راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

یادمانده ها- علی خدائی- 79
بازداشت عوامل نفوذی
جمهوری اسلامی در نیمروز

در کابل از طریق خوانین بلوچ مستقر در پاکستان یکی دو نفری را فرستادند که بفهمند توده ایها در کابل چه می‌کنند؟ در کجا زندگی می‌کنند؟ و خلاصه جمع آوری این نوع اطلاعات. خیلی زود لو رفتند. آنها پیشقرآولانی بودند برای جمع آوری اطلاعات اولیه مربوط به سکونت و اسامی توده ایها در کابل.

مورد اساسی تر که من در جریان آن قرار گرفتم مربوط می‌شود به اعزام یک تیم سه نفره از طریق نیمروز به داخل خاک افغانستان که هدفشان واحد حزبی ما در نیمروز نبود، بلکه رسیدن به کابل بود. البته سعی کرده بودند از محل زندگی ما در نیمروز هم نقشه و عکس تهیه کنند اما برنامه اصلی آنها در کابل بود. خیلی زود، عوامل نفوذی از آنسوی مرز خبر این افراد را به اینسوی مرز داده بودند. بعد از این که آنها را دستگیر کردند، در مراحل بازجوئی از آنها، مرا در جریان قرار دادند.

 

ظاهرا در گفتگوی قبلی به نکته‌ای اشاره شد که خیلی بحث انگیز شد. منظورم وحدت حزب و سازمان است.

- بله بسیار.

حدس خود من هم همین بود. البته از زاویه‌های مختلف سئوالات و پیام هائی رسید و شما هم که می‌گوئید با چند نفر در همین مورد ناچار به بحث شده اید.

 

- شما پیام و توضیح خانم تولائی را روی فیسبوک راه توده دیدید؟

بله آن را هم دیدم. یکی از رهبران سابق سازمان اکثریت هم یادداشت کوتاهی برای من نوشته بود و ضمن تائید و تاکید روی ادامه این گفتگوها، خواسته بود حتی برای یک هفته هم آن را متوقف نکنم و بقول ایشان، آنچه من می‌گویم بخشی از تاریخ از دهان شاهد مستقیم است. در همین فاصله رفیق عزیز افغان ما، اسدالله کشمند هم در همین ارتباط تماس گرفت و با هم تلفنی مفصل صحبت کردیم. البته، ایشان عمدتا صحبتش روی مسائل افغانستان در آن دوران بود و بسیار خوشحال بود که من در باره آن دوران و آن سالها صحبت می‌کنم. از قول برادر خویش، یعنی سلطانعلی کشمند هم ابراز رضایتی را نسبت به مواضع من در برنامه پرگار در تلویزیون بی بی سی بیان کرد که عمیقا خوشحال شدم.

- برای این که دوباره با سئوالات و پیام‌های تازه‌ای در هفته آینده روبرو نشویم، فکر می‌کنیم اگر درباره سلطانعلی کشمند و اسدالله کشمند یکبار دیگر هم توضیح دقیق تری بدهید بد نباشد و بعد برویم سر پیام‌های دیگر که مربوط است به مسئله وحدت حزب و سازمان و مواضع رفیق نگهدار و بقیه مسائل.

حرفی ندارم. البته من قبلا هم چند بار گفته ام، اما تکرارش نه تنها بی ضرر است، بلکه مفید هم هست. سلطانعلی کشمند نخست وزیر افغانستان در دوران حاکمیت حزب دمکراتیک افغانستان بود. هم در دوران رفیق کارمل و هم تا مدتی در دوران دکتر نجیب الله. آنطور که رفقای افغان می‌گفتند، او پخته ترین و کارآمد ترین شخصیت سیاسی – اجرایی در آن حکومت بود. در دوران سیاست آشتی ملی که شاید به آن هم اشاره‌ای کردم، در جریان یک اقدام تروریستی در مقابل مسجدی در غرب کابل، هنگام بیرون آمدن از مسجد که در آن مراسم ترحیم یکی از دوستان وی برگزار شده بود بشدت مجروح شد. از پشت به او تیراندازی کردند و گلوله بخشی از صورت و چشم و دهان او را برد و به ناچار برای درمان به خارج از افغانستان انتقال یافت. ایشان پس از خروج از افغانستان و مداوا در انگلستان در همین کشور مانده است.

اسدالله کشمند برادر سلطانعلی کشمند و معاون شعبه روابط بین الملل حزب دمکراتیک خلق افغانستان بود و در واقع تمام کارها و امور اجرائی این شعبه رت که ریاست آن با شادوران محمود بریالی بود اسد کشمند انجام میداد و رابط مستقیم حکومت و حزب حاکم با حزب توده ایران و سازمان اکثریت در آن دوران بود. فارسی  را بسیار مسلط است و با همان تسلط هم می‌نویسد و به جرات می‌توانم بگویم که یکی از رفقای افغان که از هیچ امکانی برای حزب ما و اکثریت در آن سالها فروگزار نکرد شخص او بود. در دولت دکتر نجیب الله هم تقریبا سفیر افغانستان در جمهوری اسلامی شد. این که می‌گویم تقریبا، برای این که روابط دو کشور در آن سالها در حد سفیر نبود که این ناشی از عدم تمایل و کارشکنی جمهوری اسلامی بود. تا آنجا که میدانم در دوران حضور در ایران هم بسیار برای گسترش روابط دو کشور افغانستان و ایران تلاش کرد اما باز هم کارشکنی‌های دست‌های پنهان و آشکار در جمهوری اسلامی مانع نتیجه بخشی این تلاش‌ها شد. میدانم که حتی یکبار که دکتر نجیب الله بصورت عبوری با هواپیما از ایران می‌گذشته، بسیار تلاش کرده بود تا بلکه دیداری بین ایشان و مقامات رسمی وقت جمهوری اسلامی در مشهد ترتیب بدهد که باز هم کارشکنی‌های جمهوری اسلامی اجازه نداد این تلاش هم به نتیجه برسد و دشمنی جمهوری اسلامی با هر تحول مترقی در افغانستان ادامه یافت، تا آن که طالبان با آن جنایت‌ها بر سر کار آمدند و پس از روی کار آمدن هم فجایعی را آفریدند که در تاریخ منطقه باقی می‌ماند. هیچ چیز هم نصیب جمهوری اسلامی نشد و آن گروه‌های شیعه‌ای هم که سالها پول و امکانات از جمهوری اسلامی گرفته بودند تا علیه همین دولت دمکراتیک بمب منفجر کنند و ترور کنند نتوانستند کوچکترین سهمی در دولت طالبان بدست بیآورند. این ننگ با هیچ رنگی پاک نخواهد شد که آقایان گروه‌های شیعه‌ای را تغذیه مالی و نظامی کردند که شانه به شانه سازمان‌های مسلحی که امریکا و پاکستان رهبری آنها را برعهده داشتند علیه مترقی ترین دولت منطقه، یعنی دولت دمکراتیک افغانستان جنگیدند. دولتی که تا آخرین لحظه‌ای که بر سر کار بود، دست دوستی اش به سوی ایران دراز بود. من، سهم جمهوری اسلامی را در بخشی از فاجعه‌ای که امروز در افغانستان حاکم است به هیچ وجه کم نمی دانم. اگر جمهوری اسلامی دست دوستی دولت دمکراتیک افغانستان را فشرده بود، پاکستان نمی توانست آن نقش مخرب را علیه این دولت ایفاء کند و ما امروز شاید با ارتش حرفه‌ای "القاعده" در کنار ارتش ناتو، برای حوادثی که در لیبی بوجود آمد و در سوریه در حال اجراست و فردا در جای دیگری و شاید هم در ایران جریان خواهد داشت نبودیم. و تازه هنوز تکلیف دولت کنونی و متزلزل افغانستان هم معلوم نیست. شاید دوباره طالبان و القاعده در افغانستان برسر کار بیایند و جبهه تازه‌ای برای جنگ و ویرانی علیه ایران باز شود.

بهرحال. من خیال پرداخت به این مسائل را دراین گفتگو ندارم و همین اشارات کافی است و به همین دلیل اگر برویم سر اصل گفتگوی خودمان مناسب تر است.

 

- یعنی بحث وحدت حزب و سازمان را ادامه بدهیم؟

نه چندان. چون دراین باره هم من فقط خواستم کلیاتی را درباره نظرات خودم در آن دوران و نقش و نظری که رفقا صفری و خاوری داشتند بگویم که تقریبا گفتم.

صبر کنید، صبر کنید. این پیام خانم تولائی فکر می‌کنم مفید است، از فیسبوک راه توده برایتان بخوانم. من ایشان را از نزدیک نمی شناسم. البته با پدر ایشان در سالهای پیش از انقلاب، علیرغم تفاوت سنی نسبتا زیادی که داشتیم در ایران دوست بودم. پدر ایشان که متاسفانه چند سال پیش همه ما را ترک کرد، پیش از ماجرای تیراندازی به شاه در سال 1327 و مهاجرت اجباری بخشی از رهبری حزب که خطر دستگیری تهدیدشان می‌کرد، از جمله رفیق رادمنش دبیراول وقت حزب، منشی رادمنش بود. انسان بسیار شریف و مطلع و کتاب خوانده‌ای بود. به چند زبان تسلط داشت و ادبیات فارسی را هم خوب خوانده بود. در دهه 1340 یکی از کسانی که در کنار زنده یاد پرویز شهریاری قرار گرفت و کلاس‌های کنکور را در تهران تاسیس کردند، پدر همین خانم تولائی بود. معلم درجه یک ریاضی در گروه خوارزمی بود. خانم تولائی هم برای خودش شخصیتی است و اینطور نیست که چون پدرش منشی رادمنش بوده من دراینجا پیام او را می‌خواهم نقل کنم. از زنده یاد تولائی باید می‌گفتم زیرا بخشی از آگاهی نسل ما در آن سالهای پیش از انقلاب از حزب مدیون همین شخصیت‌ها بود که سینه به سینه تاریخ حزب را در محافل مختلف نقل می‌کردند و نمی گذاشتند تبلیغات جنگ سرد و تبلیغات مخرب حکومت روی حقایق مربوط به حزب سایه بیافکند. بهرحال، خانم تولائی در پیام خویش، آن گفته و ارزیابی من را در گفتگوی هفته پیش تائید کرده و نوشته است:

"ما دیگر در داخل کشور و درجریان فعالیت علنی نبودیم و حتی نوع نگاه به گذشته و به جمهوری اسلامی می‌توانست دچار تغییرات شود. بنابراین آن وحدت نظری و سیاسی و ایدئولژیکی که ریسمان وحدت حزب و سازمان بود، تابع این تغییرات می‌توانست بشود."

 

- پرسیده اند منظور از تغییر مواضع نگهدار که به آن اشاره کرده بودم چیست؟

من اضافه بر آنچه در گفتگوی قبلی گفتم چیزی ندارم بگویم، زیرا قصد من تحلیل و تفسیر مواضع ایشان نبود، و ضمنا هر کس که با نوع نگاه حزب به جمهوری اسلامی و بویژه شیوه استدلال و منطق و تحلیل اوضاع در آن سالها آشنا باشد و بداند که رفیقمان نگهدار در سازمان اکثریت نزدیک ترین لحن و شیوه استدلال را با رهبری حزب ما در آن سالها داشت، آنوقت متوجه مواضع متفاوت ایشان در این سالها می‌شود. البته این تفاوت پس از فروپاشی اتحاد شوروی شکل گرفت و یا سرعت گرفت. من اگر روی رفیقمان نگهدار متمرکز شده ام به این دلیل است که همچنان او را نزدیک تر از هر عضو رهبری اکثریت با حزب و با مواضع راه توده میدانم. والا هستند رفقای دیگری که تغییر مواضع آنها بسیار چشمگیرتر بوده است. مثلا رفیقمان بهزاد کریمی در سازمان اکثریت که در کابل مبلغ تزهای "شفیق خورخه هندل" رهبر حزب کمونیست الساالوادور و طرفدار "هژمونی طبقه کارگر" در آن سالها بود و بعدا مواضعی بکلی دیگری اتخاذ کرد. و یا جمشید طاهری پور که دوره کامل و یک جلدی آثار لنین در افغانستان کتاب بالینی اش بود و امروز بکلی در مواضع دیگری است. هیچکس نمی تواند از دیگری خرده بگیرد که چرا تغییر مواضع داده ای؟ هرکس می‌تواند براساس درک و شناخت روز و لحظه خود، مواضع خویش را اصلاح کند و یا تغییر بدهد. در فلان حزب و سازمان بماند و یا آن را ترک کند. من فقط خواستم به دشواری و یا بهتر است بگویم دشوار شدن روند وحدت حزب و سازمان در سالهای پس از یورش به حزب توده ایران اشاره کنم. که البته واقعه شوم فروپاشی اتحاد شوروی این دشواری را صد چندان کرد.

فکر می‌کنم این بحث کافی است و ادامه اش ضرورتی نداشته باشد. یا حداقل در حال حاضر ضرورتی ندارد.

 

- در پایان گفتگوی گذشته اشاره به امکان انتشار نشریه "نامه مردم" در کابل کردید و بحث‌های هیات شش نفره کمیته مرکزی در کابل.

بله. این مسئله و این بحث هم، بنظر من در آن زمان پیش از آنکه جنبه‌های منطقی و عملی آن مورد نظر باشد، جنبه و جهت مخالفت با صفری را به خود گرفت. یعنی فروغیان و شاندرمنی و حتی شمس بدیع تبریزی بی آن که مسئله انتقال نامه مردم به داخل کشور و یا به اروپای غربی را، آن هم از افغانستان بسنجند بیشتر جنبه امکاناتی را که رفقای حزب حاکم در افغانستان می‌خواستند در اختیار حزب بگذارند برجسته می‌کردند. حدس می‌زدند که صفری از آلمان دمکراتیک و برلین نمی آید در کابل ساکن شود و با طرح مسئله انتقال نامه مردم به کابل عملا می‌خواستند دست و پای صفری را ببندند. این بحث‌ها در کمیته 6 نفره اعضای کمیته مرکزی اغلب مطرح می‌شد اما نه بصورت خیلی جدی، اما میدانم که فروغیان این مسئله، یعنی انتقال نامه مردم به کابل را در هیات سیاسی طرح می‌کرد. بخشی از این مخالفت‌ها با صفری که جنبه‌های غیر عادی هم به خودش می‌گرفت ناشی از شخصیت پیچیده خودصفری بود.

 

- مواضع شما چی بود؟

من انتقال "نامه مردم" به کابل را نه عملی می‌دانستم و نه ضروری و نظر رفیق خاوری را دراین باره قبول داشتم که نمی توان واحد اروپای غربی را به امان خودش رها کرد و آمد در کابل نشست. ضمنا ارتباط با ایران از طریق اروپای غربی هم بسیار مهم است و بخش عمده‌ای از مهاجرین حزبی در اروپای غربی اند. دولت آلمان دمکراتیک هم امکاناتی به ما داده که باید از آن استفاده کنیم. در کابل، رادیو زحمتکشان هست و این خودش امکان بزرگی است و میتوان از این طریق هر نظری را که می‌خواهیم به داخل کشور منتقل کنیم، بدون خطر ضربه پذیری.

این استدلال به نظر من کاملا درست بود، اما در عوض، من نظر دیگری داشتم که همیشه موضوع بحث من و رفیق خاوری بود. من معتقد بودم شخص رفیق خاوری در افغانستان مستقر شود و وقت و انرژی که برای سفر به باکو و مینسک و ترکمنستان و مسکو و دیدار و گفتگو با اعضای به مهاجرت آمده حزب  صرف می‌کند، همه را صرف کار از طریق افغانستان با ایران بکند.

البته او هم در برایر استدلالی داشت. می‌گفت سرنوشت حزب فعلا در مهاجرت تعیین می‌شود و نمی توان آن را رها کرد و صرفا چسبید به داخل کشور. شاید هم به همین دلیل بود که دست من را برای کار با ایران می‌توانم بگویم تقریبا کامل باز گذاشته بود. این را در کمال صداقت می‌خواهم بگویم و تاکید کنم که او هیچ مانعی بر سر کار من با داخل کشور بوجود نیآورد و البته همیشه تاکید داشت که او را درجریان بگذارم. من هم هر بار که می‌آمد کابل مجموعه گزارش‌ها و پرونده هائی که داشتم را می‌بردم تا همه را بخواند. همیشه هم می‌گفت: از این نظم و آرشیوبندی تو خوشم می‌آید!

متاسفانه رفیق خاوری در کابل مستقر نشد و رفیق فروغیان بعنوان عضو هیات سیاسی در کابل مستقر شد، که البته همانطور که گفتم با مسائل مرز و ایران کاری نداشت و این امور را من مستقیم و مستقل پیش می‌بردم و تنها به رفیق خاوری گزارش می‌دادم. و این را هم بگویم که خوشبختانه فشاری که فروغیان برای انتقال نامه مردم به کابل می‌آورد هم بی نتیجه ماند و عملی هم نبود. بیشتر یک جنگ زرگری بود.

 

- پس از غیر از رفقای افغانستان، رفقای آلمان دمکراتیک هم امکاناتی به حزب داده بودند.

بله. هم رفقای جمهوری چکسلواکی بدلیل آشنائی و شناختی که از رفیق خاوری داشتند امکاناتی به حزب دادند و هم رفقای آلمان دمکراتیک در برلین به حزب امکاناتی دادند. البته تا آنجا که یادم هست صفری می‌گفت رفقای آلمان دمکراتیک مقداری سخت این امکانات را دادند. یعنی قبول هزینه و اسکان و منزل برای چند کادر برای نامه مردم می‌خواستند کار کنند و دادن محلی بعنوان مرکز کار، که همان تحریریه روزنامه باشد. این امکان بالاخره داده شد و صفری یکبار که در افغانستان بود دراین باره با خنده گفت: آلمان‌ها امکانات را دادند اما با یک شرط. این که هر کس که می‌آید، سرش به کار خودش باشد و بعد از مدتی نخواهد رهنمود و مشورت به ما بدهد!

 

- منظورشان چه بود؟

بینید. ما ایرانی‌ها یک عادتی دارم. این که خوب بلدیم از این و آن و یا از فلان کار و یا فلان نوشته ایراد بگیریم و براساس دانش و تجربه خودمان که ممکن است زیاد هم نباشد فورا رهنمود بدهیم. تا بگوئید "خودت بستان و بزن" انواع بهانه‌ها را می‌آوریم که از زیر بار مسئولیت شانه خالی کنیم. فکر می‌کنم رفقای آلمان هم می‌خواسته همین را بگویند. این که بیایند اما کاری به کار ما نداشته باشند و سرتان به کار خودتان و ایران بند باشد. مخصوصا آلمان‌ها که حتی برای حرف زدن در باره کار و زندگی خودشان هم اکراه دارند. حتی زن و شوهر با هم. ضمن آن که از مهاجرت قبلی تازه خلاصه شده بودند که دوباره بعد از 4 سال شروع شده بود. مهاجرت قبلی هم برای آنها بسیار پر دردسر بود. هم فشارهای رژیم شاه، هم عملیات جاسوسی ساواک و هم گسترده بودن شمار رفقای مستقر در آلمان دمکراتیک و انواع مسائل دیگر.

بهر حال، علاوه بر آلمان ها، رفقای چکسلواک هم واقعا به یاری حزب آمدند. رفیق خاوری که اساسا در مجله صلح و سوسیالیسم از قبل از یورش‌ها مستقر بود و در پراگ زندگی می‌کرد، اما چک‌ها علاوه بر امکان برگزاری پلنوم 18، امکان برپائی دبیرخانه حزب را به همراه تعدادی آپارتمان برای اعضای دبیرخانه دادند. این استقرار و این امکانات بسیار تفاوت می‌کرد با امکاناتی که در اروپای غربی به مهاجرین میدادند. در کشورهای سوسیالیستی این امکان همراه بود با حقوق ثابت ماهانه، بیمه مجانی، تحصیل مجانی برای فرزندان، مسکن مجانی. در واقع شما بعنوان کادر حزبی دراین کشورها مستقر می‌شدی و طبیعی بود که باید کار روزانه ات هم حزبی باشد. مثل نامه مردم در برلین شرقی و یا دبیرخانه حزب در چکسلواکی.

 

- این دبیرخانه تاسیس هم شد؟

بله. در شهر کوچکی در نزدیکی پراگ. در خود پراگ هم یک آپارتمان دراختیار حزب گذاشته بودند که مدتی حمید احمدی در آن زندگی می‌کرد و آپارتمان خیلی خوبی هم بود در پایتخت. بعد هم که بتدریج همه از افغانستان خارج شدند، آن رفیق افسر دریائی که بولتن رادیو را سرپرستی می‌کرد به پراگ منتقل شده و در همین آپارتمان زندگی می‌کرد. به زنده یاد غنی بلوریان هم آپارتمان دیگری در شهر پراگ داده بودند که تا زمان رویدادهای اروپای شرقی در آنجا زندگی می‌کرد. دبیرخانه هم دایر شد و 5 عضو دبیرخانه هم در یک مجموعه آپارتمانی مستقر شدند که من هم یکی از آنها بودم. آپارتمان‌های بسیار خوب و مجهزی دراختیارما قرار داده بودند. همه امکانات دراختیارمان بود. این که چقدر توانستیم از این امکانات استفاده کنیم برای کار حزبی خودش یک بحث دیگری است که بموقع درباره آن هم برایتان خواهم گفت. این دبیرخانه، به حزب این امکان را داد که مسائل مهاجرین در مینسک، باکو، مسکو و ترکمنستان که بسیار پراکنده بود، متمرکز شود و اتفاقا این تمرکز بسیار کمک کرد به عبور از یک دوران پرتلاطم. یعنی دوران پروسترویکا و دوران گرباچف که ماجرای قطعنامه باکو را عده‌ای راه انداختند و می‌خواستند بنام نواندیشی- آن هم در مهاجرت-، آجر از زیرپای خاوری بکشند. یکی از سردمداران ماجرای قطعنامه و نواندیشی همین حشمت الله رئیسی بود که حالا نظرات محیرالعقول تازه‌ای پیدا کرده است. یک دوره هم در کمیته داخلی بود. بهرحال، دبیرخانه راه افتاد و آرشیوی درست کرد و در کنار هیات سیاسی، گزارش هائی را که باید در این هیات طرح می‌شد تهیه می‌کرد و یا به مجموعه نامه‌ها و گزارش هائی که از واحدهای حزبی در کشورهای سوسیالیستی سابق می‌رسید رسیدگی می‌کرد. یک دوره‌ای هم یک بولتن خبری در همین دبیرخانه تهیه شد و به توصیه خاوری من دراین بولتن چند سرمقاله نوشتم که اعتراض صفری بلند شد. برایتان گفتم که او آدم عجیبی بود. از ریسمان سیاه و سفید هم می‌ترسید. اعتراضش هم این بود که در دبیرخانه دارند یک نشریه ارگان راه اندازی می‌کنند و طبیعی بود که من را هم نشانه گرفته بود.

 

- اسمی هم داشت این بولتن؟

الان دقیقا یادم نیست. باید بگردم در میان پرونده‌ها شاید یک نسخه‌ای از آن را هنوز داشته باشم.

 

- متوقف شد؟

بله. البته ما آن را چندان پخش نمی کردیم. بلکه برای واحدهای حزبی در مینسک و باکو و ترکمنستان و مسکو می‌فرستادیم و یک نسخه را هم می‌فرستادیم برای خود صفری در برلین شرقی و مطالب چندانی هم در آن نبود. خلاصه اخبار مهم ایران بود، باضافه سرمقاله‌ای که من برای آن می‌نوشتم. در حقیقت یک راه توده بود برای شرق اروپا، با همان انگیزه و هدفی که من معتقد بودم ادامه انتشار راه توده در غرب اروپا می‌توانست ایفاء کند و دنبال کند و پیوند توده‌ای‌ها را حفظ کند. شاید به همین دلیل صفری فورا علیه آن وارد عمل شد و بالاخره هم رفیق خاوری برای رضایت صفری و یا قبول استدلال‌های او که من از آن خبر ندارم، گفت بهتر است متوقف شود و متوقف هم شد.

باز از زمان جلو افتادیم و نظم زمانی مطالب در دستمان در رفت. ما هنوز از افغانستان بیرون نیآمده ایم، به کنفرانس ملی نرفته ایم، به تغییرات جدید در دولت افغانستان و محدود شدن امکانات حزب ما در افغانستان هم نرسیده ایم، و حالا رفته‌ایم به زمان خروج از افغانستان و استقرار در چکسلواکی.

 

- درست است. ضمنا یادتان باشد که قرار بود درباره دو مورد عملیات امنیتی و خرابکاری از طرف جمهوری اسلامی و اعزام مامورانش به نیمروز و افغانستان هم بگوئید.

بله. یادم نرفته بود و اتفاقا از نظر زمانی هم وقت طرحش هست. منظورم مراعات زمان در این گفتگوست، نه زمان به معنای بوجود آمدن شرایط طرح آن.

این دو مورد، پیش از کنفرانس ملی پیش آمد. زمانی که من هنوز مسئول واحد حزبی در افغانستان بودم و فعالیت‌های متمرکز در مرز افغانستان و ایران، چه در رابطه با بلوچ‌ها و چه در رابطه با انتقال افراد از داخل کشور و یا برخی فعالیت‌های حزبی مانند ارتباط با خانواده زندانیان سیاسی حزب و کوشش برای اطلاع یافتن از وضع و نظرات رفقای زندانی زیر نظر من انجام می‌شد. البته طبیعی است که از طرق دیگری هم حزب با داخل کشور در ارتباط بود، رفقائی را برای ماموریت مثلا از باکو اعزام کرده بود و ارتباط‌ها و فعالیت‌های دیگر. من صرفا در باره افغانستان می‌گویم و دوران مسئولیت خودم.

پیش از ورود به موضوع بگذارید این را بگویم که رفقای افغان و مسلط تر از آنها رفقای شوروی که در مرزهای ایران مستقر بودند و قطعا در کابل هم در واحدهای امنیتی دولت وقت حضور داشتند، بسیار مسلط در ارتباط با فعالیت‌های جمهوری اسلامی عمل می‌کردند. بویژه رفقای شوروی که بسیار با تجربه بودند. آنها خودشان امکاناتی در آنسوی مرز و در داخل ایران داشتند و منابع اطلاعاتی و خبری خودشان را داشتند که مستقل از رفقای افغان عمل می‌کردند و طبیعی است که وقتی از افغان‌ها که در کشور آنها بودند اینگونه مستقل عمل می‌کردند، درارتباط با ما بسیار آزاد تر اینگونه عمل می‌کردند.

ما قبلا در کابل به چند نمونه برخورد کرده بودیم. یعنی از طریق خوانین بلوچ مستقر در پاکستان توانسته بودند یکی دو نفری را بفرستند کابل که بفهمند توده ایها در کابل چه می‌کنند؟ در کجا زندگی می‌کنند؟ و خلاصه جمع آوری این نوع اطلاعات. واحد بلوچستان در دستگاه امنیتی افغانستان خیلی زود رفته بودند روی سر این افراد و آنها هم اطلاعات خودشان را داده بودند. اطلاعاتی که در همین حدود بود. یعنی پیشقرآولانی بودند برای جمع آوری همین اطلاعات اولیه مربوط به سکونت و اسامی توده ایها در کابل.

اما آن مورد اساسی تر که من در جریان آن قرار گرفتم مربوط می‌شود به اعزام یک تیم سه نفره از طریق نیمروز به داخل خاک افغانستان که هدفشان واحد حزبی ما در نیمروز نبود، بلکه رسیدن به کابل بود. البته سعی کرده بودند از محل زندگی ما در نیمروز هم نقشه و عکس تهیه کنند اما برنامه اصلی آنها در کابل بود. خیلی زود، عوامل نفوذی از آنسوی مرز خبر این افراد را به اینسوی مرز داده بودند.

 

- یعنی به شما؟

خیر. به رفقای افغان و رفقای شوروی خبر را داده بودند. من وقتی با خبر شدم که خود رفقای افغان با من دیدار کردند و موضوع را با من در میان گذاشتند. البته بعد از این که آنها را دستگیر کرده بودند و در مراحل بازجوئی از آنها بودند.

چطور است که گفتگوی بعدی را از همینجا شروع کنیم؟

 

- موافق نیستیم، چون خیلی برای ما جالب شده موضوع، اما میدانیم که وقت هم نیست.

 

 

 

 

                        راه توده  365      22 خرداد ماه 1391

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت