یادماندههای علی خدائی- 62 |
9 و یا 10 هفته و شاید هم بیشتر این مثنوی تاخیر شد. دوستان بسیاری با پیامهای اینترنتی و تماسهای تلفنی در باره این توقف یا گله کرده بودند و یا حدس و گمانهای خودشان را بعنوان دلیل متوقف شدن این گفتگو مطرح کرده بودند. آخرین پیامها را چند روز پیش دیدم، که درمیان آنها خانمی بنام "فریبا" و آقائی بنام "ناصر" که من نام فامیل آنها را به صلاح نمی دانم بگویم، نوشته بودند: یادماندهها درست در جائی متوقف شده که به مسائل امروز نزدیک شده بود. من پیش از این که این گفتگو را شروع کنیم، یکبار دیگر رفتم از روی آرشیو راه توده، یادماندههای شماره 61 که آخرین شماره منتشر شده است را مرور کردم. دلیلی را که این دو خواننده یادماندهها به آن اشاره کرده بودند، در شماره 61 پیدا نکردم. یعنی آخرین شماره سر بزنگاه ورود به مسائل امروز ایران متوقف نشده بود. این را بعنوان نمونهای از پیامها برایتان گفتم، تا بگویم: یادماندهها قبلا نوشته نشده تا من برای هر شماره راه توده یک بخش آن را برای انتشار انتخاب کنم. هر چه که تا حالا منتشر شده، همه حاصل همین گفتگوئی بوده که گاه حضوری و بیشتر بصورت پالتاکی با هم داشته ایم و شماها زحمت پیاده کردن آن را کشیده اید و پس از یک ویراستاری دوباره توسط خود من انتشار یافته است. بنابراین، درباره وقفه در پیگیری این یادماندهها، بدنبال هیچ دلیلی جز دو مسئلهای که به آن اشاره میکنم نباید گشت: اول وقت و فرصت تمرکز. و دوم حال و فضائی که برای بازگشت به برخی رویدادها و حوادث گذشته به آن نیاز دارم. برای نمونه، همین بخشی که امروز میخواهم در باره آن صحبت کنم، یعنی همراهی با سیاوش کسرائی و خروج از ایران، اگر فضائی برای بیان عاطفی بازگشت به آن روزها و آن لحظات فراهم نباشد، یعنی اگر سخن از دل بر نیآید، چگونه میتوان انتظار داشت که بر دل بنشیند؟ حالا، رویدادهای بی وقفه ایران را هم در نظر بگیرید و کار فشردهای که همه ما در طول روز با آن دست به گریبانیم. آنوقت قضاوت درباره تاخیر در این گفتگوها آسان تر و منطقی تر میشود. همین مرور راه تودههای گذشته، مرور پرسش و پاسخها و پیدا کردن مطالبی در آنها که ریشه حوادث امروز را بتوان در آنها پیدا کرد، تحلیلهای هفتگی، مرور اسناد حزبی و همین نمونه آخری که امروز صحبتش را کردید، یعنی اعلامیههای کمیته مرکزی حزب در اولین سال پیروزی انقلاب و ضرورت انتشار دوباره برخی از آنها، که همه ما درگیری اینها هستیم و من هم سهم خودم را در آن دارم، همه وقت میگیرد و نیازمند وقت است. پراکندگی ما در کشورها و شهرهای مختلف و کار معیشتی رفقا، بالاخره همه اینها مزید بر مشکلات است. دلیل تاخیر در ادامه بازگوئی یادماندهها را در آنچه که گفتم باید جستجو کرد نه حدس و گمان هائی که ذهن را به بیراهه میبرد. یک نکته دیگر را هم بگویم و برویم سر اصل موضوع. و آن این که این بخش از گفتگو، درحقیقت فصل پایان زندگی من در ایران و آغاز زندگی سیاسی در مهاجرت است. شاید هم یکی از دلائل این تاخیر و تعلل، پا سست کردن من برای عبور از مرز و خروج از ایران و بستن دفتر این فصل از زندگی باشد. - آنقدرتاخیر شده که ما هم دقیقا نمی دانیم در کجا بودیم و از کجا باید شروع کرد. - خود من خوب یادم هست، غصه نخورید! ما به آن صبحی رسیده بودیم که من از خانه رفیق فراموش نشدنی فدائی ام"ناصر" به همراه رابط جوان و استخوانی انوشیروان لطفی و من، به قصد رفتن به فرودگاه مهرآباد بیرون آمدم. همگی با هم، در پاگرد خانه ایستاده و هر کدام یک استکان چای را داغ داغ سرکشیدیم. من، ناصر، همسر فراموش نشدنی اش و جوان رابط. پرواز هواپیما از تهران به زابل فکر میکنم ساعت 8 و نیم صبح انجام میشد و ما قرار گذاشته بودیم که در آخرین لحظات وارد سالن فروگاه و قسمت کنترل بلیت شویم تا فرصت کنترل را کم کنیم. من با پیکان سفید رنگ رابط فدائی رسیدم به فرودگاه مهرآباد. در پارکینک فرودگاه پیاده شدم و قرار شد او با فاصله پشت سر من وارد سالن شود و در یک گوشهای مواظب باشد و ببیند من از دالان کنترل رد میشوم و یا نه. و اگر دستگیر شدم، فورا ناصر و همسر و کودکشان جابجا شده و به انوشیروان لطفی خبر را برسانند. در آن دوران اینطور شنیده بودیم که یک لیست اسامی دارند و یک آلبوم عکس. لیست اسامی جلوی ماموران باجه کنترل بلیت برای رفتن به سمت ترمینال است و آلبوم دراختیار چند مامور که در سالن میگردند تا چهرههای آشنا را پیدا کنند. خوشبختانه من در خانه عکسی نداشتم که آنها با خودشان ببرند. یگانه عکسی را که توانسته بودند از من در آرشیو روزنامه کیهان پیدا کنند و برادر همسرم آن را در کمیته انقلاب دیده بود، یک عکس قدیمی بود که شباهتی با شکل و شمایل آن روز من نمی توانست داشته باشد. برایتان گفته بودم که برادر همسرم برای گرفتن پول بازخرید من از کیهان که آقایان از خانه من دزدیده بودند به کمیته مراجعه میکند و به اتاقی راهنمائی میشود که زیر شیشه روی میز رئیس آن اتاق عکس قدیمی و روزنامهای من را میبیند. البته اینها را من بعدها شنیدم. جوابی هم که آن آقا میدهد جالب است. همسر و برادر همسرم میگویند آن پول نه پول حزب است و نه پول فلانی، بلکه پول خانواده و پول همسرش است. آن آقا هم پاسخ میدهد: میدانیم، اما برای تحویل گرفتن آن باید خودش مراجعه کند! روزی که برای سوار شدن به هواپیمای پرواز تهران- زابل وارد فرودگاه مهرآباد شدم، یک پیراهن سفید به تن داشتم که آن را انداخته بودم روی شلوار و یک جفت دمپائی قهوهای رنگ کفش ملی به پا و یک کیف سیاه اداری که هنوز هم آن را به یادگار نگهداشته ام، هم بدست. ریش چند ماههای هم داشتم. درگرمای مرداد ماه و برای پرواز به سمت گرمای سیستان، این دمپائی و آن پیراهن گشاد سفید، روی شلوار بسیار طبیعی بود. همانطور که پیش بینی کرده بودیم، شاید 10 تا 15 دقیقه بعد از عبور همه مسافران از باجه کنترل رسیدم. گفتم که اتومبیل در راه خراب شده بود و دیر رسیدم. مامور باجه با عجله بلیت را با کارت شناسائی من کنترل کرد و سپس من را با یکی از اتومبیلهای روی باند تا پای پلکان هواپیما رساند. مهماندارها که بالای نردبان هواپیما ایستاده بودند هم کمی غر زدند و با عجله نگاهی به بلیتم کردند و صندلی من را در ردیفهای وسط هواپیما نشانم دادند. شاید کمتر از یک دقیقه بعد از ورود من به هواپیما، در را بستند و هواپیما حرکت کرد. هواپیما پر نبود. میان ردیفها، صندلی خالی کم نبود. در همان لحظه ورود و چشم گرداندن برای یافتن صندلی ام، سیاوش کسرائی را دیدم. از آن سبیل پرپشت و مشکی همیشگی اش هیچ اثری نبود. موهایش را هم چنان کوتاه کرده بود که از فرو تاب آن نشانی نداشت. ابروهایم را فورا درهم کشیدم و لبهایم را به معنای سکوت و نشان ندادن واکنش به هم فشردم. خیلی خوب و سریع متوجه شد و سرش را انداخت روی مجلهای که جلویش باز بود. خودش بعدها برایم تعریف کرد که "وقتی همه مسافرها سوار شده و تو در میان آنها نبودی، فکر کردم حتما شناسائی شده و دستگیر شده ای. وقتی وارد سالن هواپیما شدی، از دیدن آن ریخت و قیافهای که برایت خودت درست کرده بودی خنده ام گرفت اما جلوی خودم را نگه داشتم." نمی دانم که میدانید، یا نه. سیاوش بسیار عجول بود و همیشه نگران. فکر میکنم همین دو خصلت، خیلی روی فشار خون و قلبش تاثیر گذاشت. هر وقت من و هاتفی به دیدارش میرفتیم، وقت جدائی این تکیه کلامش بود: یک خبری از خودتان به من بدهید. همیشه منتظر آوار سیاسی بود و این یادگار تلخ سالهای پس از کودتای 28 مرداد بود. در ردیفی که کسرائی نشسته بود، چند صندلی خالی بود اما من ننشستم و رفتم چند ردیف دورتر، پشت سر او روی صندلی خودم نشستم. خوان اول را با بلند شدن هواپیما از فرودگاه مهرآباد پشت سر گذاشتیم. از تهران تا مشهد، حتی یکبار سیاوش کسرائی سر خودش را برنگرداند تا من را در ردیفهای عقب ببیند. بسیار دقیق رفتار کرد. سرش را به یک مجله گرم کرده بود. وقتی هواپیما در فرودگاه مشهد به زمین نشست، وضع عجیبی پیش آمد که نگرانی آور بود. تقریبا همه مسافران هواپیما پیاده شدند. جز من و سیاوش کسرائی شاید 5 یا 6 مسافر دیگر در هواپیما نشسته و پیاده نشدند. معلوم شد بیشترین مسافر هواپیما برای مشهد است و تنها چند مسافر قصد رفتن به زابل را دارند. این وضع خوبی نبود زیرا هم در هواپیما من و کسرائی نشان میشدیم و هم هنگام پیاده شدن از هواپیما در فرودگاه زابل ممکن است نظر ماموران را جلب کنیم. توقف هواپیما روی باند فرودگاه طول کشید و این هم بر نگرانی من افزود. میخواستم بدانم چه شده؟ کنترلی قرار است انجام شود؟ هواپیما خراب شده؟ بالاخره از یکی از مهماندارها، دلیل توقف طولانی هواپیما و تعداد کم مسافران را پرسیدم. گفت، قراراست امام جمعه زابل که در مشهد است با این هواپیما برگردد زابل و هواپیما منتظر اوست. نگرانی کنترل هواپیما رفع شد، اما حالا نگرانی دیگری جای آن را گرفته بود و آن هم همسفر شدن با امام جمعه زابل. بالاخره آهسته از جای خودم بلند شدم و رفتم روی یکی از صندلیهای خالی کنار سیاوش کسرائی نشستم. مثل دو مسافر ناآشنا که در سفر باهم آشنا میشوند سلام و علیکی کردیم و او که بیش از من نگران بود، فورا پرسید چه خبر شده؟ و لبخندی هم زد و زیر لب گفت: چه قیافهای برای خودت درست کرده ای! بالاخره امام جمعه آمد و از شانس خوب ما، یک هیات 20 - 30 نفره هم همراهش بود که معلوم بود اغلب طلبهاند و یک سفر و سفره مجانی در مشهد را غنیمت شمرده و همراه او از زابل راهی مشهد شده بودند. با سرو صدا میان صندلیها پخش شدند و من و سیاوش وسطشان گُم شدیم. از این بهتر نمی شد! حاج آقا که شیخ 55- 60 سالهای بود میان حواریون نشسته و از هر طرف پذیرائی میشد و حواریون هم از این خوان نعمت بهره میبردند و مرتب دهانشان میجنبید! فاصله مشهد تا زابل به یک چشم بهم زدنی طی شد. هنوز هواپیما روی باند فرودگاه زابل در حرکت بود که کسرائی پرسید: با این جماعت چه کنیم؟ لابد بقیه شان هم در فرودگاه منتظراند. من بی درنگ گفتم: تو فقط از کنار من دور نشو! هواپیما که ایستاد و حاج آقا از صندلی اش بلند شد که پیاده شود، من فورا خودم را رساندم به او و پرسیدم: سفر انشاء الله خوش گذشت! نگاهی به من و کیف سیاه رنگ سامسونت من کرد و لابد با این تصور که مامور آستان قدس رضوی ام و یا مامور امنیتی هواپیما، با گشاده روئی شروع کرد به تعریف از سفری که به مشهد داشت. سرگرم همین صحبتها از پلههای هواپیما آمدیم پائین. سیاوش یکطرف حاج آقا و من طرف دیگرش! آنها که از همراهان بودند، تا از هواپیما آمدند با عجله دویدند که چمدانهایشان را تحویل بگیرند و چند نفری هم که به استقبال امام جمعه آمدند، ما را از همراهان و نزدیکان او تصور کرده و خیلی احترام کردند. حاج آقا و مستقبلین چاپلوس رفتند به داخل سالن کوچکی که در کنار فرودگاه خاکی زابل قرار داشت و من و کسرائی بسرعت از آن جمع فاصله گرفته و رفتیم به سمت محوطهای خاکی که اتومبیلهای متفرقه در آنجا پارک شده بودند. مطابق قراری که در تهران آن مرد نازنین حاجی "برهان" گفته بود، باید یک وانت کوچک سفید رنگ در محوطه پارکینک منتظر ما باشد و راننده اش بیرون وانت، به در سمت راننده تکیه داده باشد. تعداد اتومبیلهای پارک شده در آن پارکینک خاکی انگشت شمار بود و به همین دلیل بلافاصله وانت را دیدیم و هر دو رفتیم به سمت راننده و آشنائی دادیم و سوار شدیم. اگر خوان دوم را فرودگاه مشهد حساب نکنیم، عبور از فرودگاه زابل خوان دوم و مهمی بود که پشت سر گذاشتیم. شهر کوچک و خاکی زابل را که بعدها فهمیدم در مقایسه با استان یا ولایت مشابه آن در افغانستان بنام "نیمروز"، پاریس است، چرخی زدیم و در یکی از محلات آن وارد خانهای کوچک، با حیاطی خاکی و خشک و بی درخت شدیم. آن که ما را با وانت آورد، خود معمار بود، یعنی همان کسی که طرف معامله زمین و ساختمان – بساز و بفروش- با حاجی برهان. من و کسرائی وارد اتاق که شدیم، تازه انگار همدیگر را دیده ایم، یکدیگر را بغل کردیم. نمی توانم بگویم گریستیم، زیرا آنقدر دلهره پشت سر گذاشته و دلهره در برابر داشتیم که فرصتی برای گریستن نبود، اما شبنم چشمهایمان را پاک کردیم. نمی دانم چرا، اما هر بار که فیلم زیبای "زمانی برای مستی اسب ها" را میبینم و بارها هم دیده ام، به یاد این صحنه در اتاق سقف کوتاه خانهای گلی در زابل میافتم و پیش خودم میگویم: کاش اسم این فیلم بود "زمانی برای گریه اسب ها" تازیانه انقلاب و روزگار بر گُرده سمندهای تیز پا، آنقدر دردآور بوده که شبنم گوشههای چشم به سیلاب تبدیل شود. بگذریم. معمار گفت: خانم رفته تا لب مرز و برگردد. دیروز یک خانواده را به سلامت رد کردیم. رفت که چای بیآورد و دراین فاصله کسرائی گفت: منظورش مهری (همسر کسرائی) و بچه هاست که دیروز رفتند و رسیدند. معمار با یک سینی چای آمد. فکر کردیم چای در آن گرمای بعد از ظهر مرداد ماه نمی چسبد. اما معمار گفت بهتر از آب شهر و نوشابه است. راست میگفت و بعدها که 4 سال و نیم هر ماه چند روزی به لب مرز افغانستان- ایران میآمدم، بیشتر متوجه تاثیر چای در جلوگیری از تشنگی شدم. شاید روز 20 استکان و شاید هم بیشتر چای سر میکشیدیم. آنهم در گرمای گاه 50 درجه و باد و شن 21 روزه سیستان. خانم و حاجی برهان زود بازگشتند. حاشیه مرز را با اتومبیل دور زده بودند. ما با اوضاع آشنا نبودیم، اما حاجی برهان هم مرز را میشناخت و هم مانورهای معمار را. معمار پیشنهاد کرد که آنشب در همان خانه بمانیم تا فردا دوباره مرز را کنترل کرده و در صورت فراهم بودن شرایط برویم به یکی از نزدیک ترین روستاها به مرز افغانستان. حاجی برهان نهیبی به معمار زد و گفت که خیر! همین حالا میرویم، چون من درتهران کار دارم و باید بعد از رفتن اینها، برگردم. معمار کمی این پا و آن پا کرد و سرانجام تسلیم شد. ما سوار همان وانتی شدیم که با آن از فروگاه آمده بودیم و حاجی و خانم هم در یک اتومبیل دیگر پشت سر ما راه افتادند. در مسیر یک جاده خاکی، علائمی را به ما نشان داد که به گفته او، داخل خاک افغانستان بود. نرسیده به یک پاسگاه نسبتا بزرگ ژاندارمری که سپاه و ژاندارمری مشترکا آن را اداره میکردند، گفت: اینجا پاسگاه "دوست محمد خان" است و اگر از مقابل آنها بدون ایست و بازرسی رد شویم، تقریبا کار عبور از مرز تمام شده است. کمی بازار گرمی کرد. از جمله این که به پاسگاه نگاه نکنید و ... بهرحال گذشتیم. هوا هنوز روشن بود، اما آفتاب دیگر نبود، که رسیدیم به چند خانه خشت و گلی و فقیرانه که یک روستای مرزی بود. خانم و حاجی برهان برگشتند و قرار شد تا دریافت خبر رسیدن ما به آنطرف مرز، در زابل منتظر معمار بمانند. حاجی یک پنج تومانی گذاشت کف دست من و گفت هر وقت سالم رسیدی آنطرف مرز، این پنج تومانی را امضاء کند و بده به معمار که بیآورد تا مطمئن شویم که رفته اید. آنها رفتند و معمار نیز به بهانه بدرقه آنها رفت و به اهالی خانه سپرد که از ما پذیرائی کنند. نان و پنیر و یک ماهی تابه سیاه و کج و کوله که سه عدد تخم مرغ در آن نیمرو شده بود را برای ما آوردند و خودشان رفتند. ساعتها گذشت و از معمار خبری نشد. جوانی که برای ما سینی نان و پنیر آورده بود کهگاه سری به ما میزد و درباره گشت سپاه و تیراندازی صبح آن روز بین پاسگاه افغانها و افراد سپاه با روغن داغ زیاد تعریف میکرد. خیلی زود معلوم شد دارند بازار گرمی میکنند و پول میخواهند. من یکبار از همین جوان پرسیدم مرز اصلا کدام طرف است؟ او مثل قطب نما جلوی پیشخوان اتاق ایستاد و با دست یک زاویهای را در مقابلش نشان داد. پرسیدم نشانه ای، چیزی دارد؟ گفت اول یک تپه کوچک است که باید به سمت چپ آن پیچید و بعد صاف رفت به جلو، اما پاسگاه ایران نورافکن میاندازد و اگر سایهای ببیند تیراندازی میکند. ما تا ساعت 3 صبح منتظر ماندیم که بیایند و ما را رد کنند اما هر بار آن جوان گفت که معمار پیغام داده که وضع امشب خوب نیست. من بعد از آن که آن جوان مثل قطب نما برای ما سمت مرز را نشان داده بود، هرچه به آن جهت نگاه کرده بودم نورافکنی ندیده بودم. آخرین بار، آن جوان آمد که بپرسد میخواهیم برایمان جا بیاندازد تا بخوابیم و وسط همین سئوالش پرسید: شماها چه کاره اید؟ چرا میخواهید فرار کنید؟ من گفتم: ما مطربیم. من آواز میخوانم و ایشان تنبک میزند. اینطرف که دیگر از این راه نمی شود نان خورد، میخواهیم برویم آن طرف که مطربی آزاد است. سیاوش شروع کرد پشت کیف قهوهای رنگ کتابی که در آن یکدست لباس زیر داشت و یک مسواک، به ضرب گرفتن. من نمی دانم این دامبل و دمبل را از کجا یاد گرفته بود، اما اتفاقا خوب هم ضرب گرفته بود. من هم که ته صدائی داشتم شروع کردم به خواندن. بعد که آن جوان از اتاق رفت بیرون، سیاوش گفت: یادت هست سال 48 که برای اولین بار همدیگر را خانه برادر هاتفی در خیابان سعدی دیدیم، چقدر خوب یکی از ترانههای عارف را خواندی؟ اشاره اش به دیداری بود که فکر میکنم در گفتگوهای اول برایتان درباره آن گفتم. همان مهمانی که در آن زنده یاد محمد علی مهمید، سعید سلطانپور، یلفانی و خیلیهای دیگر بودند و چند جوان ورزیدهای هم بودند که کسی اسمشان را یا نمی دانست و یا صدا نمی کرد و معلوم بود از بچههای چریک فدائیاند و یکی از رندان آن جمع، آنها را برای دیدن کسرائی به این مهمانی آورده است. حادثه آخرشب آن مهمانی که فکر میکنم مفصل برایتان تعریف کردم، این حدس و گمان من و هاتفی را تقویت کرد. بهرحال حدود ساعت 3 صبح من و کسرائی تصمیم گرفتیم، منتظر نتیجه این بازار گرمی نشده و تا آفتاب طلوع نکرده راه بیفتیم و از همان سمت و سوئی که آن جوان نشان داده بود برویم به افغانستان. از خانه که بیرون آمدیم، سرو کله معمار و دو نفر دیگر پیدا شد که معلوم بود همان دور و اطراف بودند و این بازارگرمیها را خودشان ترتیب داده بودند تا پول تلکه کنند. معمار گفت کجا؟ گفتم: افغانستان! گفت: گم میشوید. و ما باخونسری گفتیم: آواز میخوانیم و ضرب میگیریم، بالاخره پیدامان میکنید. دیدن حریف ما نیستند و دنبالمان راه افتادند و کم کم راهنمائی مان کردند که از کجا برویم. واقعا هم آن جوان راست گفته بود، چون معمار هم ما را دور یک تپه کوچک گرداند و بعد از عبور از یک مسیر کوتاه پر از بوته و خار گفت: ما از مرز گذشتیم. شما پشت آن سنگ – با دست سنگ نسبتا بزرگی را به ما نشان داد- بنشینید، هر وقت توانستید پاسگاه روبرویتان را ببینید، بروید به سمت آن. آن پاسگاه افغان هاست. خودش تا آن سنگ با ما آمد و من گفتم تا پاسگاه را نبینیم علامت رسید بهت نمی دهیم و پولی نمی توانی از حاج برهان بگیرید. کمی غرغر کرد و همانجا نشست تا هوا نقرهای رنگ شد. درست گفته بود، روبرو ما یک پاسگاه خشت و گلی بود که روی بام آن یک سرباز افغان با لباس آبی رنگ پریده و یا شاید طوسی رنگ ایستاده بود و با دوربین ما را نگاه میکرد. یک تیر رنگی به هوا شلیک کرد و ما فهمیدیم این علامت آشنائی است. معمار با عجله گفت که باید برگردد و من پنج تومانی را امضاء کردم و دادم بدستش. او که رفت، من و کسرائی آهسته راه افتادیم. زمین را هنوز نمی شد خوب دید. رفتیم به داخل یک گودی و بالا آمدیم. وقتی رسیدیم به بالای آن گودی، سیاوش ایستاد و گفت: علی من میخواهم یک چیزی بگویم. من درباره این لحظات و آنچه کسرائی گفت، شاید یکسال و نیم پیش که دکتر الهی میخواست یک ویژه نامه برای سیاوش کسرائی در کیهان لندن منتشر کند و با من تماس گرفته بود که یک چیزی بنویسم، این لحظات را نوشتم و برایش فرستادم که با کمی دستکاری و گرفتن باد تودهای از آن، در کیهان لندن منتشر کرد. عین آن نوشته را دراینجا برایتان میخوانم، چون آن موقع که این را نوشتم، حال عاطفی مناسبی داشتم. دکتر الهی عزیر و گرامی. از من تودهای خواستید که از سیاوش در لحظات گریز از وطن و تن سپردن به مهاجرت برایتان بنویسم. و این که بر ما چه گذشت و چه دیدیم؟ راست اینست که درباره آنچه گذشته، بخشی را بر آب و بخشی را بر کاغذ نوشته و مینویسم. پرسیدید که ما چگونه از افغانستان سر در آوردم؟ بقول فرهاد خواننده و شاملوی شاعر، در پایان "یک شب مهتاب"، به همراه کسرائی چند تپه ماهور کم ارتفاع را دور زدیم و از اینسو رفتم به آنسو! به آن دو راهنمای زابلی- ایرانی که از ما دلیل رفتن و شغلمان را سئوال کردند، گفتیم: مطربیم و در ایران این هنر دیگر نه پول میآورد و نه احترام. میرویم در آنجا (افغانستان) که مطربی را ادامه دهیم. هنرمان را پرس و جو کردند. من گفتم آواز میخوانم و اتفاقا ته صدائی هنوز باقی بود و در راه زمزمه کرده بودم، و کسرائی گفت تنبک خوب میزند و پشت کیف کوچک و دستی که همراهش بود و در آن یک مداد و چند ورق کاغذ سفید را به همراه یکدست لباس زیر و یک مسواک حمل میکرد ضرب گرفت تا به هر تردیدی خاتمه دهد. وقتی رسیدیم به خاک همسایه، راهنماها که "بلد راه" بودند بازگشتند و ما نا بلدان جاده مهاجرت ماندیم و سرزمینی دیگر. تازه آسمان سرخ میشد، و هنوز از آفتاب و تراشههای نقرهای رنگش خبری نبود. کسرائی ایستاد و در آن باقی مانده تاریکی شب به من زل زد و گفت: علی! خیلیها، این مرز(مهاجرت) را پشت سر گذاشتند و دیگر بازنگشتند. فکر میکنی ما بر میگردیم؟ من که هنوز مخلوطی بودم از خامی و شوریدگی گفتم: بزودی! و کسرائی با کمی مکث گفت: فکر نمی کنم. آن روز 14 مرداد 1362 بود و ما به مشروطه خویش نرسیده از وطن میگریختیم. و حالا پنجم بهمن 1387 است. کسرائی با آرزوی بازگشت، برای همیشه در وین خفته است و من به توصیه شاملو، همچنان دوره میکنم "شب و روز را"، هنوز را! امید را از قول سایه، که اگر نامه شهریار به خامنهای نبود، سرش در زندان اوین و یا کمیته مشترک- نمایشگاه کنونی عبرت و زندان توحید دهه 60- بر باد رفته بود، تکرار میکنم: چه فکر میکنی؟ که زورقی شکسته است زندگی؟
ما تا پیش از طلوع خورشید رسیدیم به پاسگاه افغان ها. ابتدا یک ایستی به ما دادند و خیلی زود پرسیدند: شما تودهای هستید؟ هر دو گفتیم: بله ذوق زده رفت به داخل حیاط پاسگاه و ستوان یک رئیس پاسگاه را بیدار کرد و گفت: مهمان تودهای آمده! اجازه بدهید درباره این پاسگاه، ورود ما به افغانستان، عبور از آب هیرمند و اولین شعر کسرائی روی همین رود و سرانجام تلخ این ستوان انقلابی ارتش افغانستان برایتان بعدا بگویم. اصلا مبنای گفتگوی بعدی را از اینجا شروع کنیم. |
راه توده 280 اول
شهریور ماه 1389