مراسم یادبود کیانوری در تهران

 

یک لحظه نباید صحنه

عملی مبارزه را ترک کرد

 

 

اخیرا، متنی همراه با خبری کوتاه به راه توده رسیده است، که به موجب آن مراسم یادبودی برای زنده یاد نورالدین کیانوری دبیراول وقت حزب توده ایران در تهران برپا شده است. ما از جزئیات این یادبود اطلاع نداریم، آن چنان که از زمان دقیق برپائی این مراسم و هویت سخنرانان آن بی اطلاعیم. بخش هائی از سخنرانی، سخنران اصلی این مراسم به دست ما رسیده است که آن را با اندکی ویرایش منتشر می کنیم.

فرصت را غنیمت شمرده و پیرامون آخرین دست نوشته های کیانوری نیز، که وعده انتشار آن را داده بودیم اطلاع می دهیم:

این دست نوشته ها به صورت پراکنده به دست ما رسیده و تاکنون دو بخش قابل انتشار آن را، که به مقاله ای ویژه حوادث روز است تنظیم کرده ایم که در نظر داشتیم و همچنان داریم، آن را در شماره 128 راه توده منتشر کنیم. چنانچه انتشار راه توده بازهم به دلیل تنگناهای مالی و زمانی ممکن نشود، این مقالات را هم روی سایت راه توده منتشر خواهیم کرد. برخی از این یادداشت ها، عمدتا در برگیرنده اطلاعاتی است که باید در زمان و موقعیت خود آن ها را بررسی کرد و به سینه تاریخ سپرد.

آنچه در پی می آید، بخش هائی از سخنرانی ایراد شده در مراسم یادبود کیانوری است:

 

«... امروز، در ادامه مسیری که یکصد سال آن پشت مانده دراینجا جمع شده ایم. از انجمن غیبی تبریز، سوسیال دموکراسی انقلابی، انقلاب جنگل، حزب کمونیست ایران، ارانی و یارانش و سرانجام حزب توده ایران.

 تا زمان تاسیس حزب توده ایران، نزدیک به نیم قرن از حضور سوسیالیسم علمی در عرصه مبارزات اجتماعی ایران می گذشت. اما این حضوری بود تکه تکه، یعنی فاقد انسجام سازمانی و فاقد دانش اجتماعی تکامل یافته نیم قرنی. تجربه ای نبود که از آزمون جهانی عبور کرده باشد.

حاصل این روند آن بود که تجربیات سیاسی، سازمانی و تئوریک نسل پیشین به نسل بعدی انتقال نمی یافت و جنبش همیشه در جوانی به خاک می افتاد. در نبرد با دشمنی که پخته، مکار، قدرتمند و ثروتمند بود و برخوردار از یک پشتیبان خارجی نیرومند با تجربه و سوابق استعماری، در حالی که این خط سرخ در ایران از درون کم توان و از بیرون بی کس بود.

خط سرخ این بار، در شرایط استثنایی جهانی، توانست در پیکر حزب توده ایران، از خاک برخیزد. به این معنی که همان نیروهای بین المللی حامی نظام، خود، رضا شاه را ساقط و تبعید کرده بودند. یعنی در لحظه ای که توازن قوا در درون دچار اختلال شده، رهبری ارتجاع داخلی از هم گسیخته و هنوز خود را جمع و جور نکرده بود. امپریالیسم انگلیس خود در حال جنگ با فاشیسم بود. حزب توده ایران به عنوان حزبی ضد فاشیست، اجازه حضور در صحنه را یافته بود.

این اشارات تاریخی مقدمه ای بود برای بیان این نکته که انتقال تجربه نسل ها، که چپ ایران اکثرا از آن محروم بوده تا چه حد اهمیت دارد و در پرورش شخصیت کیانوری چه تاثیری داشته است.

مردی که امروز یادش، بار دیگر ما را گرد هم آورده، از عبدالصمد کامبخش، مردی که خود یکی از برجسته ترین رهبران نهضت کارگری ایران بود، فراوان آموخته بود. کیانوری قدیمی ترین، با استعدادترین، نزدیکترین و برجسته ترین شاگرد او بود. کامبخش از اولین کمونیست های مطلع، و درس خوانده و مبارزی بود که بر سیاست بین المللی تسلط داشت. از جوانی به نهضت کمونیستی جهانی پیوسته بود. او یکی از کمونیست های کم شماری بود که از دوران رضا شاه جان بدر برده بود. سیاستمداری پخته و کم مانند بود و درست به خاطر همین ویژگی ها، همیشه مورد سخت ترین تهمت ها از جانب دشمنان حزب نیز قرار می گرفت و شاید درست به دلیل داشتن این موقعیت ممتاز بود که با فروتنی شگفت انگیزی همه ناملایمات را با چهره باز و با صبری انقلابی تحمل می کرد. کیانوری با آن استعداد شگرف و آن انرژی سرشار در مکتب او راهکار مبارزه را آموخت و این از موارد نادر تداوم و استمرار و انتقال دانش سیاسی استوار از نسلی به نسل دیگر، در جنبش کمونیستی ایران است، آن هم در این حد و با این کیفیت. آموزش در این مکتب بود که کیا را از همان جوانی شایسته دریافت مسئولیت های سنگین حزبی ساخت. این یادآوری گذرا از آن جهت ضروری بود که دریابیم چه شد که او توانست با یاری فقط چند نفر که برخی از مهاجرت و انگشت شماری از زندان های شاه و اندک شماری هم از سازمان های مخفی حزب بدر آمدند و گرد او را گرفتند- آن هم پس از 25 سال فترت و دوری از ایران-، در فاصله ای کمتر از یک سال سازمان و نفوذ و اعتبار سیاسی حزب را در میدان انقلاب و در ایران گسترش دهد.

تا آنجا که من از روزگار جوانی و دانشجویی بیاد دارم، و خود بارها آن را از کامبخش و بعد ها از کیانوری شنیدم، راز پیروزی سریع کمونیست ها، که در تاریخ چندهزار ساله بشری بی مانند بود- بی مانند از این رو که فقط طی چند دهه توانست صدها میلیون انسان را شیفته خود سازد- ، در پیروی از اصلی بود که به عنوان رهنمود با تاکیدی جدی و مکرر از کامبخش و کیا شنیده بودم: باید در مبارزه و با مردم صادق بود. در یکی از دیدارهای مکرر خود با کامبخش در برلن شرقی که کیا هم معمولا چند دقیقه ای در آن حضور می یافت و حرف هایش را درباره موضوع مطروحه می گفت و می رفت، به مناسبتی پرسیدم: معنی دیپلماسی چیست؟

کیا گفت: سرمایه ما کمونیست ها صداقت ما است. صداقت است که به ما نیرو می بخشد تا با ثبات و استوار بمانیم وتا پایان راه برویم و علاوه بر این، صداقت دو ویژگی دیگر هم دارد، یکی آن که مسری است و دیگران را هم مبتلا می کند! دیگر آن که مردم آن را خوب و سریع تشخیص می دهند. افزون بر این هیچ به اصطلاح دیپلوماسی نیست که در طول زمان از پرده بدر نیفتد و رسوا نشود.

و او خود، مانند استادش کامبخش، مظهر این صداقت انقلابی بود.

او به راستی و عمیقا به انقلاب 57 اعتقاد داشت و از آن دفاع می کرد و هنگامی که زیر چوبه دار وصیت نامه خود را نوشت بر دو نکته تاکید صریح ورزید:

اول به کمونیست و مارکسیست ـ لنینیست بودن خود و بعد بر دفاع صادقانه از انقلاب 57 و نوشت:

 

«من به عنوان کمونیست معتقد به مارکسیسم ـ لنینیسم که از انقلاب 57 دفاع می کند به پای چوبه اعدام می روم.»

مبارزه روزمره حزب توده ایران و آن پنج اصلی که کیا به عنوان «خط ضد امپریالیستی و مردمی امام» بیان کرد، بازتاب همین صداقت بود، که مردم صادق و تشنه داد و آزادی آن را فورا شناختند و بسیاری از آن ها به حزب روی آوردند و جناح های صادق مذهبی نیز که قدرت، ثروت و فقه را داشتند، اما برنامه مشخص سیاسی که پاسخگوی خواست های مردم باشد نداشتند، آن را پذیرفتند. پنج اصلی که امروز هم معیار سنجش های سیاسی نیروهای مذهبی است. پنج اصلی که در واقع معرف آرمان های واقعی انقلاب 57 و تدوین کننده و معمار آن، نورالدین کیانوری است.

او معمار سیاسی بود. عنوان رسمی اش دکتر مهندس آرشیتکت نورالدین کیانوری بود. این فن  را خود، هم در آلمان فرا گرفته بود و هم در دوران مهاجرت به عنوان استاد دانشگاه آن را می آموخت. برتولد برشت نویسنده و شاعر بزرگ آلمانی، شعری دارد درباره آن ها که انقلاب را ساخته اند. می گوید:

         سخن با آن ها گفته شد که برای شنیدن آمدند

         انقلاب با کسانی شد که به میدان آمدند

         خانه با مصالحی ساخته شد که در اختیار بود.

         آن لقمه ای خورده شد که در کاسه بود.

باز در این مورد به یاد دارم دیداری را با کیا. از دوران دانشجویی، خاطره ای است شنیدنی و آموختنی. سخن بر سر رفیقی بود که از ما دور شده بود و کیا اصرار داشت که حتما مناسبات دوستی را با او حفظ کنیم و آن رفیق را به ملاقات او ببریم. گفتم این چه اصراری است که شما می کنید. حال که می خواهد برود، بگذارید برود. گفت این شیوه کار جراحان است که می برید و دور می اندازید. ما در ساختمان هیچ چیز را دور نمی اندازیم، همه چیز ارزش دارد. بعد لحظه ای مکث کرد و بیاد آورد که من پزشک نیستم و گفت البته تو جراح نیستی ولی تنه ات به تنه رفقای جراح ما خورده است. آن ها این طوری اند!

این بینش و شیوه کار را او نه تنها در بازسازی حزب، بلکه در مجموعه کار سیاسی خود و در برخورد با نیروهای فعال سیاسی در ایران و حامیان انقلاب نیز به کار می بست. زیرا همه چیز را همگان دانند و همه کار را همگان توانند. خانه را باید با همین مصالحی که در اختیار است ساخت. هیچ کس و هیچ نیرویی را نمی توان نادیده گرفت. او تمام توانایی و نبوغ سیاسی خود را در این سو به کار برد و نتایج بسیار مثبتی نیز به سود انقلاب و حزب به دست آورد.

به قول دوست مهربانی، از رفقای اکثریت:

«آن پنج مولفه مشهور، آن پنج راسائی که کیانوری کشف و فرمولبندی کرد و زیر نام "خط امپریالیستی و مردمی امام حمینی" عرضه داشت، با جهان بینی ایدئولوژیک و سمت گیری اجتماعی حزب در انطباق قرار داشت و چیزی بیرون از آن ساختار نبود. بسط روزافزون اعتبار ایدئولوژیک و نفوذ سیاسی حزب در سازمان ما، "سازمان فداییان خلق ایران (اکثریت)" نیز از همین جا بود و ما را که خود، مستقل از حزب، در جریان در آمیختگی با انقلاب بهمن 57، محتوی سیاسی چنین خطی را درک و در راه تجهیز آن دست در کار زدودن پیرایه های مشی چریکی از اندیشه وعمل خود بودیم، با شتاب به سوی دوستی و یگانگی با حزب سوق داد.

خط ضد امپریالیستی و مردمی کیانوری، آن طیف از پیروان خمینی را که در پیوند و ارتباط با توده های ده ها میلیونی مردم فقیر و محروم روستاها و شهرهای کشور بودند و از انقلاب، تامین عدالت اجتماعی را طلب می کردند هویت بخشید. آن ها از اندیشه های کیانوری در تعرض خود به بقایای فئودالیسم پوسیده ایران، الهام می گرفتند و در این تعرض، حقانیتی را ادراک می کردند که کیانوری ستایش گر آن بود . . . از اینجاست که می توانم بگویم، خط ضد امپریالیستی و مردمی کیانوری، در توسعه اجتماعی کشور، در این که انقلاب بتواند همه بقایای فئودالیسم را از حیات اقتصادی ایران بزداید، نقش برانگیزنده و تاثیرگذار بسیاری را بازی کرده است. این خدمت دکتر کیانوری به پیشرفت اجتماعی میهن ما، در تاریخ ماندگار خواهد بود.

اما این تاثیر به همین جا تمام نشد. آن رفیق در دنباله تحلیل خود می نویسد:

« این طیف از پیروان خمینی در روند دگرگون سازی های اجتماعی شان، خود نیز در معرض دگرگونی هایی قرار گرفتند که افق اندیشگی شان را بسط داد. در رهگذر این روند بود که آن ها خود را با سئوال هایی روبرو دیدند. سئوال هایی که بنیاد اندیشگی دیروزشان را در مظان شک و تردید قرار داد و آن ها را در نوعی بحران هویت فرو برد. روشن بین ترین نمایندگان این طیف، با انگیزه پیدا کردن راهی برای برون رفت از بحران، خود را محتاج بازنگری و فراگیری یافتند و به برکت همین بازنگری و فراگیری بود که توانستند از حصار تنگ خویشاوند اندیشی بیرون آیند و خود را از مکتب اندیشی و شرع باوری در فاصله قرار دهند. بدون برخورداری از آن تجربه توسعه اجتماعی، فراگرد بازنگری و فراگیری ضرورت پیدا نمی کرد و اینان مشکل می توانستند خود را دگرگون سازند و به درک ضرورت توسعه سیاسی کشور دست پیدا کنند و با جنبش حقوق مدنی مردم ایران که خواستار دموکراسی در کشور و برپایی جامعه مدنی در ایران است، آن هماوایی ها و سازگاری ها را که اکنون شاهدیم به ظهور برسانند.»

این گسترش شتابنده سیاسی و این اقبال مردم، به ویژه جوانان از حزب، در سنجش با معیارهای عاشقانه رفقا البته باز هم کند بود. دقیقا بیاد دارم که روزی رفیق اخگر، که از دشمنی های عامیانه با توده ای ها برافروخته بود، می گفت هیچ فکر نمی کردم در بیست و پنج سالی که ما در صحنه نبودیم، سازمان سیا، با این شدت و وسعت تبلیغات علیه حزب ما را پیگیری کرده باشد. خیلی تخریب کرده اند و خیلی هم موفق بوده اند.

ولی این شتاب گسترش انقلاب و حزب با هم، که از نظر دوستان مردم و انقلاب کند بود، با ملاک های امپریالیسم جهانی و ارتجاع داخلی بسیار تند بود. روندی نبود که آن ها را نگران نکند و به چاره جویی برنیانگیزد.

در دورانی که جهان هنوز دو قطبی بود، جنگ سرد به شدت ادامه داشت، متوقف ساختن این فراگرد در کشوری که در جنوب آن منابع نفت خاورمیانه، یعنی شیشه عمر صنایع غرب و ماشین جنگی آن و در شمال آن اردوگاه ابرقدرت سوسیالیسم قرار داشت، مسئله ای بود حاد که راه حل فوری می طلبید.

پاسخ هایی چون جنگ عراق، ماجرای طبس و کودتای نوژه حاصل مطلوب را به دست نداده بودند، اینک نوبت سازمان های اطلاعاتی انگلیس بود. آن ها پس از تدارک مقدمات لازم، پاسخ را فراهم کردند و به آزمایش گذاشتند. پرونده ای را که علیه حزب ساخته بودند در پاکستان به دست حاج حبیب الله عسگر اولادی مسلمان، یعنی فرد مورد اعتمادشان سپردند تا در اختیار آیت الله خمینی قرار دهد. این بار اتهام چه بود؟ کودتای حزب توده علیه جمهوری اسلامی.

در چهار عرصه شکار، شطرنج، جنگ و نبرد سیاسی نخستین تاکتیک چهار مرحله ای کلاسیک برای کامیابی، منزوی ساختن حریف، محاصره او، تنگ کردن دایره محاصره و وارد کردن ضربه است.

این شیوه علیه حزب توده ایران نیز به کار گرفته شد. آن هم درست از همان ماه های آغازین پس از پیروزی انقلاب.

نخست به پیروی از قاعده کار، جنگ روانی را آغاز کردند.

تمام امکانات تبلیغاتی خود را به کار گرفتند و هر چه در این عرصه داشتند به میدان آوردند: رادیوهای فارسی زبان، مطبوعات، رادیو تلویزیون غرب، ضدانقلاب داخلی، یعنی بازماندگان وابسته به دربار و طرفداران نظام شاهنشاهی از ساواکی ها گرفته تا فراماسیون ها و دیگر افراد سازمان یافته و یا افراد منفرد آن گروه و نیز طیف وسیعی از روحانیون و مذهبی های طرفدار سرمایه داری تجاری. با پیروی از دستور تبلیغاتی دکتر گوبلز وزیر تبلیغات هیتلر که دروغ هر چه بزرگ تر باشد موثرتر است. بر این اساس از یک سو توده ای ها را به دنباله روی از آخوندها متهم کردند و به کیانوری درجه اجتهاد دادند! و او را ملقب به لقب "آیت الله کیانوری" ساختند. از سویی دیگر باز همان ها ادعا کردند که آخوندها کمونیست شده اند! تا جایی که در قم اعلامیه دادند و نوشتند که زیر عمامه خمینی داس و چکش پنهان است.

این زمینه را می ساختند تا بر آن زمینه هر اقدام مردمی و انقلابی حکومت را اقدام و تصمیمی کمونیستی و تحت تاثیر حزب توده ایران معرفی کنند و در دل هایی که تحت تاثیر همان تبلیغات آمریکایی، سخت از نزدیکی به کمونیست ها اکراه داشتند، تخم تردید بکارند.

به یاد دارم روزنامه "آزادگان"، در خیابان جمهوری، که به جای "آیندگان" مصادره شده منتشر می شد، به دروغ خبری منتشر کرد که کیانوری برای مشاوره به مسکو رفته است. روز بعد کیا به اتفاق یکی دو نفر از رفقا به دفتر روزنامه رفت و گفت: من نورالدین کیانوری هستم و همانطور که می بینید اینجا هستم. چرا خبر نادرست منتشر می کنید؟ گفتند: به ما خبر داده بودند. کیا گفت: گیرم که خبر داده اند. ما آن طرف کره زمین که نیستیم، با دفتر شما فقط چند خیابان فاصله داریم. می توانستید یک نفر بفرستید به دفتر "مردم" و بپرسید که این طور هست یا نیست. گفتند کسی را نداشتیم که بفرستیم. کیا گفت: تلفن هم نداشتید؟ پاسخ این بود که: ببخشید، کم کاری شده است.

کم کاری نشده بود، شیوه کار این بود. کیا در نامه خود به آیت الله خامنه ای نمونه دیگری از این شیوه را عرضه می کند و می نویسد:

«. . . آقای مجید انصاری که سرپرست اداره زندان ها بود، در گفتگویی با خانواده های زندانیان سیاسی و به ویژه زندانیان توده ای که از ایشان خواستار عفو بستگان خود بودند، با لحن زننده همان اتهامات واهی که شرحش داده شد را، تکرار کرده و در ضمن یک دروغ شاخدار و یک تهمت نسبت به شخص من اظهار داشت. این مصاحبه در روزنامه اطلاعات به چاپ رسید. این دروغ چنین بود: "کیانوری، دبیر اول حزب توده ایران، در یک جلسه وسیع در حسینیه زندان اوین در برابر زندانیان توده ای، سخنرانی مبسوطی در رد مارکسیسم و درستی اسلام کرده و در پیامد این سخنرانی عده زیادی از حاضرین در جلسه با شور نسبت به مارکسیسم ابراز انزجار کردند."

البته این ادعای ایشان به کلی دروغ بود. من طی نامه ای به وسیله آقای موسوی زنجانی به ایشان یادآور شدم که این گفته ایشان دروغ است و اتهام و خواستار آن شدم که آن را در همان روزنامه اطلاعات تکذیب کنند. . . آقای انصاری، به جای آن که مانند یک مسلمان واقعی، درصدد تصحیح اشتباه خود برآید، لااقل در مورد اتهام نادرستی که به من زده بود برآید، با کین توزی غیرقابل وصفی به آزار نه تنها من بلکه سایر افراد رهبری حزب که در آن اتاق با من بودند برآمد.»

تمام آن کوشش های شبانه روزی برای جلوگیری از نزدیکی بخش انقلابی حاکمیت جمهوری اسلامی به حزب توده ایران بود. یعنی منزوی کردن تک تک آن ها، که در هر دو عرصه نیز کامیاب شدند. یکی را، که ما باشیم، متلاشی کردند و دیگری یعنی بخش مردمی حاکمیت جمهوری اسلامی را تا لبه پرتگاه نیستی به عقب راندند و کشمکش هنوز دامه دارد.

رفقا! رویدادی غم انگیز پس از سال ها دوری وبی خبری ما را امروز گرد هم آورده است و اگر سخن من اندکی به درازا می کشد، از آن روست که نمی دانم وقتی از این در بیرون رفتیم، دیگر کی و کجا دوباره فرصتی دست خواهد داد که بتوانیم با این وسعت تجدید دیدار کنیم. از این رو با امید به مهربانی شما اجازه می خواهم که همراه با نگاهی به کارنامه کیا، که گوشه و کنارش بازتابنده کارنامه خود ما نیز هست، گاه چند جمله ای بیشتر بگویم. اما نه آنقدر که شما را خسته کنم.

باری، آنچه گفتیم فقط نمایشگر بخشی از آن صحنه نبردی است که حزب توده ایران در آن می رزمید.

اگر با هم نگاهی شتابزده به آن میدان بیافکنیم حتما بیاد می آوریم که بقایای حزب زحمتکشان مظفر بقایی در حزب جمهوری اسلامی جاسازی شده بود. البته این بار با ظاهر اسلامی.

به یاد بیاورید عناصر مشکوکی را که در حساس ترین ارگان های جمهوری اسلامی جای گرفته بودند و انفجار حزب جمهوری و مقر نخست وزیری را سازمان دادند و سازمان مجاهدین خلق را به سوی حادثه جویی های بزرگ راندند.

توطئه گران و نفوذی های درون حاکمیت جمهوری اسلامی را که با به راه انداختن ماشین اعدام ها، بر حریق ترور، اعدام و اختناق نفت پاشیدند، به خاطر دارید.

به یاد دارید چپ روهایی را که نمی توانستند شرایط را درک کنند و مبارزه طبقاتی را با مبارزه مذهبی عوضی گرفته بودند!

ماجراجویانی که می خواستند یک شبه در ایران حکومت شورایی برپا کنند.

به خاطر می آورید آن هایی را که انقلاب ایران را با یک انقلاب سوسیالیستی اشتباه کرده بودند،

به یاد دارید روزنامه هایی را که از درک شرایط عاجز مانده بودند و هرگز نتوانستند مانند روزنامه های تازه تاسیس امروز درک کنند کدام جبهه را باید تقویت کنند وچگونه با جبهه دیگر مقابله کنند.

به یاد می آورید خطرات بی وقفه ای را که از خارج مرزها ایران را تهدید می کردند ـ و نیز توطئه کشاندن ایران به جنگ داخلی،

خطر تجاوز خارجی (به ویژه آمریکا) را،

حاکمیت چند پاره و بی تجربه را،

گرایش های پر قدرت مذهبی در مجموع حاکمیت را،

تلاش چند باره کودتا و شبه کودتا (طبس و نوژه) را ـ که در تمامی آن ها نابودی رهبری حزب توده ایران از اهداف اولیه بود،

و می دانید در چنین فضایی به راستی دشوار، پیچیده و کم نظیر، این، حزب توده ایران بود که در برابر همه آن ها به دفاع از آرمان های انقلاب برخاست.

به تفکیک و شناساندن طیف های مذهبی و گرایش های طبقاتی آن ها پرداخت.

به تبلیغ ضرورت پرهیز از خشونت، حفظ آزادی ها و جلوگیری از غلبه مخالفان مطبوعات و احزاب بر ارگان های فرهنگی و قضایی حاکمیت جمهوری اسلامی، دست یازید ـ که هنوز هم خواست بی تردید اکثریت قاطع مردم ایران است.

اگر این نبرد همه سویه در این میدان پر فراز و فرود، درین دریای پر تلاطم و طوفانی که امواج حوادث هر لحظه از هر سو بر تو هجوم می برند و تو باید فقط با کمک یگانه هم پیمان راستینت ـ سازمان فداییان خلق ایران (اکثریت) ـ آن ها را دفع کنی، اگر این حماسه نیست، پس چیست؟

و در همه میدان های این کارزار تنگاتنگ نورالدین کیانوری نقش برجسته ای ایفا کرد. این رهبری حزب ما بود که با آن آگاهی گسترده و آن دقت تشخیص چشمان مردم را به روی حقایق می گشود، حیله ها و دسیسه های دشمن انقلاب را افشا و نقش بر آب می کرد، و این ما، سربازان قدیمی جوخه آزادی بودیم که بی مزد و بی منت و با شور و راستی، همراه این رهبری می رزمیدیم و به قول سیاوش "باز، گل های یاس در دهان مان می شکفت، که خندان بودیم".

در تحلیلی (در 1373) که در واقع یکی از آخرین درس ها و وصایای اوست، به ما می آموزد که: " صحنه نبردی که در هر لحظه انتخاب می کنید باید صحنه اصلی ترین نبرد جامعه باشد."

می نویسد:«مبارزه برای کسب حاکمیت است، حاکمیت انقلاب یا حاکمیت ارتجاع».

نوشت: «برای ما این امید وجود دارد که بتوانیم ارتجاع را در چارچوب نظام موجود به عقب برانیم. چنین امکانی به عنوان یک امکان وجود دارد. وجود این امکان، از ماهیت رژیم ناشی نمی شود، بلکه از واقعیت انقلاب، مقاومت خلق و جنبش توده ها سرچشمه می گیرد. بنابراین، برای مبارزه با حاکمیت این طبقه، منتظر فردا، منتظر طرد رژیم نباید شد، باید همین امروز، بر اساس تضاد منافع آن با اکثریت مطلق مردم، در کنار هر جنبش انقلابی قرار گرفت، که حاضر است با آن به مقابله بپردازد. باید ماهیت سیاه واقعی حاکمیت آن را، چهره ریاکارانه و دستان خون آلود آن را در مقابل همگان به نمایش گذاشت، باید آن را به عقب نشینی وادار کرد. برای این کار، امروز در جامعه ما امکانات واقعی وجود دارد، فردا هیج چیز معلوم نیست.»

 

چرا نیست؟

آن کس که این سخنان را گفت، با تکیه بر بیش از نیم قرن تجربه سیاسی شخصی ـ که 12 سال آن در زندان جمهوری اسلامی گذشته بود ـ سخن می گفت و دیده بود که در همین تاریخ معاصر، پس از جنگ جهانی دوم هم، دو بار دیگر همین شیوه را، با موفقیت در ایران به کار بستند، ـ  که قطع تداوم مبارزه فقط یکی از جنبه های فرعی آن است ـ یک بار در سال 1327، با اجرای صحنه سازی ترور شاه در برابر دانشگاه و سپس دستگیری بخش عمده ای از رهبری حزب، که به مهاجرت اجباری سی ساله آن ها انجامید و یک بار کودتای آمریکایی ـ انگلیسی 28 مرداد و متلاشی کردن حزب که تسلط 25 ساله و بلامنازع امپریالیسم آمریکا و انگلیس را بر میهن ما در پی داشت.

این بار نیز کارگردان اصلی صحنه سازی ـ برای بیرون راندن حزب از میدان ـ همان دستگاه های با تجربه جاسوسی انگلستان بودند، با پرونده ای که ساختند و در پاکستان به دست شخص مورد اعتمادی چون حبیب الله عسگر اولادی مسلمان سپرده شد که در اختیار خمینی بگذارد.

چرا کیا در آخرین نوشته اش و در تاکید بر ضرورت مبارزه لحظه به لحظه و در صحنه، تاخیر را مرگ سیاسی ارزیابی می کند و می گوید: فردا هیچ چیز معلوم نیست؟ 

اگر علاوه بر صحنه ای که در داخل کشور در برابر داریم که خطر تسلط ارتجاع خون ریز و سرمایه داری واپس گرای تجاری است، نگاهی کوتاه و تند به دور و بر خود بیافکنیم شاید موضوع روشن تر شود.

ما در کجای جهان قرار گرفته ایم و دوستانمان کیانند؟

به عراق نگاه کنید.

ترکیه عضو ناتو، هم پیمان با اسراییل، در پی ایجاد جبهه متحد ترک است و در همین راستا سرپلی هم هست ـ راه گشای شرکت های نفتی آمریکایی به شمال ایران است ـ برای کشف و استخراج منابع نفت دریای خزر و آذربایجان و انتقال گاز و نفت این منطقه از طریق دو لوله نفت و گاز از باکو به بندر جیهان در ترکیه،

مالکیت ایران بر سه جزیره در جنوب را زیر سئوال می برند. یعنی بدانید که همیشه بهانه برای اعمال فشار در دست داریم و از سوی دیگر در شمال قراردادی منعقد ساختند که به قول محافل امپریالیستی بزرگ ترین قرارداد قرن است. در شرق با افغانستان و امریکا سر و کار داریم.

با حکومت کودتایی پرویز مشرف روبرو هستیم.

در آب های جنوب با نیروی دریایی آمریکا روبروهستیم.

آیا ما امروز سخت در محاصره ای همه سویه قرار نگرفته ایم؟ تازه آن روز که کیا آن نامه را نوشت اوضاع به وخامت امروز نبود.

 

سرانجام آنچه نباید بشود شد:

حزب ما مزاحم استراتژی امپریالیسم در منطقه و ارتجاع و سرمایه داری تجاری در داخل کشور بود.

درنده خویی و کینه ارتجاع و ضد انقلاب داخل جمهوری اسلامی را در انتقام گیری از حزب ما و در هم شکستن سنگر واقعی انقلاب 57 را در شکنجه گاه ها دنبال کنیم و بشنویم که در آنجا چه گذشته است. کیا در شرح شکنجه هایی که به او و یارانش داده اند، در نامه ای به آیت الله خامنه ای، از جمله می نویسد:

«شکنجه عبارت بود از شلاق با لوله لاستیکی تا حد آش و لاش کردن کف پا. در مورد شخص من در همان اولین روز شکنجه آنقدر شلاق زدند که نه تنها پوست دو کف پا، بلکه بخش قابل توجهی از عضلات از بین رفت و معالجه آن تا دوباره پوست بیاورد، سه ماه طول کشید . . .

نوع دوم شکنجه که به مراتب وحشتناک تر است، دستبند قپانی است. تنها کسی که دستبند قپانی خورده می تواند درک کند که دستبند قپانی آن هم 8 تا 10 ساعت متوالی در هر شب یعنی چه؟

18 شب پشت سرهم مرا ساعت 8 بعد از ظهر به اتاقی واقع در اشکوب دوم می بردند و دستبند قپانی می زدند و این جریان تا ساعت 5 ـ 6 صبح یعنی 9 تا 10 ساعت طول می کشید.

پیامد این شکنجه وحشتناک که هنوز هم باقیست، اینست که دست چپ من نیمه فلج است . . . یاد آوری می کنم که من در آن زمان 68 ساله بودم.

همسرم مریم را آنقدر شلاق زدند که هنوز پس از هفت سال، شب هنگام خوابیدن کف پاهایش درد می کند . . . آنقدر سیلی و تو سری به او زده اند که گوش چپ او شنوائیش را از دست داده است. یادآور می شوم که او در آن زمان پیرزنی 70 ساله بود . . . و این هنوز پایان شکنجه قپانی نبود. فرد دست بند قپانی زده را با طنابی که در سقف شکنجه خانه کار گذاشته شده بود، آویزان می کردند و او را بالا می کشیدند. درد این شکنجه نسبت به دستبند قپانی ساده شاید ده برابر باشد. حتی دوست عزیزم، آقای عباس حجری که بیست و پنج سال در زندان مخوف شاه مردانه پایداری کرد، چندین بار از هوش رفت. آقایان به این هم بسنده نکرده او را مانند تاب تلو تلو می دادند. دوست هنوز زنده، آقای محمد علی عمویی که با آقای حجری و پنج جوانمرد دیگر از سازمان افسری حزب توده ایران پس از کودتای آمریکایی ـ انگلیسی 28 مرداد 1332 به زندان افتاد و ماند البته نه شاهد دیدار، بلکه خود زیر همه این شکنجه ها قرار گرفته است. آقای عباس حجری در اثر این شکنجه وحشتناک دست راستش تا حد سه چهارم فلج شده بود و نمی توانست با آن دست غذا بخورد. . . »

همه این شکنجه ها برای این بود که از افراد برجسته حرب توده ایران این اعتراف دروغ را بگیرند که گویا حزب توده ایران تدارک کودتای مسلحانه برای سرنگون ساختن نظام جمهوری اسلامی ایران را می دیده. تدارک کودتایی که قرار بود در آغاز سال 1362 عملی گردد.

«در پایان سال 1362 بخش عمده و پس از چند ماه بقیه زندانیان توده ای برای رفتن به دادگاه به زندان اوین منتقل شدیم.

این واقعیت را باید یادآور شوم که در جریان بازداشتگاه و اقامت در اوین 11 نفر از اعضای کمیته مرکزی حزب،... بدرود حیات گفتند ... از مرگ 10 نفر هیچ گونه اطلاعی نداریم و نمی دانیم آن ها زیر شکنجه و یا بر اثر شکنجه و یا در پی بیماری جان سپرده اند.»

 

سرانجام او آمد. با دستی که دیگر دست نبود. با پایی که می لنگید... با دلی که خون بود، با خاطره ای که انباشته از یادهای تلخ، یاد رفیقان به خون غلتیده.

 

حال چه باید کرد؟ چه کاری برمی آید، از پیرمردی تنها؟ از یک زندانی درحال مرخصی، کسی که نزدیک ترین یارانش را تیرباران کرده اند و بسیاری از آن ها هم که زنده اند هزاران فرسنگ از او دور گشته اند، گاه جسمانی، گاه معنوی و گاه هر دو با هم و برخی از این هم فراتر رفته اند و با ادعاهای خود هر شب او را در روزنامه اطلاعات به زیر تازیانه های ملامت می گیرند و او که نمی خواهد بگوید:

تو که مرحم ننه ای زخم دلم را ـ نمک پاش دل خونم چرایی؟ 

می خواهد پاسخ دهد و نمی گذارندش. آن شاعر دوست داشتنی، که دیگر در میان ما نیست، چه خوش گفت در آن روزهای تلخ، روزهای سرد، روزهای اندوه و ماتم، در آن روزهای درماندگی و سرگردانی

 

پدرم کیا ! بیا!

این بس که تو دهان بگشایی و زمستان هزیمت کند

نه! جرئت نمی کنند کلامت را

که آتش ذغال را خاکستر می کند.

بشنو رفیق سخن نمی گویی

و شهر ما گنگ مادرزاد است.

 

ـ کجایی سیاوش، کجایی؟

یاد خوشت با ماست، و جایت در میان ما خالی. ـ

 

آری چون جرئت نمی کردند کلامش را، او را مجبور به سکوت کردند.

سال ها زیر چوبه اعدام نگاهش داشتند، اما اعدامش نکردند.  گفتند: دست و دهانش را بسته ایم بیایید و سنگسارش کنید. و بسیاری آمدند، با سنگ و کلوخ ملامت در دست، از چپ و راست. همان روزنامه اطلاعات که روزها و هفته های متمادی، با آن گشاده دستی، صفحاتش را برای بدگویی به کیا و حزب توده ایران در اختیار کسانی می گذاشت که حاضر بودند تن به این کار دهند، امروز حتی حاضر به درج آگهی تسلیت کیانوری نشدند. چرا؟ از ترس شما. برای آن که آن ها بارها و سال ها اعلام کرده اند توده ای ها مرده اند و دیگر نه حزبی به این نام وجود دارد و نه کسی. حال اگر آن ها آگهی تسلیت برای درگذشت کیا را منتشر کنند و ناگهان صدها و هزارها نفر بخواهند بگویند کیا ما در مرگ تو سوگواریم، چه خواهد شد؟ آن وقت روی که سیاه خواهد شد؟ آن وقت چه بسیارند آن ها که سر از لاک نومیدی به در می آورند! که پس ما تنها نیستیم و از میان هم نرفته ایم. سرافرازیم که می بینیم هنوز هم مرده و زنده توده ای ارتجاع کهنه و نو را به وحشت می اندازد.

حال چه باید کرد؟ این پرسشی بود در برابر کیا.

 

پاسخ روشن بود: کار.

 

کار با برنامه مشخص و هر روزی. خواندن و نوشتن. نوشتن برای انتشار رسمی البته. و اگر نشد، برای دست به دست گرداندن میان آن ها که در هر حال خواستار دانستن نظراتش بودند.

در یکی از نامه ها که اخیرا نیز در خارج از کشور انتشار یافت مطالب قابل بحث و تامل بسیار گفته است. که البته قصد ما بازخوانی آن نوشته ها نیست. اما در این گردهم آیی که به یاد او برپا شده است اشاره به برخی نکات آن بیانگر انتظاراتی است که او از ما داشته، بی مناسبت نیست. او پس از بیان تحلیل خود از اوضاع کشور در سال 1373، با نوعی حسرت و دردمندی از این که ما ناخواسته تن به پذیرش خواست دشمن دادیم و رشته پیوند گسیخته را دوباره گره نزدیم می نویسد:

«اگر در مبارزه طبقاتی بر سر کسب حاکمیت شرکت نکرده ایم، به خاطر آن نبوده است که قادر به تلفیق اهداف استراتژیک و تاکتیکی نبوده ایم، بلکه از آن جهت بوده است، که این مبارزه را فاقد چشم انداز واقعی ارزیابی کرده ایم، به دلیل آن بوده است، که نیروی تعیین کننده انقلاب و جنبش خلق را بسیار کمتر از آنچه که در واقع بوده است، پنداشته ایم. اشتباه در همین جا قرار دارد. برای ما جنبش با سرکوب حزب پایان یافته تلقی شد، در حالی که این جنبش بسیار بسیار نیرومندتر از آن بود که تنها با خروج حزب ما از صحنه خاتمه یابد. این همان چیزی بود که رهبری حزب از لابلای گفتارهای خون آلود خود از زندان قصد داشت برای ما پیغام دهد: زمان زمان عمده کردن حزب نیست.»

 

که البته این تحلیل و توصیه مربوط به آن سال های تاریک شکنجه و مرگ است. سخنان بعدی او درباره حزب و تشکیلات مایه و مضمونی دیگر دارد، که آن ها را باید خواند. اما این سخن را که " زمان، زمان عمده کردن حزب نیست " چه کسی گفته است؟ کسی که حزب به جانش بسته بود. معماری معجزه گر در عرصه سیاسی که وقتی از مهاجرت سی ساله به ایران بازگشت مجموعه یارانش، چه آن ها که با او از خارج آمده بودند و چه آن ها که در درون بودند روی هم رفته شاید به صد نفر هم نمی رسیدند. این سخن را کسی می گفت که با یاری جانانه همین صد نفر و آن چند ده هزار نفری که به آن ها پیوستند ـ که باز هم، در قیاس با نیروی مسلط بر انقلاب اقلیت کوچکی بودند ـ توانسته بود حزب را به جایی برساند که بر مسیر سیاسی انقلاب تاثیر بگذارد. او راز موفقیت حزب را آشکار می سازد و تصریح می کند که آنچه اصل است توان و تحرک انقلاب مردم است. آری، دریای گسترده، قدرت بی پایان توده هاست.

راست می گویی کیا. با دریا نمی توان قهر کرد هر چند که گاه توفانی شود و قایقت را در هم بشکند و تخته پاره ای بیش برایت باقی نگذارد. بدون این دریا و تحمل خشم و ناسازگاری های آن به کرانه های آرمان دست نخواهیم یافت. او می دانست چه می گوید و در همین نوشته نقد و تحلیلی خود می نویسد:

«زمان، زمان شرکت در جنبش عمومی خلق، در مبارزه میان انقلاب و ارتجاع، در نبرد طبقاتی، قرار داشتن در کنار توده های مردم و مخالفت با حاکمیت بی بازگشت نیروهای واپسگراست.»

آنگاه او از رازی دردناک که شاهدان زنده نیز آن را تایید می کنند، پرده برمی دارد و می نویسد: «رهبری حزب، به خاطر نجات جان اعضاء و برای باقی ماندن حزب در صحنه مبارزه توده ها، از قهرمانی چشم پوشید.»

معنی این سخن چیست؟ آن را باید شکافت تا به معنی آن نزدیک شد. " نجات جان اعضاء؟ کدام اعضاء؟ آن ها که در زندان بودند یا آن ها که بیرون بودند، مخفی بودند یا آواره؟ تازه چگونه؟ کسی که فراری است که خودش جانش را نجات داده است. آن هم که در زندان است که اختیار جانش در دست رهبری نیست. بخش دوم جمله که در واقع تفسیر و مکمل بخش اول است رازناک تر است. یعنی: " باقی ماندن حزب در صحنه مبارزه توده ها". معمولا با نشان دادن قهرمانی، به ویژه قهرمانی رهبری است که توده ها مقاومت و ادامه مبارزه را ضروری می بینند و استواری نشان می دهند و نه با چشم پوشیدن از قهرمانی!

زیر آن شکنجه های استخوان شکن، همه چیز گفته شده بود و هیچ چیز از جمهوری اسلامی پنهان نبود.

آری، آن ها همه چیز را گفته بودند مگر یک چیز را. و آن یک " چیز " محور اصلی و اساسی پرونده ای بود که در انگلستان تهیه شده بود. و آن این بود که توده ای ها قصد دارند کودتا کنند و جمهوری اسلامی را براندازند. قصد طراحان انگلیسی و دستیاران بازاری ـ مذهبی آن ها از این طرح چه بود؟ اگر هدف آن بود که با دستگیری و اعدام رهبری حزب توده ایران، حزب را از عرصه مبارزه طرد کنند که این هدف تامین شده بود، زیرا مجموعه رهبری از دبیر اول حزب تا همه اعضای دفتر سیاسی، و بخش عمده کمیته مرکزی و همچنین تمام اعضای سازمان افسری، دستگیر شده بودند. چند نفر از آن ها هم زیر شکنجه کشته شده بودند و هیچ مقام مسئولی هم نگفته بود چرا آن ها را کشتید؟ پس بقیه را هم می توانستند به همان شکل نابود کنند و اگر هم زیر شکنجه نمردند می توانستند آن ها را با همان احکام به اصطلاح دادگاه انقلاب اعدام کنند ـ کاری که بالاخره هم کردند ـ پس برای اجرا کودتا هم نه سازمانی باقی مانده بود و نه فرد موثری که از عهده چنین کاری برآید. این را خود آن ها هم می دانستند. پس دیگر چرا با این سماجت می خواستند از رهبران حزب اعتراف بگیرند که آن ها قصد کودتا داشته اند؟

از سوی دیگر، کیانوری و یارانش که این همه درد و شکنجه را تحمل کرده اند، آن ها که می دانند شکنجه گران برای اعتراف گرفتن حاضرند آن ها را تا حد مرگ شکنجه دهند، آن ها که هر کدامشان خود، چندین بار،  زیر این شکنجه بی هوش شده اند و می دانند که برخی از رفقایشان زیر همین شکنجه ها کشته شده اند، و شکنجه گران این جنایت را در عمل مرتکب شده و درنده خویی خود را در عمل به اثبات رسانیده اند. این را هم می دانند که دژخیمان در هر حال، اعم از آن که اعتراف بکنند یا نکنند، آن ها را خواهند کشت. پس دیگر چرا به این نبرد نابرابر ، میان شکنجه گر و شکنجه کش، که یکی هر کار که بخواهد می تواند بکند  و دیگری هیچ امکانی برای نجات خود ندارد، تن در می دهند. چرا این شکنجه های فلج کننده و استخوان شکن را به جان می خرند و آن اعتراف دروغ را نمی کنند؟ اعترافی که اگر هم بکنند نه نقشه ای لو می رود و نه کسی به خطر می افتد ـ چون نه نقشه ای در کار است و نه کودتا کننده ای وجود دارد. ـ

دلیل آن این است که سازمان جاسوسی انگلیس و گارگزاران بازاری ـ مذهبی آن در پی هدف دیگری هستند  و برای رسیدن به آن هدف به این اعتراف نیاز دارند. آن ها قصد دارند اعترافات را جلوی آیت الله خمینی بگذارند و از او فتوایی بگیرند که توده ای ها قصد سرنگونی حکومت امام زمان را دارند، بنابراین واجب القتل هستند. چرا؟ زیرا آن ها می خواستند با این توطئه برای همیشه گریبان خود را از چنگ توده ای ها به در آورند. چگونه؟

اگر فتوای قتل "سلمان رشدی" را مورد دقت قرار دهیم. پاسخ روشن خواهد شد.

ـ این فقط آیت الله خمینی است که صلاحیت و قدرت دادن چنین فتوایی را دارد. چنین فتوایی غیرقابل برگشت است. حتی پس از مرگ آیت الله خمینی.

ـ اجرای آن وطیفه مذهبی هر فرد مسلمانی است و دیگر محدود و منحصر به این و یا آن دستگاه دولتی نیست و اصولا از محدوده سیاسی خارج می گردد و تبدیل به یک حکم مذهبی می گردد، با تاریخ مصرف نامحدود.

پس طراحان انگلیسی و گارگزاران بازاری ـ مذهبی آن ها تکرار تجربه اندونزی را دنبال می کردند. اما با جامعیت بیشتر.

پس از کوتای سوهارتو علیه احمد سوکارنو، در اندونزی، یک میلیون کمونیست در آن کشور به قتل رسیدند. البته نه با حکم به اصطلاح دادگاه و در میدان های اعدام، بلکه در کوچه و خیابان. اوباش و عمال مزدور کودتا هر کس را به نام کمونیست می شناختند و یا حدس می زدند  که می تواند احیانا کمونیست باشد او را جابجا می کشتند.

به یاد می آورم خانواده ای را که چهار فرزند داشت و پس از انقلاب هر یک از این فرزندان به یک گروه سیاسی پیوسته بود و یا از آن جانبداری می کرد. جو آن خانه چنین شده بود که این چهار خواهر و برادر در خانه دائما در حال بحث و جدل سیاسی بودند و چه بسا کارشان به مجادله می کشید و گاه از آن هم فراتر می رفت. و باز به یاد می آورم صحنه ای را که تلویزیون نشان داد و بارها تکرار کرد. در آن صحنه جوانی که به مخالفان آیت الله خمینی پیوسته بود، به دلیلی محکوم به مرگ شده بود، او در برابر مادر خود زانو زده و با الحاح و زاری از مادر که جانبدار آیت الله خمینی بود، تقاضای بخشایش می کرد و مادر سرسختانه این تقاضا را رد می کرد و می گفت تا امام تو را نبخشد من شیرم را بر تو حلال نخواهم کرد. سرانجام هم مادر، فرزند را عاق کرد. این عمل آن مادر را بسیاری با فرستادن هدایای جنسی و نقدی تایید و بسیاری هم آن را تقبیح کردند. از جمله شنیدم که فردی از همان گروه که آن جوان عضو آن بود، به طور ناشناس یخچالی برای آن مادر فرستاد، که در آن بمبی جاسازی شده بود که به محض آن که آن زن یخچال را به برق متصل کرده بود، یخچال منفجر گشته و آن زن نیز کشته شده بود. شما هم شاید، خود خاطراتی، مشابه آنچه گفتم، دارید و یا از دیگران شنیده اید. منظورم از بیان این خاطرات آن بود که بهتر بتوانیم به اهداف طراحان  و مجریان آن نقشه پی ببریم. قصد آن ها این بود که دشمنی خون آلود و پیامدهای انتقامی آن را به درون کوچه ها و خانه ها و خانوانده بکشانند. تا همسایه شکم همسایه را بدرد و برادر تیغ بر روی برادر بکشد و کینه ورزی را در سطح ملی چنان به اعماق نسوج جامعه فرو برند که به دردی مزمن و علاج ناپذیر تبدیل گردد و برای مدت زمان طولانی، و غیرقابل پیش بینی، نفاق اجتماعی جای وفاق اجتماعی را بگیرد. حتما به یاد می آورید آن اصل معروف را که: تفرقه بیانداز و حکومت کن. یکی از اشکال کاربرد این سلاح کارا آن بود، که از آن پس هیئت موتلفه امپریالیسم ـ بازار ـ و ارتجاع مذهبی، می توانست هر انسان سیاسی مبارز را که اراده کند با یک پرونده سازی ساده، نه تنها از عرصه مبارزه براند، بلکه او را "به طور قانونی" از زندگی محروم سازد. این پروژه را بعدها ـ همان عوامل ـ به شکل قتل های محفلی به اجرا در آوردند.

رهبری حزب توده ایران که با درایت سیاسی ستایش انگیز خود پی به این توطئه برده بود، دست به مقابله سیاسی زد: انحلال حزب را اعلام کرد، و هر جا امکانی دست داد به اشاره به دیگر رفقای زندانی که بختی برای زنده ماندن داشتند تفهیم کرد که در نجات جان خویش کوشا باشند که اگر یک نفر هم زنده از زندان بیرون رود غنیمت است. رهبری حزب از یک سو آن شکنجه های سهمگین و سپس نابودی خود را پذیرفت و از سوی دیگر خود را آماج تیر ملامت دوستان ساخت، تا این توطئه شوم، ضد ملی و خانمان برانداز را خنثی کند. سرانجام آن ها خاموش شدند بی آن که امکان یابند برای آن ها که در زندان و بیرون از زندان با چشم های گشاده از حیرت، گاه اشک آلود و گاه خشماگین، ناباورانه، به این تصمیمات و سخنان دل شکن و هویت سوز می نگریستند، سخنی روشنگر بر زبان رانند و بگویند: "چرا ما خود و نام نیکمان را قربانی کردیم. چرا ما که ربع قرن، قهرمانانه در زندان های مخوف شاه، استوار ماندیم تا از آرمان های حزبمان دفاع کنیم همین حزب را قربانی کردیم؟"

کیانوری پس از آشکار کردن این راز و دلیل اتخاذ این تصمیم از سوی رهبری، از توده ای ها گله می کند و می نویسد:

«و ما به جای آن که قهرمانی  آن ها را که دقیقا در همین جا قرار داشت، به مردم نشان دهیم، سیاستی را در پیش گرفتیم که ما را از جنبش واقعی جامعه خارج ساخت و آن ها را موجوداتی تسلیم شده و وامانده به مردم معرفی کردیم.» می نویسد: «چنان تسلیم خود را باور کرده بودیم که از هر کدام آن ها تا زمانی که زنده بودند، به تعداد انگشتان دست هم، یاد نکردیم. نبرد که بر که و امکان هرگونه تحول مثبت در چارچوب نظام را خاتمه یافته تلقی کردیم و خود را کنار کشیدیم.»

و اما آنچه مربوط به ما می شود. به ما که از آن مهلکه جان بدر بردیم، این است که ما: نه تنها آن پیام خونین را درک نکردیم، و نه تنها از آن ها یاد نکردیم، و نه تنها، چون آن رفیق سرافراز، زنده یاد سرهنگ مبشری، شب قبل از تیرباران، نسرودیم که:

 

"صبح فردا پسرم باز بخواند به سرود            که به هشیاری حزب پدرم باد درود"

 

بلکه پراکنده و نفاق زده هر یک از گوشه ای، به آهنگی دیگر، بر طبل جدایی و نفاق کوفتیم و هنوز هم می کوبیم. افسوس.

ولی آیا آن ها امیدشان هم سراب بود؟ از ما کاری ساخته نیست؟ بیهوده دل به ما بسته بودند؟

باری، باز می گردم به کیانوری: هر سطر تحلیل سال 1373 کیانوری از ایران و انقلاب خواندنی، قابل تامل و برانگیزنده تفکر است. خواندن دقیق و چندباره و به ویژه خواندن سنجش گرانه این تحلیل را می توان به همه رفقای چپ که هنوز دلی در گرو انقلاب 57 و پیروزی مردم دارند و نیز جوانانی که خواستار آموختن شیوه تحلیل سیاسی عمیق و به قول طبری دو جوانب هستند، توصیه کرد.

سخنانم را با یک پرسش و با یک گفتارد پایان می دهم:

 

چرا ما توده ای ها شکست خوردیم؟

برای پاسخ به این پرسش تاکنون دست کم ده ها جلد کتاب و خدا می داند چند صد یا چندین هزار مقاله کوتاه و بلند نوشته شده است و دوست و دشمن هر یک از دیدگاه خود سخنی گفته و یا تحلیلی کرده اند، بسیاری با داوری های سخت و معدودی هم با رافت و خیرخواهانه، اما ماحصل کلام این بوده است که تقصیر خود حزب بود، اگر چنین و چنان نمی کرد، چنین و چنان نمی شد. با خود گفتم فرض می کنیم مضمون تمام این نوشته ها درست است ولی در این کشور پیش از انقلاب و به ویژه پس از انقلاب جریان ها و احزاب فراوانی فعالیت کرده اند، که به هیچ وجه حاضر به هیچ نوع نزدیکی با ما نبودند، بلکه برعکس به دلیل همان عیب و ایرادهایی که فکر می کردند ما داریم و خودشان ندارند، حتی از ما دوری می کردند، یعنی به زعم خود راه درست را انتخاب کرده بودند. چه کردند و چه شدند؟

یعنی راهی که به کامیابی بیانجامد و به هدف مورد نظربرسد. از حزب توده ایران و سازمان فداییان خلق (اکثریت) و تا آنجا که چشم کار می کند برو به طرف چپ و نشان بده یک گروه، سازمان یا حزب کامیاب را. فرض کنیم علت این که ما شکست خوردیم این بود که سراپایمان عیب بود. ولی آن گل های بی عیب چرا شکست خوردند؟ باز فرض کنیم علتش آن بوده که ما مارکسیست ـ لنینیست بوده ایم و حرف و سخنانمان چنگی به دل مردم مذهبی نمی زده است. به جبهه مقابل که مارکسیست ـ لنینیست نبوده اند نظر افکنیم: از راست ترین جناح های ملی بگیر و برو به طرف بازرگان، رییس دولتی که می گفتند، دولت امام زمان است و برو تا برسی به نور چشم امام آیت الله منتظری و از آن هم بگذر و برس به خود امام خمینی که سرانجام به قول خودش جام زهر را سر کشید.

می بینیم در این سو هم، که ما را نه تنها قبول نداشتند، بلکه تیغ هم در میانمان گذاشتند و به خاک و خون کشیدندمان، بر سر کسی تاج پیروزی نگذاشته اند.

اینک پرسش این است که در این طیف گسترده و رنگارنگ سیاسی کدام انتخاب ما را از شکست مصون می داشت؟ برنده این نبرد خونین، تا امروز کیست؟

پرسش دیگر این است: آیا پیش از آن که تیغ بر روی خود بکشیم، شایسته تر آن نیست که از افسانه سرایی دوری گزینیم و بار دیگر با نگاهی تهی از خشم و رنجش ـ که به قول طبری مشاوران خوبی نیستند ـ به رویدادها بنگریم؟

پاسخ کیا به این پرسش ها خواندنی و قابل تامل است. اما گران قدرتر از آنست که بتوان چند جمله سرسری درباره آن گفت و گذشت. آنچه می توان توصیه کرد این است که آن ها را در خلوت با وسواس بخوانیم وبسنجیم، و در چند سمینار علمی، موشکافانه به بررسی و تحلیل دقیق و شایسته این میراث ارجمند جنبش چپ بپردازیم.

دوست دارم سخنم را با سخنان رفیق اکثریتی ام به پایان برم، که سخن من نیز هست. و شاید حرف دل همه ماست. رفیقم پایان سخنش را با این گفتار از وصیت نامه کیا آغاز می کند: «من به عنوان یک کمونیست معتقد به مارکسیسم ـ لنینیسم که از انقلاب 57 دفاع می کند، به پای چوبه دار می روم.»

کیانوری را همین طور باید باور داشت که او می گوید و این همه اصالت اوست. او از این اصالت تا به آخر پاسداری کرد و به نظر من پاسداری کیانوری دارای ارزش تاریخی است. زیرا در شرایط تفتیش عقاید قرون وسطایی و دهشت بارترین شکنجه ها به عرصه آمد.

پایبندی تا به آخر او به آرمانش، به ایده آل سوسیالیسم برای من و اطمینان دارم برای بسیار کسان دیگر، نه تنها الهام بخش بلکه گویای پیام زندگی بخش برای نهضت ما، نهضت چپ ایران است.

من عمیقا بر این باورم که پایبندی تا به آخر کیانوری به ایده آل سوسیالیسم، خطابی به ما، فعالین نهضت چپ ایران است. خطاب او را باید شنید. او می گوید، بدون آرمان خواهی سوسیالیستی، هویتی به نام چپ وجود نخواهد داشت.

تاکید او به دفاع از انقلاب بهمن 57، یادآور اسلوب رهبری سیاسی او، آن آموزه کار ساز به جا مانده تز اوست. آیا ما توان آن را داریم که اسلوب او را به کار بندیم و با مصالحی که از واقعیت های جامعه و جهان امروز خود فراهم می آوریم، برای امیدها و آرزوهای نسل های دوم و سوم انقلاب، برای خواست های و مطالبات مردمی که جنبش حقوق مدنی ایران را برپا ساخته اند، یک بیان سیاسی پیدا کنیم.

البته من امیدوارم، اما یکی از اساسی ترین شروط تحقق این امید آنست که کیانوری را به مثابه تجربه و تاریخ نهضت ما، درک کنیم و از آن خود سازیم.

سپاسگزارم که صبورانه نیوشای سخنانم شدید.»

 

 

مقاله در فرمات PDF :