راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

پایان فصل حضور درافغانستان

یادمانده های علی خدائی- 89

عقب نشینی

 از افغانستان

از نیمه های

 رهبری "گرباچف"

 
 

من می خواستم یک مقدمه ای هم بعنوان عذر تاخیر و هم بعنوان پایان فصل افغانستان بگویم، اما میدانم که این عذر تاخیر به درازا می کشد و از جمع و جور کردن افغانستان دور می افتیم. همچنین، خواسته اید یک اشاره ای هم به این ارکستر همآهنگی که علیه شخص من و راه توده به صدا در آمده بکنم که این را هم چندان لازم و مفید نمی دانم. لازم نمی دانم زیرا این افراد بیکار و بیگانه با اوضاع ایران که یگانه سوژه و موضوع روزشان شده دشمنی با راه توده، اگر می خواستند درسی بگیرند حداقل از مقدمه آخرین گفتگوئی که با هم داشتیم درس می گرفتند. مقدمه بخش 88 این گفتگوها را می گویم. مفید هم نمی دانم، به همان دلیل که لازم نمی دانم. زیرا این مخالفان و دشمنان راه توده اهل منطق نیستند. اگر کار دیگری هم از دستشان – به ادعای خودشان برای حزب- بر می‌آمد که می‌رفتند آن کار را می کردند. اگر هم فرض کنید که اینها برای خدمت به حزب دست از سر راه توده بر نمی دارند کاملا اشتباه است.

بگذارید برایتان یک نقل قولی را بخوانم. این نقل قول از مریم فیروز است در کتاب خاطراتی که از او منتشر شده و من فرستاده ام برای تایپ دوباره تا فصل هائی از آن را منتشر کنیم. دلیل انتخاب فصل ها را هم خودم در مقدمه ای که برای این مصاحبه خواهم نوشت، می نویسم.

زنده یاد مریم فیروز در همین خاطرات اشاره به نکاتی می کند که انگار برای امروز و همین وضع کنونی است.

درباره بریده های از حزب می گوید:

 «یک عده ای برای منافع شخصی می آیند. اینها آمادگی مبارزه را ندارند، پای سختی که می رسد فرار می کنند. اینها آدم های سطحی و فرصت طلبی هستند. خیلی ها آمدند و رفتند. بعضی ها هم می مانند اما با توقع های بسیار زیادی می مانند. چند سالی کار می کنند، می خواهند همه کاره شوند. وقتی بیرون می روند، درجای امنی می نشینند و شروع می کنند به فحاشی و مزخرف گوئی."

این درباره آنها بود که از حزب می روند و سنگ به طرف آنها پرتاب می کنند که توده‌ای مانده اند.

 حالا درباره همین تنگ نظری ها و رقابت ها و رو در روئی ها که گرفتارش هستیم از قول ایشان در همان مصاحبه بخوانید:

 «در مهاجرت آدم خیلی تنگ نظر و کوتاه بین و خودبین می شود و منیت ها نقش پیدا می کنند. اگر آدم زود متوجه شود و خود را از این آسیاب که غیر از بدی و بدخواهی در آن نیست بیرون بکشد می تواند زندگی کند، والا منحط می شود. این واقعیت تلخ مهاجرت است.»

 من دور این بخش ها خط کشیده ام و برای تایپیست فرستاده ام و خواهش کرده ام اینها را جداگانه تایپ کند و زودتر بفرستد تا بلکه به همین شماره جدید راه توده برسد که اگر رسید حتما برای این شماره آن را در نظر بگیرید.

نه خیال کنید که با خواندن این تجربه‌ها، درسی می گیرند و حتی برای یک لحظه به خود می آیند و به این فکر می کنند که به کجا می روند؟ خیر! از این خوش بینی‌ها نباید داشت. این عده به ستیزشان با راه توده ادامه خواهند داد زیرا همانطور که مریم فیروز گفته، این حکم مهاجرت و دوری از صحنه اصلی کار و پیکار سیاسی است. نه تنها دوری و عدم حضور مستقیم، بلکه در پیوند نبودن با اوضاع ایران و نداشتن درد کار و تاثیر گذاری روی اوضاع و تحولات ایران.

بنابراین، وقت را نباید بیهوده تلف کرد. البته، انتشار دیدگاه هائی نظیر حرف های مریم فیروز قطعا کسانی را که درد رفتن به کمیته مرکزی را ندارند و برای رسیدن به هدف حاضر به هر بی انصافی و بی مروتی و دروغگوئی نیستند تاثیر طبیعی خود را می گذارد. ما هم باید روی این افراد حساب کنیم نه کسانی که به راه توده یا شخص من و دیگر رفقای راه توده به چشم رقیب و حتی دشمن نگاه می کنند و هرچه شما بنویسید و اعلام کنید که ما نه حزبیم، نه مقام حزبی می خواهیم، نه اهل تشکیلات درخارج و یا داخل هستیم، نه رقیب کسی هستیم... به گوششان فرو نمی رود. فعلا راه توده ستیزی برایشان یک "دکان" است.

ببینید. ساده ترین و منطقی ترین فکراینست که آدم اگر درد حزب و درد کار حزبی داشته باشد باید با خودش بگوید:

بالاخره چه سر "من" در حزب و در این کمیته مرکزی بجوشد چه سر هر کس دیگری، آن لحظه ای که فضائی برای کار واقعی در کشور فراهم شود، همه مسائل روشن می‌شود. چنان که دیدیم پس از انقلاب 57 شد. از سیر تا پیاز. حتی عکس و پرونده شهدای توده ای را آوردند تحویل دفتر حزب دادند. اسناد ماجرای شهریاری را از ابتدا تا انتهایش آوردند، کل ماجرای حسین یزدی و ارتباطش با ساواک روشن شد، حتی متقی که در لو رفتن قرار روزبه نقش داشت هم همه چیز را گفت. عباسی هم که زیر شکنجه درباره سازمان نظامی لب باز کرد همه اطلاعاتش را دراختیار حزب گذاشت. چیزی نماند که حزب از دوران کودتای 28 مرداد نداند. می خواهیم بگویم، درد اینهائی که اینطور با راه توده و شخص من ستیز می کنند کار و آینده حزب نیست، دردشان رقابت و تنگ نظری در مهاجرت است و انفعال در ارتباط با ایران. و چون بی خبرند از اوضاع ایران، نمی دانند که حزب ما برای حضور دوباره در جامعه چه راه دشواری را در پیش دارد. مسئله را خیلی ساده تصور کرده اند. حتی اگر با تصورات آن کمیته مرکزی گذشته و آمدن آن رهبری آبدیده و از کوران حوادث عبور کرده به ایران و گشایش دفتر حزب هم باشند در خواب و خیال و رویا هستند. فضای فرهنگی ایران بکلی دگرگون شده، فضای جهانی هم همینطور. دو نسل بعد از انقلاب در ایران حضور دارند که بطور کلی یا اسم حزب ما را نشنیده اند و یا اگر شنیده اند همان مزخرفاتی بوده که حکومت به خوردشان داده است. جمهوری اسلامی ویرانی های بزرگی را در تمام عرصه های فرهنگی و اخلاقی و اقتصادی به بار آورده، ما از نظر کادر و بویژه کادر رهبری بسیار ضعیف تر از زمان انقلاب 57 هستیم. من می توانم برای شما یک لیست تهیه کنم از مشکلاتی که حزب در آینده حضور در داخل کشور در برابر خود دارد. این درحالی است که حزب از همین دو نسل بعد از انقلاب باید نیرو بگیرد. فکر نکنید که همه آنها در دانشگاه ها هستند، خیر. امروز در کارخانه‌ها افراد دارای لیسانس دانشگاهی کار می کنند. راننده تاکسی امروز در ایران دیگر آن راننده تاکسی سال 57 نیست. میوه فروش هم آن میوه فروش نیست. کشاورز هم آن کشاورز نیست. زنان ایران امروز از نوع دیگری هستند. روزنامه و روزنامه نگاری در ایران یک دنیای وسیع شده، رشته های تخصصی در دانشگاه ها تدریس شده که من یقین دارم اطلاعات همه ما از آن ها کم است و انواع تحولات دیگر. به همین دلیل است که میگویم به ساده لوحی آنها که فکر می کنند اگر تاج کمیته مرکزی را روی سرشان بگذارند و یا این تاج را دو دستی نگهدارند به آرزو و دلخواهشان رسیده اند باید کمی خندید. این افراد غرق رویاهای پرورش یافته در مهاجرت اند. دردشان هم درد امروز و فردای حزب نیست، که اگر بود به جای راه توده ستیزی می رفتند روی مسائل ایران کار می کردند، چهارتا مقاله توده ای در باره یکی از رویدادهای جاری در کشور می نوشتند.

برایتان یک نقل قول جالبی را بگویم. نمی دانم در طول این گفتگوی طولانی آن را گفته بودم یا نه. رحمان هاتفی می گفت: وقتی عضویت من در هیات سیاسی و سردبیری ارگان مرکزی حزب به من ابلاغ شد علاوه بر بهزادی و جوانشیر، طبری هم در اتاق کیانوری بود. طبری هنگام تبریک این سمت به من گفت:

رحمان جان! حضور در کمیته مرکزی حزب ما، به برخی ها هویت می بخشد، و حضور برخی ها در رهبری حزب، به این ارگان هویت می بخشد و تو از گروه دومی!

نمی خواهم وارد این بحث شوم که آیا کمیته مرکزی کنونی به کسی هویت می بخشد یا نه و ما دیگر کسانی را داریم که حضورشان در رهبری حزب، به رهبری هویت ببخشد یا نه! امیدوارم، روزی حزب ما دوباره در چنین وزن و موقعیتی قرار بگیرد. چه امثال من و شما زنده باشیم و چه نباشیم.

 

نگفتم وارد مقدمه نشویم بهتر است؟

 

- بله . راست می گوئید. اصلا نباید خود ما این بحث ها را پیش می کشیدیم. اگر موافق باشید برویم به افغانستان و ادامه گفتگو. 

کاملا موافقم. در حقیقت به فصل پایانی افغانستان هم رسیده ایم. یعنی تمام شدن کنفرانس ملی، انتخاب هیات سیاسی در پلنومی که بلافاصله پس از کنفرانس ملی تشکیل شد و لیست توافقی خاوری و صفری و لاهرودی و شاید هم فروغیان، برای رای گیری قرائت شد. از جمله غنی بلوریان، شاندرمنی، فام نریمان، فروغیان، سیاوش کسرائی و 3 تن دیگر که از رادیو زحمتکشان به کنفرانس دعوت شده بودند. و البته صفری و لاهرودی هم که بودند و رفیق خاوری هم که بود. این لیست برای هیات سیاسی اعلام شد و از اعضای کمیته مرکزی رای و نظر خواسته شد. هنگام رای گیری من روی یک ورقه کاغذ این جمله را نوشتم و خواهش کردم آن را بعنوان رای من ضمیمه لیست رای گیری کنند. این جمله را همانجا در تقویم روزانه ام هم یادداشت کردم که این تقویم را همچنان دارم. آن جمله این بود: "این کابینه ایست که رفیق صفری تشکیل داده و علاوه بر مشکلاتی که در آینده بوجود خواهد آورد، بزودی هم از هم خواهد پاشید!"

جلسه تمام شد و همه از سالن بیرون آمدیم. من هنوز در محوطه خارج از سالن به جاده باریکی که ساختمان را به در ورودی باغ وصل می کرد نرسیده بودم که رفقا خاوری و صفری هر دو از پشت سر من را صدا کردند و گفتند: تو کارها را تحویل بده که بیائی برلین برای نامه مردم!

این بیائی برلین، بیش از یکسال و تا پلنوم بعدی که آن هم در افغانستان تشکیل شد به درازا کشید. من تمام امور مربوط به مرز و کابل و هندوستان و پاکستان را تحویل دادم و خانه نشین شدم. البته هر زمان که مشورتی می خواستند و یا اطلاعاتی لازم داشتند با کمال میل در خدمت آن سه رفیقی که مجموعه کارهای من را بین آنها تقسیم کردند، بدون دخالت در کارشان قرار داشتم.

 

- چرا اینطور شد؟

من دلم نمی خواهد زیاد در این باره صحبت کنم، چون می شود قضاوت یکطرفه. بهرحال همین رقابت ها و تنگ نظری هائی که اکنون در ارتباط با راه توده شاهدش هستیم، آن موقع هم در ارتباط با کار در افغانستان مطرح بود. اتفاقا از جانب کسانی هم مطرح بود که بعدها طشت رسوائی شان از بام افتاد و الان سالهاست در موضع دشمنی کامل با حزب فعال اند و یا مسیری بکلی جدا از حزب را پیش گرفته و برای خودشان یک راه دیگری را رفته اند. البته من هم تجربه لازم را نداشتم، مهاجرت را نمی‌شناختم و سیاستمدارانه رفتار نکردم. فکر می کنم برایتان گفته باشم. یک روز در همان جلساتی که با فروغیان، شاندرمنی، زرکش، نامور و شمس بدیع تبریزی در کابل داشتیم، شمس حرفی زد که من اعتناء نکردم، اما او با همه تجربه گذشته اش این را گفت. گفت "علی! با این سرعتی که تو می روی "له" ات می کنند!" پر بی راه نگفته بود.

شاید این دو مسئله ای که حالا می گویم و حاصل دیدار ها و تماس های 10 – 12 سال اخیر با رفقای افغانستان و رفقای رهبری آن زمان سازمان اکثریت هم هست، در آن تصمیم موثر بود. گویا رفقای افغان گله مدام داشته اند که فلانی؛ یعنی من، حاکمیت آنها را در نظر نمی گیرم و بدون مشورت با آنها کار می کنم. رفقای رهبری اکثریت هم گویا گله داشتند که من مخالفت وحدت حزب و سازمان هستم و یا در این مسیر همکاری لازم را نمی کنم.

من منکر هیچکدام از این دو مسئله نه بودم و نه هستم. من معتقد به استفاده از امکانات رفقای افغان بودم و در کلیات هم همآهنگی می کردم اما این که جزئیات کار را، بویژه در ارتباط با امور ایران  با آن رفقا در میان بگذارم و یا گزارش بدهم، بویژه با رفقای افغان که در نقاط مرزی مسئول محلی بودند، چنین نمی کردم و به هیچ وجه هم اعتقادی به این مسئله نداشتم. تجربه هم درعمل نشان داد که کار اشتباهی نکردم. اشاره‌ام به دوران آشتی ملی و بعد هم سقوط دولت دمکراتیک خلق افغانستان و افتادن بسیاری از اسناد و مدارک بدست دولت های جانشین، از جمله طالبان و ناخنک سفارت جمهوری اسلامی به برخی اسناد دولتی است. باز هم تاکید می کنم که بحث من همآهنگی نیست. همآهنگی را در کلیات داشتم. مناسبات با رفقای شوروی هم تقریبا همینطور بود. تصور نمی کنم شرح جزئیات ضرورت داشته باشد. در مورد وحدت حزب و سازمان هم برایتان در گذشته گفتم که من پس از ضرباتی که به حزب در جریان یورش های جمهوری اسلامی وارد آمد، دیگر روند وحدت حزب و سازمان را نه عملی میدانستم و نه لازم. دلائلش را برایتان تعریف کرده ام. همکاری و همآهنگی و رفقاقت ما سر جایش بود، اما این که مانند دوران روند وحدت در داخل کشور، کمیسیون های مشترک تشکیل بدهیم و به سمت وحدت برویم، این دیگر در مهاجرت و پس از آن ضربات، یک رویا بود نه واقعیت و نباید با آن بصورت احساسی برخورد می کردیم. مسئله عینی بود.

 

- در مورد رفقای شوروی در افغانستان چی؟ آنها هم گله ای و یا انتقادی نداشتند ؟

من نشنیدم و اطلاع ندارم که آنها در باره همکاری و یا همآهنگی گله ای کرده باشند و یا ایرادی گرفته باشند و یا اساسا دخالتی در این نوع مسائل ما کرده باشند. اگر هم کرده بودند، خبر ندارم. اما تصور نمی کنم. حتی بیش از تصور.

مسئله دیگری که حتما موثر بود، تغییر سیاست و دولت در افغانستان بود. آمدن گرباچف در اتحاد شوروی،  کنار رفتن ببرک کارمل درافغانستان، روی کار آمدن دکتر نجیب الله و اعلام سیاست آشتی ملی که "شوارناتزه" وزیر خارجه گرباچف طراح آن بود و گفتگو و تفاهم با جمهوری اسلامی که قطعا در صدر برنامه سیاست خارجی دولت نجیب الله بود هم در این زمینه موثر بود. این سمت گیری در سیاست خارجی، کم کم باید دست و پای ما را در مرزها جمع می کرد. دیگر آن طرح ببرک کارمل که برایتان گفتم در دیدار با من و رفیق نامور رسما بیان کرد و در دیدار با رفیق خاوری هم تکرار، دیگر نمی توانست در دوران دولت آشتی ملی ادامه پیدا کند.

از طرف دیگر، من اعتقاد دارم صفری با آن سفره ای که در افغانستان پهن شده بود مخالف بود، بویژه که در کنترل خودش هم نبود. او عادت به یارگیری و گزارش گیری داشت و من برای خودم استقلالی قائل بودم که با این خصلت های او جور در نمی آمد. آن ترکیب کمیته مرکزی در کابل برای او قابل تحمل نبود. منظورم فروغیان و شاندرمنی و شمس و من و زرکش و نامور است. با شمس و شاندرمنی، نامور و فروغیان که از قدیم ها مسئله داشت، من را هم که باند کیانوری میدانست. درباره زرکش البته اطلاعات دقیقی ندارم که با او هم مسئله داشت یا نه.

 

- پس چرا می خواست شما را ببرد برلین کنار دست خودش در نامه مردم؟

من هم ابتدا تصور کردم راست می گوید، اما خیلی زود متوجه شدم اینطور نیست. البته نمی توانم این را با قاطعیت بگویم اما دلائل و نشانه هائی بعدها بدست آوردم که او هرگز نمی خواست سایه من را هم در کنار خودش ببیند، چه رسد به این که من بروم کنار دستش سر نامه مردم.

 

- نامه مردم را خودش در می آورد؟

زیر نظر او بود. یعنی سردبیر خودش بود و چند رفیقی را هم به برلن شرقی منتقل کرده بود که در یک محلی با هم کار می کردند.

 

- رفقای جوان؟

بله از مهاجرین جدید که در جمهوریهای اتحاد شوروی بودند. من تمایل ندارم اسم کسی را بیآورم. فکر می کنم همین توضیحات در این زمینه کافی باشد. برایتان نمونه های دیگری در زمینه عدم تمایل و حتی مخالفت صفری با قرار گرفتن من در کنار خودش را برایتان خواهم گفت. بگذارید برسیم به دبیرخانه حزب در چکسلواکی.

بهرحال این دوران بیش از یکسال را من با انضباط کامل حزبی گوشه خانه در کابل نشستم. بعد از مدتی فروغیان و شاندرمنی هم به همراه شمس بدیع از کابل بازگشتند به اتحاد شوروی. نشانه های آن پیش بینی که من درباره آن ترکیب هیات سیاسی پس از کنفرانس ملی کرده بودم خیلی زود بروز کرد که ضرورتی نمی بینم وارد جزئیات آن شوم. بحث ما هم درباره پلنوم ها و مسائل داخلی رهبری حزب نه بوده و نه هست. من تنها می خواستم درباره دوران فعالیت حزب در افغانستان برایتان بگویم که خُب، بصورت طبیعی برخی اشارات هم به مسائل درونی شد. البته آنچه گفتم مربوط به آن زمان است که من مسئول حزب در افغانستان بودم. درباره دوران پس از من هم رفقای دیگر، اگر نظری داشته باشند و یا بخواهند چیزی بگویند و با بنویسند به خودشان مربوط است. البته از آن جمع سه نفره عضو هیات سیاسی کنفرانس ملی که مسئولیت هایم را تحویل آنها دادم یکی "فام نریم" بود که به نظرم پیش کشیدن و مسئولیت تشکیلاتی به او دادن بسیار اشتباه بود و بهتر بود با همان کارنامه 18 سال زندان زمان شاهش یک گوشه آرامی زندگی اش را می کرد. او اکنون به درود حیات گفته و یکی دیگر از آن سه نفر هم الان سالهاست که دیگر توده ای نیست و مشغول کار در بخش فارسی یکی از تلویزیون هاست.

 

- نفر سوم؟

همچنان توده ایست و پیگیر مسائل ایران و طرفدار مشی توده ای.

 تاکنون چند بار در این گفتگوها به شما گفته ام که من بالا و پائین شدن افراد در حزب را در این دوران مهاجرت بسیار دیدم. بی اغراق هم می گویم که گاه مبهوت و حیرت زده شده ام. با همین تجربه است که می گویم اینهائی که حالا خیلی سینه چاک می دهند و دست از سر راه توده بر نمی دارند، هنوز دوره امتحانشان نرسیده تا معلوم شود یار و همراه خویش اند و یا غمخوار حزب. من لحظه ای تردید ندارم که وقتی کسی با اهداف شخصی، پشت دفاع از "نامه مردم" سنگر می گیرد و با بی حیائی کامل، دیگری را به انواع اتهامات متهم می کند، این فرد نه توده ایست، نه اهل رفاقت است، نه روی حرفش می شود حساب کرد و نه ادعاهایش را می توان پذیرفت. من از این نوع سینه چاک ها در همین دوران مهاجرت کم ندیده ام.

 

- رفقائی که با شما کار می کردند هم کنار گذاشته شدند؟

تقریبا می توانم بگویم خیر. البته، خیلی زود معلوم شد که دایره حضور و فعالیت در افغانستان محدود شده و می شود و به همین دلیل بتدریج مراجعه به دفتر سازمان ملل برای خروج از افغانستان شروع شد و گسترش یافت. برخی که از بلاروس و باکو به کابل منتقل شده بودند با توافق خودشان به محل اولیه بازگشتند و برخی هم که امکانی برای رفتن به غرب داشتند رفتند به هندوستان که از آنجا بروند به غرب. البته این روند تدریجی بود نه ناگهانی.

 

- شما چرا نرفتید؟

اگر مهاجرت و یا مهاجرین را به شرقی و غربی تقسیم کنیم، من از قبیله شرقی اش بودم. یعنی من هرگز به ذهنم خطور نکرده بود که به غرب بروم. شاید این یک نوع تصورات ته نشین شده در امثال من بود، اما بهر حال من غربی نبودم، شرقی بودم. نه آن که بخواهیم قضاوت نادرستی درباره آنها که به غرب رفتند و یا از ابتدای مهاجرت به غرب رسیده بودند بکنم. به هیچ وجه. هر کسی برای خود معیارهایی دارد. درست یا نا درست. من معیارم غلط یا درست این بود. برایتان گفتم که دبیردوم سفارت سوریه "ایاد" با ارتباط هائی که با مسعود بارزانی داشت در آن روزهای بسیار سخت پس از یورش دوم  می خواست من را از طریق ترکیه از ایران خارج کند، اما من نپذیرفتم که دلائلش را برایتان گفتم. بنابراین، بسیار طبیعی بود که من هوای رفتن به اروپای غربی را نداشته باشم. آنقدر هم انضباط حزبی داشتم که یکسال خانه نشینی و بی مسئولیتی و برخی فشارهای جانبی را تحمل کنم. پایان این دوران، همزمان شد با پلنوم حزب که بالای یکسال پس از کنفرانس ملی در کابل تشکیل شد. چند تصمیم تشکیلاتی دراین پلنوم گرفته شد که مهم ترینش کنار گذاشتن برخی از همان برگمار شده های کمیته مرکزی و هیات سیاسی کنفرانس ملی بود. من به درست یا نادرست بودن و دلائل آن تصمیمات تشکیلاتی کاری ندارم و وارد این بحث هم نمی خواهم بشوم. فقط خواستم بگویم که این پلنوم اولا چند تصمیم تشکیلاتی گرفت و دوم این که در یک تصمیم سیاسی از شعار "سرنگونی جمهوری اسلامی" هم آهسته و بی سرو صدا فاصله گرفت. البته این دو مسئله به هم ارتباطی نداشتند. یعنی تصمیمات تشکیلاتی در ارتباط با این تصمیم سیاسی گرفته نشد و یا بالعکس، بلکه این دو مسئله مستقل از هم بودند!

 

- شما هم در آن پلنوم بودید؟

بله. من عضو اصلی کمیته مرکزی بودم. می توانم بگویم مناسبات صفری هم با من بهتر شده بود. گذشت یکسال پس از کنفرانس ملی و رو شدن ماهیت برخی افراد فکر می کنم دراین زمینه کم تاثیر نبود.

 

- رفیق خاوری هم ؟

مناسبات من با رفیق خاوری حتی در دوران خانه نشینی من هم برقرار بود. حتی تا چند سال پیش هم گاهی تلفنی می کردم و حال و احوالش را می‌پرسیدم. ببینید! این هم از آن معیارهای شخصی است که برایتان می گویم. برای من توده ایهای قدیمی و بویژه آنها که از زندان شاه بیرون آمدند همیشه قابل احترام ویژه بوده اند. یک نوع کشش عاطفی نسبت به آنها داشته و همچنان هم دارم. این ربطی به اختلاف نظر و یا سلیقه و برخی برخوردها ندارد. همچنان که ارتباط مستقیمی به حضور آنها در رهبری حزب و عدم حضور در رهبری حزب ندارد. این یک امر احساسی است برای من. از همان آغاز گرایش به حزب این حس در من بوده و برایتان بگویم که تاریخ حزب را من از سینه و دهان همین افراد در دوران شاه شنیدم.

با رفیق خاوری هم پس از خانه نشینی، هر زمان که به کابل سفر می کرد، دیداری می‌کردم، البته نه مثل پیش از کنفرانس ملی، چون بعد از کنفرانس من مسئولیتی نداشتم، که مثل گذشته که به کابل سفر می کرد تمام مدت با هم در ارتباط و در دیدار و همآهنگی باشیم. در همین دیدارها هم به من اطلاع داد که به جای برلن می آئی برای دبیرخانه حزب که در چکسلواکی در تدارکش هستم.

 

- یعنی شما را صفری برای نامه مردم نبرد؟

 بنظرم از ابتدا هم نظر او این نبود. گفتم که او به من به چشم باند کیانوری نگاه می‌کرد. آدم پیچیده ای بود. بهرحال من از چند ماه بعد از کنفرانس ملی دیگر میدانستم که به برلن و نامه مردم نخواهم رفت و می روم چکسلواکی که خاوری هم در آنجا مستقر است. بعد از پلنوم هم در واقع همینگونه شد. در فاصله بسیار کوتاهی پس از پلنوم بلیت و پاسپورت من حاضر شد و افغانستان را به قصد "پراگ" ترک کردم. البته از طریق مسکو و یک توقف کوتاه.

 

- در این مدت یکسال رفقای کابل به شما سر می زدند؟

 تقریبا بله، اما من کوچکترین سئوالی درباره کارها نمی کردم و این دیدارها که اغلب خیلی هم کوتاه بود بیشتر یک دیدار دوستانه و رفیقانه بود. البته بعدها، تقریبا هر هفته دو و گاهی سه بار سیاوش کسرائی به من سر می زد و یکی دو ساعتی با هم بودیم. گاهی ناهار می ماند و گاهی هم برای رسیدن به ناهار خانه عجله داشت که باز گردد. هنوز در مجموعه مسکونی رادیو زحمتکشان زندگی می کرد و کسی جز کارکنان رادیو به آنجا نمی رفتند.

 

- ارتباط با رفقای افغان هم قطع شد؟

 نخیر. آنها را هم میدیدم اما نه مثل گذشته منظم و برای کارها. اسدالله کشمند معاون روابط بین الملل گاهی سر می زد، با وزیر علوم افغانستان هم همسایه بودیم و هم دوست و گاهی سری می زد و چند ساعتی با هم بودیم. رفقای بخش قبائل حزب و دولت، از جمله "شیرانزی" که بسیار رفیق دوست داشتنی بود سر می زدند که بیشتر صحبت درباره بلوچستان بود. مدتی هم به خواست دکتر طنین که از طرف حزب و دولت نجیب الله مسئولیت راه اندازی یک نشریه هفتگی را بنام "سباوون" برعهده گرفته بود به دفتر او می رفتم و در راه اندازی این مجله فکر می کنم نقش مهمی داشتم. این نقل قول از اسدالله کشمند است که اتفاقا اخیرا با هم تماس داشتیم و در مرور گذشته ها و نقش من در مطبوعات افغانستان می گفت: در تاریخ مطبوعات افغانستان انتشار "سباوون" آغاز یک دگرگونی و تحول بزرگ در مطبوعات افغانستان بود و هرچه که الان هست ادامه همان دگرگونی و تحول است. درباره این مجله برایتان گفته بودم.

 

- دکتر طنین در رهبری حزب دمکراتیک خلق بود؟

خیر. دکتر طنین معاون روزنامه ارگان حزب بنام "حقیقت انقلاب ثور" بود و ما در جلسات شورای سردبیری این روزنامه آشنا و نزدیک شدیم. برایتان گفتم که من یک مدتی بعنوان مشاور درجلسات این شورا شرکت می کردم. طنین در اصل پزشک است، اما بنظر من از همه کسانی که من در کابل دیدم در زمینه روزنامه نگاری مسلط‌ تر بود. ما با هم رابطه بسیار صمیمانه ای داشتیم. بعد از سقوط دولت نجیب الله، او هم مهاجر شد و رفت فرانسه. فکر می کنم جنوب فرانسه رفته بود. از آنجا هم برای کار در بی بی سی رفت انگلستان و شد مسئول بخش افغانستان در بی بی سی. البته دیگران هم رفتند بی بی سی. از جمله عبدالله شادان رئیس تلویزیون افغانستان درزمان کارمل و نجیب هم رفت بی بی سی و الان هم در بخش افغانستان هنوز هست و گاهی می بینم که با او در تلویزیون فارسی بی بی سی درباره امور افغانستان مصاحبه می‌کنند. البته طنین الان چند سال است که دیگر از بی بی سی رفته و نماینده دولت افغانستان در سازمان ملل است! در مهاجرت رفقای افغان هم مثل مهاجرت توده ای ها، انواع تحولات و دگردیسی های فکری و سیاسی بوجود آمده است. عجیب نیست. بقول قائم مقام فراهانی:

روزگار است، آنکه گه عزت دهد، گه خار دارد

چرخ بازیگر، از این بازیچه ها بسیار دارد.

 

 

 

 

                        راه توده  385     6 آذر ماه 1391

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت