راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

یادمانده های علی خدائی- 80
سهراب شهید ثالث
به آرزویش برای
ساختن فیلم شکنجه
و اعتراف گیری
در زندان نرسید!

 

برای آغاز گفتگوی این بار، می خواهم به اطلاع آن رفقای توده ای و اکثریتی که با دیدن عکس مراسم پانزدهیمن سالگرد سازمان اکثریت در کابل و سخنرانی بهزاد کریمی در آن، از من عکس های یادگاری آن سالها را خواسته اند و یا در باره این عکس ها سئوال کرده اند، بگویم، که تعداد این عکس ها زیاد نیست و از همه رفقائی که در آن سالها در افغانستان بوده اند هم عکس دراختیار ندارم. از بعضی مراسم عمومی، نمایشگاه ها و مراسم سالگردها عکس هائی دارم که اجازه بدهید بنا بر ملاحظات خودم و همچنین مواردی که دراین گفتگوها پیش می آید برخی از این عکسها را منتشر کنیم. البته بعضی عکس ها به رسم یادگاری هم دارم که اگر ضرورت شد و با مطالب و موضوعات همآهنگی داشت آنها را هم میدهم که منتشر کنید. طبیعی است که بعد از 28 – 29 سال خیلی ها می خواهند سیمای آن سالهای خودشان و یا فرزندانشان را دوباره ببینند. مثلا دختر خانمی که آن زمان 11 سال داشته، اطلاع دارم که الان یکی از پزشکان و جراحان موفق در کشور سوئد است و یا یکی دیگر که هم سن و سال او بوده در امریکاست و چند سال پیش دو کودک همزاد بدنیا آورده و در کار و رشته خودش هم خیلی موفق است. و یا دیگران و دیگران. چه پدر و مادرها و چه فرزندان آنها.
بهرحال، من عکس هائی را که در اختیار دارم، اگر صلاح تشخیص بدهم برای انتشار همراه این گفتگوها میدهم. مثل عکسی که لب مرز نیمروز و در لباس بلوچی من و فتاپور و اردشیر و محمدعمر خان بلوچ، داشتم و دادم و منتشر هم شد. محمد عمرخان، از شریف ترین و معتقدترین اعضای حزب دمکراتیک خلق افغانستان، یعنی حزب حاکم در دولت دمکراتیک افغانستان بود و مسئولیت بسیار مهمی هم در نیمروز داشت که متاسفانه، جیپ حامل او، در همان منطقه مرزی روی مین رفت و کشته شد.
باز گردیم به ادامه گفتگوی هفته گذشته.
- بله به مسئله مهم و جالب نفوذ از جمهوری اسلامی برای عملیات تروریستی رسیده بودید.

درست است. این عملیات در دو مرحله قرار بود انجام شود که انجام هم شد اما مرحله دوم آن در تور رفقای افغان و رفقای شوروی! خرده عملیات و تلاش هائی جمهوری اسلامی از طریق پاکستان و زاهدان کرده بود اما اهمیت چندانی نداشت و بیشتر حالت جمع کردن اطلاعات داشت، اما این دو عملیات که می خواهم برایتان بگویم از جنس دیگری بود.
من، زمانی از طریق رفقای امنیتی محل، یعنی نیمروز در جریان قرار گرفتم که دو پیشقرآول جمهوری اسلامی دستگیر شده بودند. آنها از طریق عوامل نفوذی افغان ها در میانشان لو رفته بودند. آنها ظاهرا بعنوان کسانی که پیشتر اخبار و اطلاعاتی را به رفقای افغان میداده اند و لو رفته اند و خطر جانشان را تهدید می کند، خودشان را رسانده بودند به نیمروز. نمی دانم از مرز خشکی آمده بودند و یا مرز آبی . رفقای امنیتی محل، این اطلاعات کلی را دراختیار من گذاشتند و گفتند که آنها اصرار دارند به کابل منتقل شوند و در آنجا اطلاعات بیشتری را دراختیار مقامات بالاتر افغان بگذارند. بازجوئی مقدماتی از آنها شده بود که بعضی برگه های آن را به من نشان دادند. هم من و هم رفقای افغان فورا به این نتیجه رسیدیم که دروغ می گویند و باید فهمید هدف اصلی شان چیست. من آنها را از پشت شیشه پنجره اتاقی که در آن نگهداری می شدند دیدم. 24 الی 25 سال داشتند و چهره های محلی داشتند. یعنی یا بلوچ بودند و یا زابلی. من تعدادی سئوال طرح کردم و آنها را دادم به رفقای افغان که از آن دو نفر بخواهند به این سئوالات پاسخ بدهند. پاسخ هایشان را هم بعدا دیدم. پراز تناقض بود. این را با صراحت بگویم که کوچکترین دست درازی به آنها نکرده بودند، فقط بازداشت بودند. من پیشنهاد کردم که آنها را همانگونه که خودشان می خواهند بفرستند کابل برای ملاقات با مقامات بالاتر افغان و سعی کنند با آنها برای نقشه اصلی که دارند همراه شوند تا تمام جزئیات ماجرا روشن شود. همین کار را کردند و من دیگر در جریان کار آنها نبودم تا این که یک روز صبح زود از طرف رفقای امنیتی افغان و سرمشاور روس فعالیت های اطلاعاتی در آنسوی مرزهای افغانستان "ولایمیر" که فارسی می دانست و جزو دیپلمات هائی بود که در جمهوری اسلامی پس از یورش به حزب اخراج شده بودند، به من اطلاع داده شد که فلان روز بهتر است در ساختمان شماره 6 مکروریان (مجموعه ساختمان های پیش ساخته در کابل) که فکر می کنم 3 یا 4 خانواده توده ای در آن زندگی می کردند، رفقا در خانه نباشند. من به مسئول کودکستان پیشنهاد کردم خانواده ها را برای جلسه عمومی پدران و مادران بچه های کودکستان دعوت کنند و خودم هم یک جلسه با بقیه رفقای توده ای در دفتر حزب گذاشتم تا در باره اوضاع ایران و مسائل زندگی در افغانستان صحبت کنم.
- در این دوران رفقای رادیو زحمتکشان جدا بودند؟
بله. آنها که چند خانواده بودند بکلی حسابشان از حساب واحد حزبی و سازمانی شهر کابل جدا شده بود. تازه چند گروه از رفقای حزبی از مینسک و آذربایجان در چارچوب همان طرح همیاری انقلابی با دولت انقلابی افغانستان به کابل آمده بودند و چند گروه هم پس از دیدن آموزش های اولیه نظامی به هرات و نیمروز منتقل شده بودند.
بهرحال در پایان آن روز که هیچکدام از رفقای توده ای نمی دانستند واقعیت و انگیزه حقیقی برپائی این دو جلسه در کودکستان و دردفتر حزب چیست و من هم حدسیاتی می زدم اما درجریان جزئیات نبودم، سرمشاور روس و یکی از رفقای مسئول امنیتی افغانستان اطلاع دادند که خطر انهدام ساختمان شماره 6 مکروریان دفع شد و همه آنها که برای این عملیات از ایران آمده بودند کابل، یکجا دستگیر شدند. جزئیات ماجرا هم اینطور بود که آنها می خواستند از کنار لوله بیرونی انتقال آب پشت بام به کانال داخل زیر ساختمان دینامیت رد کنند و کل ساختمان را منتفر کنند.
- چرا ساختمان شماره 6؟
آن دو نفری که در نیمروز دستگیر شده بودند و اصرار داشتند برای بازجوئی و دادن اطلاعات به کابل منتقل شوند، مطابق یک نقشه و طرح حساب شده می خواستند در کابل اطلاعاتی را در باره زندگی توده ای ها در کابل جمع کنند و به ایران منتقل کنند. فکر می کردند می رسند کابل و بعنوان پناهنده قبول می شوند و در یک گوشه ای از شهر هم جایشان میدهند و یا حداکثر به صلیب سرخ و اداره سازمان ملل تحویل داده می شوند و تا انتقال به اروپا چند ماه فرصت دارند که اطلاعات جمع کنند. رفقای افغان در بازجوئی های خود از آنها، از نقشه با خبر شده و شروع می کنند با آنها همکاری و در واقع هدایت آنها. اطلاعاتی را از طریق آنها به مسئولیت و رهبران آنها در ایران منتقل می کنند. آنها خودشان گفته بودند که بدنبال رهبران حزب هستند که به افغانستان گریخته اند. از جمله رفیق نامور را می خواستند بدانند کجا زندگی می کند. نقشه را هم گفته بودند که چیست. رفیق نامور قبلا در ساختمان شماره 6 زندگی می کرد، اما، در آن دوران با خود من در یک خانه دیگر در مکروریان قدیم زندگی می کرد. ساختمان شماره 6 به این دلیل که از سه طرف آزاد و کاملا قابل کنترل بود، بعنوان تله این عملیات انتخاب شده و به آن دو نفرگفته شده بود که این ساختمان را به مرکز خود در ایران بعنوان محل زندگی چند عضو رهبری حزب توده در کابل معرفی کنند. آنها هم فکر کرده بودند با منفجر کردن این ساختمان به هدف می رسند. البته به من گفتند که چند افغانی هم پیشتر اطلاعاتی از ایرانی ها به همین شبکه در ایران رسانده بودند که شناسائی شده و دستگیر شده بودند و این عملیات هیچ شانسی برای موفقیت نداشت، اما از نظر امنیتی و مناسبات دو طرفه با دولت ایران، دستگیری این عده را لازم داشتند و تله را خوب کار گذاشته و همه شان را گرفتند. این که با آنها چه کردند و ایا معامله ای برای مبادله آنها با جمهوری اسلامی کردند و یا نکردند؟ در زندان ماندند تا حکومت طالبان بر سر کار آمد و یا خیر؟ اطلاعی ندارم. آنقدر حادثه در آن دوران وجود داشت و آنقدر فعالیت ها زیاد و متنوع بود که این هم در میان آنها گم شد.
البته در زمان دولت آشتی ملی دکتر نجیب الله، که من مدت کمی در این دوران در افغانستان بودم و منتقل شدم به چکسلواکی، مرزها تق و لق شده و شنیده بودم که سر و کله ایرانی های عجیب و غریبی در کابل پیدا شده است.

- دراین واحد ساختمانی چه تعداد توده ای زندگی می کردند که اگر منفجر شده بود کشته می شدند؟

این ساختمان ها 5 طبقه بود و در هر طبقه اگر اشتباه نکنم دو آپارتمان وجود داشت. در ساختمان شماره 6 فکر می کنم دو و یا سه خانواده ایرانی زندگی می کرد و بقیه همه افغانی بودند و شما میدانید که افغان ها خانواده های پرشماری دارند و اغلب با پدر و مادر و عروس و نوه در یک آپارتمان زندگی می کردند و الان حتما وضع بسیار بسیار بدتر است زیرا ساختمان هائی که آن دوران ساخته شده بود هم ویران شده اند. حالا شما اوج بی رحمی را ببینید که یک ساختمان را برای کشتن چند توده ای روی سر این تعداد افراد می خواستند خراب کنند. شما نگاه کنید به فاجعه آتش سوزی سینما رکس آبادان. نگاه کنید به قتل عام تاریخی زندانیان سیاسی در سال 67 و نگاه کنید به انواع قتل های زنجیره ای و غیر زنجیره ای و دهها و دهها جنایتی که در این 33 سال انجام شد. با این مرور، زیاد نباید تعجب کنید که می خواستند یک ساختمان را روی سر 40 – 50 افغانی خراب کنند که مثلا رفیق نامور و یا چند توده ای دیگر را بکشند.

- راستی مسئولیت این نوع امور امنیتی در کابل با خود شما بود؟

در کمیته کابل یکی از رفقا که اتفاقا می خواهم امروز از او نیز یاد کنم، مسئول برخی امور شبیه امور امنیتی بود، اما نه به آن مفهومی که رایج است. این امور بیشتر باز می گشت به تدابیر امنیتی و جانی رفقا و این نوع مسائل. مسئول این کار هم رفیق از دست رفته ما "اکبر افرا" بود که در کابل احمد صدایش می کردیم. بعد که مسئولیت هند هم به من واگذار شد، او را بعنوان رابط با هندوستان انتخاب کردم که گاه در کابل بود و گاه در هندوستان. متاسفانه سال گذشته، بر اثر ابتلا به سرطان کبد، در لندن چشم از جهان فرو بست. از فارغ التحصیلان دانشکده هنرهای درماتیک بود و تخصص تئاتر داشت. مترجم بسیار مسلطی هم بود که از انگلیسی به فارسی برای مجله مسائل صلح و سوسیالیسم در افغانستان کار می کرد. در دانشگاه کابل هم تدریس تئاتر و هنر می کرد.

- نمی خواهید در باره ادامه انتقال توده ایها برای کار در افغانستان چیزی اضافه کنید؟

تقریبا کلیات را گفتم . شاید آن بخشی که باید بیشتر رویش تمرکز کرد، اشتباهات و ناآشنائی هائی بود که در جریان انتخاب افراد و انتقال آنها به افغانستان پیش آمد. در زمینه هم فکر میکنم در گذشته اشاراتی کردم. بنظر من، روح و آن هدفی که رفیق کارمل مطرح کرده بود در حزب ما با دقت درک نشد. البته باید توجه هم داشت که چه ضربه مهلکی به ما وارد آمده بود و چند نفری که سکان رابدست گرفته بودند، از جمله خاوری، در چه موقعیت دشواری قرار داشتند. اما بهرحال از نظر من می شد بهتر از این کار را سازمان داد، که شاید اگر مسئله دولت گرباچف و تغییرات حکومتی درافغانستان پیش نیآمده بود و آن طرح ادامه پیدا کرده بود، در گام ها و مراحل بعدی اشتباهات کمتر می شد. از جمله نکاتی که ما باید در نظر می گرفتیم و هنوز هم باید در نظر داشته باشیم، ترکیب اعضای حزب ما در سالهای بعد از انقلاب است. این ترکیب عمدتا روشنفکر بود و جز آن عده که از قبل از انقلاب فعال بودند و یا عضو گروه های دیگر بودند و زندانی بودند و به حزب پیوسته بودند، در مجموع ترکیب حزب ما در آن سالهای اول بعد از انقلاب روشنفکر- دانشجوئی و دانشگاهی بود و از قشر متوسط و میانه جامعه. این مسئله، باضافه ترکیب بسیار جوان کسانی که به مهاجرت آمده بودند هم تاثیر خود را داشت. ما برای آموزش نظامی و یا کار در مناطق خطرناک افغانستان با جوانانی که به این مناطق اعزام شدند کمتر و یا شاید بتوانم بگویم هیچ مشکل اساسی نداشتیم. درحالیکه معیشت در آن مناطق بمراتب دشوار تر از کابل بود. اما در همین کابل، این مشکلات را داشتیم. حتی در جمع کسانی که برای خدمت منتقل شده بودند به کابل.
در مجموع معتقدم اگر آن روند، همان که پیش می رفت، ادامه پیدا می کرد، اشکالات رفع می شد. حتی انتقال ها سازمان یافته تر و انتخاب ها بادقت بیشتری در مینسک و باکو و ترکمنستان و حتی اروپای غربی انجام می شد. این دوره میتوانم بگویم کوتاه بود و تقریبا در آستانه کنفرانس ملی و بویژه با کنار گذاشته شدن ببرک کارمل از رهبری حزب و دولت دمکراتیک افغانستان می شد حدس زد که روند بازگشت آغاز شده و یا بزودی می شود، که این حدس درست هم بود.
خوشبختان ما هیچگونه ضربه و تلفات جانی در مناطقی از افغانستان که مستقر شده بودیم نداشتیم، مگر یک مورد که در نیمروز اتفاق افتاد که مربوط به دوران پس از مسئولیت من است و دقیق هم نمیدانم چرا برادر زن و شوهر خواهری که در مرز نیمروز فعالیت می کردند با هم دست به گریبان شده و یکی با شلیک گلوله دیگری را می کشد. یکی از مسائلی که من بشدت معتقد به رعایت انضباط در آن بودم دراختیار گذاشتن سلاح بود. یعنی افرادی که مسلح می شدند باید از چند مرحله آزمایشی می گذشتند. من نمیدانم آنها که با هم دست بگیریبان شدند و آن حادثه را آفریدند، این مراحل را طی کرده بودند؟ سلاح همیشه باید دریک محل مشخص می بود و یکنفر هم مسئول دادن و پس گرفتن آن. نمیدانم این نکته هم در آن زمان مراعات شده بود یا نه؟ به هر حال این تنها حادثه ایست که من از آن اطلاع دارم . وگرنه برای رفقائی که پس از آموزش های نظامی به نقاط مختلف رفتند هیچ حادثه ای روی نداد. البته عملیات نظامی دیدند، مخصوصا در نقاطی از هرات، اما دخالت نه مستقیم و نه غیر مستقیم نداشتند و امنیت جانی آنها توسط همان بلوچ ها و افرادی که آنها را بدستشان سپرده بودم تا آخر حفظ شد.
راستی تا یادم نرفته، بگویم که چند روز پیش پیام کوتاهی از زاهدان گرفتم . این پیام از طرف سردار آرین خان بلوچ بود. توسط این پیام رسان، هم سلام رسانده بود و هم گفته بود که به من بگوید که در بلوچستان پاکستان است و زنده است. گفتم که سلام من را هم برساند و بگوید که خوشحالم از زنده بودنش و این که روزگار را چه دیده ای؟ سیب تا به زمین برسد صدها چرخ می خورد. شاید در این چرخش روزگار بازهم درکنار هم قرار گرفتیم!

من در یکی از گفتگوها، نمی دانم چند هفته پیش اشاره به سهراب شهید ثالث و آمدنش به افغانستان کردم. فکر می کنم بموقع باشد که در باره این سفر او هم بگویم.
- بله. برای خود ما هم خیلی جالب است بدانیم .

سهراب شهید ثالث انسانی بسیار حساس، بسیار مهربان و بسیار ساده و بی شیله پیله ای بود. بخشی از شخصیت ساده او همان بود که در سوزن بان فیلم طبیعت بی جان منعکس شده است. من نمی دانستم او در کجا زندگی می کند، فقط رفیق خاوری در پیام های کتبی به من اطلاع داده بود که برای ساختن فیلم می آید کابل و همه نوع کمکش کن . حتی نگفته بود چه فیلمی. بالاخره یک بعد از ظهر گرم و تابستانی رسید کابل. با یک تعداد نقاشی بزرگ و پرده ای که لوله شده بودند. نقاشی ها کار یکی از رفقای توده ای مقیم آلمان بود که چون نمی دانم تمایل دارد نامش برده شود یا نه؟ اسمش را نمی آورم . او آمد و در خانه ای که رفقای افغان برایش در نظر گرفته بودند مستقر شد. گفت که در برلین غربی زندگی می کند و موضوع فیلمی که می خواهد بسازد شکنجه و اعتراف گیری است. یعنی همان کاری که با رهبری حزب کرده بودند. سناریوی اولیه بسیار خوبی تهیه کرده بود. بشدت متاثر از ماجرای اعتراف گیری ها بود. تعداد سیاهی لشکر بعنوان زندانی لازم داشت و چند نفری که بتوانند در نقش های مختلف بازی کنند. هر دو را ما در کابل داشتیم . هم شمار ایرانیان جوان زیاد بود و هم افغان ها خودشان هم تفاوت چهره ای چندانی با ایرانی ها ندارند. برای بازی حرفه ای هم اتفاقا 5 نفر را داشتیم که همه تجربه کار تئاتر داشتند. دو زن و سه مرد. ما در تمام این مسائل با هم مشورت و همآهنگی کردیم. افغان ها یک زندان متروکه و قدیمی را که کمی خارج از شهر کابل قرار داشت را گفتند دراختیار سهراب می گذارند. با هم رفتیم و دوبار این زندان را از هر نظر بررسی کردیم . کمی شبیه قزل قلعه بود، باهمان محوطه بیرونی که مثل حیاط بود و طاق های ضربی. باید کمی تعمیرش می کردند که رفقای افغان بلافاصله اعلام آمادگی کردند. فقط چند هفته وقت خواستند که زمان زیادی نبود. این بررسی ها جمعا 10 الی 12 روز ادامه پیدا کرد و دراین مدت ما اغلب بعد از ظهر ها با هم بودیم و هر روز هم که من وقت نداشتم اکبرافرا به دیدارش می رفت که تنها نماند. متاسفانه در همان زمان هم کمی بیش از معمول مشروب می خورد اما نه باندازه ای که بعدها در برلین به چشم خودم دیدم و متعجب شدم.
دوربینی را هم با خودش آورده بود که هم از این زندان مقداری فیلم گرفت تا روی آنها کار کند و هم با همین دوربین رفتیم و شهر را گشتیم . از دیدن شهر مبهوت مانده بود. از همه جا می خواست فیلم بگیرد اما راننده ای داشتیم بنام "میراکبر" که بسیار دانا و هوشیار بود و از قضا حزبی که نبود هیچ، کمی هم مذهبی بود. من به او اعتماد کامل داشتم و بسیاری از نقاط شهر کابل را که تا حدودی از نظر امنیتی تامین هم می گفتند نیست با او گشتم و دیدم. بهرحال، یکی از نقاطی که سهراب را بردم تا ببیند، کوچه گوشت فروش های کابل بود. کوچه ای خاکی و در قسمت هائی گلی که این گل بیشتر ناشی از خون گاو و گوسفند و محتوای دل و روده آنها بود تا آب. بوی خون و شقه های آویزان، پوست های از گوشت جدا شده که در کنار مغازه ها بود، گله های بزرگ گاو میش ها که شما باید برای خرید مغز از قصاب می خواستی کدام کله را با یک ضربه تبر بشکافد و مغزش را در آورد و بفروشد. گیچ شده بود. چند صحنه از این کوچه فیلم گرفت اما زیاد نمی شد دست به دوربین شد زیرا افغان ها نسبت به زنانی که در کوچه بودند حساس بودند و خود زن ها هم نمی خواستند فیلمشان گرفته شود. با همه این ملاحظات و به کمک همان "میراکبر" که مرد جا افتاده ای بود، چند سکانسی گرفته شد. کوچه را جلو رفتیم . نمی دانم شما کوچه های پشت بازار تهران رادیده اید یا نه؟ دهها برابر از آن تو در تو تر و مارپیچ تر. واقعا اگر یک کیلومتر دراین کوچه ها وارد می شدی و راه را بلد نبودی و اهل آن کوچه نبودی ممکن نبود به این آسانی راه بازگشت را پیدا کنی. بهرحال پیش رفتیم تا رسیدیم به یک کله پزی. یک سینی بزرگ نیمه گود که زیرش آتش بود و عده ای دور آن ایستاده بودند و در هر گوشه ای صاحب سینی برای آن ها که ایستاده بودند نان خیس می کرد و کله و پاچه برایشان روی نان می گذاشت. با سهراب وارد این کله پزی محقر شدیم و باید همزمان با فیلم گرفتن چیزی هم می خوردیم. سهراب بسیار آدم تمیز و وسواسی بود. فکر کرده بود حالا برایش بشقاب و قاشق می آورند. اما از این خبرها نبود و باید مثل بقیه شد و با دست در همان سینی مشغول شد. ابتدا نمی خواست بخورد اما بالاخره خودش را اینظور راضی کرد که بر میگردد به خانه و الکل می خورد تا میکروب های احتمالی کشته شوند. چند لقمه ای خورد و البته صاحب افغانی کله پیزی هم با اشاره میراکبر مقداری مراعات ما را کرده و یک گوشه خالی سینی برای ما جا باز کرد!
فیلم این کوچه و این کله پزی و بازار حبوبات و برنج "مندوی" کابل، به قول خودش بزرگترین دستآوردش از کابل بود.
بعد از همه این قرار و مدارها و مقدمه چینی ها، رفت که چند هفته دیگر با تمام وسائل باز گردد. البته قبلش یک دیداری هم با مسئولین افغان فیلم کابل کردیم که آنها هم قول همه نوع همکاری و حتی دادن همه نوع وسائل فیلمبرداری دادند. سهراب رفت که بازآید و دیگر بازنگشت. نه آن که از دنیا رفت. خیر، ظاهرا با ساختن این فیلم موافقت نشد و یا اشکالاتی پیش آمد که من خبر ندارم. فقط به من اطلاع دادند که ساختن فیلم منتفی شده است. چرا؟ چه کسی مانع شد؟ مسئله اختلاف با کیانوری مطرح بود؟ حقیقت را بخواهید، نمی دانم . اما این فیلم ساخته نشد و یکی از افسوس های همیشگی من است. زیرا آن امکانات در افغانستان برای ساختن چنین فیلمی و آن هم توسط شهید ثالث از دست رفت. نمی خواهم بگویم صفری مانع شد، اما بهرحال او خط نگهدار بود در مرز دو برلین!
- خود شهید ثالث هم نگفت چرا چنین شد؟
من دیگر با او ارتباطی نداشتم تا وقتی که رسیدم به برلین و چند بار همدیگر را دیدیم. متاسفانه دراین دوران بسیار مشروب می خورد و وضع عصبی خوبی نداشت. شما نمیدانید برای کمک به من که یک سرپناهی در برلین پیدا کنم چگونه وقت و انرژی گذاشت. در باره این دوران و دیدار با شهید ثالث در برلین هم برایتان خواهم گفت. بویژه که یکی از این دیدارهای ما مشترک بود با محمود دولت آبادی.
تا همینجا بدانید که آن فیلم ساخته نشد و تا آنجا که اطلاع دارم و خود سهراب هم گفت، آن مقدار فیلمی که از بازار مندوی کابل و بازار گوشت کابل گرفته بود در آرشیو یکی از فرستنده های تلویزیون دولتی آلمان هست. یعنی آن را از سهراب خریدند.
 

 

 

 

                        راه توده  366      29 خرداد ماه 1391

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت