راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

ميهمان اين آقايان- 21
 

آن سال هائی که
روحانیون بجای دستور
سئوال می کردند
یادداشت های زندان شاه- به آذین
 

دوشنبه پنجم مرداد.
دیشب بهتر و بیشتر خوابیده ام. هوا گرگ و میش است که بیدار می شوم، درکنج شرقی دیوار، پیرمرد را باز در نماز می بینم. او بیدارو درنماز، و جمع همه خفته.- خاموش و بی حرکت، درگزَش دلپسند هوای سحرگاهی.
می روم و دست و رو می شویم. هنوز تا رفتن به بازپرسی مجالی هست. چرا بیکار بمانم؟ مثنوی را از اطاق برمی دارم و می آیم، درازمیک شم. بار دیگر، منم و زیبائی بی تکلف این دریا، و لذت کنجکاوی، هر دو. آنچه می بینم، کتاب خبر از زندگی گسترده ای می دهد: تراز نامه تجربه ای دور و دراز که با روزگار ما بیگانه می نماید. ولی آیا همین است؟ آیا رد پای روندگان دیروز براستی به بن بست می کشد؟...
آفتاب بر تارک درختان نشسته است. پاسبان در باریکه میان تخت ها و رختخواب ها قدم می زند. یک یک و دو دو، از گوشه و کنار برمی خیزند. دیگر پای شیرهای روشوئی نوبت می ایستند. مثنوی را می بندم و پتو و ملافه ام را جمع می کنم. می روم. ریش تراش معتمدیان را که دراطاق است برمیدارم و چهره را صفا می دهم. رخت و کفش می پوشم.
مختصر چیزی می خورم. آماده ام.
در زمین والیبال، تازه برای ورزََش گرد آمده اند. پاسبانی در راهرو بند و سپس از بالای پلکان حیاط فریاد می زند:
"دادگاهی هاش بیاند!"
فرصت آن نیست که خبرها را تا آخر بشنوم. چیزی هم گم نکرده ام. چند نفری هستیم. از در آهنی زیرهشت می گذریم. یک یک ما را بازجوئی بدنی می کنند. تریاک، شیره، هروئین... و از آن خطرناکتر، نوشته، نامه. و خوشبختانه پاکیم و مبرا.
دم در، که تنها یک لنگه اش بازاست، افسر نگهبان نام ما را یک یک از روی ورقه های احضارمی خواند وهرکس را، پس ازنگاه و پرسش احتیاطی دیگر، بیرون می فرستند:
"آقای اعتمادزاده شمائید؟ بفرمائید.
می فرمایم. دژبان بله، بدستورسرجوخه، دو سرباز تفنگ بدست می آیند و تحویلم می گیرند. به صف کنار دیوارمی ایستیم- هر زندانی در محاصره دو نگهبان.
دیگر همه هستند. می توانیم به راه بیفتیم. به میان ردیف درختان بلند باغ و حاشیه های سبز دو سوی خیابان اصلی میرسیم. به محوطه ورودی میرسیم. دایره ای پهناور، با پشته بزرگ گلکاری، دروسط.
پشت به شمشادهای حاشیه میدان، یک صف دراز که چند متری هم درخیابان اصلی کشیده میشود: دادگاهیان امروز، ازهمه زندان های قصر، با دو چندان سربازنگهبان. یک استوار تنومند ارتش زندانیان را یک یک با سیاهه ای که دردست دارد تطبیق میکند. تند و کون جنبان و دست از تنه به فاصله ای درنوسان، راه میرود و قاب کولتی که به کمر آویخته دارد برکفل سنگینش میکوبد. نزدیک من می آید:
"آقای اعتمادزاده! شمائید؟"
"بله".
"پس هم جرماتان چه شدند؟"
بسردی میگویم:
"جرمی نبود تا هم جرمی باشد".
ابروهای سیاهش را بالا می زند و با برق ریشخندی درنگاه میگوید:
"که این طور!"
و رد میشود.
اتوبوس آبی رنگ دادرسی می آید و فش فش کنان لاشه دراز و عظیمش را کنار پشته گلها جا به جا میکند. دستورسوارشدن. صف به حرکت می افتد. همین که یک زندانی به در اتوبوس میرسد، سربازهای نگهبانش دردوسوی در به صف می ایستند. بدین آئین پرشکوه، من ازمیان دوصف نگهبان میگذرم و سوارمیشوم. صندلی های دونفرسمت راست برای زندانیان است و صندلی های سه نفره سمت چپ برای سربازان. با اینهمه، گروهی از سربازان درراهرو میان صندلی ها می ایستند و بازگروه دیگری در پاگرد ورودی اتوبوس چسبیده اند.
یک دوتکان، و اتوبوس به راه می افتد. پشته را دورمی زند. سپس ازسایه تیره ای که یک دم فرود می آید و برطرف میشود، پیداست که ازطاق ورودی زندان گذشته ایم. راه از قصر به دادرسی رویهم نزدیک است. زود می رسیم. اتوبوس می ایستد. سربازان نگهبان اول پیاده می شوند و سپس هردو تن از آنان زندانی خود را تحویل می گیرد. روشنائی- نفسی هوای پاکیزه باغ و فضای پهناور، ساختمان بزرگ پنج یا شش اشکوبه تازه ساز. ازبرابر ماشین های سواری آقایان می گذریم و دربالای پله ها از درساختمان به درون می رویم. گردش به راست، و پلکانی که به زیر زمین می رود. یک راهرو سرتاسری که ازپیمودن آن معافیم. به دستور سرکار استوار، ازدر دوم یا سوم دست راست می گذریم. اطاقی بزرگ و پهناور، انباشته از ردیف نیمکت های چوبی عهد باستان: گردگرفته، لقلقلو، به رنگ قهوه ای چرکمرده، با میخ هائی که زیرجلی سرمی کشند. گروه انبوهی نشسته اند، سربازان درعقب و زندانیان درردیف های جلو. ماهم می نشینیم. دود، سرفه، همهمه، چک چک تفنگ ها و غلاف حلبی سرنیزه ها. با آن که هوا گیرهای بالای دیواربازاست، فضائی سخت آلوده، بد بو، روبروی من، درسراسرطول دیوار، هشتاد روشوئی با شیرهای آب که درست همه جزیکی کوراست، و درضلع دیگردرهای بسته یک ردیف مستراح، چه می توان کرد؟ دراین ساختمان بزرگ شش طبقه، برای زندانیان که به دادگاه خوانده می شوند جائی پیش بینی نشده است...
دقیقه های انتظارناگواررویهم انباشته میشود. سرم درد می کند. ساعتی است که دراین فضای پردود و گند، میان این جمع پرهیاهو نشسته ام. هیچکس از زندانیان را نمی شناسم. ازآن میان سه چهارتن سیاسی هستند و باقی همه بنوعی با تریاک و هروئین سروکار داشته اند،- پیر و دوکاره و جوان،- و درچهره همه شان، چیزی اززبونی و تسلیم حیوانی به چاره ناپذیری تقدیر، و اما سربازان، با آنچه می گذرد پاک بیگانه اند. یک مشت سیاهی لشکر، در نمایشی پرنکبت. می گویند و می خندند، به سروکول هم می پرند. برخی شان هم تفنگ را به دست پهلونشین خود داده به آسودگی چرت میزنند.
درکناردیوار، جوانی لاغرو زرد، رویهم خوش لباس، از جا برمیخیزد، روی نوک پا می ایستد و با نگاهی آشفته گردن می کشد. گویا در پس پنجره های هواکش روبرو، چیزی یا کسی را می جوید. چشمانش چند بار به راست و چپ می گردد و سایه نومیدی برچهره اش می نشیند. بالای نیمکت می رود و باز نگاهش بیهوده از این سو و آن سو می کاود. دستمالی را که به هردودست گرفته است با حرکاتی مچاله می کند و مانند کودکی سرگشته می نالد:
"مامانم نیامده! پیغام داده بود که میآم".
روی سخنش به هیچ کس نیست. هیچکس هم کمترین همدردی با اوندارد. نزدیک من، مردی با صورت ورچروکیده و موهای فلفل نمکی، همچنان که چشمان قی کرده اش را به جوان دوخته است، پکی به سیگار می زند و آهسته می گوید:
"خواهرجنده، داره فیلم میآد! مامانم! هه، مامانش کجا بود!"
استوارشعاعی بدرون می آید. همهمه اندکی آرام می گیرد و نگاه ها به سوی اومی رود. چند تن را نام می برد و هریک را با دو نگهبان خود نزد بازپرس پایه دادگاه مربوط می فرستد. و اینک من، اوف! برمی خیزم، دو سرباز مرا به اطاق بازپرس دادگاه عادی شماره 1می برند. پله ها و بازهم پله ها. نفسم تنگی می کند. سرم کمی گیج می رود. ناتوانی این تن سرشته از آب و گل... ولی دل قوی است. خوشبختانه...
اطاقی نه چندان بزرگ، با پنجره ای سرتاسری به بیرون. بازپرس، یک سروان دادرسی با تلفن سرگرم گفتگواست. با دست اشاره ای می کند. پهلوی میزاو می نشینم. درگوشه سمت ورودی اطاق، میزدیگری نهاده است. دو افسر زیردست آنجا نشسته اند و با پرونده ای ورمی روند.
بیرون آفتاب روشنی می تابد- شاد و سبک- نگاه می کنم. خانه ها. رفت و آمد بی تشویش مردم درکوچه. رفتگری زنگ دری را به صدا می آورد. خدمتکارجوانی با سطل زباله می آید. دورتر، ماشین ها و اتوبوس ها درجاده شمیران می روند. سایبان سبزدرختان تا چشم کارمی کند گسترده است.
سروان گوشی را می گذارد. نگاهش در اطراف اطاق می چرخد و روی من فرود می آید. چشمان درشتی دارد،- کمی وغ زده، ابروهای پهن و مشکی، بینی کشیده، خوش گوشت، چانه پهن و پاک تراش، صورت بازهم پهن، سبزه رنگ پریده. خسته می نماید. دهن مزه ای میکند و به آهستگی یک ورقه بازپرسی برمی دارد. کارمان آغاز می شود. پرسش را می نویسد و به دست من می دهد. همان چیزها که در قزل قلعه از من پرسیده اند. و همان پاسخ ها. و تاکید من برآن که جرمی نبوده است. همین قدراعتراضی داشته ایم در حد قانون بر بازداشت یک نویسنده، و این اعتراض را با سخنانی کوتاه و مودب خطاب به مقامات رسمی کشور نوشته ایم. همین و دیگرهیچ.
گماشته با سینی چای به درون می آید. به اشاره سروان، ابتدا نزد من نگه می دارد. سرتکان می دهم:
"متشکرم".
گماشته دورمی شود. سروان، همچنان که استکانی برمی دارد، می پرسد:
"چای ما را نمی خواهید بخورید؟"
به طفره می گویم:
"اگرممکنه، بفرمائید یک لیوان آب خنک به من بدهند"
بازتلفن. و این بار به گمانم گفتگوی خانگی است. طول می کشد. سخن گویا ازمهمانی است و پیراهنی که باید ازخیاط گرفت. بگیرند، به من چه؟ رو برمی گردانم. ولی گوش ناگزیر می شنود. و شاید برای همین است که سرکاربازپرس کم حوصلگی نشان می دهد. سرخم کرده گوشی را با شانه راست نگهمیدارد و دست خود را آزاد می کند. قلم برمیدارد و، پس از نوشتن، ورقه را پیش من می گذارد. می خوانم:
"به چه دلیل خواسته اید درکاری که به شما مربوط نبوده است دخالت کنید؟"
لحن تند است و جواب های هوی. می نویسم که بازداشت یک نویسنده بدنبال انتشاراثری از او امری است که به همه نویسندگان مربوط می شود. همه آن را تهدیدی به آزادی و حقوق شناخته شده خود شمرده اند و به حقه به آن اعتراض کرده اند. اما دستگیری من و دوستانم به بهانه چنین اعتراضی خود تجاوزدیگری به حقوق اهل قلم است. و اکنون هم، ادامه بازداشت مرا جزبا فشاری و لجاج درهمان مسیرقانون شکنی چیزدیگری نمی تواند تعبیر کرد.
نمی توانم بگویم که این عین عبارت من است، اما درمضمون آن جای تردید نیست. باری، بازدوسه پرسش و پاسخ ازهمین گونه، و بازپرسی پایان می پذیرد. به انتظار اعلام نظر بازپرس، مرا به اطاق متهمان می برند. میزی و چند صندلی. یک استوار در پشت میز، دفتر بزرگی پیش رو گشوده، آمد و رفت متهمان را مراقبت می کند و دمادم با تلفن درگفتگو است. نشانه گرمی بازاردادرسی، یکی دومتهم و دوسه سربازنشسته یا ایستاده اند. می نشینم. پاسبانی زنی را، درچادرچارخانه دستباف، با بچه شیرخواره ای که دربغل دارد بدرون می آورد می رود و با استوارچیزی می گوید و سپس کنارزن که چهارزانو برزمین پهن شده است برصندلی می نشیند. گله گزاری زن و شرح داستانش: دو نخود تریاک و دعوا با زن همسایه که میرود و او را لو میدهند. خراسانی است. هنوز جوان و زبان پراز دعا و نفرین: یا غریبه، الغربا! یا ضامن آهو! و اشک که درچشمانش حلقه می زند و زود برطرف می شود و پاسبان درگوش زن که با امیدواری نگاهش میکند.
"خدا تو را ازبرادری کم نکنه!"
چرا ازبرادری؟ حیف نیست؟...
یکی ازدو افسرزیردست بازپرس می آید. ستوان دوم است، کم و بیش بلند و باریک چهره سفید و پرکک مک، مو سرخ تابدار، چشم ها سبزخاکستری. شرمنده است و ارادتمند آقای به آذین. و چنان که گوئی می خواهد از گرفتاری من تبری بجوید، زود می گوید:
"من افسروکیل ام. برای کارآموزی مامورم کرده اند اینجا".
میپرسم:
"انگارهمشهری هستیم؟"
اما نه، مازندرانی است، ازساری یا آمل، اطلاع میدهد که بازپرس تصمیم به تبدیل قرار داشته و به تیمسارمعاون دادستان تلفن زده است، اما ایشان موافقت نکرده اند. و می افزاید:
"چیزی نیست. امیدوارم همین یکی دو روزه قرارتان تبدیل بشه و آزاد بشید".
دست مرا می فشارد و می رود. دردلم گرمائی حس می کنم،- نه ازخوش باوری...
دیگرکاری ندارم. به دستور استوارمرا به پائین می برند. بازهمان قلقله است و همان دود و گند خفه کننده. خوشبختانه، آن دسته از زندانیان را که کارشان تمام شده است به زندان بر می گردانند. هریک درمحاصره دوسربازتفنگ به دست، ازساختمان بیرون می آئیم. نفسی هوای پاکیزه، درفروغ خیره کننده آفتاب مرداد. و اینک اتوبوس...
درست به وقت ناهاربه دوستانم می پیوندم. پرسش و کنجکاوی، که طبیعی زندان است، و جواب کوتاه من:
"چیزی نبود. همه اش بازپرسی".
"خوب، نتیجه؟"
"هیچ. هنوز در خدمت هستیم".
می بینم که لب ها می شکفد و درچشمها شیطنت جرقه می زند:
"حیفه، آقای به آذین! جای به این خوبی، کجا برید؟"
می خندیم و پراکنده می شویم، کار واجب تری هست.
درحاشیه زمین والیبال، درمیان درختان سفره انداخته اند و من امروزمهمان کمون همسایه هستم. جا می گیرم. رنگین ترازسفره خودمان به نظرنمی آید. برایم اما همین خوشایند تر است. انگار پرخوردن و خوش خوردن با زندان نمی سازد. دغلکاری است، نه؟
روزمی گذرد. دیگرکم و بیش جا افتاده ام،- یک زندانی درمیان دیگر زندانیان. البته اگر این دوستان بگذارند. بیش از اندازه لطف دارند. و همین فاصله ای درمیان می آورد که به هیج رو نمی خواهم باشد. باید کوچک شد و خودمانی شد. اما، ای کاش میتوانستم جوان بشوم!
شب، پس ازشام، باز گرد من جمع میشوند. می بینم که سنتی شده است. و من چاره ای ندارم. خوشبختانه امشب چندان ازدحامی نیست. برای احتیاط هم، درگوشه ای از اطاق می نشینم که دیرتربه چشم می آید. بحث مان درباره آزادی است و نظم اجتماعی، خلاصه ای از آنچه اندکی بیش در این باره نوشته ام برایشان می گویم. آقای حجتی کناری نشسته است و با دقت گوش می کند. و بی آن که درمقام تائید یا انکارباشد، گاه توضیح بیشتری می خواهد. اما جوانها، کمی دچارسرگشتگی گشته اند. گفته های مرا با آنچه درکتابهای دانشگاهی شان خوانده اند نمی توانند وفق دهند. درسخن می دوند: ازآن میان جوانی، همشهری خودم، بسیار دوست داشتنی، محکوم به هفت سال زندان در دادگاه بدوی. سر بزرگ تراشیده، پوست سفید شیرگون، چشم ها آبی خوش رنگ، بینی درشت و کشیده، کمی قوزدار، سبیل نازک تازه برآمده که مدام گوشه های آن را می تابد و گاه با ظرافت می جود. با او بی اندازه همدردی دارم. گوئی پسرخودم است،- زردشت، کمی جوانتر. بیست و یکی دوساله، و هفت سال زندان در پیش. نزدم براستی محترم است. اما با ایرادهای پویایی و جمله های گنگ و پیچ درپیچ و پایان ناپذیرش بیچاره ام می کند. می بینم، اراده خلاف گوئی دراو بر خود اندیشه پیشی می جوید. می گوید و تازه درضمن گفتار می کوشد تا اندیشه اش را راست و ریس کند و شکلی بدان بدهد. و این، جان من، شدنی نیست. یک دوبار نکته را به نرمی به او یاد آورمی شوم. و دلم به راستی خون می ریزد که می بینم رنجیده دم فرو می بندد. می کوشم روی سخنم بیشتر با او باشد، و برای اوست که می خواهم روشن ترین و گویاترین عبارات را به جویم. اما افسوس! خام و خشن بوده ام. دل سید جوان را شکسته ام. هنوزگوش به من دارد. اما نگاهش غایب است. چگونه خواهم توانست دلش را بدست بیاورم؟...
گفتارم به پایان می رسد و اینک نوبت پرسش ها. چه جدی می پرسند و با چه شوری می پرسند! درست و نادرست، پی درپی. مجال نفس کشیدن نیست. و سراسیمگی ام هنگامی به نهایت می رسد که می بینم دوتن ازحاضران- یکی دانشجوی سال پنجم پزشکی که ازهم اکنون دکترصداش می زنند و دیگری جوانی درشت اندام و درشت آوازه به کارگران می ماند- سرگرم نوشتن چیزی هستند. ای وای! این رشته سر دراز دارد! جوان کارگر نوشته را به دست من می دهد و آهسته، با صدائی که می باید تا ته حیاط شنیده شود، می گوید:
"به عقیده من، بهتره سوالهامان را ما تنظیم بکنیم، که شما بتونید به ترتیب جواب بدهید.
پیشنهاد بدی نباید باشد.
"ها، چطوره، دوستان؟ ازتکرار سوالها جلوگیری می کند. موافقید؟"
بله. همه موافق اند. اما چه بیهوده شتاب کرده ام! نوشته را می خوانم و می بینم که قافیه را پاک باخته ام. آنچه دوستان عزیزم به ترتیب شماره از یک تا هفت ازمن پرسیده اند درست یک دوره کامل جامعه شناسی است، با اشاره های صریح به بزرگان. خدایا! من چه مرد این کارم؟ چه گمان می برند این دوستان؟...
ناچار، ازاین ستون به آن ستون، فرجی می جویم. ها، مگرنه ایرانیم؟ پرسش ها را یک یک برای حاضران می خوانم و درچهره ها می نگرم. لحظه ای می رسد که حس می کنم زمینه تفاهمی با بیشتردوستان دارم. میگویم:
"بحث بسیار وسیعی پیش کشیده اید. اما امشب که می بینید، دیگرچندان وقتی نداریم. بهتره بگذاریمش برای فردا شب. ها؟.
خوشبختانه می پذیرند و من می توانم نفسی به راحت بکشم.

 

   

  فرمات PDF                                                                                                        بازگشت