راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

افسانه ما-23
گزارش بی واسطه
از جنایات زندان کودتا
سروان غلامعباس فروتن
 

سرهنگ زیبائی شکنجه گر کودتای 28 مرداد، شرح این جنایات را بعنوان خاطرات خود نوشت

 و اکنون حجت الاسلام ریشهری به تقلید از او، جنایاتی را که مرتکب شده بعنوان خاطرات منتشر کرده است.


احمد علی خودش در را باز کرد و با گشاده روئی او را پذیرفت. اطاق با مبلمان زیبا، قالی خوش نقش زمینه لاکی، پرده های مخمل قرمز و پشت دری های تور صورتی رنگش بسیار مجلل می نمود و انگار قبلا کسی در اطاق ادوکلن به خودش زده باشد عطر ملایم خوشبوئی احساس می شد. رنگ شفاف و عطر مطبوع چای اشتها انگیز بود.
فروزان ضمن صرف چای به حرف آمد: "اختناق خیلی شدیده!"
احمد علی گفت: "فشار بیشتر از قدرت تحمل، به مردم وارد میاد. طوری که دیگه عکس العمل نمی تونن نشون بدن. شما اگر به فنری فشار بیاورید، پس از قطع آن فنر دوباره به حال اول برمی گرده، ولی فشار بیش از حده، قدرت ارتجاعی فنر رو از بین می بره و اون رو از کار می اندازه و فنر دیگر عکس العمل نداره. این روزها اعتماد مردم از بین رفته، حتی افراد بعضی خانواده ها به هم شک دارن. حس همکاری و همدردی رو در مردم خفه کردن. فاشیزم می دونه تا در مردم غرور و شخصیت و شهامت باشه دایره زندگی براش تنگه. زندگی برای ناکسان، در جامعه انسان های مغرور و سرافراز در محیط همکاری و صداقت ناگواره دزد بازار آشفته می خواد."

احمد علی پس از صرف چای به فروزان پیشنهاد استراحت کرد و خودش از خانه بیرون رفت. شب که برگشت نتیجه اقداماتش را در میان گذاشت: "هفت ساعته که در تلاش جائی برای تو هستم. موفق نشدم. کسی زیر بار نمی ره."
احمد علی شور و حرارتی را که در اولین برخورد داشت، پس از مراجعت از دست داده بود و در تعارفاتش سردی نشان می داد و به فلسفه بافی متوسل شده بود: "مادرم با دیدن تو به من اعتراض کرد. میدونید: مارگزیده از ریسمان سیاه و سفید می ترسه. ما با زندانی شدن برادرم خیلی صدمه دیدیم. خونه مونو فروختیم. سی هزارتمن خرج کردیم. سی هزارتمن دیگه هم می خوان تا به آدمی که زیر شکنجه فلجش کردن تخفیف بدن. مادرم که چیزی نمونده دیونه بشه. تپش قلبش از کنترل خارج شده و بیست و چهار ساعت یا کارش گریه است یا غش و ضعف. حالام تو رختخواب افتاده داره هذیون میگه.

احمد علی سیگاری آتش زد و به صحبتش ادامه داد: "من دیگه بوسیدم گذاشتم کنار. ملت رو هم که به نون و نوائی نرسوندیم زندگی خودمونم از دست دادیم. نسل آینده هم خودش میدونه. به عقیده من هر نسلی مسائل خودش رو بهتر حل میکنه. ما همون قاچ زین رو بچسبیم اسب دوانی پیشکشمون.

فروزان گفت: "به عقیده من درست همان موقعی که مبارزه احتیاج به فداکاری و فعالیت داره، شما دارین میدون رو خالی می کنین. حالا موقع اتحاده. نه کنار رفتن و بروز اختلاف."
- اتفاقا اختلاف در شرایط دشوار مبارزه بیشتر پیش میاد کسانی که در مواقع عادی باد می کارن در وضع غیرعادی توفان درو می کنن.
- باید به فکر مردم بود. این روزها همه چشم به کادر رهبری و روشنفکران آزادیخواه دوخته اند.
- داداش! ما از آن روشنفکرهائی هستیم که برای سالن نطق و خطابه ساخته شدیم. میدان جنگ ما میز خطابه و سلاحمان زبانمان است. ما خوب می تونیم حرف بزنیم. حالا که در تالارهای سخنرانی رو بسته اند، ما خلع سلاح شده ایم. دولت هم با این شرط سلاح ما را به ما برمی گرداند که به نفع او به کارش بیندازیم. ما عادت کرده ایم عده ای رو ستایش کنیم.
فرق نمی کنه که این عده "کی" ها باشند. کافیست زور داشته باشند. ما را باید ستایشگر زور نامید نه مدافع حق. روزی که احساس می کردیم قدرت واقعی در دست مردم است سنگ آن را به سینه می زدیم و حالا هم که احساس می کنیم زور با دولت است، ستایشگر این شدیم. نه آن وقت درد مردم را درک می کردیم و نه حالا چیز قابل ستایشی در کار دولت می بینیم ولی برای من، اینها دروغ های مصلحت آمیزی هستند که گفتنش ضروریست. حداقل نفعش اینست که همیشه می توانم خودم و منافعم و موقعیتم را حفظ کنم."

- من قبول دارم که هیچکس نمی تونه درد انسان رو بهتر از خودش درک کنه، ولی همیشه یک وجه مقایسه ای می توانیم بین درد خودمون و درد دیگران پیدا کنیم. اگر سوزش نیش مار رو حس نکرده باشیم، گزندگی نیش زنبور را که چشیده ایم. پس با مار گزیده می تونیم همانقدر همدردی بکنیم. و این درسته که هر نسلی باید مسائل مربوط به خود و عصر خودش رو حل کنه ولی دیگران کاشتند ما خوردیم ما هم بکاریم دیگران بخورند.
احمد علی توی صحبت رفیقش دوید: "انسان که نباید همیشه گل زندگی به کارد، بلکه باید گاهی هم گل زندگی بچیند."
- من برخلاف شما معتقدم که بین نسل پیر و نسل جوان باید ارتباطی برقرار باشد. از پیر تعقل و متانت و پختگی و از جوان شور و فعالیت و فداکاری. اگر فکر پیر و نیروی جوان با هم پیوند داده شد و به هم جوش خورد، بیشتر می شود امیدوار بود و زودتر می توان به نتیجه رسید. پیران واقعیت زندگی رو بهتر درک می کنن و خیلی خوب می دونن جوانان رو از تکرار اشتباهاتی که خود مرتکب شده اند باز دارند. می دونید که تاریخ تکرار میشه و حوادث و وقایع گذشته، بسیار به حوادث و وقایع حال و آینده شبیه هست بنابراین وجود پیران مجرب، برای ساختن اجتماع آینده ضروری است. اگر اجتماع ما گوهر های تابناکی داشته باشه همین مردانی هستند که در کوره حوادث تابیده شده اند. در هر اجتماعی ریش سفیدان قوم به عنوان وزنه قابل ملاحظه ای در ترازوی اجتماع قرار گرفته اند و دائم تعادل و توازن اون رو حفظ می کنن. حیف نیست که نسل قدیم، نسل جدید رو به این خیال واهی به خود واگذارد که: هر نسلی مسائل خودش رو حل خواهد کرد؟ همانطورکه بچه احتیاج به مراقبت داره و والدین باید چشم و گوش او را باز کنن تا خودش و زندگی رو و انسان رو بشناسه، نسل جوان هم اگر راهنما نداشته باشه، خود سربار میاد. به خصوص در محیطی که عوامل دقیق و پرقدرتی وحشت، لاابالیگری، عدم اعتماد و فساد رو تقویت می کنن. ما نباید از صد تا کشته و هزار تا زندانی دادن سربخوریم و دست از مبارزه بکشیم. آرتو کستلر می گوید: "هیچ چیز نمی توان اثبات کرد مگر به آن ایمان و عقیده داشته باشیم... هر ایده غلطی که ما تعقیب می کنیم خیانت است علیه نسل آینده."
احمدعلی گفت: "ما، در هر سنی یک حالت روحی مخصوصی داریم. در کودکی دچار بی خبری هستیم و در جوانی به خامی و ماجراجوئی مبتلا می شویم. در کهولت جا افتاده می گردیم و در پیری پخته و گاهی از شدت پختگی می سوزیم و بیشتر دست به عصا راه می رویم. فلسفه های مورد علاقه انسان هم به تناسب همین حالات در سنین مختلف فرق می کنه. یکی از سیاست مداران فرانسه می گوید: "هر کس در جوانی رادیکال نباشد قلب ندارد و هر کس در پیری محافظه کار نباشد مغز ندارد. آنوقتی که من حرف های شور انگیزی می زدم جوان بودم، احساسات تندی داشتم. انسان به هر نسبتی که کم عقل تر باشد، مقلدتر می شود."
- به عقیده من کارها و حرف های خوب قابل بررسی و مطالعه اند. اگر قرار باشه هر کار خوبی که دیگران می کنن و یا هر حرف حسابی که می زنن ما به اسم اینکه مقلد نیستیم نپذیریم به جائی نخواهیم رسید و تا ابد باید ابتدائی ترین زندگی را داشته باشیم. فرق گیاه هرزه و خودرو با گل و سبزه همینه که آن رو کسی نپرورانده و این باغبانی داره. تمام مربیان و استادان و دانشمندان جامعه روزی شاگرد بوده اند و علامه ها و نخبگان فردا هم از میان دانش آموزان امروز برخواهند خاست.
- اینها که گفتید غیر از تقلید است. پیشرفت های جامعه نتیجه ابتکار مردان آن جامعه است. اگر مخترعین یا مکتشفین از خود ابتکاری نشان نمی دادند، هیچ اختراع و یا اکتشافی صورت نمی گرفت و اگر هر شاگردی از استادش تقلید می کرد هیچگاه از حد او در نمی گذشت.
- هر کس در زندگی روش و سلیقه و حتی عقیده ای مخصوص به خود داره که ممکنه از نظر دیگران نامطلوب، غلط و غیرمنطقی جلوه کنه. اصولا علت کشمکش ها و نزاع ها و اختلافات، ناشی از همین طرز فکر است. به قول مولانا:
چونکه بی رنگی اسیر رنگ شد
موسوی با موسوی در جنگ شد.
ولی یک چیزمسلمه و آن اینکه روش و نظریات هر کس (در صورتی که تظاهر نکند) برای خودش اصالت داره. یکی از اشتباهات ما اینه که می خواهیم افکار خودمون را به دیگران تحمیل کنیم. هر کس خود را صالح ترین فردی می دونه که در مرکز یک حقیقت مسلم قرار گرفته. کسانی رو که از او جلوترن، پیشتاز و تندرو و ماجراجو می دونه. آنهائی که از او عقب ترن وا مانده و بی تحرک و ترسو تصور می کنه. کسانی که در سمت راست او قرار دارن مرتجع و سمت چپی ها رو چپ رو می خونه. فقط یک محل و موقعیت صحیح و مناسب از نظر او وجود داره و آنهم جائیست که خودش قرار گرفته. با تغییر جائی که می دهد باز جای جدیدش دارای همان خواص جای سابق می گردد.
به نظر من برای جلوگیری از این هرج و مرج فکری و عقیدتی باید مقیاسی- گرچه نسبی- برای سنجش نظریات پیدا کرد تا هر کس خودش رو نه با خودش بلکه با آن معیار بسنجد، تا به اندازه اشتباه، انحراف و یا اصالت و سلامت فکری و فلسفی خود پی ببره.
- به نظر تو این معیار چه می توانه باشه؟
- آنچه که منافع اکثریت مردم رو تامین کنه و عده بیشتری رو در بر بگیره.
- احمدعلی گفت: "از این صحبت ها بگذریم. برادرمن در زندان چه می کرد؟
- آدم افلیج چه کار می تونه بکنه؟ گوشه سلول افتاده و دو تا پرستارلازم داره.
- وقتی ملاقاتش میرم و وضعش را می بینم سخت متاثر می شود
- نظیر برادر شما در زندان زیاده. سروان حبیب الله و سروان مهندس محمد هر دو در حال نزعند. قلبشان عیب پیدا کرده دکتر حبیب زیر فشار شکنجه دیونه شده. پای علی بگ که استخوان رانش شکسته باید قطع بشه. چون قبل از اینکه برای معالجه اش اقدامی بشود او را از بیمارستان به زندان منتقل کردن و چند ماه در سلول انفرادی نگه داشتن. سروان ابراهیم که اصلا پا نداره. دست راست سرگرد اسماعیل را دستبند قپانی فلج کرده. کلیه های سروان مهندس زنیل به سبب ضربه های لگد چرکی و سخت ناراحته. دستهای سرگرد علی اکبر فلجه، کلیه هاش آسیب شدید دیده و چرک و خون ادرار می کنه. از ناحیه سر، به علت ضربه های وارده، آسیب دیده. خونریزی معده هم داره. اطباء می گویند شکنجه هائی که به سرگرد علی اکبر داده شده و ناراحتی هائی که برای او پیش آمده، کافیست که یک آدم را سه بار بکشد و او هنوز داره روی تخت بهداری زندان با مرگ می جنگه. نمونه زیاده.
پس از قطعی شدن احکام هر کس فکر می کنه که قاعدتا آب ها از آسیاب افتاده و دیگر خطر شکنجه کردن زندانیان منتفی است. ولی برعکس هنوز بازار شکنجه و تهدید به قتل گرمه.
فعلا سرگرد اردشیر و سرگرد عبدالحسین را دارن در قزل قلعه شکنجه می کنن. کسی هم گوشش به حرف پزشک قانونی بدهکار نیست. یکبار پزشکان جرات کردن و نظریه شونو را در مورد مرگ قریب الوقوع سرهنگ کاظم که خون از او دفع میشه به دادستانی ارتش فرستادن. سرتیپ آزموده در زیر آن نوشت: "بیمار در زندان بمیرد! مرخصی استعلاجی لازم نیست". رئیس زندان گزارش اعتصاب غذای سروان اقلیدس را که به عنوان اعتراض به فشارهای زیاده از حدی که به او وارد آمده بود، به سرتیب تیمور داد و او زیر گزارش نوشت: اینقدر غذا نخورد تا بمیرد!
از اینها دردآورتر وضع خانواده اعدامی هاست. بجز سه نفراز افسران اعدامی که نامزد داشتند، بقیه متاهل بودن. خانم سرگرد عطارد خودکشی کرد. خواهر سروان کلالی و پدر سروان محقق (پیمان) دیوانه شده ان. تعدادی از خانواده ها منجمله خانم سرهنگ محمدعلی و خانم سرگرد دکتر وزیر آواره شده و به کشورهای دیگر رفته ان. مادر سروان احمد از غصه دق کرد و مرد. باقیمانده خانواده ها هم زندگی سختی می گذرونن. تقریبا نصف افسران زندانی عائله شان از چهار نفر بیشتره. کامیاب که از همه جوانتره مادر، همسر و سه فرزند داره. سرگرد عبدالله شش سرعائله داره. سرهنگ کشاورز شش دختر و سرهنگ فضل پنج دختر داره."
احمد علی گفت: "شما زیردست نامادری سنگدلی افتاده اید که نه راحتتان می گذارد و نه قادرید از او ببرید و خودتان را نجات دهید."
و بی آنکه مجال صحبت بدهد افزود: "من خیلی خسته هستم، شب بخیر!"
ده دقیقه بعد خانه در تاریکی فرو رفت. احمد علی سحرگاه روز بعد ازخانه بیرون شد و علی الطلوع برگشت و فروزان را با خود به جای دیگر برد و گفت: "با صاحبخانه صحبت کرده ام قراراست یک اطاق خالی در اختیارت بگذاد. تو همینجا باش تا او از حمام برگردد."
خورشید تازه داشت سطح شیروانی ها و لب دیوارها را لمس می کرد و هوا کمی سرد بود. فروزان برای گرم کردن خودش، دست ها را صلیب وار از روی سینه رد کرد و به زیر بغل ها برد و با اضطراب و التهاب در راهرو قدم می زد. ته دلش قرص نبود. انگار مسئله جا به این سادگی ها حل شدنی نبود. طولی نکشید که صاحبخانه آمد. جوانی متوسط القد، باریک اندام، پریده رنگ با چشمانی بی نور و دریده که کت و شلوار طوسی رنگی پوشیده بود و دکمه یخه پیراهنش باز بود. موهای نرم و سیخ شده و براق سرش بی رنگ کوتاه و کم پشت بود و بوی حمام و صابون می داد. همینکه ناشناس را که منتظرانه در راهرو ایستاده بود دید گفت: "اطاق را قبلا به کس دیگری قول داده بودم."

فروزان با سرگردانی غم انگیزی به خیابان آمد و برای چندمین بار این سوال برایش مطرح شد: "کجا بروم؟" آخرین تیر ترکش رها شده بود و دیگر راهی به نظرش نمی رسید. او در راه جستن پناهگاه به بن بست رسیده بود. همانگونه که در بیچارگی امید یاری از غیب هرگز انسان را رها نکرده است، این فراری سرگشته هم اوهام ناهنجاری غوطه می خورد و منتظر بود که دستی از غیب برون آید و کاری بکند. افق زندگی اش را تاریک و مه آلود می دید. از همه مامورین انتظامی چه کلاه خود به سر کمربند سفید آفتمات به دست، چه لباس آبی نشان پهن سلاح به کمرو چه اونیفرم خاکی رنگ پوش تفنگ به دوش واهمه داشت. مثل اینکه شهر اشغال نظامی شده باشد هر دقیقه چند نفر از این مامورین رنگارنگ را با سلاح های جور واجورشان می دید. او با عینک دودی، سر بی کلاه، لباس خاکستری و پوتین سیاه تخت لاستیکی، افسرده و دلمرده خود را قاطی رهگذران کرده و لابه لای آنها مخفی شده بود. گردباد سرگشتگی در خیابان ها می چرخاندش و حس می کرد کشتی عمرش در دریای متلاطم حیات، دستخوش امواج مرگ شده است. لحظات تلخ و ناگواری را می گذراند.
هیچوقت دچار چنین مخمصه ای نشده بود و در چنین هچلی نیفتاده بود. آدمی فراری، لامکان و بی پشت و پناه در مقابل دستگاه عصبانی و مجهز انتظامی داشت تلاش مذبوحانه ای برای نجات و مخفی کردن خودش می کرد و هر وقت به فکر پناهگاهی می افتاد به نتیجه اضطراب انگیزی می رسید. همه درها را به روی خویش بسته می دید جز درهای سیاه رنگ، سنگین، قطور و تو در توی زندان که به آسانی به رویش گشوده می شد تا او را در خود تحلیل ببرد. فشار اضطراب داشت او را که در اوج سرگشتگی حزن آلودی سیر می کرد از پا درمی آورد. چراغ های خیابان تازه روشن شده بود.
هوای شهر تهران مه آلود بود و انعکاس نور چراغ ها در ارتفاع بالا کمی آن را سرخ رنگ نشان می داد. باد بوی رطوبت می آورد. انگار در حومه باران باریده بود. آواره ای بیمار در پیاده رو خلوت و تاریک خیابان کم عرضی بدون هدف و مقصد معینی راه می رفت.
فشار افکار، خستگی، کم خوابی و از همه بالاتر خفت هائی که اینجا و آنجا کشیده بود او را گیج و بی اراده کرده بود و شانه هایش در زیر این بار کثیف و متعفن خرد شده بود.
غرورش، مناعت طبعیش خاکمال شده بود. چشمهایش به علت خستگی و کم خوابی در اطراف چراغ ها هاله زرد رنگی می دید. بیش از پانزده ساعت بی آنکه چیزی بخورد و یا بیاشامد در خیابان ها پرسه می زد ولی با همه این ناکامی ها زندگی را دوست می داشت و دو دستی به آن چسبیده بود و به امید آینده روشن سختی ها را تحمل می کرد. با وجودی که موانع فراوانی راه زندگی اش را سد کرده بود او با لجاجت و سرسختی داشت کوره راهی از میان آنها می جست تا بتواند خود را به شاهراه زندگی برساند. بی اراده سوار تاکسی شد، راننده پرسید: "کجا؟" و او بی آنکه بداند چه می گوید گفت: "سرچشمه!" و بلافاصله به خود گفت: "چرا سرچشمه؟! مگر آنجا خبری هست و خانه ای برایم آب و جارو کرده اند؟"
و بعد صدایش را بلند کرد: "آقا ببخشید، پل چوبی!"
راننده غری زد و فرمان را پیچاند. سرپل چوبی هم جائی را سراغ نداشت. تاکسی به مقصد رسید ولی انگار مسافر جزء اشیاء داخل آن شده بود هیچ گونه عکس العملی از خود نشان نمی داد. سرانجام بلاتکلیفی راننده او را به حرف آورد: "آقا برید گرگان!"
راننده با عصبانیت گفت: "گیرمست های آخر شب افتادیم!"
در انتهای کوچه بسیار باریک و بن بستی فروزان پشت در سبز رنگ ساختمان دو طبقه ای ایستاده بود و زنگ در را فشارمی داد. احمدعلی یک لنگه در را بازکرد و خودش با بی اعتنائی مودبانه ای جلو آن ایستاد تا راه ورود به داخل منزل را سد کند. فروزان که حرفی نداشت بزند. بلادرنگ تصمیمش را گرفت: "میخوام برم منزل برادرم!"
همانجائی که خطرناکترین و نا امن ترین جا بود ولی بی منت او را پذیرا می شد و از عاقبت کار هراسی نداشت. احمد علی حدود منزل را بررسی کرد و سفارش کرد در خانه را باز بگذارند. فروزان از کوچه خاکی تاریکی که روبه روی در بود وارد خانه شد. مادرش گریه کنان او را درآغوش گرفت: "الهی مادرت پیشمرگت بشه، الهی مادرت بلاگردونت بشه. خدا جونمو بگیره، بچم چقدر لاغر شده. "و بعد با خشنودی فاتحانه ای افزود: یکماه قبل رفتم از حضرت رضا برات آزادی تو گرفتم."
اطاق خاکی مرطوبی را که تازه کرایه کرده بودند سه وجب از سطح کوچه پائین تر بود و با گلیم فرش شده بود. گهواره بچه شیرخوار برادرش در گوشه آن تاب می خورد. وجود مادر که چون شمعی می سوخت، خانه را آبادان و روشن نگاه داشته بود. سفره را هنوز جمع نکرده بودند و کاسه آبگوشتی که مقداری نان ترید شده در آن باقی بود وسط سفره قرارداشت و لامپای گرد سوزی کنار آن گذاشته شده بود. حسین برای خرید تخم مرغ با عجله از خانه بیرون رفت و مادر تخم مرغ ها را در اطاق توی یک بشقاب لعابی نیمرو کرده در قیافه حسین که می بایست باز زندگی خانواده را به دوش بکشد نگرانی عمیقی خواند می شد و او بی اختیار سر گهواره دخترش رفت و بچه را که در خواب خوشی فرو رفته بود چند بار بوسید. شام تمام شد وقتی همه خوابیدند مادر عهده دار نگهبانی خانه شد و تا صبح کنار بستر فرزند شب زنده داری کرد. دعا خواند. نماز شب گزارد، قران خواند و در فاصله آنها دستش را زیر لحاف می برد و سر و سینه فرزندش را نوازش می کرد. صورتش را می بوئید و می بوسید. هر بار که فروزان چشم می گشود، او را در کنارخود می دید که محازی سرش نشسته و خیره به صورتش نگاه می کند و سرش را تکان می دهد و زیر لب قربان صدقه اش می رود: "قربون بچم بشم! مگر من مرده بودم که مریض شدی؟! مگر مادر نداشتی که اینقدر لاغر شدی! الهی هیچ مادری به فراق دچار نشه!"
فروزان هم درست مانند ایام کودکی نیاز به نوازش و مهربانی مادر را احساس می کرد و عطش سپری ناپذیری به آنها داشت و خود را در کنار او ایمن از هر بدی و خطری می دید. انگار بچه شده بود. خیال می کرد که مادرش بزرگ ترین قدرتهای روی زمین است. در مقابل عظمت مادر و قدرت از خود گذشتگی او نیروی جهنمی دستگاهی که مصرانه در تعقیبش بود هیچ و پوچ می نمود. دست گرم و پرعطوفت مادر نوازشگر تن و زمزمه محبتش آرام بخش جانش بود. دست او دست نیرومندی بود که با کمال جسارت حافظ جان فرزندش شده بود. مادر خود را سپربلا ساخته بود و فرزند در زیر این سپر غیرقابل نفوذ احساس امنیت می کرد. دست لرزان خشک و چروکیده او قادر به انجام معجزه ای بود که از حد قدرت تواناترین دست های مردان روزگار خارج است. او مادر بود و قدرت مادر ما فوق تمام قدرت های عالم است.
پسر صبح کمی دیر بیدار شد. مادر طاقت نیاورد، کنار بسترش آمد و آهسته آهسته از خواب بیدارش کرد. چشم های پیره زن از بی خوابی قرمز و صورتش درهم شکسته تر شده بود.
ولی او خستگی را احساس نمی کرد. با وجودی که ورود فراری باعث سر و صدا و گریه و زاری شده بود و همسایه ها از جریان مطلع شده بودند، معهذا مادر اصرار داشت ماجرا را از آنها پنهان کند. وقتی فروزان می خواست از اطاق بیرون رود، اول مادر وارد حیاط شد.
جلو اطاق همسایه ایستاد و همانطور که لبه های چادرش را گرفته بود بازوانش را در زیر آن بالا آورد تا حجمش بزرگتر شود و جلو اطاق را بپوشاند، سپس با سر اشاره کرد که: "بیا رد شو!" حسین توی در گاهی اطاق خودش ایستاده بود و به منظره می خندید. وقتی دوباره همه توی اطاق جمع شدند مادرگفت: "شما بچه ها آدمو رسوا می کنین."
ناهید دختر نه ماهه حسین قنداق پیچ دست مادر بزرگش بود. طفلک مثل فرشته ای زیبا و معصوم دستهایش را که مشت شده بود تکان می داد، ذوق می کرد و صدای "بووه" ای از دهانش بیرون می آمد. چهره با صفایش از شادی کودکانه ای روشن بود. مادر بزرگ گفت: دختر به عموش سلام کرده.
خانه خلوت شد و همه همسایه ها سرکارشان رفتند بجز چند زن که به امور خانه پرداخته بودند کسی در منزل نبود. حسین با نگرانی سوزنده ای از همسر و بچه اش جدا شد و فروزان چون جا خوش کرده بود دوباره خوابید. ولی مادر مانند یک نگهبان هشیار و صمیمی مراقب خانه بود. گاهی پشت بام می رفت و زمانی توی کوچه سرمی کشید و این جا و آنجا سرو گوشی آب می داد.
می گویند اشخاص بزرگ هیچ گاه زیر بار منت نمی مانند و تا خوبی را چند برابر تلافی نکنند آرام نمی گیرند. خوشبختانه در جامعه ما میدان برای خوبی کردن باز است و چه مسابقه ای زیباتر، پرشکوه تر و شرافتمندانه تر از مسابقه خوبی کردن؟ گروهبان جعفری مامور دژبان و درجه دار با وفا و خوش نیت فروزان که بارها آرزو می کرد خوبی های فرمانده اش را جبران کند سرا آسیمه خود را به حسین رسانده بود: "برو خونه اگر جناب سروان اونجاست بگو بره بیرون دارن میان خونه تونو بگردن. براش نقشه کشیدن، اگر بگیرن می کشنش."
و حسین هراسان و با رنگ پریده وارد اطاق شد و برادرش را از خواب بیدار کرد: "دارن میان خونه رو تفتیش کنن."
فروزان خواب آلود و با عجله لباس پوشید. مادر قرآن به دست برای نجات و دور کردن خطر از فرزند و موفقیت او دعا می خواند و هنگام بیرون رفتن از خانه با وجود شتابی که داشت کمی معطلش کرد تا او را از زیر قرآن بگذراند. فروزان با دستپاچگی وارد کوچه شد.


 

 

فرمات PDF :                                                                                                            بازگشت