس که ازعضب می جوشید گفت: پوستو می کنم. " و سپس به سروان خمام توپید:
تقصیرتوست که اینها اینقدر پررو شدن. دستوربدهید گروهبان دولت و نگهبان داخل بند و شلاق بزنن.
و خودش رفت. سروان خمام به استوارفرازی و گروهبان دولت دستور داد "برید سلولو بگردین!
زیلو و پتوها بیرون ریخته شد. لباس تن زندانیان با دقت و بطورموهنی بازرسی شد. سیگار، لیوان و قاشق آنها را گرفتند و به داخل سلول بدون پتو و زیلو فرستادنشان. خمام با صدای گرفته اش خطاب به زندانیان گفت: " اگر جلو پنجره دیده بشین به مسلسل می بندم! "
زندانیان کفش ها را پوشیدند و در کف سمنتی و مرطوب سلول درهوای سرد آذرماه چندک زدند.

عبدالله بعد ازشام با زمختی همیشگی پس زانوانش که پتوئی رویشان کشیده بود نشسته بود و با زیرشلوار تمیزی که امروزبرایش آورده بودند ور می رفت. سلول درسکوت فرو رفته بود و هرکس دردنیای افکار و رویاهای خودش سیر می کرد. دستهای عبدالله درزیرپتو وول میخورد و گاهی بی آنکه سرش را تکان دهد نگاهش را از زیر عینک به آنها می انداخت. کش را از لیفه بیرون کشید، دستهایش که کاغذ لوله شده کوچکی را گرفته بود بی حرکت ماند. نامه کوچک بود ولی خواندنش طول کشید. زمختی چهره اش داشت زایل می شد و جان آن را کینه ای مرموز و نهانی می گرفت. این بار شعفی که موقع خواندن نامه ها از زیر ماسک چهره خشنش بیرون میزد نداشت. راست و خدنگ نشسته بود. پتوی روی زانوان جلو سینه اش پرده کشید بود، پشتش را به دیوارچسباند و سرش را مثل اینکه بخواهد به پشتی مبلی تکیه دهد به عقب برد و به دیوارگذاشت. دوباره لب پائینش را گازگرفت، دندانهای آسیائیش را به هم فشرد، عضلات دو طرف فکش بالا آمد و فرو رفت و پوست روی آنها ازتلاطم بازماند. چشمانش با سماجت به پتو خیره ماند، یکبار نگاه ممتدی انداخت، کینه ای غرورآلود همراه با خونسردی کرخ شده ای درنورچشمانش متلاطم بود. انگاردرد بیدرمانی که قسمتهای حیاتی و حساس بدنش را فراگرفته بود به طورمرموز و مبهمی به هم سلولهایش سرایت کرد و به روحشان چنگ انداخت. سکوت بهت انگیزی درسلول برقرار بود. عبدالله دوبار سرش را آهسته تکان داد و تمجمج کنان گفت: " گوسفندی بَرد این گرگ مزور همه روز- گوسفند ان دگرخیره براو می نگرند."
و خطاب به محمدجعفر گفت: " خب؟ دیگه سرود نمی خونی؟! باید خودمونو برای خواند آواز قو آماده کینم. " و خندید:
"هه !" خنده ای خشک و عصبی و مقطع. خودش را از دیوار جدا نکرده بود. چشمانش دوباره درحدقه چرخید و به پتو خیره شد.
محمدجعفر دستش را روی ران فیروزگذاشت و آهسته پرسید: "چی شده؟ " فیروز نتوانست جواب دهد و با علامت سر و دست اظهار بی اطلاعی کرد.
سرگرد عبدالله، برخلاف سرگرد رضا که مردی زود جوش، متواضع و دارای لطافت اخلاقی بود و زود می شد رامش کرد و زیرزبانش را کشید، خیلی تودار، عصبی و رام نشو بود و نمی شد مطلبی را به سادگی اززیر زبانش بیرون کشید. او جرات محمدجعفر را به مرور زایل کرده بود، یکی دوبار هم به فیروز پیله کرده بود ولی فیروزهنوزدربرابر او از خود قدرت نشان می داد و عبدالله مغرور تا حکومتش را مستقرنمی کرد دست بردار نبود. مبارزه ای پنهانی ولی مودبانه بین این دو نفر درجریان بود. فیروزآدم کنجکاوی نبود، ولی حالت عبدالله، آن شعرش، آن حرفش و آن نگاهش کنجکاوی هرآدم بی توجهی را برمی انگیخت. فیروزپیه یک جواب تند و سر بالایی را به تنش مالید و با احتیاط پرسید: "جناب سرگرد! طوری شده ؟"
عبدالله کمی مکث کرد، چشمانش را به چشمان فیروز دوخت و با لحن مخصوصی جواب داد: " ای! "
- ما صلاحیت داریم موضوع رو بدونیم؟
- تمام دنیا میدونن. شما صلاحیتتون ازهمه بیشتره.
فیروزداشت چیزی دستگیرش میشد ولی دلش نمی خواست حدسش درست باشه و به همین دلیل جرات سوال ازش سلب شد. گاهی بی خبری داروی مخدر دردهای بی درمانست ولی برای این زندانیان بدترین خبراز بی خبری بهتربود.
فیروزکه خود را برای شنیدن خبرشومی آماده کرده بود به عبدالله گفت: "ما آن شقایقیم که با داغ زاده ایم!"
عبدالله گفت: " با سه داغ. سیامک، وزیر، عطارد!"
فیروزبا دستپاچگی عصبی پرسید: "اعدام شدن؟!"
جوابی نشنید، دردی همه دردهای دیگر را زیرشعاع خود گرفت ولی چون شدید بود احساس نمی شد. عبدالله، محمدجعفر و فیروز کرخ شده بودند. روح کینه توزشان دچارخلجان شد. از ناتوانی خود رنج می بردند و آنجا که ناتوانی به روح و جسم چنگ می اندازد و سرطان وارآنها را دربرمی گیرد، انسان بی اراده، بی حس و کرخ می شود. و روح این سه نفرمسموم شد. زهرکشنده ای داشت آن را می میراند و آنها داشتند تسلیم این مرگ می شدند. پلک هاشان سنگینی می کرد. قطره اشکی لای مژه های محمد جعفرگیرکرده بود و عبدالله شق و رق به دیوار چسبیده بود و با خودش حرف می زد: "ای طفلکها! شما هم بی پدرشدین، دیگه خجسته و آقا لذی باباشونو تو خونه نمی بینن که شبها ازسرکولش بالا برن و انگشت تو گوش و دماغش بکنن."
به حوله صورتش که به دیوار آویزان بود خیره شده بود و چیزی را درآن جستجو می کرد و یا می دید بی اختیارگفت: "به به !!" و ریشه گره دار حوله را نشان داد: "نگاه کن! درست مثل بچه مه."
گره و دنباله آن شکل بچه کوچلوی تپل و با نشاطی بود که شنل کلاهداری به او پوشانده باشند. عبدالله مسحور گره حوله شده بود.
- محمدجعفرپرسید: "همین سه نفر؟ "
- خانم که اسم این سه نفرو نوشته ولی این رشته سردراز دارد. و بعد گفت: "یادت به خیردکتر!"
و ادامه داد: " چه علاقه ای به خانمش داشت. با چه زحمتی درس خواند. لیسانس حقوق شد ولی قانع نبود. می خواست دکترشود. حقوقش کفاف نمی داد. با پول قرضی سه سال درفرانسه تحصیل کرد."
عبدالله که سرش را می جنباند سکوت کرد ولی دلش می خواست به صحبتش ادامه دهد: "بعد از بازپرسی تو روشوئی دیدمش سخت مجروح بود و تب داشت. گفت: دراطاق آزموده بودم، قبل ازشروع بازپرسی سرگردی وارد اطاق شد و گزارش داد تیمسار! ماری، اون جاسوسه معروف را هم گرفتیم! آزمود به او گفت: اول ببرید بگا.... و بعد.... بقیه حرفش را نزد. جنگ اعصاب عجیبی بود. داشتم ازپا درمی آمدم. حالا نمی دونم صحنه سازی بود یا به راستی خانمم را هم گرفتن."
عبدالله افزود زخم معده هم داشت ولی حالا دیگه " خوب شده!"
محمدجعفربی آنکه توجه داشته باشد پرسید: "خوب شد؟!"
- آره. با گلوله معالجه ش کردن !"
شب شوم برسلول سایه گسترده بود. فشار رنج و عصبانیت مغزها را درمنگنه گرفته بود و هریک ازاین سه نفردردنیائی ازآلام و افکارپریشان فرو رفته بودند و دل مصیبت باران شده شان غم آجین گشته بود. مدتی گذشت. مدتی که معلوم نبود چند دقیقه یا چند ساعت است، ولی خیلی دیرگذشت. خیلی نا گوارگذشت و دراین مدت هریک به فکری فرو رفته بودند. محمدجعفر دراندیشه مادرش، دو خواهرش، دراندیشه معاش آنها و دراندیشه سرنوشت مبهمش. و عبدالله دراندیشه همسرش، چهارفرزندش، اندیشه سیامک، دکتر وزیر و عطارد، دراندیشه شبهای خوشی که به مهمانی خانوادگی می رفتند و دراندیشه آینده درخشانی که درتلاش ساختنش بودند. فیروزهوس مردن کرده بود. دلش می خواست درگورستان افتخار، همانجا که سیامک و وزیر و عطارد آرمیده اند مدفون گردد. حس خود دوستیش آنقدر نیرومند بود که می خواست بمیرد تا مردم از او، از راه او و ازهدف او تجلیل کنند و با این آرزو، مردن برایش چه آسان بود. سینه اش کنجایش گلوله های یک جوخه سرباز را داشت و آنها را با آغوش باز پذیرا می شد. سرش را بلند کرد و بی آنکه کسی را مخاطب قراردهد گفت: "مرگ درراه انجام وظیفه افتخارآمیزه. "
ولی هیچگونه جوابی یا عکس العملی دریافت نداشت. شاید صدای او نتوانست رفقایش را از کرختی بیرون آورد و یا قدرت تفکرشان آنقدر زیاد نبود که حرفش را نشنیدند. دو باره گفت: " افتخاربراین مرگ مقدس."
عبدالله به حرف آمد: "زیستن فقط به خاطرمردن به هیچوجه جالب نیست."
محمدجعفرمعترضانه گفت: "زنده بودن و هدفی نداشتن، زنده بودن و زانوانی خاک آلود داشتن ننگه، احمقانه س. "
فیروزدلش می خواست به این بحث دامن زند تا شاید وسیله شفای خاطرش گردد:
"ما زندگی نمی کنیم به خاطرآنکه ازآن لذتی ببریم، بلکه برای آن زندگی می کنیم که مبارزه کنیم و بهترین سربازان کسانی هستند که با علم براینکه خواهند مرد می جنگند."
عبدالله که یکپارچه خشم شده بود گفت: "من دیگه چیزی جزکینه نیستم و فقط می خواهم به خاطرانتقام زنده بمانم."
و چون کم حوصله بود برای جلوگیری ازادامه بحث ازجا بلند شد، انگشترش را درآورد و به دیوارسلول اسماعیل چند ضربه زد و بعد راه افتاد و طول دیوار را تا نزدیک در زیرضربه گرفت. دوباره و سه باره. وقتی به در می رسید دهنش را به سوراخ می چسباند وبا صدای نسبتا بلندی می گفت: " اسماعیل! " و بلافاصله گوشش را به سوراخ می چسباند و مایوس و عصبانی برمی گشت و کارش را ازسرمی گرفت و چنان با شتاب و عصبانیت سراسردیوار را زیر رگبارضربه می گرفت و با جسارتی شگفت بی توجه به خطر وجود نگهبان ازسوراخ در اسماعیل را صدا می کرد که گوئی کنترل اعصابش را ازدست داده است و با این قایم موشک بازی می خواست اسماعیل را به پشت در سلولش بکشاند. سرانجام حوصله اش سررفت دهانش را جلو سوراخ گذاشت و داد زد: "اسماعیل! سیامک پخ پخ!"
و فوری خود را کنار کشید. ازعکس العمل نگهبان خبری نشد. عبدالله کمی تسکین یافت و خسته و مانده زمین نشست و درفکر فرو رفت. غرق درآلام و رنج ها: به سیامک می اندیشید. آن پیرسرباز زنده دلی که صورتی درهم شکسته و دلی شاد داشت. سرزنده و خوشخلق بود. سیامکی که فقط سابقه مبارزه اش دو برابرسن دانشجویانی است که اکنون درسلولهای همین بند زندانی هستند. دو برابرسن محمد وفا، دوبرابر سن دل افکاران و دو برابر.... آیا سیامک با آن رشادت و شهامتی که داشت چگونه پای تیراعدام رفت؟ او همیشه به ما درس می آموخت، درس مبارزه، درس شجاعت و شهادت به نظرش می رسید که هم اکنون دارد ازسینه سیامک به تیربسته خون فوران می کند. خون سربازشجاعی که ازهرقطره اش صدها و هزارها سرباز مبارز به پا خواهد خواست. خونی که تا قیامت خواهد جوشید و خاک را سیرآب و گلگون نگه خواهد داشت. دکتر وزیر را آخرین باری که دیده بود- مجروح و تبدار- درنظرمی آورد که درآن فرصت کم توانسته بود بگوید: "نمی دانم خانمم را گرفته اند یا صحنه سازی بود درهرصورت نگران وضعش هستم. " و حالا نگرانی او تمام شده است.
عبدالله نشسته خوابش برد. آن شب تا صبح همه اش خواب می دید: خواب اعدام و تیرباران. خواب خون و نعش هائی خون آلود، خواب گورستان افتخاری که مرده هایش به زنده ها می خندند و آنها را مسخره می کنند. خواب شکست خوردگان پیروزمند و خواب پیروزمندان شکست خورده و........

عبدالله صبح زود پشت درکشیک میکشید و تا اسماعیل را دید گفت: "سیامک پخ پخ! " ولی او از جلو سوراخ رد شده بود.عبدالله مضطرب و بی قرار بود و دائم داد می زد: "نگهبان! 26" صدای نگهبان بلند شد: "صب کن! " عبدالله ولکن نبود، نگهبان عاجزشد و آمد در را بازکرد ولی نگذاشت عبدالله بیرون رود: "بزارسلول 27 از مستراح بیاد" و جلو در نیمه باز ایستاد. صدای پائی شنیده شد و عبدالله خود را برای آن لحظه حساس آماده کرد و تا اسماعیل مقابل در رسید گفت: "سیامک پخ پخ! " و اسماعیل بی اراده گفت: " اه! " و ازجلو سلول رد شد.
عبداله برای تماس گرفتن با اکبر به تکاپو افتاد. پیشامد هفته قبل و مجازات سه روزه بدون پتو و زیلو به سربردن کهنه شده بود. عصرها زمزمه کنان قدم میزد و بتدریج صدایش را بلند می کرد. اکبرهم از آنطرف حیاط به صدا در می آمد. یک روز که عبدالله از آمادگی اکبرمطمئن شد شروع به خواندن کرد: " بابا کرم! آی اکبرم! نگفتمت. نگوئی یم! حالا دیگه جان منی، عمرمنی، شیشه بابا را نشکنی!
و اکبر در جوابش خواند: " به کوی میکده گریان و سرفکنده رو- چرا که شرم همی آیدم زحاصل خویش! "
عبدالله دریاس فرو رفت، ازجوش و خروش افتاد، مدتی سلانه سلانه درسلول قدم زد و بعد با خشمی دربند کشیده کنج سلول نسشت و زیر لب گفت: " اکبر اعتراف کرده. " و به فکر فرو رفت.

 

 

فرمات PDF :                                                                                                            بازگشت