راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

افسانه ما- 12

فاجعه شاهنشاهی، درج.ا تکرار شد

از قزل قلعه و حمام زرهی

تا اوین و بند 209 اوین

سروان غلامعباس فروتن

 

هوا هنوز روشن نشده بود که از جای نسبتا دوری صدای چند رگبارگلوله و ده پانزده ثانیه بعد صدای تک تیر، سکوت خسته شب را شکست و زندان را از خواب خوش سحرگاهی بیدار کرد و به دنبال آن پارس سگ ها و غارغار کلاغ ها بلند شد. عبدالله که خوابش سبک بود زودتر از همه بیدار شد و بی تامل گفت: " میخوان از یکنواختی کسل کننده بیرونمون بیارن." و نجوا کنان حدس هراس انگیزش را زد: " بازم دارن اعدام می کنن! " خشمی عمیق گلویش را در چنگ گرفت. دوبارآب دهنش را غورت داد و با صدای تغییر یافته اش ادامه داد: "زمین ما باید همیشه ازخون رنگین باشه."

محمد جعفر و فیروز از زیر پتو بیرون آمده بودند و داشتند از سرما می لرزیدند ولی حواسشان به لباس پوشیدن نبود. عبدالله دچار بیقراری شد و بلافاصله با سلول های دو طرف تماس گرفت:

- صدای تیرباران را شنیدید؟

- بله!

- محکم باشد! گول نخورید!

- خوب

سلول 25 در محاق سکوت فرو رفت. آن روزهروقت عبدالله ضربه ای به دیوار می زد چند مشت و لگد به عنوان اعتراض به دیوار کوبیده می شد. نیمه شب عبدالله از صدای ضریه ای که به دیوارخورد از خواب پرید، خودش را به دیوارچسباند و این جمله ها را دریافت داشت: " هیبت الله جاسوس است. پلیس از جریان مرس مطلع شده. احتیاط کنید! "

و باز صدا قطع شد. روزبعد همه زندانیان بند می دانستند که: هیبت الله جاسوس است! ولی عبدالله با شورهمیشگی همچنان با سلول 27 در تماس بود و محمد جعفرجلو سوراخ سیگار دود می کرد و کشیک می کشید. هر بار که نگهبان نزدیک می شد عبدالله با علامت محمد جعفر دست از کار می کشید. چشم نگهبان که کنارمی رفت کار مخابره ازسرگرفته می شد.

یکبار محمد جعفر احساس کرد کسی خود را از پشت در کنار کشید و سایه اش ناپدید شد. عبدالله ضربه ها را مثل رگبار به دیوارفرود می آورد و گروهبان دولت آرام و بی صدا پائین درکمین کرده بود. محمدجعفر که احساس کرد دستی آهسته دارد کلید را در سوراخ قفل می چرخاند به عبدالله علامت قطع داد ولی دیرشده بود. در باز شد و گروهبان دولت که از خشم رنگش پریده بود با خشونت گفت: خوب مچتو گرفتم؟ دیگه نمی تونی حاشا کنی!" و رفت.

چند دقیقه بعد با افسر نگهبان برگشت. دوباره توقیف پتو، توپ و تشر و تهدید.... ولی کار مخابرات تعطیل بردار نبود و فقط  وقت آن به بعد ازنیمه شب موکول شد که گروهبان دولت خواب بود و نگهبانان خواب آلود. و هرگاه این ضربه ها در شب به کف سلول وارد می آمد تقریبا تمام زندانیان بند با چسباندن گوششان به زمین می توانستند آن را بگیرند. ولی چون احتمال استراق سمع وسیله پلیس می رفت تماس ها بیشتر از راه دیوار بود.

اسماعیل را سه باربرای بازجوئی بردند و هربار او را نیمه بیهوش برمی گرداندند. عبدالله تا نیمه شب ازدیوارسلول 27 جدا نشد. دو روز بعد محمود ماجرا را به عبدالله مخابره کرد: "به لشکرزرهی بردند. دوبار زیر دستبند بیهوش شد. یکبارشلاق خورد. سرانجام اعتراف گرفتند. دو روز با حالت تب در سلول تاریکی زندانش کردند. دستهایش کار نمی کند و غذا را من دهنش می گذارم."

عبدالله خلع سلاح شد. اکبر و اسماعیل اعتراف کرده بودند.

 

آن روز نوبت حمام بود. عبدالله و فیروز و محمدجعفرحوله صورتشان را روی ساعد انداخته و صابونی دردست گرفته بودند و منتظر باز شدن در بودند. محمدجعفر داشت ادای گروهبان دولت را در می آورد: "اگه تو راه به کسی برخوردین حق سلام علیک ندارین! در حموم رب ساعت بیشتر نباس معطل بشین! سر رب اگه صابونی هم باشین از زیر دوش بیرونتون می کشم."

عبدالله گفت: "حمام نبرن بهتره. سه نفر مونو لخت مادر زاد میفرستن تو یک دوش. یک سربازم می گذارن بالا سرمون تا ببیننه چطور پر و پاچه مونو صابون می زنیم. شیر آبرو هم که باز می کنیم اول بخار یرون می زنه، بعد آب جوش و بعد هم آب سرد."

محمدجعفر گفت: "پنج دقیقه هم به آخر وقت مونده آب سرد قطع میشه. داد و بیداد و اعتراضم اثر نمی کنه و گروهبان دولت آب سبز رنگ و یخ زده حوض و سطلی یک تمن بهمون می فروشه."

عبدالله گفت: "یادآوری خوبی بود. باید پول خُرد بردارم که آب حوض بخرم. "کمی فکرکرد و گفت: "من ازخیر حمام رفتن گذشتم. با این هوا اگر آب سرد رو تنمون بریزیم ذات الریه می کنیم، بعلاوه آب حوض خیلی کثیفه. زیر دوش حمام شعری نوشته شده بود که خیلی وصف الحال بود: اگر اینه نظافت -  من قربون کثافت.

فیروزازعبدالله پرسید: "یادتون هست دفعه قبل تو سر بینه چی ازشما پرسیدم؟"

نه .

پرسیدم چرا بابا پاشو حمام نبرده؟

عبدالله با تعجب گفت: "سوال بیجایی نکرده بودی؟ "

فیروز خندید و گفت: "من اینقدرگیج بودم که برای چند لحظه فکرکردم یکنفر پای طبیعیشو کنده گذاشته تو سربینه! "

عبدالله که جلو خنده اش را نمی توانست بگیرد گفت: " نامردها گیجمون کردن! "

محمدجعفر به عبدالله پیشنهاد کرد: "شما هم بیا تنوعی که هست، گردشی می کنی، خودتو خیس نکن."

هرسه نفرخوشحال بودند چون درحیاط چشمشان به آسمان و آفتاب می افتاد و چند ثانیه ای هوای آزاد ریه هاشان را نوازش می کرد. اصولا خروج از سلول، عبورازحیاط، رفتن به حمام برایشان نوعی تفریح بود. از ماندن در سلول داشتند می پوسیدند. می گندیدند. رنگهایشان به زردی گرائیده بود. دیدن پرتو نوازشگر آفتاب آذرماه- حتی برای یک دقیقه- از آرزوهای بزرگشان به شمارمی رفت. به همین دلیل صبحگاهان وقتی انعکاس شعاع طلاگون خورشید ازشیشه های اطاقک برج نگهبانی روی پنجره می افتاد و نواری از نور به پهنای یک کف دست به طورمورب در ارتفاع دو متری برای مدتی کمتراز یکدقیقه روی دیوارسلول می افتاد. عبدالله پتوها را تا می کرد و زیرپایش می گذاشت، خود را به دیوارمی چسباند تا بتواند خورشید را ببیند و اگر سرحال بود و نطقش گل می کرد تعارف می کرد: "بیا فیروز تو هم آفتابو تماشا کن! "

یکی ازعوارض زندان یکنواختی خسته کننده ایست که روح زندانی را دچار رکود می سازد و به گندیدگی سوق می دهد، درست مثل آب راکدی که سر انجام تبدیل به گنداب می گردد و کرم می زند. شخصی که چشمانش ساعت ها، روزها، هفته ها و ماهها فقط و فقط منظره یکنواخت اطاق سمنتی کوچکی را با در قطور آهنی و پنجره مشبک درهم فشرده، زیلوی رنگ پریده، نور ضعیف لامپ سقف، قیافه ابله گروهبان دولت که مسئول تربیت، اصلاح اخلاق، مامورهدایت او به راه "راست" است. صورت نشسته و چشمان قی کرده تراب که یکساعت را کمتر از یکدقیقه می داند و در جواب کسی که برای مستراح رفتن عجله دارد می گوید: "دوساعت صب کن" می بیند و این مناظرثانیه ای چند بار درمغزش ثبت می شود، خاصیت وجودی مغز را از بین می برد، آن را مختل می کند و زندانی را به نوعی بیماری دچارمی کند که سرش باد کرده است و تویش خالی است و فقط تصویر سرد و سخت یک سلول، مانند قبری درمیان کله اش جا گرفته، گیجی آدمی که روحش مسموم شده و به حال نیمه بیهوشی فرو رفته است.

برای چنین آدمی بازشدن در سلول تنوع است. پیمودن راه بین سلول و روشویی تنوع است. دیدن آسمان، آفتاب، ماه و ستاره و ابرو باد تنوع است- آنهم تنوعی لذتبخش! او گاهی ازبیکاری و برای رفع یکنواختی بی آنکه میل داشته باشد چند قلپ آب می خورد و مشت به دیوارمی کوبد. کله معلق میزند. بحث و مشاجره می کند. نقشه می کشد و درعالم خیال آن را با موفقیت به مرحله اجرا درمی آورد ولی احساس سیری نمی کند. ارضاء نمی شود. شراب پیروزی مستش نمی کند و از سراب افکار پریشان سیرآب نمی شود. ناچاردوباره و سه باره و ده باره همان طرحها را با مختصرتغییر و اصلاحی، درعالم خیال به ثمرمی رساند. روزی چند شهر را فتح میکند ولی با شنیدن صدای پوتین های میخدار یا دیدن قیافه نصیر، خمام، یا عافیت از بهت زدگی بیرون می آید و خودش را درسلول زندان و حلقه غیر قابل شکست واقعیت های تلخ و خشن می بیند و کامش که از پیروزی خیالی شیرین شده به تلخی می گراید و ذائقه احساساتش را طعم نامانوس پوچی غم انگیزی آزرده مب کند و خود را یک بندی اسیر و شکست خورده می بیند که دچارتعقید روحی است. کار او چشم بستن و نقشه انقلاب کشیدن و چشم گشودن، واقعیت را دیدن و زهرتلخ مغلوبیت را چشیدن است! با چشم بسته می ریسد و چشمش که بازشد رشته ها را پنبه می بیند و کابوس بازجوئی، بازپرسی و دادگاه محاصره اش می کند و او در جستجوی روزنه ایست که از این تنگنا برهد. در سلول سرد و تنگی که هیچ وسیله سرگرمی وجود ندارد. امکان قدم زدن و ورزش کردن نیست و گاهی سیگارهم نمی تواند بکشد. این عوامل توام با شنیدن خبراعدام های دسته جمعی، بی اطلاعی از وضع خانواده، بی خبری مطلق از اوضاع بیرون افکار زندانی را به سمت غیرطبیعی می کشاند. او در این شرایط روحی آماده پذیرش هرنوع شایعه ای، هر قدر نا معقول می شود و همینقدر که به دروغ شنیدن "فرمز سقوط کرده و ....." منتظراست قفل ها شکسته شود و در خیابانها برایش طاق نصرت برپا دارند! و هراتفاق کوچکی، مثلا تبسم رئیس زندان را به نفع خودش توجیه و تفسیرمی کند. در صورتیکه رئیس زندان وقتی اوضاع بروفق مرادش باشد متبسم است، ولی این حالت روحی لرزان و نا پایدارش با اخم گروهبان دولت و با خنده بی محابای نصیر به کلی دگرگون می شود و وضع را بسیار وخیم و خطرناک می بیند. این ضربه های متوالی با ساطور شایعات-  و شاید شایعات عمدی پلیس – دائم برپیکر روحش فرود می آید، آن را ازشکل می اندازد. آدم به عبدالله حق میدهد که عصبی بشود. برزخ و تندخو باشد. او که داشت راهش را با صداقت می رفت ناگهان پوست خربزه ای زیرپایش رفت و با سر زمین خورد. حالا این زمین خوردگان منتظرند تا تراب دررا باز کند و اجازه حمام رفتن صادرکند و آنها با نشاط مردگانی که به انفاس عیسوی جان می گیرند به دنیای زندگان، زندگانی که دهنشان برای سلام کردن هم بسته شده است، برگردند تا با نفس مسیحا اثرهوای آفتابی حیاط کالبدشان از بیحسی و روحشان از کرختی بیرون آید.

دربازشد. فیروزمیخواست پایش را ازدرگاه بیرون گذارد که دست نصیرتو سینه اش قرارگرفت: " کجا"

- حمام

نصیر بیشرمانه گفت: " عافیت باشی!"

فیروزعضبناک او را نگریست و خود را کنارکشید. نصیرعجولانه و آمرانه به او گفت: "بیا بیرون!" حالت عبدالله و محمدجعفر دگرگون شد و فیروز از هول این دعوت گستاخانه خودش را باخت. شقیقه هایش شروع به پریدن نمود و رنگش تغییرکرد. گوئی همه خونی که درصورت رنگ رفته اش بود یکباره به مغزش هجوم آورد قلبش می تپید و خون را ازشاهرگها به مغز می رساند. دست و پایش داشت ازرمق می رفت.

عبدالله گفت: "شجاع باش! "

این زمزمه محبت آمیز حکم دعایی داشت که به اودل داد و روحیه اش تغییر کرد. فیروززیرلب به عبدالله گفت: "نمی تونم بگم که زیرشکنجه چه خواهم کرد ولی معتقدم که مردن و سری رو فاش نکردن پیروزی بزرگی برسیستم تیمور- آزمود است."

نصیر با دریدگی گفت: " استخاره می کنی؟ یالا، را بیفت! "

و فیروزآهسته به راه افتاد تلاطم قلبش آرام نشده بود و متفکر و نگران پا به پای نصیر از پله ها پائین رفت و به راهرو اول پیچید. گروهبان عافیت که در مدخل بند منتظر ایستاده بود دررا باز کرد و آنها را به داخل هشت فرستاد.

 

دراطاق افسرنگهبان سرهنگ دراز لاغراندامی با موهای جو گندمی که تا پشت سرش امتداد داشت نشسته بود و نفس زنان سرگرم خواندن جواب متهمی بود که صندلیش نزدیک او قرارداشت. دو نفردیگر در دو سرنیمکتی که کنار دیوار و روبروی سرهنگ گذاشته شده بود نشسته و مشغول نوشتن بودند. فیروز سلام کرد. سرهنگ که آماده جواب دادن بود سرش را بلند کرد و میرغضب وارنگاه به او افکند و گفت : "کوفت! مردکه پدسگ! " و دوباره مشغول خواندن شد.

فیروزاهانت دیده که روح زخم خورده اش آماده انفجاربود، بی آنکه جرات کند عکس العمل نشان دهد خشکش زد. اولین تعارف بازپرس به مذاقش سازگار نیامد. اطاق دورسرش داشت می چرخید و زمین به طورمورب زیر پایش بالا و پائین می رفت. پلکهایش بی حرکت ماند و به میزسرهنگ که به نظرش لرزان می آمد خیره ماند.

نفری که درانتهای نیمکت نشسته بود دچار رعشه شده بود و همه وجودش می لرزید. لرزشی که خفیف بود اما نمی شد مخفیش کرد. او که وانمود می کرد دارد می نویسد زیرچشمی مواظب بازپرس بود و همینکه او را مشغول می دید دزدکی گردن می کشید و جواب های متهم دیگری را که آن سرنیمکت بود می خواند. سرهنگ سرش را بیموقع بلند کرد و او را دید. ازجا پرید و دیوانه وار زیرمشت و لگدش گرفت و با خشم گفت: "مادرقحبه! اون پدرسگ اعدامیه خودت یه گهی بخور!

و بعد به سراغ دیگری رفت و جوابی را که داشت می نوشت خواند: چند مشت به صورتش کوبید: "آخه پفیوز! چرا داری حاشیه می ری؟ بنویس: غلط کردم-  گه خوردم. گولم زدن. به این راه کشیده شدم! ببخشینم! این روده درازیها چیه؟ میخوای منو معطل بکنی؟ میخوای درکار بازپرسی اخلال بکنی؟ میخوای از.... زنت بخوری؟

و متهم دستهایش را حایل سر و صورتش کرده بود و سرش را پائین برده بود که به چشمهایش صدمه نرسد. بازپرس خسته شده که صدایش در نمی آمد و نفس نفس می زد سرجایش نشست. صدای ناله مقطعی از داخل روشوئی اطاق بلند شد و کسی او را "دلداری" می داد: "ننه سگ چشمت کور. اگه مثه آدم جواباتو داده بودی حالا تو سلولت کیف می کردی. هروقت راضی شدی برم به جناب سرهنگ بگم.

بند دل فیروز پاره شد. سرهنگ مردنی، با صورت کوچک سیاهپوست، موی خاکستری با عینک براق نمره دار، با لب های قیطانی سیاه ترازصورتش به نظر او هیولائی رعب آور و دیوی هول انگیز آمد که می توانست هر یک از متهمین داخل اطاق را مثل یک لقمه کوچک ببلعد، اگرخودش زیر رکبارمشت و لگد قرارمی گرفت آنقدر نمی ترسید ولی از دیدن منظره کتک خوردن این دو متهم روحیه اش داشت به سرعت ضعیف می شد. در اراده اش فتوری راه می یافت و حاضر بود بدون این مقدمات ببرند و دستبند قپانی به دستش بزنند و او آنقدر درد بکشد تا بیهوش شود. آن وضع برایش خوشایندتر بود. جنگ اعصاب، جنگی توام با خشونت و درشرایطی که یک سرباز آنقدر قدرت دارد که تف تو صورت یک سرهنگ اسیر بیندازد. شلاق بزند. دشنامش بدهد. بیضه هایش را لای تخته بگذارد و با گوشتکوب تهدیدش کند. دل آدم را خالی می کند. جراتش را می خورد و برای تسلیم شدن آماده اش می سازد. و این سه نفری که بسیار معقول و مودب نشسته اند و سرگرم کارشان هستند و مطیع و متواضح آنچه را که سرهنگ وزیری دیکته می کند می نویسند. ابتدا که وارد اطاق شده بودند بازپرس با سه نفر قبلی همین معامله را می کرد تا زهرچشمی از تازه واردین بگیرد و حالا هم که دارد نوشته هاشان را کنترل می کند هرگاه لغزشی در کارشان ببیند آنها را زیرمشت و لگد می گیرد. چون متهمین ناشی اند و نمی توانند جوابها را طوری بنویسند که مواد مندرج در ادعا نامه که دادستان آن را مدتها قبل- قبل ازشروع بازپرسی- نوشته است جور در آید. لذا سرهنگ وزیری درنقش بازپرس ماموریت دارد که آنها را در مسیرصحیح راهنمائی کند.

یکی از متهمین نیمکت نشین آخرین جوابش را نوشت و ورقه را به بازپرس داد. سرهنگ آن را به سرعت مرور کرد و رضایت خاطرش را با گفتن: "برو گمشو مادرقحبه! به او ابلاغ کرد و به متهم جدید گفت بیا بتمرگ!

فیروزکه نشست بازپرس بلند شد و بی مقدمه دو مشت توی سرش کوبید، فیروز بی اراده گفت: "آه! "

آه و زهرمار، مادرقحبه! دارم بهت هشدارمیدم اگریک ذره بد قلقی بکنی میدم گرمت بکنن!

فیروزگیج شد. نمی فهمید کجاست و چه باید بکند. فقط شبح استخوانی دراز و سیاهی را می دید که با موهای چرکمرده و فلفل نمکی و عینک دسته سیاهی که اول نور چراغ و سپس چشمان کدر و گود افتاده او را می نمایاند، جلو رویش ایستاده است و دارد او را مخاطب می سازد: "درسازمان نظامی چه گهی می خوردی؟ "

فیروز با ترس و لرزجواب داد: "کاری نمی کردم."

پدرسگ! جاسوسی می کردی. بیشرف! تفتین می کردی دیوث! افسرا رو تحریک می کردی قرمساق! تهیه قیام مسلحانه می دیدی پفیوز، شعار جمهوری می دادی بی همه چیز! مرام اشتراکی رو رواج میدادی،  می خواستی خوار مادرتو بدی سربازها...... نوکر روس! تاریخ تمدن می خوندی. زنازاده! به کارگرها برای نابود کردن کارفرما تعلیمات نظامی می دادی. اینها کارنیست؟ تو جاکشی و نوکری و جاسوسی و خیانتو کارنمی دونی؟! بی ناموس!"

 

وزیری سادیسم داشت. سادیسم ناسزا گفتن و کتک زدن. دستهایش ورم کرده بود. دائم رنگ به رنگ می شد و حالا رنگ سیاه و زرد و مات صورتش درهم شده بود. لبهایش فرو رفته بود. موهای سرش توی صورتش ریخته بود و دهنش کف کرده بود. اما سیر نمی شد. هنوز تشنه بود. تشنه فحش دادن. تشنه مشت و لگد پراندن. ولی دیگر توانش را از دست داده بود. زنگ روی میز را به صدا درآورد و دستور چای داد. سیگاری آتش زد و ضمن پک زدن سئوال را بالای ورقه نوشت و آن را به فیروز داد. فیروزمنگ شده بود. سرش صدا می کرد. چشم هایش پرپرمی زد و همه چیز را لرزان و شناور می دید و دردی درناحیه لاله گوش و استخوان فک پائینش احساس می کرد. جواب سئوال اول را نوشت: نام شهرت و ....

سوال دوم مطرح شد: "جناب سروان! شما! جنابعالی! درحوزه ها چه می کردید؟ " و برگه را جلو فیروز گذاشت و همانطور که چای می خورد و حبه قند روی زبانش، حرف زدنش را تغییر داده بود گفت:

"میخوام بهت ارفاق کنم. کاری نکن که بفرستمت پای تیراعدام! آدم بشو! اول بنویس چه غلط هائی می کردی و بعد هم اضافه کن دراثرخریت، جهالت، جوانی، نفهمی به خیانت و جنایت کشیده شدم و حالا از گُه خوردن خودم پشیمونم. ببخشینم!

فیروز منگ و لجوج نوشت: "بحث اخبارمی کردیم."

وزیری بیدرنگ بلند شد. چند لگد به پهلوها و دنده هایش زد و رگبارمشت را به سرو صورتش روانه ساخت. فیروزچاره ای ندید جز اینکه دستها را روی میزبگذارد و پیشانیش را به پشت آنها بچسباند و مشت و لگدها را که با فحش ها چاشنی می شد نوش جان کند.

بازپرس از بی اعتنائی او بیشتر تحریک شد. به گروهبان نوران دستورداد: "چند شلاق تو سرو صورت این پدرسگ بزن! "

شلاقها را کافی ندانست گوشهایش را گرفت از جا بلندش کرد و سرش را به سوک دیوارکوفت. پیشانی فیروز در ناحیه بالای ابروی چپ شکاف برداشت و خون از پوست پاره شده اش بیرون زد. بازپرس موهای پشت کله او را در چنگ گرفت و سرش را به جلو فشارداد تا خون روی لباسش نریزد و به نوران گفت: "ببرش."

نوران سرفیروز را توی کاسه روشوئی گرفت تا پزشکیار بیاید، او هم یک پانسمان سرسری کرد و دوباره متهم را با صورت ورم کرده، پیشانی شکسته و فک آسیب دیده بغل دست بازپرس نشاند. زیرچشمش بنفش شده بود. خون از باند روی پیشانی نشت می کرد. گوشهایش صدا می داد. سرش سنگین ترشده بود و درد می کرد. هنگام نفس کشیدن دنده هایش درد می گرفت و مجبورمی شد نفس نیمه تمام را پس دهد.

سرهنگ پرسید: "بحث تئوریک نمی کردی؟"

نه!

بیشرف! مادرقحبه! پدرتو درمیارم! " و با صدائی گرفته ازعصبانیت گفت: " می دونی بحث تئوریک چی یه؟ "

بله!

بنویس!

فیروزنوشت: "بحث تئوریک عبارت از بحث روی مسائلی از قبیل مسئله وطن پرستی است."

بازپرس بلند شد: "خواهر.... یه وطن پرستی نشونت بدم. مادرتو می دم سربازا....."

و او را از روی صندلی هل داد. فیروز زمین خورد. بازپرس صندلی را بر داشت و رویش کوبید و همانجا زیرمشت و لگدش گرفت و باز بلندش کرد. خون روی زمین مالیده شده بود. دست بازپرس هم خونین شده بود. در این هنگام سرگرد اسماعیل را برای بازپرسی آوردند. او هنوز در آستانه در بود که بازپرس به گروهبان توران گفت: "اینها آدم بشو نیستن. اول ببرپنجاه ضربه شلاقش بزن بعد بیارش!"

و اسماعیل که ازخشم می لرزید و چشمانش داشت از حدقه درمی آمد بی گفتگو به سوی شکنجه گاه رفت. بازپرس دیگرخودش نای کتک زدن نداشت و می خواست اسماعیل رام شده را روی صندلی بنشاند تا او به سوالها، جوابهای " عاقلانه" و "مناسب" بدهد.

فیروزداشت بیحال می شد و هماهنگ با بیحال شدن نرم می شد. خونریزی پیشانی، مشت ها، لگدها، شلاق ها و توپ و تشرها کارخودش را کرده بود- یعنی بازپرس مهارت و وظیفه خودش را خوب انجام داده بود- سرهنگ وزیری مانند خیاطی بود که با تکمیل و تنظیم هرپرونده سنگی را در کوزه می انداخت. فیروز تقریبا مقاومت از خود نشان نمی داد و بدقلقی های مختصر و زودگذرش سد راه بازپرس نبود و با یکی دو مشت یا فحش "آدم" می شد و مقاومت مختصرانه اش خیلی زود درهم می شکست و به سوالهای بازپرس جوابهای عاقلانه و مناسبی میداد: "من شعارجمهوری دادم. بین افسران تحریک و تفتین می کردم. برای بیگانگان جاسوسی می کردم. مرام اشتراکی داشتم. تهیه قیام مسلحانه می دیدم. برضد امینت کشور مرتکب جنایت و خیانت شدم، به اعلحضرت سوء قصد کردم. ولی به علت خریت، جهالت، جوانی و نفهمی گول خوردم و به این کارها کشیده شدم....

سرهنگ وزیری سنگی را در کوزه انداخت و فیروز رفت توی سلول تا با خیال "راحت" سرش را بگذارد و بخوابد. عبدالله و محمدجعفر چهارساعت بود که ازحمام برگشته بودند نصیرداشت فیروزرا به سلول می برد. او  درست نمی توانست راه برود. تلوتلو می خورد، کاملا آدم شده بود. دیگربه چیزی که نمی اندیشید نتیجه و فرجام کاربود. آب از سرش گذشته بود و مهم نبود که یک نی باشد یا صد نی. حال و حوصله اندیشیدن نداشت. بیمارمنگ و تبداری بود که چیزی نمی فهمید. نه درد را و نه هذیان گوئی را.

نصیر در را بازکرد و چون قهرمان وقاحت با خوشحالی مرگ آوری به عبدالله گفت: "بیا رفیقتو تحویل بگیر!"

عبدالله و محمدجعفرنمی توانستند تاثرشان را مخفی کنند و همچون دو پرستار مهربان و دلسوز جایش را درست کردند، زیربغلش را گرفتند و خوابانندش. عبدالله یک خرما دردهنش گذاشت، فیروز می خواست آن را بجود. دو طرف فکش تیرکشید و دندانهایش جفت نشد. خرما را با زبان جلو دهان آورد و با کمک انگشت بیرون کشید. دلش ضعف رفت و آثار درد درصورتش ظاهر شد. عبدالله از نگهبان خواهش کرد که یک لیوان آب بیاورد. خرماها را توی آب ریخت با قاشق لهشان کرد، هسته ها را درآورد. رنگ آب به صورت قهوه ای کدری درآمد. آثارمهربانی عمیقی درچهره اخمو و زمخت عبدالله پدیدار شده بود. انگار قلب او کانون محبت بود. سر فیروز را با دست بلند کرد: "بخورپسرخوب! "

فیروزشربت دست ساخت عبدالله را با اشکال خورد. حرکت فکش با درد شدیدی توام بود. استخوان فک و لگن خاصره اش- در ناحیه پشت و بعد از آخرین مهره ستون فقرات ترک برداشته بود. تبش داشت بالا می رفت ولی مشت هائی که به کله اش خورده بود همچون داروی مخدری گیج و منگش کرده بود. عبدالله نوازشگرانه دستی به سر و صورت مجروح او کشید و گفت: فولاد ازآب دیدن سخت ترمیشه. "فیروزخوشش آمد و لبش به خنده ضعیفی پس رفت.

محمدجعفر گفت: "ما شکل قالب آنها رو نمی گیریم. می میریم ولی تسلیم نمی شیم.

فیروزبی حالتر و بی حالترشد و دیگر چیزی نفهمید. تا چند روز برای بیرون رفتن کمکش می کردند. درد استخوان فک و لگن خاصره همه دردهای دیگرش را تحت الشعاع قرارداده بود.

 

" رفقا مژده ! فرمزسقوط کرد! "

عبدالله با تعجب پرسید: "کی گفت؟ "

محمدجعفرجواب داد: "به دیوار مستراح نوشته شده بود."

 

شادی وارد سلول شد و عبدالله بی درنگ خبر را به سلول اسماعیل که چند روز قبل با آن ارتباط برقرارشده بود مخابره کرد. شیرینی این خبر توی دهانها بود که ازسلول 25 چند ضربه به دیوارخورد. عبدالله که خوره این کار شده بود فوری کنار دیوار رفت و آمادگی خود را اعلام داشت. خلیل این خبر را مخابره کرد "شاپورعلیرضا ربوده شد!" شادی دوم شادی اول را تکمیل کرد و ظرف نیمساعت زندانیان این شاخه بند می دانستند که: علیرضا ربوده شده و فرمزسقوط کرده. این موضوع از صدای قهقه خنده، از آوای سرود و از هلهله ای ابهام آمیزکه توی راهرو می پیچید کاملا محسوس بود.

عبدالله، محمدجعفر و فیروز نشستند و با نشاطی دیوانه وار به تجزیه و تحلیل اوضاع پرداختند: "علیرضا را حزب ربوده و درسقوط فرمزعده زیادی افسر و سرباز آمریکائی اسیرشدن. دنیا دارد به سرعت به کام ما می گردد. عنقریب قفل ها شکسته می شود، درها بازمی گردد و ما همدیگررا در آزادی در آغوش می کشیم و....."

چه آرزوهائی و چه رویاهای شیرینی! این سه نفرداشتند با مصالح: اسارت افسران آمریکائی، سقوط فرمز و ربوده شدن علیرضا دنیائی برای خودشان می ساختند. بحث به آنجا کشیده که اگر به حکومت رسیدند با زندانبانان فعلی چه معامله ای بکنند. بین عبدالله و محمدجعفرمشاجره ای درگرفت:

عبدالله می گفت: "همه شونو باید اعدام کرد! "

محمدجعفرعقیده داشت که: "اینها آلت فعلند و تقصیری متوجهشون نیست. باید اصلاحشون کرد. اگرعاملین و مسببین واقعی مجازات شوند و محیط تربیتی تغییرکند تمام آثار بد آن بتدریج ازبین خواهد رفت. گروهبان عافیت، استوارفرازی و سروان خمام تبدیل به آدم های خوبی خواهند شد و می توانند خدمتگزاران مفیدی برای مردم باشند.

عبدالله زخم خورده، عبدالله داغدار، عبداللهی که گروهبان دولت، استوار فرازی و سرگرد کاووس چند بارغرورش را لگددارکرده بودند، شخصیتش را کوچک کرده بودند، خیلی خیلی کوچکتراز آن که خودش را می پنداشت، دندان غروچه می رفت و با قساوت و قاطعیت حکم به قتل عام همه پیچ و مهره های دستگاه میداد.

"رحم آوردن بر بد خواهان بشریت، بیدادگری درحق خودمونه. من با سعدی هم عقیده هستم: ترحم برپلنگ تیز دندان- ستمکاری بود برگوسفندان."

و چیزی نمانده بود که محمدجعفر را که طرفدار نرمش و اصلاح مسخ شدگان مکتب ارتجاع و تربیت یافتگان قلدران ارتش بود به باد دشنام بگیرد.

فیروز دخالت کرد: "شما که دارین قبل ازهمه خودتونو ازبین می برین."

محمدجعفرسکوت کرد ولی عبدالله می غرید و می جوشید. شادی قوام نیافته داخل سلول رنگ باخت و محیط آن تبدیل به جهنمی شد که مالک آن عبدالله لجوج بود. سکوت بدفرجامی جانشین مشاجره شد و غمی گنگ و آزار دهنده فضای سلول را آلوده و مسموم کرده بود و هیچ بهانه ای برای ازبین بردن این وضع پیدا نمی شد. یکساعت بعد صدای ضربه ای ازدیوار سلول 27 شنیده شد. عبدالله قهرآلود به پای دیواررفت. وقتی مخابره پایان یافت با طوماری از دیوار کنده شد. سرجایش نشست و خشم لرزانی که تبدیل به سر آسیمگی می شد گفت:

" آقای محمدجعفر! گوشاتو خوب بازکن! سرهنگ سیامک.... سرگرد جعفر... سروان احمد.... ستوان واله.... مجموعا 21 نفراعدام شدن! بازم خیال مدارا داری ؟! "

و بعد با پرتوقعی ملتهبی که جوش اندرون او را نمایان می کرد ادامه داد: "رهبران هم رفتن تو لاکشون. نیتجه همینه و باید منتظراعدام های تازه ای باشیم."  و پس ازمکث طولانی بازبه حرف آمد: "ما کوتاهی کردیم. ما دست رو دست گذاشتیم. آیندگان به ریشمون خواهند خندید." بعد خودش با غیظ گفت: "چرا آیندگان؟ همین نسل حاضر- فرزندان بلافصل- به سستی ما پوزخند می زنند. برای ما سرشکستگی و ننگی بالاتر از این نیست که به گناه این قصور محکوم افکارعمومی باشیم. که به گناه این سستی مغضوب ملت باشیم. ملعون نسلی باشیم که به حکم وظیفه تاریخی قیمومتش رو به عهده داشتیم، افسوس که فرزندانمون وارث مرده ریگی نفرت آورن! نفرینمون می کنن. این بار ننگ بردوش ما سنگینی میکنه."

جعفرگفت: "اما چرخ تاریخ خستگی نمی فهمد و به حرکت ازلی و ابدی خود ادامه میده. آینده ازآن ماست و در مقیاس مبارزات یک حزب اعدام 21 نفرهم چندان مهم نیست. نهال آزادی روباید با خون آب داد."

عبدالله دوباره ازجا در رفت: "بله مرگ خوبه ولی برای همسایه، ما همه اش فرمول حفظ کردیم. مثل همه قشری ها و ملانقطی ها جمله های معینی رو آنقدر تکررمی کنیم تا شنیدنش چندش آوربشه، تهوع آوربشه: چرخ تاریخ، قدرت توده ها، افول سرمایه داری، حزب شکست ناپذیر، آینده روشن، نهال آزادی. و از این فرمول تحویل دادن احساس خرسندی هم می کنیم و بیهوده خیال می کنیم با ذکر این جمله ها مشکل حل میشه. ولی حاضرنیستیم به واقعیات توجه کنیم. تعصب کورمون کرده. "عبدالله صدایش را که می لرزید بلند تر کرد:"

آقای محمدجعفر! چرخ تاریخ هم کوره، هم کره و هم تنبل. ما باید اونو به حرکت درآوریم. به امید سیرطبیعی تاریخ نشستن و دست رو دست گذاشتن کار قضا و قدری هاست.... "قومی به جد و جهد گرفتند وصل دوست. قوم دگر حواله به تقدیرمی کنند"!....  بله اگرهزار سال صبربکنیم ممکنه کشتی سرگردان اجتماع ما به ساحل بهشت برسه. ما ناخدای کشتی توفانزده ای هستیم. دراین کشتی توفان رو نشناختن سمت باد رو تمیزندادن، قطب نما نداشتن، از قوای طبیعت استفاده نکردن، منتظر باد شرطه بودن و با خیال راحت خوابیدن عاقلانه نیست. همه مون غرق خواهیم شد. همینطورکه داریم می شیم. اگربه مردم علاقه داری، اگر به اصول معتقدی، اگرخودتو یک انقلابی مومن میدونی، اوضاع رو آنطور که هست بررسی کن نه آنطورکه آرزو می کنی، ببین چرا به این روز افتادیم و حالا چاره کارچیست؟ تعصبه؟ حفظ و تکرارفرموله یا ....؟"

محمدجعفر معترضانه صحبت عبدالله را برید: "من، هیچ تعصبی ندارم. آدم زیرچوبه دارکه تعصب نشون نمیده. ایمان با تعصب فرق داره. فرمولم حفظ نکردم. انسان برای بیان منظورش باید ازکلمات استفاده کنه. وقتی کلمه ای بتونه احساس ما رو یا مقصود ما رو خوب برسونه چرا ازش استفاده نکنیم. دراینکه حزب اشتباهاتی کرده شکی نیست. ما که سابقه چند قرن مبارزه نداریم. حزبمون جوانه. باید راه درست باشه. هدف عالی باشه...."

عبدالله ازشدت عصبانیت خندید و گفت: " شما اگرسرتونم به سنگ بخوره هشیارنمی شین. باید مغزتون متلاشی بشه." و بلند شد و با رنگ برافروخته به قدم زدن پرداخت.

 

نصراین  پدیده نفرت انگیزمثل جغد شوم و بدیمنی درآستانه درظاهرگشت: " عبدالله!"

- بله.

- یالا لباس بپوش!"

عبدالله با کین توزی یک مغلوب محق و خشمگین نصیر را نگریست و با لحن لجوجش زیرلب گفت: " آب میاد ازروغن چرب تر!" و مشغول لباس پوشیدن شد.

نصیربا ریشخند رذیلانه و موذیانه ای به عبدالله چشم دوخته بود. فساد همه ریشه های اخلاق این پسرک هم جنس طلب را، که به دنیای هرزگان تعلق داشت، جویده بود و او را به صورت لوندی زشت و پست درآورده بود. انحرافی چرکین از برق یخ بسته چشمانش ازخطوط  ناهنجار صورت دخترانه اش، از لبهای باریکش، از دهان تنگش و ازهمه جایش می تراوید. آثار بی شرمی مخصوص ولگردی ازصورتش نشت می کرد. کلاه خدمت لبه تختش را به طرف ابروی چپ کج گذاشته بود و لباس سربازی خوشدوختی که خیاط شانه هایش را با پنبه پهن و کمرش را به زورکش باریک کرده بود به تن داشت. هنگام راه رفتن خود را می جنباند و کپل خشکیده اش را این ور و آن ور می داد. حرف زدنش با پراندن ابرو و حرکات جلف و لوطی پسند توام بود و با این ادا و اطوارها توانسته بود در دل فرماندهانش جائی بازکند و چنان موقعیتی به دست آورده بود که به گروهبانها هم پرخاش می کرد. احسان که گاهی سردرد دلش بازمی شد و می گفت: " این پسره کونی به ما هم فحش می ده."

عبدالله ازسلول بیرون رفت. فیروز که عبدالله لجوج و یکدنده را می شناخت دلمرده و ناراحت بود. محمدجعفرعقیده داشت: "ازعبدالله اعتراف نمی گیرن."

- چرا؟

- لیسانس حقوق هست. وکیل مدافع بود. تمام فوت و فن های قانونی و قضائی رو می دونه. لجبازهست. ازتجربه دیگران هم استفاده کرده.

فیروز حرفی نزد. خیلی دلش می خواست بیش بینی محمدجعفردرست درآید. عبدالله را قبل ازشام برگرداندند. لباسهایش خاکی شده بود. دستهایش از کار افتاده بود ولی روحیه اش خوب بود. تعریف کرد: "مدتی زیردستبند مقاومت کردم. چون سنگی حاضر نبود نصیر آفتابه مسی مستراح را به آن بست. دلم ضعف رفت و بی حال گشتم. وقتی چشمهامو بازکردم کف اباق افتاده بودم و نوران داشت با شلاق تهدیدم می کرد. اهمیت ندادم. علی اصغرحالمو برای بازجوئی مناسب ندید."

دفعه سوم عبدالله را ازبازجوئی برنگرداندند. احسان دنبال لیوانش آمد ولی خبری از وضع او نداد. لیوان را صبح روز بعد برگرداندند. توجه محمدجعفر به این موضوع جلب شد و لیوان را به دقت وارسی کرد. ته آن با نوک چیزی شبیه به میخ نوشته شده بود NO محمدجعفر با خوشحالی گفت: "بنازم! اعتراف نکرده."

شب، جنازه نیمه جان عبدالله را به سلول آوردند. محمدجعفرشربت به گلویش ریخت و عبدالله همینقدرگفت: "اعترافهائی که می خواستند گرفتن!"

 

محمدجعفر را که ازبازپرسی آوردند زیرچشم راستش جوهری  و مجروح بود. می گفت: "بازپرس می خواست قلم روتو چشمم فروکنه سرمو دزدیدم نوک قلم زیرچشمم فرو رفت." عبدالله بهت زده گوش می داد و محمدجعفر تعریف می کرد: "بعد شلاقم زدن. بازپرس خسته بود گفت: برو! امشب فرصت داری فکرهاتو بکنی. در رو که بازکردن من مثل مرغی که تو لونش می ره خودمو انداختم تو بند."

عبدالله خنده اش گرفت و گفت: "حق داری آدم که در تنگنا گیرمیفته کارهای عجیب و غریبی می کنه. یعنی غریزه حفظ جان، آدم رو به این کارها وا می داره. مثلا اگر کسی رو برای کشتن توی اطاقی ببرن خیال میکنه اگراز این گوشه به آن گوشه اطاق بره می تونه خودشو نجات بده من وقتی مکتب می رفتم یه روز پاهامو فلک کردن. من خدا خدا می کردم یه طوری بشه که نتونن شلاقم بزنن. مثل: دستشون درد بگیره. شلاق پاره بشه، چوب فلک بشکنه. زلزله بشه. سیل بیاد و از این آرزوها.

فردا صبح که محمدجعفر را می بردند دلش می خواست یک پیشامد غیر منتظره ای کار بازپرسی را متوقف سازد. دو ساعت بعد محمدجعفر برگشت. پیشامد غیرمنتظره ای هم نشده بود. فقط راه رفتنش غیرعادی و بینیش متورم و لباسش خونین بود و قبل از اینکه عبدالله سوالی بکند او نالان شروع به گفتن ماجرا کرد:

" بازپرس گفت: بنویس به نفع کدام دولت خارجی جاسوسی می کردی؟ گفتم: جناب سرهنگ غلط کردم جاسوسی بکنم. دوتا مشت توی صورتم زد و به نوران گفت: "آقا جاسوسی نکردن! " و نوران مرا کشان کشان به داخل روشوئی برد و دستبند قپانی رو به دستهام قفل کرد. ده دقیقه جلو خودمو گرفتم. دیدم طاقت نمی یارم. به التماس کردن افتادم: آقایان! جاسوسی کردم. خیلی هم جاسوسی کردم. بنفع همین روسهای بی پدر و مادر جاسوسی کردم. حالا دیگه دستبند رو بازکن آقا جان!...."

بقیه صحبت محمدجعفرتمام نشد که سلول ناراحت و ماتم گرفته ازصدای خنده به لرزه درآمد.

وقتی بازپرس از کتک زدن غلامرضا خسته شد او را به نوران سپرد: "ببر قانعش کن" و نوران زردک بنفش بزرگی که کار "منطق" را می کرد بر داشت و با متهم روانه حمام شد. ضمن راه آن را با چاقو صاف می کرد و گره گوله هایش را می تراشید و با زهرخنده شومی ازغلامرضا می پرسید: "اندازه شده؟" و او که از این منطق نو ظهور یا بقول بازپرس "وسیله قانع کردن چشمش ترسیده بود با تردید غم انگیزجواب داده بود قانع شدم.

نوران گفته بود: "پس بیا با هم بخوریمش!"

 

علی اصغر به صراف که از قبول عضویت استنکاف می کرد گفته بود: "اسمت تو دفتررمزه."

- مگردفتررمزقرآن خداست؟" وقتی طرف این جواب سربالائی را داده بود علی اصغراو را به نصیرسپرد تا " آدمش" بکند.

 

بازجو ازستوان محمدعلی پرسیده بود شماره 2516 چیست؟

او نوشته بود: "شاید شماره یک تاکسی باشد. " و علی اصغر به گروهبان نوران دستور داده بود محمدعلی را ببرد گرم کند تا او حواسش جمع باشد و جواب سربالائی ندهد. محمدعلی که خوب گرم شد قبول کرد که شماره 2516 شماره عضویت اوست.

 

سرگرد ارسطو که اصلا نمی خواست "آدم"  بشود یک صندلی به سرش کوبیدند و او با سرشکافته درآن واحد هم "آدم" شد و هم "نرم". بازپرس که دیگرنا نداشت یک دستورکلی صادرکرده بود "اول پنجاه ضربه شلاق بعد بازپرسی!"

 

سرگرد عبدالله را هم که دراتاق کیهان خدیو- بازپرس اصلی- بازپرسی می کردند تا به قصد کورکردن عینکش را توی صورتش نشکستند و سه ساعت زیرمشت و لگد نکوفتند "آدم" نشد، عبدالله "آدم" شده را ساعت 9 شب نالان از بازپرسی برگرداندند. در باز شد و نصیرسرش را توی سلول آورد و به خلیل گفت: "پاشو پرستاریشو بکن." حال عبدالله داشت وخیم می شد. دکتر تدین رئیس بهداری لشکر زرهی را به بالینش آوردند. دکتر به عبدالله گفت: "تو سلول از بیکاری دعوا می کنین؟"

خلیل به خیال خودش می خواست دکتر را ازاشتباه بیرون بیاورد: "اینها علائم بازپرسی است."

دکترحرف او را نشنیده گرفت و موقع رفتن با "دلسوزی" گفت: "خوب نیست. باهم دعوا نکنین!"

عبدالله هم درکوزه افتاد.

مقاومت ها یکی پس ازدیگری درهم می شکست و پرونده ها به سرعت به دادگاهها احاله می شد. بازجوئی و بازپرسی مثل یک بیماری واگیردار- مثل وبا و طاعون- توی زندانیان افتاده بود و هرروزعده ای را مبتلا می کرد. هیچکس ازخطراین بیماری و عوارض ناشی ازآن، که ماهها باقی مانده، درامان نبود. این علائم را همه می شناختند: راه رفتن غیرعادی. حلقه کبود دورمچ ها و فلج دست ها. تورم بینی و صورت. خونمردگی زیرچشمان، از علائم ظاهری بازپرسی بود.

 

این بیماری ستوان منزوی را در همان لحظه ابتلا کشت. سه نفر را فلج کرد. سه نفر دیوانه شدند. چهارنفر بیضه هاشان ناقص شد. عده ای پرده گوششان پاره شد و عده زیادتری دندانهایشان شکست. دستورات سرهنگ وزیری،  سرهنگ ابتهاج، سرهنگ زیبائی، ستوان علی اصغر و...... در لفافه: "ببر گرمش کن" و "ببر آدمش کن" و "ببر قانعش کن" دائم به گروهبان شعبانی به استوارساقی به گروهبان نوران و به سربازنصیر ابلاغ می شد و در حمام زندان شماره 2 قصر، حمام خرابه لشکر زرهی و در بیغوله های قزل قلعه، شب و روزدر حال اجرا بود و مقاومت ها با خشونت وحشیانه ای درهم می شکست و متهمین "نرم" و "آرام" و "قانع" و "گرم" را کنار بازجو و باز پرس می نشاندند. کلفتی و شماره پرونده ها به سرعت افزون می گشت و دادگاهها شبانه روز مشغول "رسیدگی" به پرونده ها و صدورحکم بودند.

 
 

 

فرمات PDF :                                                                                                            بازگشت