راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

ماركس – 13
نقش مذهب از نگاه مارکس
انسان یا مذهب
کدام خالق دیگری است؟
ترجمه و تدوین جعفرپویا
 

 

ماركس مذهب را افيون توده‌ها می‌دانست؟

گفته می‌شود كه ماركس طرفدار مبارزه تمام و كمال با مذهب بود و جامعه‌ای را وعده می‌داد كه در آن دين كاملا سركوب شده و ممنوع باشد. برخی رفتار و اعمال كسانی كه مدعی اجرای نظريات ماركس بودند نيز به اين ادعا خوراك داده است.
ماركس البته ديدگاه انتقادی به مذهب داشت و حتی از اين نظر بايد گفت نقد او نخسنين نقد بزرگ اجتماعی - سياسی بود كه خرد انسانی توانسته بود درباره مذهب بيافريند. نقد ماركس از مذهب بسيار عميق بود و از نگرش‌های مجادله آميز و عمدتا خردگرايانه فلاسفه روشنگری و حتی اسپينوزا فراتر می‌رفت. ماركس از همان ابتدا، همچنانكه در مقدمه كتاب "نقد فلسفه حقوق هگل" تاكيد می‌كند، نقد مذهب را "پايه اساسی هر گونه نقدی" می‌داند و معتقد است كه از طريق اين نقد است كه می‌توان پرده توهم‌هايی را دريد كه بر واقعيت كشيده شده و مانع از تغيير آن می‌شود. اما نقد ماركس پيچيده است و بايد ابعاد آن را دقيقا دريافت تا بتوان پيامدهای عملی آن را درك كرد. پيش از هر چيز پايه نقد ماركس بر روی بی ارزش نشان دادن مذهب نيست. او پيشاپيش و بطور جزمی مدعی نمی شود كه ماترياليسم مبارز حامل هنجارهای زندگی برتری است و سپس و بر اين اساس مذهب را نقد كند. نقد ماركس بيشتر در چارچوب تلاش برای توضيح مذهب، و همچون فويرباخ، نشان دادن جنبه انسانی آن است: "اين انسان است كه مذهب را آفريده و نه مذهب انسان را". همين نكته كافی است تا ظاهر ماورايی و برينی كه مذهب به خود می‌گيرد متزلزل شود. ماركس در "نقد فلسفه حقوق هگل" نشان می‌دهد كه سرچشمه مذهب را بايد در عرصه تاريخ دنبال كرد. اين "بيچارگی واقعی" انسان، در پيوند با شرايط تاريخی اوست كه به مذهب خوراك می‌دهد. بنابراين، تنها در مرحله بعد، يعنی زمانی كه ريشه‌های اجتماعی مذهب روشن شود، می‌توان نقش آن را در تاريخ، پيامدهايی را كه بوجود آورده به تازيانه نقد گرفت: مذهب بيان رنج و بيچارگی انسان است. ولی درست بدليل توهمات مختلفی كه پخش می‌كند اين رنجی را كه بيان می‌كند تداوم می‌دهد. مثلا واقعيت اجتماعی و نابرابری‌ها را به مشيت الهی نسبت می‌دهد و با دادن وعده يك پاداش خيالی انسان را از مبارزه برضد رنج واقعی منحرف می‌كند. بعبارت ديگر نقش مهم مذهب همانا "بازتوليد ايدئولوژيك" يك جامعه است. يعنی برای يك نظم اجتماعی توجيه فكری و ايدئولوژيك ساختن و از اين طريق امكان ادامه و بازتوليد آن نظم را فراهم كردن.
بنابراين ماركس رويكردی دوگانه نسبت به مذهب دارد. از يكسو آن را معلول می‌بيند و از سوی ديگر علت. اين رويكرد دوگانه می‌تواند دو مشی عملی نسبتا متمايز را توجيه كند. قصد ماركس بی‌ترديد آن است كه انسان را از قید مذهب آزاد كند و نه اينكه تنها آزادی اعتقاد مذهبی را تضمين كند. همه تحليل او مذهب را شكلی از وجود از خود بيگانه می‌بيند. يعنی وجودی كه نيروهای ساخته دست او از او بيگانه شده و بر او مسلط شده‌اند. هدف ماركس برعكس انسانيتی است كه به خودمداری و استقلال رسيده باشد. ماركس مذهب را مانعی بنيادين در اين مسير انسانيت مستقل می‌بيند. بنظر ماركس مذهب دارای چندين پيامد بيگانه كننده است كه ضمنا درهماهنگی با يكديگرند. او می‌خواهد توهمات مذهبی را در هم شكند تا چنانكه به زيبايی تاكيد می‌كند انسان "به گرد خود، يعنی خورشيد واقعی اش، بگردد". البته اگر بدنبال يافتن دستاويز باشيم می‌توان از همين يك جمله استفاده كرد تا سياستی مذهب ستيزانه را توجيه كرد. اما جنبه ديگری از نگرش ماركس وجود دارد كه چنين روشی را ممنوع می‌كند. از خود بيگانگی مذهبی در واقع صرفا پيامد از خودبيگانگی اجتماعی- تاريخی واقعی است و به اينجاست كه بايد حمله كرد. بنابراين مذهب نه جنبه مقدم دارد و نه خودمدار و مستقل است. اين از خودبيگانگی اجتماعی- تاريخی است كه عمده و تعيين كننده است و درك اين نكته پايه انديشه كمونيستی است. ماركس اين امر را در ادامه ديدگاه خود به روشنی می‌گويد و تاكيد می‌كند كه "نقد آسمان به نقد زمين، نقد مذهب به نقد حقوق، نقد الهيات به نقد سياست تحول پيدا می‌كند." (همانجا) بنابراين ما شاهد يك جابجايی عمده در نقد هستيم كه تحليل ماركس را متمايز می‌كند از همه ديگر انواع تحليل‌هايی كه بطور تجريدی پديده مذهبی را نقد می‌كنند و آن را از ريشه تاريخی واقعی آن جدا می‌كنند.
ماركس با نشان دادن علل واقعی بوجود آورنده مذهب عملا ضرورت مذهب را نشان می‌دهد. يعنی نشان می‌دهد كه تصور الغای مذهب بدون نابود كردن علل بوجود آورنده آن تنها يك توهم است. مذهب به ضرب فرمان و بخشنامه الغا نمی شود زيرا ريشه آن در وضعيت معين و عينی جامعه است. انگلس نيز در آنتی دورينگ نشان می‌دهد كه مذهب از يكسو ناشی از ناتوانی انسان دربرابر واقعيت طبيعی است كه اين خود در پيوند با جهل انسان و توسعه ضعيف تكنيك و فن است. مذهب از سوی ديگر ناشی از واقعيت تاريخی و اجتماعی يعنی در پيوند با تسلط اقتصادی انسان بر انسان است. با هيچ نوع ممنوعيت و محدوديت نمی توان مذهب را مضمحل كرد. زوال مذهب تنها در پی يك تحول تاريخی عميق و طولانی ممكن است. تحولی كه در طی آن علل و اسباب اصلی "بازتاب مذهبی" واقعيت ريشه كن شود. يعنی شرايط معينی كه انسان را به سوی مذهب سوق می‌دهد بايد تغيير كند. ماركس درنقطه مقابل آنانی است كه تصور می‌كنند بدون دست زدن به تركيب شرايط اجتماعی- تاريخی می‌توان مستقيما آگاهی انسان را تغيير داد.
بنابراين نمی توان ماركس را متهم كرد كه می‌خواهد با يك فرمان و صدور دستور سركوب ضد مذهبی، مذهب را ريشه كن كند. نمی توان او را متهم كرد كه نمی داند مذهب بازتاب نيازهای انسانی است كه در طی تاريخ بوجود آمده است. بنابراين آنگاه كه نظريه كامل ماركس را بدرستی درك كنيم به روشنی می‌بينيم كه او با هر گونه اقدام سركوبگرانه ضدمذهبی مخالف است و پيامدهای سياسی آن را با شوری كه ويژه اوست در نقد برنامه گوتا نشان داده، چنانكه در آنجا ضرورت دمكراتيك آزادی وجدان را كه به آن معتقد بود چنين فرمولبندی می‌كند: "هركس بايد بتواند نيازهای مذهبی و جسمانی خود را برآورده كند، بدون آنكه پليس دماغ خود را در آن وارد كند." اما فورا می‌افزايد كه اين يك خواست حداقل و ملهم از پورژوازيست و هدف كمونيسم آزادی وجدان انسانی از تخيلات مذهبی است. ماركس بنابراين خواهان نابودی مذهب و بستن كليساها و مساجد نيست، چنانكه برخی بنام او خواهان آن بودند. او تنها می‌خواهد - هدفی كه بسيار پيچيده تر است - شرايط انسانی يك زندگی را بوجود آورد كه در آن ديگر انسان به فرشته نيازی نداشته باشد، زيرا كه اين فرشته بنوعی در خود او تجلی يافته است.


راه توده 151 01.10.2007


 

 فرمات PDF                                                                                                        بازگشت