راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

یادمانده های علی خدائی
بازگشت به زندگی
در بخش
 "لب گوری ها"ی
بیمارستان سینا

 

 

 

 

 

به همان اندازه که پیام استقبال از شروع دوباره یادمانده ها رسیده بود، در هفته گذشته پیام گله آمیز درباره ادامه نیافتن آن رسید.

- حق با شماست. حق با خوانندگان راه توده است، اما از آنجا که این یادمانده ها نیازمند تمرکز و شرایط روحی لازم برای به یادآوردن و بازگوئی آنها دارد، طبیعی است که در یک دوره ای این دو شرط لازم فراهم نباشد. بویژه در این 8 ماه گذشته که رویدادهای ایران تمام ذهن و انرژی همه ما را به خودش جلب و جذب کرده است. نکته دیگری را هم بگویم و برویم سر اصل مطلب. و آن این که این بخش از یادمانده ها به رویدادهائی مربوط است که برای خود من یادآوری آنها بسیار سنگین است. امیدوارم همه خوانندگان راه توده این را درک کنند. می گویم همه، زیرا یقین دارم بسیاری از خوانندگان راه توده آن را، پیش از آن که من بیان کنم درک کرده و می کنند. آنچه بین دو یورش و بویژه پس از یورش دوم بر همه ما گذشت، یکی از خونین ترین و فراموش نشدنی ترین فصول انقلاب 57 است. چه بیرون و چه در داخل زندان. همین خاطرات شادروان به آذین را مرور کنید، ببینید این انسان شریف و میهن دوست، مترجم برجسته معاصر و دبیر و بنیانگذار کانون نویسندگان ایران، چند بار در سلول انفرادی طولانی مدت خود، مرگ خویش را آرزو می کند و چند بار به فکر خودکشی می افتد. ما وقتی بین دو یورش از اقدام به خودکشی "رحیم عراقی" و انتقالش به بیمارستان مطلع شدیم، هنوز نمی توانستیم ابعاد فاجعه در زندان توحید یا همان کمیته مشترک زمان شاه را که حالا شده موزه عبرت عمیقا درک کنیم. فقط می دانستیم او دست به خودکشی زده و به بیمارستان منتقل شده، تصورمان این بود که می خواسته با این اقدام به بیرونی ها خبر بدهد که همه زیر شکنجه‌اند و جابجا شوید و یا خواسته خود را با اطلاعاتش از بین ببرد. اما بعدها مطلع شدیم که فاجعه بزرگتر و عمیق تر از این حرف ها بوده است. فقط اطلاعات نمی خواستند، بلکه زیر شکنجه اعتراف به دروغ می خواستند، اعتراف به کودتائی که حتی به ذهن رهبری و اعضای حزب نرسیده بود می‌خواستند، زیر تازیانه خواندن نماز اجباری را می خواستند، شلاق زدن افراد به یکدیگر را می خواستند، برای تهدید زندانی ها، خانواده های آنها را به زندان می آوردند و دهها و دهها فاجعه دیگر. زیر چنین فشار هولناکی، که شاید تاریخ مکتوب ایران به یاد نداشته باشد، آصف رزم دیده در حمام زندان توحید دست به خودکشی زد، کیومرث زرشناس سر خود را به توالت زندان کوبید تا کشته شود، کسانی شیشه عینک های خود را شکسته و بلعیده بودند تا بمیرند و یا با آن رگ دست هایشان را زده بودند، رحمان هاتفی رگ دستش را با دندان جوید بلکه بمیرد؛ اما نمی میرد و با همان رگ های بریده او را می برند زیر شکنجه که حتما چیزهائی می دانستی که می خواستی خودت را بکشی و نگوئی. خوشبختانه انگشت شماری زنده ماندند و گفتند در زندان توحید با رهبران و کادرها و اعضای حزب توده ایران چه کردند و چگونه انتقام انقلاب 57 را از توده ایها گرفتند. یکی از همین انگشت شمارها گفته است که صدای هاتفی را، فردای روزی که رگ هایش را جویده بود، در راهروی بند می شنود که هنگام بازگشت از بهداری و شکنجه گاه، ناگهان در راهروی بند فریاد می کشد "مردم! ببینید با ما چه می کنند."

- پس شایعاتی که درباره خودکشی او وجود دارد، درست است؟

هم بله و هم خیر. او برای خودکشی اقدام می کند اما در این اقدام نمی میرد، بلکه مدتی بعد جنازه او را از شکنجه گاه به سلول انفرادی اش منتقل کرده و سپس در زندان شایع می کنند که خودش را شبانه در سلول دار زده است.

- مگر ریسمان و طنابی در سلول پیدا می شده؟

خیر. چنین وسائلی در زندان در اختیار زندانی نبوده است. حتی کمربند برای نگهداشتن شلوار هم به زندانی ها، که زیر شکنجه و بازجوئی بشدت لاغر شده و شلوار به پایشان بند نمی شده هم نمی دادند. بند کفش هم به کسی نمی دادند. بنابراین، شایعه خودکشی هاتفی در سلول انفرادی با حلق آویز کردن خودش کاملا پوچ است. این همان ادعای مضحكی است که در باره دکتر زهرا بنی یعقوب که در بازداشتگاه همدان بر اثر ضربه مغزی کشته شد مطرح کردند و گفتند خودش را با روسری اش دار زد و بعد هم در گزارش پزشکی قانونی مشخص شد که اصلا خفه نشده، بلکه با ضربه مغزی کشته شده است. تاریخ جمهوری اسلامی مملو از دروغ و ریا و تزویز است و این هم یکی از آنهاست. یگانه احتمالی که خیلی هم قوی است، اینست که او در جریان شکنجه و بازجوئی کشته می شود و برای این که جنایت را انکار کنند، جنازه را شب می آورند به سلول و فردا آن را با سر و صدائی که بقیه زندانی ها بشنوند از سلول می آورند بیرون و می گویند خودش را با پیراهنش دار زده. اطلاعات و مستندات دیگری هم من در باره کشته شدن او دارم که بموقع طرح خواهم کرد، اما نه حالا، زیرا ملاحظه برخی افراد و مسائل را باید بکنم.

بهرحال، بحث ما بر سر این مسائل نبود، بحث این بود که یادآوری برخی مسائل برای خود من هم سخت و متاثر کننده است، آن هم در شرایطی که باید تمام ذهن و انرژی را صرف اوضاع امروز ایران و جنبش مردم کرد.

 

- این درست است، اما حوادث بعد از انتخابات 22 خرداد و بازداشت ها و دستگیری ها، اعترافات دادگاهی و بقیه مسائل مربوط به آن، توجه عمومی را متوجه زندان و زندانیان سیاسی کرده و گفتن وقایع دهه 1360 در زندان ها، برای مردم بسیار جلب کننده است.

 

با شما کاملا موافقم. فرصت مهمی در اختیار ما قرار گرفته تا به مردم بگوئیم با توده ایها در زندان ها چه کردند و به همین دلیل هم، شما خودتان شاهد بودید که هنگام بحث درباره منتشر کردن و یا منتشر نکردن خاطرات شادروان به آذین، من اصرار داشتم که حتما بخش های مهم این خاطرات را که مربوط به مشاهدات ایشان از زندان است منتشر کنیم و مسئولیت پالایش و ویراستاری آن را هم شخصا پذیرفتم.

اما باز گردیم به آن صبح نیمه اردیبهشت ماه 1362 که من شبانه مرگ را انتخاب کردم و در یادداشتی کوتاه، از کسی که همراهم بود خواستم، صبح زود جنازه ام را در یک پارک، کنار یک درخت گذاشته و برود. من همیشه فکر می کردم و هنوز هم فکر می کنم که تهران زیباترین بهار و پائیز را دارد و اردیبهشت دل انگیزترین ماه بهاری است. خانه ای که در آن بودم، کنار یکی از پارک های زیبای شمال تهران قرار داشت و من برای خواب ابدی، زیر سایه یکی از درخت های دور از چشم همین پارک را انتخاب کرده بودم، اما شیرزنی که همراه من بود، انتخاب خودش را بر انتخاب من ترجیح داد. من این بخش را از قول او می توانم بگویم، زیرا 6 روز را در بیهوشی بودم و هیچ چیز، مگر سایه های کمرنگ آن بعد از ظهری که چشم باز کردم را به یاد ندارم.

 

«... آنقدر خسته بودم که نتوانستم صبح زود از خواب بیدار شوم. حدود 8 و نیم صبح بیدار شدم. سرم را گرداندم ببینم تو بیدار شده ای یا نه، اما دیدم پشت میز خوابیده ای، اما در یک حالت غیر عادی. تقریبا تا سینه روی میز خم شده بودی و هر دو دستت بصورت کشیده روی میز بود. آهسته صدایت کردم، اما جواب ندادی، بلندتر صدا کردم و باز جواب ندادی. بسرعت از تختخواب پائین آمدم و خودم را رساندم بالای سرت. بلافاصله چشمم به یادداشت کوتاهی که نوشته بودی افتاد. خیلی کوتاه بود. ابتدا فکر کردم مرده ای، اما وقتی دستت را گرفتم هنوز گرم بود. نمی دانستم چه کنم. فورا کاغذ را برداشتم و از اتاق آمدم بیرون. زن صاحبخانه را صدا کردم. تازه میز صبحانه را چیده بود. به استقبالم آمد که برویم برای صبحانه. من دستش را گرفتم و گفتم: آقائی که همراه من است، مثل اینکه سکته کرده، باید برسانمش به بیمارستان. خیلی دستپاچه شد. دلداریش دادم و گفتم نمرده، فقط باید بردش بیمارستان. فورا پیشنهاد کرد تلفن کنیم به بیمارستان. من گفتم نه. این آدم سیاسی است و این روزها وضع شهر خراب است. دردسر برای شما درست می شود. شما فقط کمک کنید او را ببریم بیرون. در این فاصله از طبقه پائین شوهرش آمد بالا. با آنکه سیاسی نبود، خیلی زود فهمید چه اتفاقی افتاده است. برای خلاص شدن از شر دردسر، فورا پیشنهاد من را تائید کرد. تو را از پشت میز بلند کردیم. بسیار سست می توانستی روی پا بایستی. مرتب زانو می زدی و ما سه نفری زیر بغلت را گرفتیم و به کمک هم تو را آوردیم به حیاط و روی صندلی عقب اتومبیل خواباندیم. اتومبیل که از خانه بیرون آمد و وارد خیابان شد، من از راننده خواستم که کنار پارک... نگهدارد.

پرسید برای چه؟

گفتم برای اینکه شما گرفتار دردسر نشوید، بهتر است او را زیر یکی از درخت های پارک بگذاریم و شما بروید تا من خودم دوستان دیگری را خبر کنم.

زود از پیشنهاد من استقبال کرد. می خواست هرچه زودتر از ماجرا فاصله بگیرد.

تو را از اتومبیل خارج کردیم، اما او حتی حاضر نشد وارد پارک شود، بلکه تا کنار پارک، زیر یک درخت در پیاده رو به من کمک کرد که تو را ببریم. آنجا، تو را پشت به درخت نشاندیم. او مثل برق و باد رفت و من ماندم و تو. خوشبختانه رفت و آمد خیلی کم بود. چند عابری که از کنار ما گذشتند با کنجکاوی صحنه را برانداز کردند. زنی نیمه مسن با چادر مشکی که با یک دست شانه های یک مرد جوان و بیهوشی را، که تقریبا روی زمین ولو شده بود به سمت درخت فشار میداد تا کاملا نقش زمین نشود.

میان دو تصمیم مانده بودم. یا طبق وصیتی که کرده بودی تو را بگذارم و بروم و یا برای نجاتت فکر بکنم. ابتدا خواستم وصیت خودت را عملی کنم. یعنی بگذارمت و بروم. اما هنوز جان داشتی و اگر دست سپاه و کمیته می افتادی و شناسائی ات می کردند و می بردند تا ابد خودم را نمی بخشیدم. زورم نمی رسید تو را به داخل پارک ببرم. درهمین حال دو دلی و نگرانی بودم که یک تاکسی خالی رسید. با علامت دست من ایستاد. از راننده اش خواهش کردم کمک کند تا تو را سوار کنیم. مرد جا افتاده و انسانی بود. خیلی راحت با کمک او تو را دوباره روی صندلی عقب اتومبیل خواباندیم و خودم کنار راننده نشستم. گفتم کرایه دربست را می دهم.

پرسیده چی شده؟

 و من گفتم غشی کرده.

پرسید نسبتی دارید؟

گفتم برادر کوچکم است.

پرسید کجا بروم؟

بی اختیار گفتم خیابان تخت طاووس.

اصلا نمی دانم چرا این آدرس از دهانم بیرون آمد. شاید به این دلیل که نیمساعت و شاید بیشتر وقت داشتم فکر کنم. یادم افتاد دفتر کار... در خیابان تخت طاووس است. خیلی دوست و صمیمی بودیم. از خیلی سال پیش. هم با خودش و هم با همسرش. پیش خودم گفتم می روم از او کمک می گیرم. رسیدیم به محل. به راننده گفتم "صبر کن تا من بروم از شوهرم پول بگیرم و برگردم."

پله ها را چند تا یکی رفتم بالا. خوشبختانه سرش شلوغ نبود. از اوضاع آن روزها خوب خبر داشت. وحشت زده پرسید "چی شده؟"

گفتم، چیزی نیست. فلانی را می شناسی؟

گفت، اسمش را شنیده ام اما خودش را ندیده ام.

 گفتم خودکشی کرده و در حال مرگ است. آمده ام از تو کمک بگیرم.

 پرسید حالا کجاست؟

گفتم روی صندلی عقب یک تاکسی.

پرسید تاکسی کجاست؟

گفتم جلوی در!

پرسید، حالا می خواهی چکار کنی؟

گفتم نمی دانم. خودش وصیت کرده بگذارمش زیر یک درخت در یک پارک و بروم. تو چه می گوئی؟

گفت، زیر درخت صلاح نیست، با همان تاکسی ببر بیاندازش توی سد کرج.

نمی دانم در چشم های من چه دید، که زود و با نرمی گفت: پول می خواهی؟

گفتم: نه. کمک می خواهم.

سرش را انداخت پائین و بعد از چند لحظه سکوت رفت به یک اتاق دیگر.

 

نا امید بازگشتم به خیابان. تاکسی همانجا بود که از آن پیاده شده بودم و راننده اش چشم به در ساختمان. وقتی دوباره سوار شدم. پرسید: خانم پول گرفتی؟

گفتم: بله. شما نگران پول نباش. باندازه یک روز بهت پول می دهم.

پرسید کجا بروم؟

گفتم برویم به طرف امیرآباد.

به زمان احتیاج داشتم که بتوانم فکر کنم. حوالی بیمارستان هزارتختخوابی "...." به ذهنم رسید. میدانستم خیلی آدم دست و پا دار و جسوری است. به راننده گفتم کنار یک کیوسک تلفن نگهدارد. همین کار را کرد. پیاده شدم و به ... تلفن کردم. همسرش خانه بود. گفتم یک کار خیلی فوری برایم پیش آمده و احتیاج به کمک دارم.

گفت: چرا نمی آئی.

گفتم: می آیم. اما ... خانه است؟

گفت: رفته نان بخرد و تا 5 دقیقه دیگر بر می گردد.

گفتم: دوباره تلفن می کنم

و گوشی را گذاشتم و برگشتم سوار تاکسی شدم. به راننده گفتم از خیابان جمهوری برود به سمت خیابان فروردین. نمی خواستم از مقابل دانشگاه تهران رد شویم. داخل خیابان فروردین که شدیم به راننده تاکسی گفتم یک کناری پارک کند. نگاهی به من انداخت و نگاهی به صندلی عقب اتومبیل و پرسید: تکلیف این آقا چه می شود؟

گفتم: چیزی نیست، عادت دارد، غشی می کند و بعد از مدتی به هوش می آید. خانه اش اینجاست، الان برادرش را صدا می کنم تا با هم او را ببریم خانه.

خوشبختانه ... از پشت پنجره خانه، من و تاکسی را دیده بود و سراسیمه آمد پائین. با دلهره پرسید چه شده؟ بلائی سرت آمده؟ گفتم: من نه! آن که بلا سرش آمده روی صندلی عقب تاکسی است. کمک کن که بیآوریمش بیرون و تاکسی را رد کنیم. همسرش هم خودش را رساند به خیابان. و سه نفری تو را کشیدیم از تاکسی بیرون. سبیل راننده تاکسی را ... حسابی چرب کرد و تو را هم انداخت روی پشتش و رفتیم داخل خانه. ماجرا را تعریف کردم. همسرش (...) که چند سال پرستار بود، گفت تقریبا کارش تمام است. شوهرش با همان خونسردی قابل ستایشی که داشت گفت: شماها مشغول صبحانه شوید تا من یک فکری بکنم. رفت به یک اتاق دیگر. من و همسرش دراین فکر بودیم که با جنازه چه کنیم؟ 15ـ 20 دقیقه ای درآن یکی اتاق با تلفن صحبت کرد و برگشت. برای خودش یک چائی ریخت و گفت: من تماس هائی گرفتم و ترتیب کار را دادم.

من با عجله پرسیدم چه ترتیبی؟ چکار می خواهی بکنی؟

گفت: قرار شد، ببریم، بی سر و صدا کنار دیوار ضلع (یادم رفته کدام ضلع) بیمارستان "سینا" بگذاریمش و برویم. بقیه اش را خودشان می دانند چه کنند. من خواستم کنجکاوی کنم، اما او فقط یک جمله گفت و خواست که بیشتر سئوال نکنم. گفت: پزشک کشیک از بچه های اکثریت است و بقیه اش را خودشان میدانند چه کنند.

با خیالی آسوده برای خودش چای ریخت، اما همسر مهربانش که حالا سالهاست در امریکا زندگی می کند، لیوان چای را از دستش گرفت و گفت: مرده اش می خواهی ببری، یا نیمه زنده اش را؟ داره تموم می کند! من هم تائیدش کردم و دوتائی چادر انداختیم سرمان.

باز تو را گذاشتیم کول ... و راه افتادیم. اتومبیلش مقابل در خانه پارک بود. یکبار دیگر تو را خواباندیم روی تشک عقب اتومبیل و راه افتادیم. بسیار دقیق، مطابق آنچه به او گفته بودند عمل کرد. تو را کنار دیواری که یکی از درهای ورودی بخش سوانح بیمارستان به آن نزدیک بود روی زمین خواباندیم. ما را برگرداند به داخل اتومبیل و خودش رفت داخل بیمارستان. خیلی زود بازگشت و سوار شد. من خواستم حرکت نکند تا ببینیم تو را به داخل بیمارستان می برند یا نه؟ اما ... با تندی گفت: لازم نیست کسی را ببینید و بشناسید!

ما راه افتادیم و من زدم زیر گریه. انگار تا آن موقع وقت گریه نداشتم. فقط برای تو گریه نمی کردم، به حال خودم، به حال همه مان گریه می کردم. برای انقلاب چه جانی کنده بودیم و حالا خنجر را در سینه مان فرو کرده بودند.

دوباره بازگشتم به خانه ... بساط صبحانه هنوز پهن بود. همسرش با عجله چای دم کرد و با همان عجله از من خواست تا جزئیات را تعریف کنم. تو را چند بار دیده بود و می شناخت، اما چیزی بیشتر از همین شناخت معمولی از تو نمی دانست. البته من هم زیاد نمی دانستم. بعدها بیشتر دانستم. پا به پای هم گریستیم. شوهرش تلفن کوتاهی کرد و به ما خبر داد که تو را بردند داخل و بعنوان ناشناس در دفتر بیمارستان ثبت کردند، اما احتمال زنده ماندنت کم است. این هم بهانه دیگری شد برای بیشتر گریستن!

من یادداشت کوتاه تو را از کیفم بیرون آوردم و به آنها نشان دادم. گفتم یا باید داد به خانواده اش و یا یک جای محفوظی نگهدارشت. گفت پیش ما باشد بهتر است. من نپرسیدم "ما" یعنی کی؟

- این همان نامه ایست که گفتید دست یکی از رفقای اکثریت بود؟

بله. این نامه نزد یکی از رفقای اکثریت بود که اتفاقا بعدها او هم آمد به افغانستان و همدیگر را دیدیم. از رفقای آذربایجانی سازمان اکثریت بود و شاید هنوز هم باشد.

در باره آن روزهائی که در بیمارستان سینا گذشت، غیر از یک روز و نیم آخرش که خودم تقریبا می توانستم ببینیم و بشنوم اما بسیار گنُگ و تار، همین رفیق اکثریتی برایم تعریف کرد. او از قول همان پزشک فدائی کشیک سوانح بیمارستان سینا نقل کرد که من را می برند داخل و چون هیچ مدرکی در جیبم پیدا نمی کنند، به توصیه همان پزشک، بعنوان ناشناس ثبت می کنند و به قسمتی منتقل می کنند که در بیمارستان معروف بوده به "لب گوری ها". با همان لباسی که تنم بوده، روی یک تخت فنری می خوابانند. گویا سه روز یا چهار روز روی همان تخت بوده ام. چون امیدی به زنده بودنم نبوده، به خودشان زحمت نداده بودند که مرا جابجا و یا دنده به دنده کنند و یا حتی زیراندازی ضخیمی روی فنرها بیاندازند. همین فنرهای تخت و ادرار باعث زخم و خوردگی پاشنه های پا، باسن و دو کتف من می شود که قسمت باسن چون عمیق تر از بقیه نقاط بوده، جای آن هنوز باقی است. آن پزشک فدائی هم برای این که موقعیت خودش را از دست ندهند، به درستی زیاد حساسیت نشان نمی دهد، اما دورا دور مواظب بوده و وضع مرا هم به رفقای رابط خودش گزارش می کرده است.

- خود شما او را دیدید؟

در دوران بیهوشی که کسی را نمی شناختم و نمی دیدم، اما روز آخر فکر می کنم او را دیدم. البته از فاصله حدود 50 متری. من نمیدانستم او کیست؟ من کجا هستم؟ و چه شده؟ بعدها که این مسائل را برایم تعریف کردند، حدس زدم آن پزشک لاغر و جوانی که روز آخر از دور سری برای ... و همسرش که آمده بودند من را از بیمارستان ببرند تکان داد، همان رفیق فدائی بوده است. احتیاط در روابط و آشنائی ها در آن دوران بسیار مراعات می شد، که حق هم همین بود. من این انضباط رفقای فدائی را بعدها که در دو خانه امن آنها نگهداری شدم و در نوع مناسبات و رفت آمد "مجید" که همین عبدالرحیم پور است که ابتدا تاشکند بود و حالا در یکی از شهرهای آلمان زندگی می کند و در مناسبات بسیار دقیق و حساب شده انوشیروان لطفی را دیدم که در همین خانه های امن رفقای فدائی به دیدن من آمدند و درباره مسائل آن روزها – مخصوصا با انوشیروان لطفی- تبادل نظر کردیم که بموقع خودش برایتان خواهم گفت. مسائلی که مربوط به برخی فعالیت های پراکنده و احساساتی رفقای توده ای بعد از یورش ها بود و از درون آن سرانجام کمیته داخلی بیرون آمد و ادامه آن که برایتان خواهم گفت.

- بالاخره شما را از آن اتاق یا بخش "لب گور" بیرون آوردند؟

بله. گفتم که دقیق نمی دانم 3 روز یا 3 روز و نیم و شاید بعد از 4 روز که امید به زنده ماندن من تقویت شد، من را منتقل کردند به بخش زنده ها. در یک سالنی که شاید 10 تا 12 تخت داشت و به دست اغلب آنها که روی تخت ها خوابیده بودند "سرم" وصل بود. من بخشی از لحظات هوش و بیهوشی را که توام بود با انواع کابوس ها یادم هست.

فکر می کنم حالا شما هم با آنچه اول این گفتگو گفتم با من موافق باشید. یعنی دشواری یادآوری آن روزها و آن دوران.

بقیه اش را بگذاریم برای گفتگوی بعدی.

 


 

 

            راه توده  254    12 بهمن ماه 1388

 

بازگشت