راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

بخش هشتم و آخر
مارکس در زندگی خصوصی
تسلط حیرت آور مارکس
به زبان ها و ادبیات ملت ها
برگردان فارسی: رضا نافعی (وبلاگ "آینده ما")

این بخش هشتم و آخر خاطرات چند تن از نزدیکان کارل مارکس بنیانگذار فلسفه علمی – مارکسیسم- است که به همت "رضانافعی" ترجمه شده است. این مطلب دنباله دار ابتدا روی وبلاگ مترجم با نام "آینده ما" منتشر شده و سپس "راه توده" آن را انتشار داده است. این مجموعه 8 بخشی را می توانید در بخش آرشیو راه توده و با نام "زندگی خصوصی مارکس" نیز بخوانید. اینگ بخش آخر.

مارکس در خانه- آنسلمو لورنزو
اندک زمانی بعد در برابر خانه ای توقف کردیم. درشکه چی آواز داد، پیر مردی بر آستانه ظاهر شد که نور چراغ خیابان مستقیما به صورتش می تابید. به نظر می آمد تندیس پدر سالاری بزرگوار است که نیروی آفرینش هنرمندی بزرگ آن را خلق کرده است: خجول و متواضع. نزدیک رفتم و خود را به عنوان نماینده فدراسیون انترناسیونال اسپانیا معرفی کردم. مرد مرا در آغوش گرفت، پیشانی ام را بوسید و با کلامی پر مهر، به اسپانیایی به من خوش آمد گفت و مرا به درون خواند. او کارل مارکس بود.
خانواده اش به استراحت می کردند و خود با مهری خاص خوراکی مختصر و اشتها آور برایم آماده کرد. بعد چای نوشیدیم و در باره اندیشه های انقلابی، تبلیغات و سازماندهی به تفصیل سخن گفتیم. وی از کاری که در اسپانیا صورت گرفته بود بسیار راضی بود. داوری اش مبتنی بر گزارشی بود که من برای ارائه به کنفرانس به همراه داشتم و شفاها و خلاصه آن را به آگاهی او رساندم. پس از آن که در باره این گزارش به حد کافی سخن گفتیم و شاید هم برای آن که به میل دل خود پاسخی مثبت داده باشد، مهماندار بزرگوار من به سخن گفتن در باره ادبیات اسپانیایی پرداخت که آن را در تمام جزئیاتش خوب می شناخت. وی با گفته های خود در باره تئاتر باستانی ما، تاریخ آن، تغییرات و پیشرفت هایش که حتی جزئیات آن را می شناخت مرا شگفت زده ساخت. کالدرون، لوپه دوگا، سیسرو (دمولنیا) و دیگران را که به نظر او نه تنها استادان تئاتر اسپانیا، بلکه اروپا بودند مورد بررسی اساسی و آن طور که به نظر می رسید مورد تحلیل و داوری عادلانه ای قرار داده بود. در خصوص این مرد بزرگ و در برابر آن برخورد عمیق چنان احساس کوچکی کردم که ترجیح دادم علی رغم احساس شادی بزرگی که می کردم در محدوده کار خود بمانم. هر چند که در این حالت از فیض دریافت تاثیرات گوناگونی که به من هجوم می آوردند محروم می شدم ولی از سوی دیگر سزاوار این نکوهش نیز نمی گشتم که نتوانسته ام خود را با این وضع و این شخصیت هماهنگ سازم...
برای آن که چندان نادان و بی سواد به نظر نرسم دل به دریا زدم و با کوششی قهرمان وار، مقایسه ای که معمولا بین گالدرون و شکسپیر می شود مطرح ساختم و در این رابطه یادی هم از سروانتس کردم. مارکس در باره تمام آن آنها با تسلط کامل سخن گفت، و در ضمن سخن از هیدالگو لامانچا و اندیشه نافذش به میان آورد و او را ستود.
این را هم باید بگویم که گفتگوی ما به زبان اسپانیایی بود و بیانش کاملا سلیس بود، به استثنای تلفظش که چندان خوب نبود.
صبح زود مرا به اطاقی که برایم در نظر گرفته بود هدایت کرد و مرا تنها گذاشت. خسته بودم اما بیشتر از خستگی گیج بودم، گیجی ناشی از تغییری چنان ناگهانی که طی چند روز در زندگی من رخ داده بود.
صبح روز بعد به دختران مارکس و دیگر نمایندگان و شخصیت هایی که بتدریج حضور یافته بودند، معرفی شدم. میل دارم از دو موردی که در مراسم پیش آمد و یاد آن ها همیشه موجب شادی خاطر من می شود، سخن بگویم. بزرگ ترین دختر مارکس هم اسپانیایی می دانست گرچه تلفظش مثل تلفظ پدرش خوب نبود. مصرانه از من خواست تا چیزی برایش بخوانم زیرا میل داشت تلفظ صحیح را به شنود. مرا با خود به کتابخانه بزرگی که مملو از کتاب بود برد. از قفسه ای که مخصوص ادبیات اسپانیا بود، دو کتاب بیرون آورد. یکی دن کیشوت بود و یکی مجموعه نمایشنامه های کلدرون. از کتاب اول خطابیه دن کیشوت را به چوپان و از کتاب دیگر چند بیت خوش طنین از "زندگی – یک رویا" را که از زمره گوهرهای زبان های اسپانیایی است و به عنوان قله هایی از تفکر بشری شناخته شده اند، برایش خواندم. توضیحاتی که قصد داشتم در باره زیبائی خاص مضمون و شکل اشعار بدهم زائد بود زیرا شنونده من در این زمینه از نیروی درک و دانش ضروری برخوردار بود. من از آنجا به این خصوصیاتش پی بردم که می دیدم به آنچه می گویم اندیشه های مناسب و درستی می افزاید که هرگز به فکر من نرسیده بودند.

راه توده 234 21.09.2009
 

بازگشت