راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

یادمانده های- علی خدائی
من میروم
تا دیگران بمانند

با این جمله
لیوان خودکشی را
نیمه شب سرکشیدم

 

 

- این مثنوی مدتی تاخیر شد

بله حق با شماست.

- تعداد پیام ها و سئوال ها زیاد بود و همه می خواستند بدانند چرا این گفتگو متوقف شده.

همه را دیده و خوانده ام. حق دارید. اما واقعیت اینست که در درجه اول، انتخابات و حوادث پس از آن مانع ادامه این گفتگو شد. به چند دلیل. اولا خود شما هم درجریان بودید که قرار شد پیش از انتخابات همه نیروی خودمان را بگذاریم روی انتخابات. راه توده این بار هم بر خلاف خیلی از نیروها و نشریات و افراد که هنوز در فضای سالهای آخر دوران خاتمی بودند و شرکت مردم درانتخابات را حداقل با این وسعت حدس نمی زدند، معتقد بود این انتخابات تبدیل به بزرگترین و مهم ترین انتخابات تاریخ جمهوری اسلامی خواهد شد. ما تکلیفمان را با این انتخابات خیلی زود روشن کردیم. فکر می کنم در اسفند ماه گذشته، یعنی سه ماه پیش از برگزاری انتخابات، با این یقین که آقای موسوی به صحنه خواهد آمد و جای خالی آقای خاتمی را پر خواهد کرد، خودمان را برای ورود به صحنه آماده کردیم. ما از همان ابتدا محکم و بدون تزلزل اعلام کردیم که از آقای موسوی باید همه جانبه حمایت کرد و به همین دلیل، نه تنها وارد برخی بحث های انحرافی در باره ایشان و دوران نخست وزیری اش و حوادثی که در جمهوری اسلامی روی داد نشدیم، بلکه این بحث ها را هدایت شده توسط خود حکومت هم دانستیم.

 

- منظور کدام بحث هاست؟

همان بحث هائی که وسط دعوا می خواستند نرخ تعیین کنند و آقای موسوی را روی صندلی اتهام قتل عام زندانیان سیاسی در سال 67 بنشانند.

به هر حال اسناد و نوشته ها و موضع گیری های راه توده در این باره در شماره های پیش و پس از انتخابات هست و نیازی به بیان دوباره آنها در اینجا نیست. فقط می خواستم بگویم یکی از دلائل عقب افتادن این گفتگوها، انتخابات و بویژه حوادث کودتائی پس از آن بود که شما خودتان هم شاهد بودید و دستتان در کار بود و دیدید که چه وقت و انرژی از همه ما صرف این رویداد شد و همچنان هم ادامه دارد و چون ادامه دارد، باز هم فکر نمی کنم این گفتگو را بتوانیم مانند گذشته بصورت منظم ادامه بدهیم. بلکه باید فرصت پیدا شود. حتی دیدید که قرار ادامه گفتگو در ماجرای 13 آبان یکبار ممکن شد و در جریان عاشورا هم یکبار دیگر. دلیل آن هم برای همه ما روشن است. آنچه اهمیت فوری دارد، رویدادهای بسیار مهم داخل کشور است. خاطرات و یادمانده ها را همیشه می توان گفت و منتشر کرد.

دو نکته دیگر را هم در این باره می خواهم بگویم. اول این که انتخابات و کودتائی که اتفاق افتاد و جنبشی که در سراسر کشور جریان دارد، آنقدر عظیم و مهم است و پیگیری خبرها آنقدر برای مردم جدی است، که گاهی انسان احساس می کند کسی وقت خاطره خوانی ندارد. اگرچه من سعی کرده ام خاطره گو نباشم، بلکه دراین یادمانده ها حوادث امروز را به رویدادهای دیروز پیوند بزنم. در اینجا یک اعتراف هم می خواهم بکنم و آن هم اینست که بقول معروف "پشت آدم که باد خورد" بازگشت به پیش از این باد خوردن دشوار است. این هم یکی از دلائل تاخیر در این گفتگوها بود که البته دلیل فرعی است و نه اصلی. این که ما بتوانیم به این گفتگو، مثل گذشته بصورت منظم ادامه بدهیم، بستگی به رویدادهای ایران و فرصت همه ما دارد.

 

- اصلا به کجا رسیده بودیم؟

من شماره های آخر گفتگوها را مرور نکرده ام، اما خوب بخاطر دارم که به فردای آن شبی رسیده بودیم که من از سفارت سوریه در تهران خارج شده و حوالی میدان آرژانتین از اتومبیل دبیردوم وقت سفارت سوریه "ایاد" پیاده شدم. لحظات سخت تنهائی و بیم از شناخته شدن، نگران چشم های جستجوگر امنیتی که در خیابان ها بدنبال شکار می گشتند. در آن روزها من هم درست مثل همه توده ایهای دیگر به هر کس و هر چیز در خیابان ها شک داشتم. ساعات زیادی نمی توانستم در خیابان بچرخم و درعین حال هیچ پناهگاهی نداشتم. نزد هیچیک از اقوام نمی خواستم بروم و دوستان و آشنایان هم به همچنین. یقین داشتم که خانه خودم، خانه ای که مادرم در آن زندگی می کرد، خانه برادران همسرم، خانه پدرهمسرم زیر نظر است. این یقین بی پایه نبود. بعدها به من گفتند که با احتمال دست یافتن به من، حتی آنها را، تا مدتها تعقیب خیابانی هم می کردند. در خیابان ها هم نمی توانستم سرگردان بچرخم. بی پناهی در چنین شرایطی، احساسی است که تنها کسانی که آن را پشت سر گذاشته اند آن را درک می کنند.

یگانه پناهگاهی که هنوز می شد به آنجا رفت خانه حاج برهان، آن انسان شریفی بود که قبلا برایتان درباره اش گفته بودم. سوار تاکسی شدم و رفتم بطرف سه راه زندان در جاده قدیم شمیران. وقتی رسیدم از سر خیابان تلفن کردم و دانستم همه چیز عادی است. در واقع هم نمی توانست غیر عادی باشد، زیرا حاج برهان نه سیاسی بود و نه با حزب کاری داشت. دامادش از قدیم بازیگر سریال های تلویزیونی بود و از بعد از انقلاب مثل خیلی های دیگر سرگردان و بیکار. کمتر از نیمساعت در آنجا ماندم و سپس خانم سالمندی در خانه او بود و  از سالها قبل با او آشنا بودم، از خانه بیرون آمدیم.

بهرحال، خانه حاج برهان را ترک کردیم. همراه با خانمی که چادر سیاه به سر داشت، در آن شرایط احساس امنیت خیابانی را بیشتر می کرد. باید جائی را برای یک شب یا چند شب پیدا می کردم. به خانه مادر یکی از آشنایان او در شمال تهران رفتیم. دقیقا بخاطر ندارم کدام منطقه شمیران بود. شاید قیطریه. خانه بزرگ و دو طبقه ای بود. صاحبخانه بسیار مهربان بود و به همان اندازه هم از مسائل سیاسی دور. بسیار دور.

هیچ روزنه ای وجود نداشت که بدانم موج دستگیری ها تا کجا جلو رفته، اما با لُو رفتن محل سلاح ها در خانه پدری من، قطعی بود که پرتوی و یا هاتفی و یا هر دو را دستگیر کرده اند.

 

- آنها محل سلاح ها را میدانستند؟

بله. فکر می کنم قبلا کاملا برایتان تعریف کردم. کیانوری فقط می دانست که در خانه قدیمی پدری من اسلحه جاسازی شده است. از جزئیات هیچ خبری نداشت و سلاح ها هم طوری جاسازی شده بود که امکان نداشت بدون راهنمائی کسی که از محل جاسازی با خبر بوده، بتوان به آنها دسترسی پیدا کرد. در واقع سلاح ها زیر گاراژ روباز درانتهای خانه همسایه جاسازی شده بود که هر شب سه اتومبیل پشت سر هم در آنجا پارک می شد. من از این محل، تا قبل از انقلاب برای جاسازی آثار و کتاب های حزبی که از خارج ارسال می شد استفاده می کردم و بتدریج آنها را از طریق شبکه نوید توزیع می کردیم. یک حفره کوچک از زیر پله های خانه پدر من به این محل کم ارتفاع اما عمیق راه داشت. آن همسایه هم حاج طلائی از تجار بزرگ آهن بود، که بعد از انقلاب بدلیل ارتباط های گسترده قدیمی که با مذهبیون، روحانیون و بازاریهای بزرگ داشت، خودش تبدیل به یک قطب حکومتی هم شده بود. قطر دهانه این حفره شاید 40 سانتیمتر بود که بعد از جاسازی سلاح ها، هاتفی با دقت بسیار که برای خود من هم شگفت آور بود، آن را با آجر و یک لایه کاغذ قلعی بست و رویش را هم سیمان و کچ کشید. بنابراین، چون کیانوری اطلاعی از محل جاسازی نداشت، زیر شکنجه و بازجوئی هم نمی توانست در این باره چیزی بگوید. می ماند هاتفی و پرتوی و حدس من درست بود، چون بعدها در دادگاه نظامی ها و سازمان مخفی حزب، پرتوی در پاسخ به حجت الاسلام ریشهری درباره سلاح ها گفت "ساعت 3 و نیم صبح همراه برادرها، رفتیم به خانه پدری خدائی و من محل جاسازی سلاح ها را نشان دادم". البته، بعدها به من گفتند که آنشب آقایان آن خانه را به امید پیدا کردن محل جاسازی سلاح ها با مته سوراخ سوراخ کرده بودند. حتی یخچال خانه را آبکش کرده بودند. فکر می کنم قبلا برایتان گفتم که ما نمی خواستیم این سلاح ها را نگهداریم و کیانوری هم طرفدار تحویل دادن آنها بود، اما هر چهار نفر میدانستیم که به محض آغاز انتقال این سلاح ها به داخل اتومبیل در محله و یا به محض رسیدن به هر کمیته ای که می خواستیم آنها را تحویل بدهیم، آقایان یا می ریختند در همان محله ما را با سلاح دستگیر می کردند و یک داستان تبلیغاتی درست می کردند و یا  در همان کمیته مورد مراجعه بی اعتناء به حسن نیت و یا تصمیم سیاسی حزب، یا آورنده سلاح ها را بازداشت می کردند و یا تحت تعقیب و شناسائی قرار می دادند تا به بقیه برسند. به همین دلیل تصمیم گرفته شد تا فراهم شدن شرایط مناسب تحویل، آنها را از هر کجا که هست تکان ندهیم و فقط جاسازی اساسی کنیم. مقداری از این سلاح ها در شبکه پرتوی بود که جاسازی شده بود و آن مقداری هم که نزد من به همین شکل و شیوه ای که گفتم جاسازی شده بود.

آن بعد از ظهر نزدیک به غروب، در خانه آن مادر مهربان، علیرغم همه مهربانی ها و پذیرائی هائی که او سعی داشت بکند، برای من شاید تلخ ترین غروب زندگی بود. درست یادم نیست، چند لقمه ای که خوردیم چه بود. آن که مرا به این خانه آورده بود، امیدوارتر از من بود و تصور نمی کرد آواری که فرود آمده چنان عظیم باشد که من تصور می کنم. البته بخشی از این خوش بینی اش بدلیل بی خبری اش از آن اطلاعاتی بود که من داشتم و حتی کلمه از آن را به وی نگفته بودم و البته انصافا بگویم که او هم سئوال نمی کرد.

از طبقه پائین صدا صحبت و خنده آهسته چند مردی که بعد از شام بساط تریاک را پهن کرده بودند، همراه با بوی تریاک تا طبقه بالا می آمد. صحبت هایشان مفهوم نبود، بویژه که با لهجه غلیط کرمانی حرف می زدند. خبر نداشتند دو غریبه ای که "مادر" در طبقه بالا آنها را جای داده کیستند و تا چه وقت می مانند.

صاحبخانه اتاق نه کوچک و نه بزرگی را که یک تخت دو نفره در آن بود، دراختیار من گذاشته بود و اتاق دیگری را دراختیار همراه من. در اتاقی که دراختیار من گذاشته شده بود، یک تلویزیون سیاه و سفید که روی چهار پایه وصل به تنه اش ایستاده بود قرار داشت. روشن بود، اما صدای آن را بسته بودیم، و گهگاه، آهسته چند کلامی با هم رد و بدل می کردیم که عمدتا درباره پیدا کردن یک جای مطمئن برای روزهای آینده بود. من اغلب این جمله را تکرار می کردم "باید فهمید چه کسی باقی مانده". نه او حوصله داشت و نه من. نه من می خواستم درباره یورش صحبت کنم و نه او سئوال می کرد. برنامه های عادی از تلویزیون پخش می شد و من در انتظار بخش اخبار، گاهی به فاصله 5 تا 10 دقیقه به صفحه آن نگاهی می انداختم تا ببینم بخش خبر شروع شده یا نه؟ در یکی از این فاصله ها، ناگهان کیانوری را دیدم که مچاله، با پیراهنی تیره، گردن فرو رفته در میان دو کتف، چشم هائی که نگرانی دو دو می زد، بشدت لاغر و تکیده روی صفحه تلویزیون است. زودتر از من، آن خانم همراهم پرید و صدای تلویزیون را بلند کرد. خودش بود، اما کالبدی بی روح. بر خلاف عادت همیشگی، دست هایش تکان نمی خورد و به کمک آنها حرف نمی زد. دقیقا بخاطر ندارم، چند دقیقه حرف زد، اما میدانم کوتاه بود. چیزهائی می گفت که زیرشکنجه وادارش کرده بودند بگوید! از چند محور بعنوان محورهای اشتباه حزب می گفت و سپس دوربین چرخید و سفره ای را روی زمین نشان داد که روی آن سلاح هائی را چیده بودند که از سه جاسازی حزبی بیرون آورده بودند.

 

- از شکنجه خبر داشتید؟

من در گفتگوهای قبلی برایتان گفتم که یکبار "ایاد" در میان دو یورش، از قول "شبارشین" که مسئول اطلاعاتی سفارت شوروی بود به من اطلاع داد که زیر شکنجه های هولناک از  رهبران حزب اعتراف و فیلم گرفته اند. یکی از کسانی که زیر این شکنجه از او فیلم و اعتراف گرفته اند کیانوری است که بازجوها بین خودشان او را "ستاری" و یا "یعقوبی" صدا می کنند. این شک در باره دو اسم را من دارم. فراموش کرده ام کدامیک بود.

بنابراین، از شکنجه اطلاع داشتیم، اما جزئیات آن را نمی دانستیم، تا زمانی که نامه کیانوری به خامنه ای بدستمان رسید.

من همینجا بگویم که یکی از ماندگارترین فعالیت های راه توده، بدست آوردن همین نامه، انتقال آن به خارج از کشور و انتشار آن بود. ما از این نامه زمانی اطلاع پیدا کردیم که هنوز ارتباط های اینترنتی در ایران برقرار نشده بود و طبیعی است که کار به آسانی امروز نبود. این یگانه سند مکتوب و معتبری بود و همچنان هست، که برای اولین بار فاش ساخت در میان دو یورش اول و دوم به حزب توده ایران، چه بلائی بر سر رهبری حزب در زندان توحید یا همان کمیته مشترک زمان شاه آوردند و در سالهای پس از آن نیز آنها در زندان اوین و زیر دست اسدالله لاجوردی و امثال رحیم پور ازغدی که حالا ادای تئوری پرداز را در می آورد و عضو شورای انقلاب فرهنگی است و یا دیگران و دیگران چه کشیدند.

هر انسان با انصافی که این نامه را خوانده و یا بخواند و از این طریق، تنها با بخشی از آنچه بر رهبری حزب ما در زندان رفت آشنا شود، آنوقت در مقایسه با زندان و بازجوئی دیگران عمیق تر متوجه می شود که آن اعترافات و خودزنی هائی که در سیمای جمهوری اسلامی به نمایش گذاشته شد، حاصل چه جنایاتی بود. شکنجه ای که رهبری حزب ما شد، شاید تنها با شکنجه های دوران تیمور بختیار، پس از کودتای 28 مرداد قابل مقایسه باشد. من در مقاطع مختلفی دچار حیرت شده ام که چطور یک کسی می تواند خود را توده ای معرفی کند، اما در انتشار و بازانتشار برخی مطالب و اسناد که تماما در خدمت دفاع از حزب است خودداری کند. یکی از این مقاطع، مربوط به همین نامه است. البته طرف صحبت من مهاجرین است، والا در ایران ما میدانیم که چطور این نامه را تکثیر کردند و دست به دست چرخاندند و همچنان می چرخانند. من وقتی می گویم کار تبلیغاتی حزب ما در مهاجرت واقعا لنگ است، دلائل بسیاری دارم، که ماجرای سکوت در برابر این نامه، یکی از آن دلائل است. شما اگر مراجعه کنید به راه توده دوره اول در سال 1361 و 1362 و نامه مردم های اوائل این مهاجرت، یعنی سالهای 62 و 63 که زیر نظر حمید صفری منتشر می شد، می بینید که چقدر استدلال شده که رهبری حزب را زیر شکنجه به تلویزیون آوردند، اما سند و مدرکی دراختیار نبود که ارائه شود. در تمام آن سالها، همه مخالفان و دشمنان و حتی کسانی که با حزب رقابت می کردند مدعی روحیه ضعیف رهبری حزب و شکستن بدون شکنجه آنها در زندان بودند و بارها و بارها در این باره مقاله و مطلب نوشتند و منتشر کردند. حتی نهضت آزادی ایران که من جزوه معروف آنها در همین باره را دارم. بعد از آنکه اعتراف گیری بصورت سیستماتیک شامل حال تقریبا تمام سازمان های سیاسی و شخصیت های سیاسی شد، چه موقعیتی مناسب تر از این موقعیت بود که ما این بار، بصورت مستند، یعنی همین نامه کیانوری که ما آن را با خط خود او در اختیار داریم، ضد حمله تبلیغاتی را شروع کنیم؟ ما در راه توده کردیم، اما شاهدید که دیگران نکردند. وقتی خود با خویش چنین کردیم، آنوقت چگونه می توانیم انتظار داشته باشیم که فلان سازمان سیاسی وجدانش را قاضی کرده و بنویسد که رهبری حزب توده ایران را زیر سخت ترین شکنجه ها بردند؟ معلوم است که سکوت می کنند و از کنار آن عبور می کنند و به روی خودشان نمی آورند. و تازه، اطمینان داشته باشید که آن شکنجه و فشاری که به رهبری حزب ما در زندان وارد آوردند، به رهبری و کادرهای هیچ حزب و سازمانی وارد نیآوردند. حتی به کادرهای مجاهدین خلق که در دهه 60 به دام افتاده بودند. دلیل آن هم از روز آشکارتر است. در ارتباط با مجاهدین خلق و یا افرادی که در تلویزیون ظاهرشان کردند، نیازمند آن جنجال تبلیغاتی نبودند که در ارتباط با حزب بودند. حزب ما مدافع انقلاب و کاشف خط امامی بود، که در واقع خط انقلاب بود، به همین دلیل نمی توانستند به دلیل حمایت از انقلاب و خط امام آنها را به تلویزیون بیآورند و آن تبلیغات را بکنند. در عین حال که نیازمند توجیه یورش به حزب در میان رهبران و بدنه حاکمیت خود جمهوری اسلامی هم بودند، که از سیاست حزب ما در برابر انقلاب و رهبری وقت جمهوری اسلامی اطلاع داشتند. بنابراین، باید با بهانه هائی مانند  "جاسوسی" و "کودتا" این یورش را توجیه می کردند و به همین دلیل برای گرفتن اعتراف به آن چیزی که اساسا وجود نداشت، هرچه از دستشان برآمد در زندان با رهبری حزب ما کردند. در زیر همین شکنجه و در همین دوران عده ای کشته شدند، عده ای نیمه فلج شدند، که به همه آنها کیانوری در نامه اش اشاره می کند.  بله، اگر مثلا موسی خیابانی و یا مسعود رجوی را در ایران می گرفتند، قطعا با آنها همین کاری می کردند که با رهبری حزب ما کردند، اما چنین نشد و نکردند. حتی بعدها، که اعتراف گیری شامل حال رهبران و وابستگان به ملی مذهبی ها و یا نهضت آزادی و یا روشنفکران و نویسندگان غیر سیاسی شد نیز با آنها چنان نکردند که با رهبری حزب ما کردند. شما خاطرات مهندس عزت الله سحابی از زندان جمهوری اسلامی را بخوانید و یا خاطرات و نوشته های امیرانتظام و یا آقای ملکی، اولین رئیس دانشگاه ملی را بخوانید. با هیچکدام از این افراد، حتی در دورانی که شکنجه سفید (روحی) و شکنجه جسمی شدند، این شکنجه ها قابل مقایسه با شکنجه رهبری حزب ما نبوده است. شما می دانید که شکنجه "تابوت" را هم با رهبری حزب ما آغاز کردند و منوچهربهزادی پس از این شکنجه، تا مدت های طولانی دچار اختلال روانی شده بود. البته، اضافه کنم که شماری از افراد رهبری سازمان اکثریت مانند دکتر انوشیروان لطفی هم وحشیانه شکنجه شدند. و باز میدانید که فیلم های زیادی از افراد گرفته اند که در همان دوران در حسینیه اوین نمایش داده اند اما از تلویزیون پخش نشده است. منظورم افراد غیر توده ایست.

آن چهره وحشت زده و تکیده، چشم های بی روح، کله در گردن فرو رفته و دست های بی حرکت کیانوری که آنشب در تلویزیون ظاهرش کردند تا بگوید ما در چند محور خیانت کردیم، حاصل آن شکنجه ها و آن دورانی بود که کیانوری در نامه اش می نویسد. من با قاطعیت و اطمینان و به همان اندازه با نگرانی به شما می گویم که همین امروز هم نگران آغاز آن شکنجه ها در اوین و بازداشتگاه های سپاه و اطلاعات روی رهبران مشارکت و مجاهدین انقلاب و مشاوران میرحسین موسوی هستم، که اگر چنین شود، فاجعه دهه 60 تکرار خواهد شد.

 

- وقتی از سیاست غلط تبلیغاتی صحبت می شود، ما که یاد "نامه مردم" می افتیم!

اجازه بدهید وارد مصداق ها نشویم. بهرحال این یک بحث درونی است که نباید بیرونی شود. مسیری طی شد تا به اینجا کشیده شد. اشاره ام به همین نامه کیانوری به خامنه ای و یا جلوتر از آن، تخطئه مقاله تحلیل مفصل کیانوری تحت عنوان "سخنی با توده ای ها" است. بنابراین، ما خیلی از مسائل را باید مرور کنیم تا برسیم به این فرصت سوزی ها و ادامه اش که رسید به آن اطلاعیه غلط نامه مردم درباره کنار کشیدن خاتمی و به میدان آمدن میرحسین موسوی درهمین انتخابات 22 خرداد رسید. اطلاعیه ای که در آن تفاوتی میان میرحسین موسوی و احمدی نژاد ندیده بودند!

بحث را برگردانیم به همان شب ظهور کیانوری در سیمای جمهوری اسلامی که یقین دارم، ضربه بزرگی بود به توده ایها بیرون و درون زندان. در تمام هفته های پس از انتخابات 22 خرداد و حتی هنوز هم، من پیش چشمم آن اعترافات تلویزیونی و ضربه هولناک روحی را که به توده ایها وارد شد مجسم می کردم و می کنم. میدانستم و میدانم که دیگر این اعترافات از تاثیر گذاری افتاده، نه تنها بدنه احزاب و سازمان ها، بلکه طشت حاکمیت و این اعترافات  پیش مردم از بام افتاده، اما دروغ است اگر بگویم دلهره نمایش های تلویزیونی با شرکت زندانیان پس از کودتای 22 خرداد را نداشته و ندارم. از سر اتفاق، این گفتگوی ما هم درست در همان مقطعی متوقف شد که با کودتای 22 خرداد و دستگیری ها و در هم شکستن امثال ابطحی و عطریانفر، حجاریان و برخی های دیگر همزمان شد. و باز هم تاکید می کنم که آنچه که با اینها کردند، هرگز آن نبود که در آغاز دهه 60 با رهبری حزب توده ایران کردند و تمام تلاش و کوشش و افشاگری را باید کرد که آن فاجعه نتواند در باره زندانیان شناخته شده کودتای 22 خرداد تکرار شود.

من در آن شب هولناک، علاوه بر بغض و کینه ای که گلویم را گرفته بود، بیش از پیش نگران به دام افتادن خودم شدم. نمایش سلاح ها و حرف های کیانوری حجت را بر من تمام کرد که همه رهبری حزب را گرفته اند و رفقای سازمان غیر علنی و نظامی های توده ای که اطلاعات آنها در اختیار پرتوی و کیانوری بوده، یا دستگیر شده اند و یا بسرعت در حال دستگیری آنها هستند. من مانده بودم، با اطلاعات و ارتباط هائی که تنها خودم از آن با خبر بودم. یکبار دیگر رسیده بودم به آن پیشنهاد درستی که در جلسات 4 نفره – کیانوری، پرتوی، هاتفی و خودم- کرده بودم. یعنی مخالفت با تمرکز سازمان غیرعلنی حزب که شامل حال نظامی های توده ای هم می شد. بر اثر یک اتفاق و یک پیش بینی ابتدائی – دلم نمی خواهد بگویم تیز بینی و یا چیزی شبیه آن، به هیچ وجه- یعنی رفتن به یک سفر چند روزه به همراه پدرهمسرم به دام نیفتاده بودم و این همان نکته گرهی است که در آن مخالفت با تمرکز سازمان غیر علنی به آن اندیشیده بودم. اگر آن سازمان و اطلاعات آن در ده یا بیست شاخه و سر شاخه تقسیم شده بود، آنوقت در صورت تکرار اتفاقی که برای من افتاد و یا شانسی که من آوردم، ضریب نجات عده ای و باقی ماندن عده ای بیشتر می شد.

 

- چه پیش بینی؟

من درگفتگوهای قبلی برایتان گفتم که دو یا سه روز قبل از یورش دوم، از طریق کیوان مهشید خبر گرفته بودم که برای 2 هزار زندانی در زندان های توحید و عشرت آباد و اوین جا باز کرده اند و یورش دوم به حزب قریب الوقوع است. درباره جزئیات این خبر، در آینده و درصورت منتفی شدن برخی ملاحظاتی که اکنون باید رعایت کرد، بیشتر صحبت خواهم کرد. فعلا همین مقدار کافی است. من این اطلاع را در یک تماس تلفنی با خانه ای که هاتفی شماره آنجا را برای تماس های فوری دراختیار من گذاشته بودم گرفتم. البته بصورت سربسته و مطابق قراری که با هم داشتیم. یعنی استفاده از کلمه "مهمانی" و "سفر" به جای دستگیری و یورش. من در همان تماس تلفنی و پیام تلفنی گفتم که تهران را برای چند روز ترک می کنم. سپس رفتم به خانه ای که سیاوش کسرائی در آن پناه گرفته بود. در قالب یک طنز و لُودگی به او هم فهماندم که همین شب ها یورش دوم شروع می شود و بهتر است یا جابجا شود و یا هر نوع ارتباط خانوادگی اش را قطع کند. آنشب چند نفر به دیدارش رفته بودند و من در آن جمع نمی توانستم دقیق تر از این صحبت کنم، و او کاملا متوجه منظور من از آن گزارش کوتاه طنز گونه شد و فکر می کنم همان شب یا فردای آن شب محلش را تغییر داد. زمان دقیق این جابجائی را نمی دانم، اما میدانم که محل و پناهگاهش را تغییر داد. من 24 ساعت بعد از این پیام، تهران را ترک کردم و شب دومی که در تهران نبودم یورش دوم شروع شد. هنوز هم نمی دانم هاتفی آن پیام تلفنی من را شنید یا نه. میدانم که شب دستگیری از سفر آذربایجان به همراه جوانشیر و انوشیروان ابراهیمی بازگشته بود. اما نمیدانم آنها هم مثل من تهران را برای چند روز ترک کرده بودند تا ببیند در غیاب آنها در تهران چه پیش می آید و یا برای یک منظور دیگری به این سفر رفته و شب بازگشت، درست افتادند در تله اطلاعاتی سپاه.

من حالا، بعد از آن نمایش کوتاه تلویزیونی و تمام شدن حجت بر خودم، تنها به خود پاسخگو نبودم، بلکه زندگی عده دیگری هم در دست من بود و باید به آن هم پاسخ می دادم. حذف من، یعنی بقای کسانی که در آن شب ها و روزها منتظر بودند بدانند آوار یورش بر سر آنها هم فرود خواهد آمد؟ رفیقی که بنام "بابک" می شناختند به دام افتاده؟ اگر دستگیر شده دهان باز کرده؟ بچه های من؟ بچه های دیگران؟ همسر من؟ همسر دیگران؟

هربار به زندگی و اطرافیان خودم فکر می کردم، زندگی و اطرافیان دیگران هم با یک علامت سئوال در برابرم ظاهر می شد.

صاحبخانه، خیلی زود رفت که بخوابد. بوی ملایم تریاک هنوز در فضا پخش بود، اما صدای آنها که تریاک را کشیده بودند دیگر شنیده نمی شد. کسی که همراه من به این خانه آمده بود و در واقع مرا به این خانه آورده بود، خیلی زود روی همان تخت دو نفره ای که گوشه اتاق بود به خواب رفت. یگانه صدائی که در اتاق می پیچید، نفس های بلند او بود. من پشت یک میز کوچک، پشت به پنجره و رو به دیوار نشسته و به آینده فکر می کردم. به این که چه باید بکنم؟ و چه راه حلی باید پیدا کنم.

درست نمی دانم ساعت چند بود، اما از 12 شب گذشته بود که تصمیم قطعی خودم را گرفتم. تمام قرص هائی را که در یک قوطی کوچک در این روزها همراه داشتم در لیوان آبی که روی همان میز کوچک بود ریختم. آن را از آب پارچی که کنار میز بود تا نیمه پر کردم و در انتظار آب شدن قرص ها که فکر می کنم 16 عدد بود، روی یک کاغذ کوچک، چند کلامی نوشتم. نوشتم  "من می روم، تا دیگران بمانند. برای آن که صاحبخانه گرفتار مشکلی نشود، خواهش می کنم جسد من را شبانه گوشه یک پیاده رو و یا زیر یکی از درخت های منطقه بگذارید و خودتان بروید. بابت این مزاحمتی که ایجاد کردم، از همه اهل این خانه و دوست همراهم عذر می خواهم. به آن دنیا باور ندارم، اما اگر دنیائی بود و یکدیگر را دوباره دیدیم، جبران این زحمت را خواهم کرد! زن و دو فرزندم را به شما می سپارم."

این تقریبا متن آن نامه بود. نامه ای که در افغانستان شنیدم در اختیار یکی از رفقای خوب فدائی اکثریتی است و در یک محلی در ایران جاسازی کرده است. چطور به دست این رفیق فدائی رسیده بود، خودش باندازه یک گفتگوی دیگر وقت می برد.

بعد از نوشتن این چند خط، قرص های داخل لیوان را که تقریبا وا رفته و متلاشی شده بودند را با انگشت سبابه دست راستم چند بار هم زدم و سپس محتویات لیوان را تا پایان سر کشیدم.

قرص ها بسیار قوی بودند و تعداد آنها هم البته زیاد. محتوای لیوان خیلی سریع اثر کرد. نمیدانم چه مدت، شاید 10 دقیقه بعد، همانجا که نشسته بودم، سرم را گذاشتم روی میز و دیگر هیچ چیز نفهمیدم.

این شب، صبحی داشت که از ساعت 7 بامداد شروع شد، اما من هیچ چیز آن را بخاطر ندارم. همه را از قول همراهم برایتان تعریف خواهم کرد.

 


 

 

            راه توده  253 5 بهمن ماه 1388

 

بازگشت