راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

ميهمان اين آقايان- 24
آنچه بر ناصر کاخساز
و آیت الله سعیدی گذشت
یادداشت های زندان شاه- به آذین
 

این روزها وقت به گفتگو و شطرنج و کتاب می گذرد. سرم گرم است. نگرانی و دلتنگی ندارم. تنها پرسشی که گاه درخاطرم میفتد، این که آقایان چه خوابی برایم دیده اند؟ محاکمه؟ به چه روئی؟...
نزدیک ده صبح، ناصر کاخساز از بیمارستان می آید، مرده از گورستان گریخته. دراز است و لاغر. زرد نه، خاکی رنگ پریده. سخت و تلو خوران قدم برمیدارد و دوستانش از دو سو زیر بازویش را گرفته اند. بدنبال او گروهی به اتفاق می آیند، می نشینیم. شادی دیدار و خشنودی آن که "باز به خیرگذشت"...
سرو پیشانیش باند پیچی شده است. و زیراین عمامه سفید، دو چشم سیاه که درچهره تکیده اش درشت مینماید. چاک دهانش راست و باریک، سرتاسری، با چانه و آرواره پت و پهن و لب نازک. صدای تودماغی شیرینی دارد. ازضربه هائی که به سرش زده اند سخن می گوید و ازخونریزی مغزی که داشته است. قاضی دادگستری بوده، در یکی ازشهرهای مازندران،- شاید ساری. آمده اند و دراداره دستگیرش کرده اند،- با همه مصونیتی که داشته است. میگوید که درپایان بازجوئی ها یک چشمش دیگرتقریبا کور بوده و آن دیگری هم خیرگی هائی داشته، با سر درد شدید که هنوز روزی یکی دو بار به سراغش می آید. وضعش درست مثل آن جوان بوده،- نیک داودی. یک روز می دیدی که اوهم افتاده و مرده. آن بیچاره تو همین شماره سه بوده است. حالش را که دیده بودند، فرستاده بودندش اینجا که گفته نشود زیردستشان تلف شده. بعد هم صورت مجلس کرده اند که خواسته از پنجره مستراح فرار بکند، با سرافتاده است و تا به اش برسند مرده. و حال آنکه پنجره مستراح، که خیلی بلند است و همیشه بسته است، دریک ارتفاع چهار پنج متری به حیاط باز می شود و هیچ جا دررو ندارد. باری کاخساز، با آگاهی ازسرنوشت آن جوان، همین که حال خود را سخت دیده مصرا خواسته است که او را نزد پزشک متخصص به فرستند. دوستان هم از درون زندان و همچنین خانواده اش از بیرون فشارآورده پیش از آن که کار از دست برود به دادش رسیده اند. دربیمارستان دوبار زیرعمل بوده، دکتر یک درصد هم امید نداشته است. و با این همه...- تسبیح در دست میگرداند و لبخند می زند:
"هنوز که عذرمان را از این دنیا نخواسته اند..."
و نگاه چشمان سیاه و مهربانش مرا در بر می گیرد:
"خوب، شما چه می کنید؟ بیرون خیلی آرزو داشتم خدمت برسم. ولی انگار قسمت مان این جا بود."
"جای بدی که نیست. برای آشنائی هم دیگرمقدمه چینی نمی خواد. دوست، ازهمان یک نگاه..."
کاخساز و همراهان می روند. در اطاق گفتگو درباره قربانیان شکنجه گل انداخته است. سخن ازآقای سعیدی به میان می آید،- مرد روحانی که سه چهار ماه پیش درقزل قلعه سر به نیست شد. همه رویهم براین عقیده اند که او را کشته اند. اما س.ل. نظر رسمی را تائید می کند و به آرامی میگوید:
"نه، بابا، خود کشی کرده. این را دیگر به چشم خود دیده ام. من آن توهمسایه سلولش بودم. از بازجوئی که برگشت، خیلی منقلب بود. نیمه های شب، استوار بند سراسیمه آمد سراغم و ازم خواست کمک کنم، به اش تنفس مصنوعی بدهیم. رفتم، دیدم بیهوش افتاده. دستمالی را که تو حلقش چپانده بود، استوار بیرون کشیده بود. اما باز نفسش بالا نمی آمد. ده دقیقه ای به اش تنفس دادیم. تازه رنگ روش داشت جا می آمد که یکهو چانه انداخت و تمام کرد. جلو چشم خودم. همین میان دکترهم سر رسید. معاینه اش کرد، گفت ازقلبشه، نارسائی داشته..."
چیزی براین نمی توان افزود، به چشم خود دیده است. ولی آیا چشم- اگرهم بخواهد- همه چیز را می بیند؟
... شب، پس ازشام، دوستان باز مرا درمیان می گیرند: بررسی کوتاهی درباره شعر معاصر. عذرم را که موضوعی است پردامنه و کمیتم از بسیاری جهات لنگ نمی پذیرند. ناچارشروع می کنم. ازپیشگامان، که با صفیرگلوله ها و دود باروت انقلاب به میدان آمده اند. مردانی بیشترخود ساخته، پرشور، با ریشه های عمیق در کشتزارعواطف و آرزوهای مردم. و شعرشان حماسه روز،- ساده و سوزنده و نافذ، مانند گلوله. و شعراگرتازه است، ازتازگی احوال زمانه است و ازجنبشی که مردم را به پیش میراند. و گرنه قالب وزن و قافیه همان است که بود و تعبیرها و تصورها و استعارات نیز همان سکه های رایج شعر کهن فارسی. با اینهمه، جای اشتباه نیست. هم شعردیگراست و هم شاعردیگر. عارف قزوینی، اشرف الدین حسینی، فرخی یزدی و بعد ها عشقی، راه دیگر می روند و حتی از معاصراتی مانند ادیب الممالک فراهانی، ایرج و بهار و امثال آنان جدایند. و اگرپایه و مایه اینان را درادب کلاسیک ندارند، این هست که پویاتر و پاکبازتر ازایشانند و به مردم نزدیکتر. بویژه سخنتشان، درهمان چند روزمعدود که عمرآن است، برد بیشتری دارد و جمع بس گسترده تری را در برمیگیرد...
من دراین مقدمه چینی هستم و هنوزحتی نامی از نیما نبرده ام که افسرنگهبان را، دست به کمر زده و پاها ازهم گشاده، درآستانه در می بینم. ازقضا همان است که یک باردیگر احضارم کرده بود، سرو رو بازتیره تر و اخمو تراز آنچه دیده ام. با لحنی تند و تلخ دستور میدهد:
"آقای اعتمادزاده، بیائید بیرون".
همه بهت زده اند و خاموش. بیرون می آیم و به دنبال افسر به راه می افتم. ازدرآهنی بند می گذارم. دراطاق، افسرجوان مرا برپا نگه میدارد و خود می نشیند. طبیعی است، من زندانی و او زندانبان. ازآن گذشته، ستاره نو نواری که بردوش دارد این قدراعتبار به او میدهد، نه؟
تشرمیزند که چرا سخنرانی می کرده ام:
"اینجا زندان است آقا! به من چه شما کی هستید؟ پاتان را که ازاین درگذاشتید تو، یکی هستید مثل همه آنهای دیگر..."
و تهدید میکند که اخلال درنظم زندان چه عواقبی میتواند برایم داشته باشد.
اوه! چه تصورمی فرمایید؟ خودم البته میدانم. چیزی که هست، باید دید اخلال چیست. به هر چیزی که نمی توان همچو وصله ای چسباند. و بازهمان را که یک باردیگرگفته ام تکرار میکنم. مردی هستم نویسنده. سر و کارم با کتاب و قلم. باورکنید، عمدی درکارنیست. اینجا منم و مشتی جوان، بیشتردانشجو یا دانشگاه دیده، که سراپا شور دانستن اند و به گمان خودشان فرصتی یافته اند. می پرسند و من نمی توانم پرسش هاشان را بی پاسخ بگذارم. چیزهائی درباره ادبیات. تعجب میکنم. آخر، چه منعی می تواند باشد؟ به عقل راست نمی آید. بهتراست ما را به هم واگذارند. کنجکاوی ساده ای است. پس ازیکی دو هفته خود به خود فروکش می کند...
ما دراین گفتگوئیم که همهمه ای از راهرو بند به گوش میرسد. جمع شده اند و مشت به در می کوبند. با افسرنگهبان کار دارند. چه می کنند؟ نگرانم. و افسرشاید بیش ازمن. ساعد و آرنجش را به میزتکیه داده کج نشسته است. دراندیشه است. خسته می نماید. پس ازیک دم سربرمی دارد. نمی خواهد قافیه را باخته باشد. می گوید:
"مقررات زندان، آقا، باید رعایت بشه. بفرمائید. این آخرین باره که میگم" سپس اشاره به دربند، که دیده هم نمی شود، میکند:
"این ها هم دیگر برند پی کارشان".
با تعجب نگاهش میکنم:
"رفتن شان با من نیست. گویا با شما کاردارند."
و ناگاه درمیان همهمه و فریاد زندانیان، ضربه شدیدی به درمیخورد،- مشت یا شاید لگد. افسرمی کوشد بی اعتنا باشد:
"نه. باشه یک وقت دیگر. بگید ازاینجا برند."
بزرگواری نشان می دهم:
"مضایقه ای ندارم. ولی تضمین نمی کنم که حرفم را گوش کنند."
دستپاچه می شود و رودرواسی را کنار میگذارد:
"بگید. خواهش می کنم."
- و با دستمال عرق پیشانی و پس گردنش را خشک میکند.
از در نیمه باز بند می گذرم و همانجا می ایستم. نگاه می کنم. سی چهل نفری هستند، قیافه ها برافروخته و رگهای گردن برجسته. و درآن میان، بازآقایان رسولی و نمازی که بیتابی نشان میدهند.
"بگذارید، آقا، تکلیف مان را اینجا یک سره بکنیم" چه دلیل داشت که مانع گفتگومان شد؟ و تازه، برای چه آنقدر بی ادبانه؟ انگار با یک مشت دزد و قاچاقچی و آدمکش طرفه!"
موجی عصبی در پیکرجمع می دود. رو به در به جنبش می افتند. ولی هنوز از جا کنده نشده اند. چه باید کرد؟ نمی خواهم و نباید بهانه برخوردی با پلیس بشوم. دیوانگی است. امید پشتیبانی ازهیچ جا نمی توان داشت. له مان می کنند و باز آب ازآب تکان نخواهد خورد. می گویم:
"اگرهم برای مذاکره با افسرنگهبان باشه، این ازدحام درست نیست. کار را خراب میکنه. بهتره کمی فرصت فکرکردن به خودمان بدهیم."
"نه، آقا. مگرچقدرمیشه تحمل کرد؟ مرگ یک بارگفته اند، شیون یک بار!"
اوف! بازاین حرفهای دهن پرکن بی پشتوانه!
جای چانه زدن نیست. باید راه را برحرکات نسنجیده بست.
"دوستان، این جورخودمان را تحریک نکنیم. به هیچ جا نمی رسیم. من ازتان خواهش می کنم، برگردیم به اطاقهامان. ببینیم چه راهی بهترنتیجه میده."
آقای نمازی، سیاه چرده و باریک، با موهای فلفل نمکی ریزتاب که برپس گردنش ریخته است، به خاموشی نگاهم میکند. و چه مایه سرزنش و سرخوردگی دراین نگاه است! متاسفم. راه دیگری نیست. دوستان هم تا اندازه ای پی برده اند. و به جزآقای رسولی که همچنان ازدهانش آتش می بارد، فریادهای اعتراض دیگران نیروی چندانی ندارد. سرانجام آقای نمازی رضا میدهد:
"حالا که میفرمایند، به احترام حرف ایشان می ریم. ولی مشکل مان سرجاش هست. باید به این آقایان فهماند، نمیشه با زندانی سیاسی این جور رفتار کرد."

طبق قراردیشبه، پس ازچاشت، برای فراهم کردن زمینه گفتگوئی با مقامات زندان و تنظیم موارد اعتراض، مشورت هائی با چند تن ازسرشناسان گروه های مختلف صورت می گیرد. موافقت اصولی آسان بدست می آید. اما در این که چه کسانی نماینده باشند و چه بگویند بحث به درازا می کشد. و تا به خود به جنبند، خبرمیرسد که آقایان رسولی و نمازی را "زیرهشت" برده اند. نشانه دیگری ازآن که در بیرون و درون زندان، همه را یک درد است که فلج می کند: پراکندگی درعمل. و نتیجه همان است که می توان پیش بینی کرد: پیشدستی دشمن. آقای نمازی را به مجرد می فرستند. برای یک روز. بیشتر برای چه؟ و زندگی درزندان، پس ازتب و تابی زود گذرکه پیش ازهر چیز رنگ کنجکاوی دارد، به مسیرعادی خود بازمی گردد، - شاید در برخی با طعم تلخ و گس زبونی که در مذاق جان دارند و به روی خود نمی آرند... نمیدانم! نمیدانم چه چیزاست که می لنگد. چرا کار سنجیده و سازمان یافته نمی تواند سربگیرد؟ حتی دراین مقیاس کوچک.
... جمعه زندانی سیاسی. عبوس و درخود فرو رفته، مانند بچه ای که مادرش او را با خود به مهمانی نبرده است. ملاقات نیست. و روز چه کُند میگذرد!
جوانی هم اطاق ماست که پنجمین و آخرین سال محکومیتش را میگذراند. جدی و کم گو، با چشمان آبی کمرنگ و نگاهی تند و مستقیم ازپس عینک. شاید به سرگشتگی من پی برده است. می پرسد:
"کتاب فرانسه دارم. میخواهید بخوانید؟"
"خیلی ممنون میشوم."
فرهنگ فلسفی است، چاپ شوروی. ورق میزنم و کم کم کشیده می شوم. لغت نامه و فرهنگ را من همیشه دوست داشته ام ورق بزنم. کمی یاد آوری دانسته های کهنه است، اما بسا هم چیزهای تازه که یاد می گیرم و زمینه ای برای اندیشیدن به دستم میدهد. ساعتی با کتاب سرگرمم و چند سطری هم یاد داشت برمیدارم. چند نفری به اطاق آمده اند و کنار دیوارها پشت به بسته های رختخواب نشسته اند. از پیش قراری داشته اند یا نه، نمیدانم. ولی بحث در می گیرد، آهسته و نرم، می توان گفت نامحسوس. آنقدر که تا چندی زمزمه دورش مرا از کتابی که می خوانم باز نمی دارد. با اینهمه، چیزهائی جسته گریخته به گوشم می خورد که "امروزه توده ها" نه تنها مغز، بلکه موتورانقلاب روشنفکرها هستند. هرجنبشی از آنها شروع میشه و با آنها به ثمرمیرسه."
یکی به ناباوری می گوید:
"حرف تازه ایه. میشه نمونه ای برامان بیاورید؟"
"مائو، کاسترو، چه گوارا... این ها خودشان تئوری شان را به عمل گذاشتند."
"ازاین سه تا، چه گوارا همین بوده که شما می گید. یعنی خواسته خودش حرفش را به عمل در بیاره، و میدانیم با همه صداقت و ایمانی که داشته چه به سرش آمده. حالا یا چیزی تو منطقش می لنگیده، یا این که نتوانسته حرف و عملش را با دشوارپذیری و دیرجنبی توده محروم سازگار کنه، تنگ حوصله بوده و ناچارتنها مانده. اما آن دوتای دیگردرست در جهت خواست و عمل غریزی توده ها رفته اند و درحقیقت دردریای توده ها شنا کرده با موج آن به ساحل رسیده اند. این نشان میده که موتورانقلاب- انقلاب پیروز- روشنفکر نیست و نمیتونه باشه."
ازگوشه می پرسند:
"پس کی می تونه باشه؟"
"خود به خود معلومه: توده محروم و سازمان سیاسیش".
جوانی بلند بالا و عینکی- که تا کنون دوبار بیشترندیده ام و یک پایش آسیب دیده می لنگد- با لحنی بی چون و چرا می گوید:
"درایران، توده محروم تنها دهقان ها هستند. چون که کارگرها به کل فاسد شده اند. بیمه های اجتماعی و انواع مزایا آنها را برده زیر پرچم دستگاه اکثریت نزدیک به تمامی روشنفکرها هم که حالشان معلومه. اینه که شهردیگردرانقلاب ایران سهمی نداره. کار را باید ازده شروع کرد."
"با این دهقان ها که افسون اصلاحات ارضی تو گوششان خوانده اند و بیچاره ها هم باور شان شده؟!"
اما حریف توپش پراست و میدان را خالی نمی کند:
"هوم! خیلی بگیریم، یک تکه کاغذ داده اند دستشان به اسم قباله. بگذارد در کوزه، آبش را بخوره! تا پانزده سال که به عنوان بازپرداخت قیمت زمین باید همان بهره مالکانه را بدهند. هیچ معامله ای هم که روی آن دوسه هکتارزمین نسق شان نمیتونند بکنند. دستمایه هم که ندارند. ناچارمی افتند تو قرض. حالا بانک باشه یا سلف خر و نزولخور ده، فرق نمی کنه. آخرهم زمین را ول می کنند می آند شهر، به امید کار- که نیست، دست کم برای بیشرشان نیست. یک مدت که خوب دربدری کشیدند و به حقیقت افسانه شهری پی بردند، باز رو میآرند به همان زمین که دیگرباش بیگانه شده اند. گرسنگی، نومیدی، فشارقشر بالای ده که با ژاندارم دست به دست داده مست بهرکشی شده، همه اینها زمینه عینی برای رشد انقلاب درروستاست. پس، بازمیگم راه از آن وره."
"شما حرفتان نمودارتجزیه طبقاتی دهه، که درست هم هست. خود تئوری این را میگه. این هم درسته که تجزیه طبقاتی برخورد طبقاتی را به دنبال داره. یا، همان طورکه گفتید، زمینه ای هست برای رشد انقلاب. با این حال، نمیشه فهمید چرا تحلیل تان را شما دم بریده می گذارید و به زحمتکش های شهری، به کارگرها، تعمیمش نمی دهید."
یک رگ هم درچهره پهن جوان نمی جنبد. خونسرد و مطمئن می گوید:
"گفتم. کارگرها، امتیازات مادی که دستگاه به اشان داده و بازدهن واکرده اند که بده، اخته شان کرده. آنها دیگرانقلابی نمی توانند باشند."
"ازآن حرفهاست!... پس تضاد کار و سرمایه می باید از بین رفته باشد. شما این را میگید، ها؟"
حمله سخت است و مستقیم، و می بینم که تئوریسین انقلاب دهقانی جا می خورد. یک دم می ماند و سپس به شدت انکارمی کند:
"نه. من کی گفتم؟ با بودن سرمایه، تضادش هم با کارسرجاش هست. ناگزیره. چیزی که هست، زور و نیرنگ دستگاه، با آن مختصر ریخت و پاشی که با اسم های دهن پرکن به خودش اجازه میده – مثلا سهیم شدن کارگرها درسود کارخانه،- روی این تضاد سرپوش میگذاره."
"طوری که کارگرها، به عنوان یک طبقه، دیگردست ازمبارزه می کشند... و شما این را باورمی کنید؟"
"چیزی است که داریم می بینیم."
"کاش دستگاه هم مثل شما می دید و دیگرموجبی برای این همه فشار و بگیر و ببند نمی یافت!"
گفتگوشان لحن تلخی به خود گرفته است و اینک با دوسه جمله پراکنده به سردی پایان می پذیرد. من که همه گوش بوده ام، ازخود می پرسم که این جوانان از انقلاب چه میدانند و آن را چگونه می بینند، چگونه می خواهند؟ و می ترسم که بسیاری از ایشان فریفته پندارهای خود باشند و در روز آزمون... اوه! بگذریم. هنوز کو تا آن روز!
"ای رفیقان قهرمانان!
جان در ره میهن خود بدهیم بی محابا..."

 

   

  فرمات PDF                                                                                                        بازگشت