یادماندهها- 42
آغاز کنترل دوربینی
دفاتر پراکنده حزب
- در این هفته بیشتر پیامها درباره پلنوم وسیع 17 در تهران بود و سئوالات مختلفی درباره محتوای اسناد آن و کسانی که در آن شرکت داشتند.
قابل حدس بود که بعد از گفتگوی دفعه گذشته دریافت کننده همین پیامها هم باشیم، اما این دوستان و خوانندگان راه توده و این گفتگوها بهتر است بخاطر داشته باشند که ما دراینجا بحث تحلیلی نمیکنیم. شاید اینجا و آنجا اشاره به برخی مسائل نظری و سیاسی هم بکنیم، اما این اشارات هم به معنای تحلیل و ارزیابی نیست. در ضمن، من کانون اطلاعات حزب نیستم و این انتظار درستی نیست که در باره هر موضوعی از ما سئوال شود. مثلا در میان همین پیامها، چند بار سئوال کردهاند که سرنوشت "علی کتانی" و "عباس خرسند" که با پرتوی در سال 59 دستگیر شده و آزاد شده بودند چه شد؟ و از این نوع سئوالات. درباره این دو نفر، البته میدانم که اعدام نشدند و آزاد شدند، اما کار ما دراین گفتگو تمرکز روی این نوع مسائل و جزئیات نیست. و یا درباره هیات رئیسه آن پلنوم پرسیده اند و یا درباره نامه تحلیلی زنده یاد رفعت محمد زاده عضو هیات سیاسی در نفی ادامه سیاست روز حزب و یا درباره کمیته برون مرزی و امور مالی آن هم باز سئوال کردهاند که در واقع سئوالات تکراری است و دراین مورد ما بزودی به این فصل خواهیم رسید. این نیست که من و یا خود شما از این مسائل بی اطلاع باشیم، بلکه می خواهم بگویم سمت گیری این گفتگو پاسخ به این نوع سئوالات نیست. مثلا میدانیم که گرداننده اصلی پلنوم وسیع 17 رفیق عموئی بود و یا گزارش هیات سیاسی به قلم کیانوری و ویراستاری زنده یاد طبری بود و یا نامه رفیق محمد زاده در پلنوم خوانده شد اما کسی به آن رای نداد، که ای کاش بیشتر روی نکات آن تعمق شده بود.
- یک پیام هم درباره آن بخش های منتشر شده خاطرات خانم ماهباز در راه توده رسیده که بی ارتباط با این گفتگوها نیست. پرسیدهاند "مجتبی حلوائی" که در خاطرات خانم ماهباز به وی اشاره شده همان کسی است که فرمانده تیر در جریان اعدام گروه افسران و کادرهای تشکیلات غیرعلنی بود؟
سئوال بسیار خوبی است و در حقیقت یادآوری بسیار بموقع و خوبی شده است. مجتبی حلوائی خاطرات خانم ماهباز، همان مجتبی حلوائی است که در راه توده بارها در باره نقش او در زندان اوین مطلب منتشر کرده ایم. تاریخی ترین مصاحبه صوتی را هم ما در باره اعدام گروه نظامیها و نقش مجتبی حلوائی در آن تاکنون دو بار در راه توده منتشر کردهایم و من خواهش میکنم زحمت کشیده و یکبار دیگر این مصاحبه تاریخی را در راه توده این هفته بگذارید. در واقع، برخی مطالب را هر چند وقت یکبار باید تکرار کرد تا از خاطرهها نرود. حتی میخواهم از شما خواهش کنم ترتیبی از نظر فنی بدهید که این مصاحبه به همراه عکس آن ده نفر بصورت یک "صدا - تصویر" روی یوتوب قرار بگیرد. من عمیقا متاسفم که این سایتهای رنگارنگی که با پسوند و پیشوندهائی که حزب توده ایران را تداعی می کنند منتشر میشوند به این اسناد مهم توجه ندارند. در واقع دور خودشان میچرخند و مقاله به هم پاس میدهند، بی آنکه بدانند بدنبال چه هدفی هستند؟ خط مشی سیاسی شان چیست؟ درباره مهم ترین مسائل روز کشور چه نظری دارند؟ اصلا حرف حسابشان چیست؟ حتی بعضی از آنها چنان سنگ نامه مردم را به سینه میزنند که من تعجب میکنم، وقتی همه اسناد و نظرات آنها را قبول دارند چرا نمیروند با همان سایت کار کنند و زیر بغل آنها را بگیرند؟ بالاخره انسان سیاسی اگر یک خط مشی و یک نظری را قبول دارد میرود به طرفداران آن خط مشی و نظر میپیوندد و با هم کار میکنند. اگر هم نظر دیگری دارد آن را صریحا اعلام می کند. کاری که راه توده می کند. دیگه این موش و گربه بازی برای چیست؟ نامه مردم هم که اصلا این سایتها را به ریش نمیگیرد و در همین سند پلنومی هم حساب خودش را از اینها جدا اعلام کرد و همه شان را گذاشته پشت در اتاق انتظار ورود به کمیته مرکزی! به این ترتیب نه در غربت دلشاداند و نه روئی در وطن دارند و شدهاند بولتن اینترنتی چند نفرهای که خودشان برای خودشان کارت تبریک هم صادر میکنند. من بسیار بعید میدانم که غیراز معدود اطرافیان خودشان سری به این سایت ها بزنند. شاید به همین دلیل هم هست که هیچکدام آمار رسمی ندارند تا معلوم شود در طول روز و یا هفته و یا ماه چند نفر این سایتها را میبینند. تازه مشکل فیلترینگ هم ندارند. من همیشه یاد آن ضرب المثل شیرین فارسی می افتم که "سلمانی ها وقتی بیکار می شوند، موی همدیگر را اصلاح می کنند". درحالیکه بغل بغل کار حزبی روی زمین مانده است. حالا جالب است که از روی مطالب بعضی از همین سایت ها می توان متوجه شده که حرف حسابشان طرفداری شرمگینانه از احمدی نژاد است. اما اینها هم راست و پوست کنده نمی آیند بگویند و بنویسند ما از احمدی نژاد به فلان دلائل حمایت می کنیم، بلکه در سنگر حمله به راه توده پناه گرفته اند و از این نظر همگام نامه مردم شده اند. بعضی ازآنها به ما درس ژورنالیسم اینترنتی و یا دنیای مجازی می دهد و با کمک یکی دیگر از همین وب سایت ها مدعی تنویر افکار عمومی است. تنویر افکار عمومی هم شده اتهام زنی به راه توده و از همه حرف هائی که در سند پلنومی و یا پیام سی سالگی انقلاب در نامه مردم منتشر شده همین اتهامات زشت را تنویر می کند. راستی تا یادم نرفته از همینجا به آن آقای تنویر کننده توصیه می کنم لااقل عکس آقای سایه را از جمع رفتگان و شهیدان تارگ صفحه اولتان خارج کنید. ایشان زنده است. دیگه در دنیای مجازی که نمی شود زنده را قاطی مرده ها کرد! شما در تمام این سایت ها حتی یک مقاله نمی توانید پیدا کنید که با صراحت درباره مسائل روز سیاسی کشور اظهار نظر بشود. منظورم کلی گوئی نیست، بلکه موضع گیری روشن و سریع و صریح سیاسی است.
- اتفاقا خود ما داریم روی این دو سند منتشر شده در نامه مردم کار می کنیم. البته برای نشان دادن تفاوت دیدگاه های نامه مردم و راه توده، نه جنگ زرگری.
خبُ. باز داریم حاشیه میرویم. برگردیم به ادامه بحث دفعه گذشته خودمان. یعنی پایان پلنوم 17، بازگشت پرتوی به تشکیلات غیرعلنی حزب، تمرکز این سازمان و اجرای سلسله تصمیماتی که هیات سیاسی جدید حزب، پس از این پلنوم گرفت. از جمله این تصمیمات انتقال رحمانهاتفی به تشکیلات علنی حزب، بعد از توقیف نامه مردم بود. با توقیف نامه مردم، دیگر فرصتی برایهاتفی باقی نماند تا در سمت سردبیر ارگان مرکزی حزب توده ایران فعالیت خود را شروع کند. هاتفی در مرحله جدید حیات حزبی خود رفت به تشکیلات تهران و شد معاون زنده یاد عباس حجری مسئول تشکیلات تهران. من در همان گفتگوهای اولیه اشاره به طرح بازسازی تشکیلات تهران کردم کههاتفی مسئول آن شده بود. بازخوانی آنکتهای حزبی، دسته بندی کردن اعضای حزب، تدارک یک تشکیلات چابک اما کم شمار، انحلال برخی حوزههای حزبی و برقراری ارتباطهای فردی با شماری از اعضای این حوزهها و یک سلسله تصمیمات دیگر. در جریان همین بازسازی تشکیلاتی و بویژه انحلال شماری از حوزههای حزبی، تصمیم این بود که برخی خبرچینهای حکومتی را که خودشان را لوس کرده و مثلا درجلد تودهای رفته بودند از خدمت مرخص کنند! اینها همه شناسائی شده بودند و تا مدتها، بی آنکه حتی مسئولین حوزهها هم بدانند با ابلاغ بعضی تصمیمات و سخنان هدایت شده از آنها بعنوان انتقال دهنده این خبرها و نظرات استفاده میشد. من البته از این بخش فعالیتها بعد از آنکه ابلاغ شد مسئولیت اطلاعات تهران را به عهده بگیرم، پس از دیدار با زنده یاد حجری و گفتگوهای مشروح باهاتفی برای همآهنگی اطلاعات تهران با تشکیلات تهران با اطلاع شدم.
بهرحال، این فعل و انفعالات عمدتا در پایان نیمه اول سال 1360 سرعت گرفت. من هم پس از یک دیدار مقدماتی و همآهنگی با رفیق عموئی، در دفتر روابط عمومی حزب مستقر شدم.
- این روابط عمومی یک شعبه حزبی بود؟
نه. بصورت رسمی چنین شعبهای وجود نداشت، بلکه حزب یک شعبه روابط بین الملل داشت که رفیق عموئی مسئول آن بود، اما بعد از بسته شدن دفتر حزب و توقیف روزنامه مردم یک بازنگری تشکیلاتی صورت گرفت و شعبه روابط عمومی تشکیل شد. بعد از بستن دفتر حزب و محروم کردن حزب از داشتن یک محل ثابت که میدانید در خیابان 16 آذر قرار داشت و همچنین توقیف روزنامه حزب "نامه مردم"، آن تمرکزی که در دفتر حزب بوجود آمده بود بهم ریخت و در حقیقت دفتر حزب تقسیم شد به چند آپارتمان پراکنده در شهر که عمدتا در خیابانهای مرکزی شهر قرار داشت. مثل دفتر مالی حزب که در خیابان جمهوری بود و یا دفتر روابط عمومی که آن هم در خیابان جمهوری بود. حزب به هیچ طریق نمیخواست فعالیتهای آشکار و قانونی خود را زیر زمین ببرد. درحالیکه حکومت سعی میکرد این حالت را به حزب تحمیل کند. باحتمال بسیار زیاد از جمله دلائل تشکیل شعبه روابط عمومی حزب همین نکته بود. یعنی حزب یک ارگان برای ارتباط با مجلس، با دادستانی و دیگر ارگانهای حکومتی و حتی برای نامه نگاری با مسئولین زندانها تشکیل داده و آن را اعلام کرد. بالاخره هر نامهای را که نمیشد دبیر اول حزب امضاء کند. باید یک ارگان حزبی مکاتبات رسمی را برعهده میگرفت. دفتر روابط عمومی مورد بحث در دفتر شادروان "ترابی" در خیابان جمهوری مستقر شد. این دفتر، دفتر حقوقی حزب هم بود زیرا رفیق ترابی وکیل حزب بود. البته محل این دفتر بعنوان محل استقرار روابط عمومی حزب به حکومت اعلام نشده بود و اگر نامهای رسمی هم از طرف حکومت برای حزب نوشته میشد خطاب به وکیل حزب بود و از این طریق به روابط عمومی رسانده میشد.
بعد از مدتی دو بولتن روزانه و هفتگی از اخبار مهم رادیوها و مطبوعات خارجی و برخی اخبار داخلی که از طریق حوزههای حزبی میرسید در همین دفتر تهیه شد که برای هیات سیاسی فرستاده میشد. تقریبا تمام رادیوهای فارسی زبان خارج از کشور شبها ضبط و پیاده شده و صبح با پیک در سطح شهر جمع شده و به این دفتر منتقل میشد و یک تیم سه تا چهار نفره این اخبار را خلاصه و تنظیم کرده و سپس تایپ کرده و بصورت بولتن در میآورد. مکاتبات حزب با مجلس و دادستانی و یا زندان نیز از طریق همین دفتر انجام میشد که عمدتا من مینوشتم و پس از اصلاح و تائید رفیق عمویی به ارگانهای مربوطه ارسال میشد. از جمله دفتر آیت الله خمینی و یا وزارت ارشاد. دو پیک کار انتقال این پیامها را برعهده داشتند که خوشبختانه هر دو سلامت از کشور خارج شدند و در مهاجرت بسر میبرند. یکی از آنها پیک نهادهای حکومتی بود و دیگری پیک ویژه رساندن پیامهای کتبی و شفاهی به زنده یاد کیانوری و برخی اعضای هیات سیاسی. در حقیقت این پیک دوم، آپارتمانهای پراکندهای را که رفقای هیات سیاسی و هیات دبیران در آنها مستقر شده و کارهای حزب را پیش میبردند به هم وصل میکرد. رفیق ورزیده و با تجربهای بود که از هر نظر هم مورد اطمینان رهبری حزب و بویژه شخص کیانوری بود. او از زندانیان زمان شاه بود که از دالان کارهای چریکی عبور کرده و به حزب پیوسته بود. پیک اول هم در سماجت برای تحویل نامهها و پیامهای حزبی بدست افرادی از حاکمیت که نامه و یا پیام خطاب به آنها بود، شاید نظیر نداشت. من از بردن نام آنها معذورم، زیرا نمیدانم تمایل خودشان در این مورد چیست.
- در این وسط ها اشاره به مکاتبه با زندان شد؟ چه مکاتبهای و برای چه منظوری؟
هم در تهران و هم در شهرستانها، هفته به هفته بر شمار دستگیر شدگان اتفاقی و یا هدف گیری شده تودهای اضافه میشد. از سال 59 دستگیری توده ایها شروع شده بود، اما روش حزب جنجال سازی نبود، بلکه از طریق قانونی مسئله دستگیریها را دنبال میکرد. علاوه بر ماجرای دستگیری پرتوی و کتانی و خرسند که برایتان گفتم و یا دستگیری منجر به اعدام فوری گیتاعلیشاهی و هما نصر زنجانی و یا اعدام توده ایها در جریان آغاز جنگ در کردستان، کسان دیگری هم در تهران و شهرستانها دستگیر شده بودند. مثل دکتر برزو بقائی که در خیابان و درجریان ملاقات با مسئول حزب در هندوستان که برای یک گزارش حزبی به ایران آمده بود دستگیر شد. آن مسئول حزبی یک نامه و یا پیامی خطاب به احزاب برادر هندوستان (اگر اشتباه نکنم) با خودش آورده بود که پس از تائید حزب، آن را با خود به هندوستان برده و برای آن احزاب بفرستد. مضمون این نامه و پیام هم تماما در چارچوب دفاع از انقلاب و تشریح نظرات روز حزب در حمایت از انقلاب و جمهوری اسلامی بود. من دقیقا نمیدانم چطور میشود که آن رفیق حزبی را بر سر این قرار همراه با دکتر بقائی دستگیر می کنند و باحتمال زیاد وقتی میبینند بقائی ماهی درشتی است، او را آزاد نمیکنند. بقائی در آن زمان درحالیکه در داخل کشور بود، مسئول سازمانهای حزبی خارج از کشور بود. فکر میکنم جزئیات این ماجرا را خود دکتر بقائی در وب سایت خودش نوشته باشد. در مورد دستگیریهای شهرستانها نامهها خطاب به دادستانی کل انقلاب نوشته میشد و در باره دستگیر شدگان تهران که عموما در اوین زندانی بودند، مکاتبه مستقیما با لاجوردی که هم رئیس اوین و هم دادستان انقلاب تهران بود و در اوین مستقر بود نوشته میشد. من یادم هست که در مکاتبات اعتراضی ما نسبت به ادامه بازداشت توده ایهای دستگیر شده، تا آستانه یورش اول به حزب شامل اسامی حدود 170 نفر بود که بیشتر آنها در تهران زندانی بودند. گاه درباره برخی از افراد زندانی سند آزادی می خواستند، گاه تلفن کرده و صحت اظهارات فرد دستگیر شده در باره توده ای بودنش را می پرسیدند و حزب از طریق رفیق ترابی اقدام می کرد و یا از طریق تشکیلات به اطلاع خانواده های دستگیرشدگان رسانده می شود که سند تهیه کنند و از این نوع اقدامات. بتدریج و بعنوان روابط عمومی حزب توده ایران، من شروع کردم به تهیه پاسخ به مطالبی که روزنامهها علیه حزب توده ایران مینوشتند. این مطالب عمدتا دروغ و افترا و جو سازی علیه حزب بود. برخی از این پاسخها، اگرچه خلاصه شده ولی بهرحال در مطبوعات منتشر میشد. از جمله در روزنامه کیهان که هنوز بدست حسین شریعتمداری نیفتاده بود.
- لاجوردی به نامههای حزب پاسخ میداد؟
ماجرای مکاتبه با زندان اوین، خودش یک ماجرای مستقل و جالبی است. رفیق پیک ما نامههای اعتراضی حزب با امضای روابط عمومی حزب را میبرد اوین و تحویل دفتر لاجوردی میداد. هر بار که بر شمار دستگیر شدگان اضافه میشد، من لیست زندانیان تودهای اوین را به همراه نام افراد تازه دستگیر شده و همراه با اعتراضی تازه نوشته و میفرستادم اوین. بتدریج کلافه شده بودند. ضمنا رفیق عمویی هم که با لاجوردی از زندان زمان شاه آشنائی داشت؛ در چند مورد ملاقات حضوری کرده و نسبت به دستگیری و آزاد نکردن توده ایها اعتراض کرده بود. البته، لاجوردی حتی درهمان ملاقاتهای رسمی هم با کمال وقاحت یکبار به عمویی گفته بود اگر حزب را تعطیل نکنید و دست از فعالیت نکشید همه تان را میآوریم اینجا و اعدام میکنیم! البته یادم هست که گفته بود "اگر به اختیار من بود چنین میکردم". که سرانجام هم به اختیار او شد و چنان هم کرد.
در آخرین ملاقات، لاجوردی به رفیق عموئی گفته بود، برادران ما از این مکاتبات خسته شدهاند و چون ممکن است یکوقت پیک شما را هم همینجا دستگیر کننده و بیاندازند زندان بهتر است شما برای پیگیری این امور تلفن کنید. این تلفن، به گفته لاجوردی به اتاق سربازجوی وقت توده ایها در اوین وصل بود و من دقیقا یادم هست که نام این سربازجو "حسینی" بود. آن شماره تلفن را عموئی برای تماس با اوین به من داده بود و من اغلب هفتهای یکبار تلفن میکردم و پی جوی بازداشت غیرقانونی توده ایها بودم. سرانجام شادروان "پورهرمزان" را شکار کردند. من مخصوصا از کلمه "شکار" استفاده میکنم زیرا بنظر من دستگیریها بتدریج از حالت اتفاقی خارج شده و جنبه شناسائی به خود گرفته بود. این دستگیری ها دیگر اتفاقی نبود که ما هویت توده ایشان را تائید کنیم، بلکه خودشان عضو رهبری حزب بودند. آنها با این پیشداوری که پورهرمزان از کادرهای قدیمی کمیته مرکزی حزب است و لابد یک اطلاعات محرمانه در باره مناسبات حزب با اتحاد شوروی دارد او را دستگیر کردند. البته به خانه اش نریختند، بلکه به بهانه حمله به مرکز انتشارات حزب او را در اوائل بهار 61، احتمالا اردیبهشت به اوین بردند و تا قتل عام سال 1367 نگهداشتند تا فرصت به دار آویختنش را بدست آوردند.
فشار برای ملاقات خانوادههای دستگیر شدگان با زندانیان تودهای هم از جمله فعالیتهای دفتر روابط عمومی بود. موردی را در باره یکی از همین ملاقاتها برایتان بگویم که بسیار مهم است.
مدتی پس از دستگیری شادروان پورهرمزان، سرانجام به همسر او خانم "ملکه محمدی" وقت ملاقات دادند. این ملاقاتها تکرار میشد و حال و روز عمومی پورهرمزان هم خوب بود و روحیه اش هم همچنان خوب و امیدوار. تا اینکه از آخرین ملاقات او گزارشی متفاوت رسید و موجب تعجب شد. این ملاقات در فاصله کمی تا یورش اول انجام شده بود و پورهرمزان که او را بصورت مخفف "پوریک" صدا میکردند، بسیار پریشان و متوحش، با توجه به اینکه پاسدارها کاملا مواظب بودند که در این ملاقاتها اطلاعاتی رد و بدل نشود، چند بار، در آنسوی شیشه اتاق ملاقات سر خود را از یک سمت به دیواره اتاق ملاقات میزند و به چشمهای ملاقات کنندهاش چنان خیره میشود، که معنای آن بود "متوجه میشوی؟".
ما ابتدا تصور کردیم او خواسته بگوید در زندان کتکش زدهاند و یا در وضعیت بدی بسر میبرد، اما هیچ نشانهای دال بر اینکه کتک خورده باشد وجود نداشت و در گزارش ملاقات دیگر زندانیان تودهای هم که جمع کرده بودیم هیچ مورد درباره شکنجه و کتک و یا تغییر شرایط زندان نبود. یک هفته تا 10 روز بعد از این ملاقات و مطالعه گزارش دیگر ملاقاتها، نتیجهای که رفیق عمویی و من به آن رسیدیم آن بود که "پوریک" در این حرکت خواسته پیامی را برساند و این پیام جز این نیست که وضع نه در زندان بلکه در بیرون از زندان رو به تیرگی میرود و مواظب باشید.
بعدا شنیدم که این ارزیابی توسط اغلب رفقای هیات سیاسی تائید شد. بویژه آنها که رفیق پورهرمزان را از قدیم میشناختند و میدانستند که او کادری ورزیده، تیزبین و دارای شم قوی اطلاعاتی است. ظاهرا او در گفتگو با بازجوها و یا به هر شکل دیگری که بر من هنوز هم معلوم نیست، در زندان متوجه قوی شدن خطر یورش به حزب شده بود و به این صورت پیام داده بود. شاید اگر رفیق گاگیک آوانسیان و یا برزو بقائی هم، همزمان با پورهرمزان چنین زیگنالی را در ملاقاتش داده بودند، آنوقت به پیام و زیگنال پورهرمزان توجه ویژه شده بود، اما چنین زیگنالی از طرف آنها نیآمده بود. من نمیدانم و در این کتابهائی که منتشر شده هم به چشمم نخورده که بر سر این پیام بین رهبری حزب در زندان بحثی شده یا نه، درحالیکه بعید میدانم حداقل در دوران پس از شکنجه و بازجوئی و محاکمات سرپائی، این مسئله در جمع بالای رهبری طرح نشده باشد.
- آوانسیان هم جزو شکارها بود؟
بله. دقیقا. بنظر من در آن دوران با این شکارها اطلاعات خودشان را قوی میکردند و شکار را هم نگه میداشتند تا زمان شکار بزرگ برسد.
- حضور در یک دفتر علنی – روابط عمومی حزب- با حفظ ارتباطهائی که تحویل پرتوی نشد در مغایرت نبود؟
هم بله. هم خیر. این دفتر در طبقه چهارم یک مجموعه ساختمانی بود که در طبقه سوم آن یک دفتر پر رفت و آمد مهندسی و امور ساختمانی و ثبت معاملات ملکی بود. بعد از ظهرها، خود زنده یاد ترابی هم انواع موکل و مراجعه کننده داشت. بنابراین رفت و آمد به این ساختمان زیاد بود و این خودش یک پوشش مناسبی بود برای رفت و آمد من. رفیق عموئی بندرت به این دفتر سر میزد و عمدتا من برای همآهنگی امور به خانه اش میرفتم. خود من با موتور سیکلت و کلاه مخصوص آن به این دفتر میرفتم و تقریبا تا رسیدن به دفتر کلاه مخصوص روی سر و صورتم بود. در زمانهای متفاوت به دفتر میرفتم. بندرت به اتاق رفیق ترابی که پنجرههای بزرگ به سمت خیابان جمهوری داشت میرفتم و به رفقائی که با هم کار میکردیم هم سپرده بودم که اولا بی جهت و برای درد دل با هم در این دفتر نمانند، بلکه به محض انجام کارشان خارج شوند و همچنین ترتیبی داده بودم که هیچ وقت سه نفر بیشتر در دفتر نباشند. برای کنترل خیابان هم نقشه دیگری کشیدم. یعنی به یکی از خانمهای شبکه نوید که از قبل از انقلاب با هم فعالیت میکردیم سفارش کردم که یک بعد از ظهر به دفتر رفته و از رفیق ترابی تقاضای کار دفتری بکند. همین کار را کرد و رفیق ترابی هم که میدانستم بدنبال یک دفتر دار و منشی میگردد از رفیق عموئی کسب تکلیف کرده بود. من قبلا رفیق عموئی را درجریان گذاشته بودم که میخواهم یکنفر را از شبکه قدیمی نوید برای کنترل خیابان و پاسخ به تلفنهای صبح ترابی بیآورم و بصورت غیرمستقیم اقدام کرده ام. رفیق عموئی هم که نه اسم آن خانم را میدانست و نه با او آشنا بود، طبق توصیه من عمل کرد و با رفیق ترابی موافقت کرد. به این ترتیب آن خانم بعنوان منشی رفیق ترابی وارد دفتر شد و صبحها قبل از همه او میآمد و در را باز میکرد و پشت میز کنار پنجره رو به خیابان مینشست. رفقای دفتر هم که تصور کرده بودند او منشی ترابی است، اصلا سمت آن اتاق نمیرفتند. من قبل از رفتن به دفتر ابتدا تلفن کرده و حال و فضا را میپرسیدم و این که چند نفر و چه کسانی هستند و اوضاع چگونه است. در طول توقف در دفتر هم آن خانم خیابان و اطراف را میپائید و هرکس هم میآمد او در را به رویش باز میکرد.
این تدبیر و پیش بینی اتفاقا به موقع جواب خودش را داد. یعنی آن رفیق قدیمی نوید که امیدوارم هرکجا هست به سلامت باشد و پایدار بر سر ایمانش، یک روز متوجه شد که روبروی ساختمان ما، در آنطرف خیابان، کسانی به مغازه بزرگ فرش و موکت فروشی رفت و آمد میکنند که مشکوک اند. یعنی سر و وضع خریدار فرش و موکت را ندارند و مناسباتشان با صاحب فرش فروشی هم آمرانه است، بویژه که صبح اول وقت چند نفر میآیند و آنجا میمانند و ساعت 2 بعد از ظهر چند نفر دیگر میآیند و آن نفرات صبح خارج شده و میروند. در همین ایام، یکروز صبح ساعت 10 زنگ زدند و آن خانم هم طبق معمول رفت در را باز کرد. مرد سالمند و قد بلندی به همراه جوانی که تیپ تودهای داشت وارد شدند و پشت به اتاقی که من در آن بودم رفتند به طرف اتاق ترابی. من چهره ارباب رجوع به خودم گرفتم و خواستم از آپارتمان خارج شوم که آن مرد سالمند با مهربانی و خوشروئی بسیار برگشت و دستش را گذاشت سر شانههای من و گفت: لازم نیست بروید! من هدایت الله حاتمی ام.
سپس با خنده توام با شوخی گفت: برای بازرسی و سرکشی حزبی آمدهام ببینم همه حاضرند؟ کارها خوب پیش میرود؟
من که او را دورا دور میشناختم و میدانستم مسئول شعبه بازرسی حزبی است، هم خوشحال بودم که او را از نزدیک میبینم و هم نگران آن رفت و آمدهائی بودم که به فرش فروشی مقابل ساختمان میشد. فورا گفتم: رفیق حاتمی شما به اتاق بزرگ نروید. اصلا برگردید. درباره این دفتر از رفیق عموئی بپرسید.
به شوخی گفت: نکند کارهای چریکی میکنید؟
خندیدم و گفتم با ماشین تایپ داریم شلیک میکنیم.
چقدر از این که آن دیدار و فرصت، آنگونه از دست رفت افسوس میخورم. بهرحال رفیق حاتمی با آن سن و سالش، که برای من همیشه یک خلبان نظامی بود، حرف من جوان را قبول کرد و به همراه همان جوان تودهای که آمده بود بازگشت. من همانروز رفتم خانه رفیق عموئی و ماجرای فرش فروشی روبروی ساختمان و آمدن شادروان حاتمی و برگرداندن او از وسط راهرو را شرح دادم. روزهائی بود که عموئی بیمار و خانه نشین بود و زنده یاد ذوالقدر هم آن روز برای عیادت به دیدارش آمده بود. من ذوالقدر را دو بار صبح اول وقت از گوشه پنجره سمت خیابان جمهوری دیده بودم که با دستمالی که ناهارش را در آن پیچیده بود پیاده میرفت به طرف دفتری که شعبه مالی حزب در آن متمرکز شده بود و این بار در خانه عموئی او را دیدم و با اشتیاق یکدیگر را بوسیدیم. پس از صحبتهای من هم عموئی و هم ذوالقدر به فکر فرو رفتند.
شاید دو یا سه روز بعد، رفیق عموئی تلفن کرد و گفت لای کرکرههای طبقه بالای فرش فروشی چیزی برق نمیزند؟
این هم یک خبر بود و هم یک هشدار. یک دوربین شکاری برای دقیق تر دیدن رفت و آمدها به فرش فروشی روبروی ساختمان به دفتر برده بودم. همین دوربین را از لای گوشه سمت به دیوار کرکرههای اتاق رو به خیابان جمهوری روی بخش بالائی فرش فروشی تنظیم کردم و پای آن نشستم. زمان زیادی لازم نبود تا معلوم شود آنطرف خیابان چه خبر است. درست همین کاری که ما در اینطرف کرده بودیم، آنها در آن طرف خیابان و با دوربینهای قوی تر کرده بودند و دو تا سه نفر هم پای آن بودند. وضع روشن بود. ساختمان ما و رفت و آمدهای آن و اتاق رو به خیابان جمهوری را آقایان بعنوان دفتر وکیل حزب زیر نظر گرفته بودند. این آخرین حضور من در آن دفتر بود. ابتدا آن خانم باصطلاح منشی با یک پاکت یادداشتها و رونوشت مکاتبات و... رفت به خواربار فروشی بزرگی که فاصله کمی با دفتر داشت و آن پاکت را موقتا پشت کنسروها جا داد تا بعد از ظهر سر فرصت برود آن را بردارد. سپس من آماده خروج از ساختمان شدم و به دو نفر دیگری هم که در دفتر بودند گفتم با فاصله کمی بعد از من بروند بیرون و دیگر به این دفتر نیآیند.
شرح ماجرا را حضوری به رفیق عموئی دادم و قرار شد او خودش "ترابی" را در جریان بگذارد و اعلام کند که دیگر صبحها هم دفتر آزاد است و او میتواند از صبح تا غروب در دفترش باشد!
به فاصله کوتاهی معلوم شد این دوربین گذاری و تعقیب و مراقبتها و سپس عکسبرداریها گسترش یافته و تقریبا همه دفاتری که در مجموع خود کار دفتر مرکزی حزب را میکردند زیر نظر گرفته شده است. نه تنها این دفاتر، بلکه خانه و ساختمان محل زندگی برخی رفقا نیز مشمول همین کنترل دوربینی شده است. از جمله خانه و ساختمانی که خانه عموئی در خردمند جنوبی در آن واقع بود. از آنجا که هیچ کار عجیب و غریب و غیرقانونی حزب نمیکرد، این کنترلها را هم چندان جدی نگرفت، اما گذشت زمان نشان داد که این کنترلها مقدمات فجایعی است که در پشت صحنه سرگرم تدارک آن هستند.
- این ماجرا مربوط به قبل از ماجرای فرار کوزیچکین است یا بعد از آن؟
فکر میکنم یا آستانه ماجرای کوزیچکین بود و یا در همان اوائل این ماجرا. زمان دقیق را بخاطر ندارم؛ می توان به این کتاب ها مراجعه کرد و پیدا کرد. چون شما میدانید که رهبری حزب هم فورا از ماجرای کوزیچکین مطلع نشد. شاید از آغاز ماجرای ناپدید شدن کوزیچکین تا زمان مشخص شدن خروج او از ایران حدود سه ماه طول کشید. میگویم شاید زیرا زمان دقیقا یادم نیست. اما وقتی ماجرای کوزیچکین و خروج او از ایران دقیقا روشن شد، دیگر رفیق عموئی بدلیل اینکه خانه اش زیر کنترل دوربین بود، زیاد رفت و آمد نمیکرد و ملاقاتهای من و او اگر ضرورت داشت خیابانی و در اتومبیل انجام میشد. از جمله ابلاغ جدا شدن کار ما از هم و وصل شدن من به رفیق حجری برای مسئولیت جدیدی که برایتان گفتم.
- اولین خبر در باره کوزیچکین از کجا رسید؟
اولا خبر ناپدید شدن این فرد بصورت شایعهای شکسته بسته وجود داشت. من این خبر را بصورت شایعه از دهان هاتفی شنیده بودم. بنابراین شایعه ناپدید شدن او را میدانستیم، اما نمیدانستیم چه بلائی سرش آمده است. تا یک روز که من وهاتفی که با زنده یاد کیانوری یک ملاقات مشترک داشتیم، هاتفی مستقیما از کیانوری پرسید. البته پرسش او نه برای کسب خبر بلکه برای تکمیل خبر بود، زیرا خبر را داشت. سئوال مستقیم هاتفی این بود که ماجرای فرار دیپلمات سفارت اتحاد شوروی خطری را متوجه حزب نمیکند؟ کیانوری با قاطعیت گفت: خیر!
آن روز، کیانوری و عزیزمحمد دبیر اول حزب کمونیست عراق با هم ملاقات داشتند. ملاقات در خانهای انجام میشد که در اختیار من بود و چون هاتفی هم با کیانوری کار داشت، او هم به توصیه کیانوری همراه من آمد به آن خانه و تا قبل از رسیدن عزیز محمد ما حرفهای خودمان را زدیم، از جمله سئوال هاتفی درباره ماجرای فرار کوزیچکین. این دومین و یا سومین باری بود که من عزیز محمد را دیدم. رابط او برای آمدن به محل دیدار، دبیردوم سفارت سوریه "ایاد" عضو رهبری حزب کمونیست سوریه بود، که شرافت و پایبندی انترناسیونالیستی او را من در بدترین روزهای زندگی خودم و حزب شاهد بودم. به موقع خودش درباره او برایتان خواهم گفت.
چون ماجرای این دیدار بسیار مهم است و بدنبال آن میخواهم برای نخستین بار نکاتی را برایتان در رابطه با کوزیچکین بگویم که تا حالا جائی بازگو نشده، اجازه بدهید گفتگوی این بار همینجا متوقف شود.
راه توده 214 23.02.2009