راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

از خواب تا بیداری
روش های شاهنشاهی
گام به گام در ج.ا
م. ا. به آذین

 

امتحانات دولتی را می گذرانم و دیپلم پزشکی ام را در مراسم دانشگاهی دریافت می کنم. شادی و خوشحالی من بی اندازه است. به خصوص که بزودی به آذین را نیز خواهم دید. روز سوم ژوئن مسکو را برای همیشه ترک می کنم. و با دو چمدان پر از کتاب ها و یاد داشت هایم راهی فرانسه می شوم.... دیدار من و به آذین تکان دهنده است. نزدیک به 8 سال دوری، تلخی، انتظار....
از همان روزهای اول ورودم به پاریس سرنوشت آینده ام مرا زجر می دهد. هیچ نمی دانم آیا می توانم دست خود را جائی بند کنم؟ به آذین بعد از15 روز به ایران بر می گردد و من در پاریس می مانم. کاری در یک بیمارستان در لیل برایم پیدا می شود. حتی یک کلمه فرانسه بلد نیستم. چاره نیست. بهر ترتیب شده باید دست خود را به یک تکه چوب روی این دریا بند کنم. راه برگشت وجود ندارد. باید جلو رفت. دوران آموزش زبان شروع می شود. تنها مشکل من این نیست که باید خود را با جامعه سرمایه داری نیز وفق دهم. رسوم، عادات و انظباط اخلاقی که درشوروی دیده ام بکلی با آنچه در فرانسه می بینم فرق دارد....
اطاقی کرایه می کنم. خالی: نه لحاف نه تشک نه میز و نه صندلی.

".... دشواری کار در همین ماه های اول است. بخصوص از نظر مالی وضع خوبی نداری. اگر همان طورکه نوشته ای و امیدوارم که درست از آب درآید، ماهانه ای حدود حتی هزار فرانک به تو بدهند باز خوب است، خیلی خوب است. با عزم مردانه و با همه نیروی جسم و جان خودت به کار بچسب. موفق باش. تا یک هفته دیگر امیدوارم بتوانم برایت یکهزار و دویست فرانک بفرستم. بیش از این برایم مقدور نیست. اینجا همه چیز الان در ترقی است و قیمت ها آهسته و پیوسته بالا می رود و درآمدی جز حقوق بازنشستگی و هزار تومانی که بابت ترجمه می گیرم نیست. خسته ام و کارم کند پیش می رود و هم اکنون از مقدار کاری که می باید تحویل بدهم مقداری عقب افتاده ام....
در اواخر مرداد مرا برای شرکت در کنفرانس نویسندگان آسیائی و افریقائی که در "آلما آتا" تشکیل می شد به شوروی دعوت کردند و بنا بود که دعوت رسمی از طریق وزارت خارجه خودمان بعمل آید و ترتیب سفرم به اتفاق سایه و کسرایی و صادق چوبک و آذرخشی داده شود. همه کارها درست شده بود و نخست وزیر از بودجه نخست وزیری هزار تومان پول گذرنامه هر یک از ما را پرداخت و معادل 500 دلار به عنوان هزینه سفر به ما داد. کار ظاهرا تمام شده بود. ولی وقتی که برای گرفتن گذرنامه رفتیم، در اداره گذرنامه وزارت خارجه گفته شد که به من و کسرایی گذرنامه داده نمی شود. کسرائی ظاهرا از پیش می دانست و اظهار کرده بود که نمی آیم. در این میان من تنها ماندم. با گذرنامه ای که نمی دادند و 500 دلار نخست وزیری که نمی خواستم و تقریبا با تهدید به من دادند و الان این پول مانند لاشه مرده روی دست من است و نمی دانم با آن چه کار کنم. به هر حال همین طوراینجا خواهد ماند تا آنکه یا رسید بدهند و بگیرند یا خودم چک بکشم و در پاکت برایشان بفرستم.- کنفرانس از 4 تا 8 سپتامبربود و تشکیل شد و چند روزپیش به پایان رسید...."

دوران فراگیری زبان فرانسه همراه با کار در بیمارستان شروع شده است. احساس تنهائی عجیبی می کنم. در دور و برم هیچکس نیست که روسی بلد باشد. در محیط کار نیز احساسات عجیب ضد شوروی وجود دارد. تا به حال دو سه بار جناب پرفسور با طعنه از پزشکی شوروی یاد کرده است و دستاوردهای تکنیک امریکا را برخ من کشیده است. نه زبان بلدم که بتوانم اظهار نظر کنم و نه اصلا صلاح است که خود را از ابتدای کار با اینها در بیاندازم.
در شیلی کودتا شده است. آلنده به قتل رسیده است. خبری دارم مبنی بر این که دو تن از همکلاسی های سابقم در دانشگاه لومومبا، "امانوئل" و "خوآن" را تیرباران کرده اند.

".... حال همه ما خوب است. خاصه که ظهر بیست و سوم مرداد کاوه به خانه آمد. و این برای ما بهترین خوشی بود. و حالا او به دانشکده می رود. گرچه هنوزدرس ها درست شروع نشده است. کارپارسالش یک ترم شش ماهه او را عقب انداخته است. تا ببینیم امسال چه خواهد کرد.
راستی با این جنگ عرب و یهود چطوری؟ خیلی دورازانتظارشروع شده و تا کنون به هم به صورتی باورنکردنی پیش رفته است. من همه حق را به عرب ها میدهم و از یهودها که مردمی تیزهوش و حسابگرند تعجب میکنم که در دریای عرب غوطه ورند و فکر فردایشان را نمی کنند. عرب را ضربات یهود بیدارکرده است. و این جنگ هم آن ها را به وحدت نزدیک کرده است. درهردو صورت پیروزی و شکست، که مسلما نمی تواند شکست مطلق باشد، عربها به صورت نیروی موثربا جمعیت فراوان و وسعت عجیب خاک و منابع ثروت سرشاردرخواهند آمد.... بگذریم. زندگی همیشه ما را به صورت تماشاگرخاموش خواسته است. سرازخط بیرون نبریم و به قول یاروها بنشینیم و کشک خودمان را بسابیم و وارد معقولات که درانحصاربزرگان است نشویم.

عزیزم، دربرخورد با کارکنان و پزشکان و پرفسورها تحمل داشته باش و مدارا کن. ببین و بشناس، ولی اگرهم قضاوت ناخوشایندی درباره شان داری تا بتوانی دردلت نگهدار و مردم را بیهوده نرنجان. آن محیطی که تودرآنجا پزشکی خوانده ای با محیط فرانسه البته فرق دارد. اصول و ضوابط دیگری اینجا هست. تکرار می کنم باید دید و شناخت، اما مخالفت صریح نشان نداد. کار تو نیست. هرچه باشد تو درآنجا بیگانه ای و با غروری که دارند حاضربه شنیدن انتقاد از دهان تو نیستند...."

نگران ناراحتی قلبی به آذین هستم. همین هم باعث شده است که رشته قلب بخوانم.

"..... سن بالا می رود. کمتر از یک ماه دیگر پنجاه و نه سالم تمام می شود و به شصت میرسم. برای کسی که در زندگی همه اش در زد و خورد با سرنوشت بوده است کمی خستگی در این سن و سال مایه شگفتی نیست. چرا بیهوده به زندگی تهمت بزنیم؟ خیلی چیزها به من داده است و حالا اگرکم کم بگیرد نباید ناراضی بود. همین است. شکرگزار زندگی باشیم، درهرحال. کس چه میداند؟ شاید هنوز کارهایی به نام من رقم زده شده است. به خودمان بد نیاریم. به جان تو همین حالا هم در پایان روزکه کارکرده را میبینم- اگرچه آن قدرنیست که دلم آرزو دارد- خوشحال می شوم. سلام و درود برزندگی و برکت بهرکه به درستی زنده است. خدا کند که من یکی ازاین گونه کسان باشم!...."

با دختری فرانسوی بنام کاترین که دانشجوی ادبیات است آشنا می شوم. کمک زیادی به من میکند. برخلاف بقیه دیدش روشن و رفتاری متین دارد. به خصوص آنچه که توجهم را به او بیشترجلب میکند نظریات ضد فاشیستی و ضد نژاد پرستانه اش است. درد مرا دراین تنهائی و غربت میفهمد. مهربانی جوشانش مرا وادار به احترام میکند.

کار و درسم ادامه دارد. دیگر جلوی دهانمان را درمقابل فرانسوی های نژاد پرستی که در اطرافمان هست نمی توانم بگیریم. به اتفاق یک پزشک ایرانی در یک مجلس جشنی که توسط یکی از پزشکان فرانسوی ترتیب داده شده است، خانمی با سگش وارد می شود. بعد ازسلام و احوالپرسی های معمول ازدوستم می پرسد:
- شما ازچه کشوری میآیید؟
- ایران.
- اوه ایران! می شناسم. اتفاقا اسم سگم را گذاشته ام دکترمصدق.
و بلافاصله گفتارمعصومانه دوستم درحین بازی با سگ خانم:
"نازنازی اگر دماغت قدری بزرگتربود، اسمت می توانست ژنرال دوگل باشد!"
جواب های، هوی است.

دوستی من و کاترین سرانجام به عشق می کشد و البته درهاله ای ازمخالفت های خانواده. هیستری ضد شوروی عجیبی دراین خانواده حکمفرماست. موقع تجدید گذرنامه ام هم رسیده است و سفارت پاسپورت مراگرفته و تجدید آنرا موکول به "دستورازمرکز" می کند. وضع سلامتی من هم چندان خوب نیست. درد معده سختی دارم که مرا ازخواب انداخته است. کلیشه های رادیوگرافی علائم اثنی عشر را نشان میدهند. جای تعجبی نیست. با این زندگی عصبی، این دربدری ها، افراط ها و برنامه ناصحیح تغذیه انتظارآن می رفت.

"..... این که مینویسی که حالت خوب است و با درپیش گرفتن رژیم سخت غذائی دردت تسکین یافته است برای همه مان مایه خوشحالی شد. امیدوارم تا کنون بهبود کامل حاصل شده باشد. آنچه ازکاترین مینویسی ارج و احترام این دختر را به چشم مان بیشترمیکند. خوش و کامروا باشید و به یک اصطلاح زیبای قدیم "با هم پیرو شاد باشید!" مشهوراست که زنهای فرانسوی درست اندیش ترو کاری تر و با اراده تر از مردان هستند. برخی حتی تا آنجا می روند که می گویند اداره واقعی امور در فرانسه در دست زنهاست. اگرهمچو خصلتی درکاترین هم باشد و بتواند زندگی تو را – بخش کوچک ولی پردردسرکارهای زندگی مادی تو را- اداره کند، باید گفت که بخت با تو مهربان بوده است و ازاین راه فرصت پرداختن به دانش و اندیشه و عمل را دربرابرت گذاشته است. دلم واقعا می خواهد که عواطفت نسبت به همسرآینده ات همیشه با خشنودی و شورقلبی همراه باشد...."

با وجود همه مشکلات خانوادگی و زمزمه های مخالفتی که ازجانب آنها بگوش میرسید، ازدواج من و کاترین درموعد مقرر انجام می گیرد. آنها مایل نیستند که دخترشان با یک خارجی آنهم با چنین افکاری ازدواج کند.

"...... خوب، عزیزم، ازپارسال که به پاریس آمدی تا کنون همیشه و درهمه حال بخت با تو یاری کرده است و هرمشکلی که برسر راهت بوده یکی پس از دیگری به خوشی بر طرف شده است. امیدوارم ازاین پس هم درهمه زمینه ها موفق باشی و زندگی تازه ات با همسر جوانت درنهایت هماهنگی و آرامش و خوشی بگذرد. اکنون با یک طریق میتوان گفت که تو درفرانسه ریشه گرفته ای و با داشتن یک همسرفرانسوی حق آب و گل درآنجا داری. دانش پزشکی و هنرت و رفتارت درگرد آوردن و نگهداشتن دوستان زندگی در غربت را با همه دشواری هایش به تو آسان میکند. این چند ساله با همه سختی هایش می بینی خوش و بارور و رو به بلندی پیش رفته است و ازاین پس هم میتوان آسوده بود که همچنان به سرفرازی و برومندی ادامه خواهد یافت. و من بخصوص امیدوارم که همسرت یک عامل ثبات در زندگی ات باشد و تو را از پراکندگی ها که نیرویت درآن فرسوده میشود باز دارد. و همچنین امیدوارم که دوستی و محبت و بخشندگی بی دریغ طبیعت او تو را در کنه دلت با زندگی- آنچه بوده و آنچه خواهد بود- آشتی دهد. تا اینجا آنچه من می بینم زندگی مادر سختگیر ولی بسیار مهربان برایت بوده است. شاید درکار آن است که از تو مردی برای سرنوشتی بزرگ درست کند. کسی چه میداند؟ و این که گفتم- و شاید به خطا گفته باشم- باید درتو فروتنی و سپاس بیافریند. زیرا هیچ کس درهیچ زمانی به سرنوشت بزرگ به خودی خود سزاوار نیست. چیز دیگری، عامل دیگری، او را بر می انگیزد و به کار می گیرد...."

راه توده 140 16.07.2007
 

 

  فرمات PDF                                                                                                        بازگشت