راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

بخش 13- در 12 صفحه

یادمانده هائی از

پیوند حزب توده

ایران با انقلاب 57

علی خدائی

 

 

 67

قدیمی ترین رهبران حزب جمع شدند

 

در میان پیام های هفته پیش، یک پیام توأم با شوخی و شوخ طبعی هم بود که البته هدف ارسال کننده آن زدن نیش هم بود. ایشان با اشاره به سرمای مسکو هنگام ورود من و رفیق نامور به مسکو و کلاهی که آقای زمانی به ما داد تا بتوانیم در آن سرما از هواپیما پیاده شده و سوار اتومبیل کمیته مرکزی شویم و برویم هتل حزبی، نوشته بود: از همان توی هواپیما کلاه را گذاشتند سرتان!

در پاسخ به این کنایه و شوخ طبعی می گویم: نه! دوست عزیز، نه آنها کلاه گذار بودند و نه من کلاه قبول کن. آنها که نان را خوردند و نمکدان را شکستند، کلاه را برداشتند و بردند! من در همان هتل کمیته مرکزی کلاه زمانی را پس دادم و او هم برداشت و رفت. کسانی که من را بیش از شما می شناسند میدانند که من بخوبی حریف میدان این نوع لطیفه ها و کنایه ها هستم. البته، شاید با ظرافتی بیشتر!

من با کلاه خودم که در مسکو خریدم سوار هواپیما شدم و رفتم به جمهوری چکسلواکی. غروب به همراه رفیق نامور رسیدیم و ما را مستقیم بردند به هتل زیبای کمیته مرکزی حزب کمونیست چکسلواکی و پس از چند ساعت و رسیدن بقیه که از کشورهای مختلف و از جمله از اروپای غربی آمده بودند، سواراتوبوسی که برای رفت و برگشت به محل پلنوم در نظر گرفته شده بود راهی محل برگزاری پلنوم شدیم. پیش از حرکت به هرکدام یک بسته حاوی ساندویچ و آب معدنی هم دادند. داخل اتوبوس با چند لامپ کم نور سقفی روشن بود که آنها هم پس از حرکت اتوبوس خاموش شدند. من ردیف سوم و یا چهارم نشسته بودم. این اتوبوس دوم بود، اتوبوس و یا مینی بوس قبلی، پیش از رسیدن ما به پراگ، راهی محل پلنوم شده بود. به همین دلیل من رفقا خاوری و صفری و ژیلا سیاسی را پس از رسیدن به محل پلنوم دیدم نه در اتوبوسی که ما را به محل می برد.

در این اتوبوس، یگانه چهره آشنا برای من زنده یاد ایرج اسکندری بود که روی صندلی ردیف اول، کنار در ورودی نشسته بود و هر از گاهی هم جمله با مزه ای می گفت و یا شوخی می کرد که سکوت داخل اتوبوس را می شکست. از جمله، چند بار سر به سر زنده یاد رادمنش گذاشت که پشت سر او نشسته بود. این اولین بار بود که من رادمنش را دیدم. آشکارا مریض بود. یک پتو روی پایش انداخته بود که گاهی آن را تا زیر گلو بالا می کشید. بسیار لاغر و تکیده. درست به یاد ندارم که رفیق نوروزی کنار او نشسته بود و یا پشت سر او.

هر بار که آن اتوبوس و آن سفر و آن پلنوم را در ذهنم مرور می کنم، افسوس می خورم که چرا عمیق تر و صمیمانه تر و پرسش کننده تر، با آنها که در آن اتوبوس و آن پلنوم بودند و تنها چند سال بعد، جام زندگی همه شان یکی بعد از دیگری لبریز شد صحبت نکردم. آن سفر و آن پلنوم یک فرصت تاریخی بود. البته، فکر می کنم به نسبت دیگرانی که از نسل من بودند و در آن پلنوم شرکت کردند، من خیلی فعال تر، صمیمی تر و با احترام بسیار با رفقای نسل اول و دوم روبرو شدم. بگذریم که آنها هم زیاد حال و حوصله نداشتند. همه شان، و این بدلیل آواری بود که با یورش به حزب در ایران، بر سر حزب فرود آمده بود. همین که با آن سن و سال و حال و روز جسمی حاضر شده بودند سفر کنند و بیایند به پلنومی که قصد انتخاب رهبری جدید برای حزب را داشت، خودش یک کار تاریخی بود. بسیاری شان میدانستند که آخرین سفر حزبی و پلنوم حزبی آنهاست. از جمله رفقا رادمنش و اردشیر آوانسیان.

 

-  از فرقه دمکرات آذربایجان هم آمده بودند؟

 

بله. آنها مطابق مصوبات پلنوم و کنفرانس وحدت، یک سهمیه ثابت در کمیته مرکزی حزب داشتند و مطابق همین سهمیه هم آمده بودند. از جمله رفقا لاهرودی و اردبیلیان و از نسل دومی های فرقه هم فکر می کنم "زاهدی" آمده بود. بسیار کم حرف بودند و رأی یکدست داشتند.

پلنوم در محلی واقع در بخش "اسلواک" تشکیل شد. محلی بود شبیه یک باشگاه در یکی از استراحتگاه های تابستانی که در کشورهای سوسیالیستی و از جمله اتحاد شوروی، مردم، تقریبا مجانی، برای مرخصی تابستانی به نوبت به آنجا فرستاده می شدند. برخی از این استراحتگاهها در کشورهای مختلف سوسیالیستی لب دریا بود، برخی در کوهستان و خلاصه این که یکی از دستآوردهای بسیار خوب کشورهای سوسیالیستی همین استراحتگاه های تابستانی بود. شما می بینید که حالا در اروپای غربی برای یک سفر چند روزه به کنار دریا و یا مناطق کوهستانی در کشورهای مختلف مردم چه هزینه ای را باید تحمل کنند و با چه تبعیض ها و طبقه بندی هائی. و تازه این شامل حال آنهائی می شود که دستشان به دهانشان می رسد و برای استراحت یک هفته ای تابستان می توانند از بانک وام بگیرند و زیر بار قرض بروند، اکثریت مردم اروپای غربی، حتی چنین امکانی را هم ندارند.

بهرحال ما نیمه شب رسیدیم و اتاق هر کس را هم از پیش تعیین کرده بودند و هیچ نوع سرگردانی نداشتیم. کارها خیلی خوب سازماندهی شده بود و من اعتقاد دارم تشکیل این پلنوم و جمع کردن رفقای قدیمی از کشورهای مختلف و آوردن آنها به این پلنوم درخشان ترین برگ فعالیت حزبی خاوری است. برای اثبات نظر خودم، به همه آنها که با این نظر موافق نیستند و یا به آن پلنوم امتیازی را نمی دهند که من می دهم، توصیه می کنم مرور کنند نظرات متفاوتی را که هر یک از آن رفقا داشتند. درباره سیاست حزب، یورش به حزب، برخی اختلاف نظرها و حتی اختلافات شخصی که طبیعت زندگی تنگاتنگ در مهاجرت سیاسی است، ارزیابی های متفاوت در باره آواری که بر سر حزب فرود آمده بود و دهها مسئله دیگر. شما حساب کنید که از حزب کمونیست ایران تا نسل سوم توده ای ها که من یکی از آنها بودم، دراین پلنوم جمع شده بودند.

 

-  منظور 53 نفر است؟

 

نه تنها 53 نفر، بلکه شخصیتی مانند اردشیر آوانسیان هم به این پلنوم آمده بود که عضو حزب کمونیست ایران بود. از 53 نفر هم که شخصیت معروف و باقی مانده آن زنده یاد ایرج اسکندری بود. دو دبیر اول سابق و اسبق حزب به این پلنوم آمده بودند و دبیراول پس از آنها هم که در زندان بود و زیر شکنجه به تلویزیون کشیده شده بود. و حالا همه جمع شده بودند تا تکلیف رهبری حزب را روشن کنند و اگر قرار است بزودی از این جهان رخت بربندند، با این خیال آسوده بروند که حزب بدون رهبری نماند.

ما می توانیم منتقد برخی تصمیمات و سیاست ها باشیم، حتی می توانیم منتقد سفت و سخت برخی افراد هم باشیم، اما باید یاد بگیریم که نقد فلان سیاست و یا فلان روش، نباید باعث شود تا جنبه های مثبت آن سیاست و یا آن فرد را نبینیم. همه ما باید این را تمرین کنیم. مخصوصا از "ما" استفاده می کنم که بگویم که من هم، مثل بقیه باید همین تمرین را بکنم. ما بدلیل نداشتن و یا کم داشتن این روش و این مشی، درگذشته لطمه دیدیم. شما حساب کنید، شخص خود من، اگر آن پیشداوری هائی که از ایران با خودم به مهاجرت آورده بودم را نداشتم، چقدر می توانستم در آن پلنوم، بیش از آنچه دیدم و آموختم از رفقای قدیمی بیاموزم. و تازه، برایتان می گویم که دیگرانی از نسل من در آن پلنوم آمده بودند که اصلا به این رفقا نزدیک نشدند. از جمله به رفقای فرقه که در این گفتگوها بارها گفته ام آنها بر خلاف برخی پیشداوری های ما، رفقائی مومن به راه و فکر و سازمانشان بودند و در سالهای سخت پس از فروپاشی اتحاد شوروی هم دیدیم که آنها عمدتا بر سر عهد و پیمان خود ماندند و تابع شرایط و مد روز نشدند. درحالیکه دیدیم که در همین سالها، چگونه عده ای که در گذشته دو اسبه می تاختند، با سر فرود آمدند و از بیراهه های عجیب سر در آوردند. در آن پلنوم، شخص من هنوز متاثر از آن اطلاعات بسیار ناقص و موضع گیری دوران پیش از انقلاب بودم که نسبت به زنده یاد ایرج اسکندری و یا زنده یاد رادمنش داشتیم. و یا نسبت به فرقه دمکرات آذربایجان. در حالیکه به مرور زمان، با منطق و نقش آنها در حزب که آشنا شدم، متوجه شدم باید به حرف ها و نظرات آنها هم فکر می کردیم و نه آن که با پیشداوری ها به استقبال آنها می رفتیم. زمان بسرعت گذشت و آنها از دست رفتند، پیش از آن که امثال من به این منطقی که الان برایتان گفتم برسیم. مثلا من تازه در مهاجرت با دانش وسیع اسکندری با تاریخ باستان ایران آشنا شدم و با مطالعه کتاب "هزاره های تاریکی" تازه دانستم که او یک پا باستانشناس هم بوده است و بیهوده نبوده که در کابینه قوام السلطنه وزیر کار و هنر و پیشه شده بود!

یا آگاهی بیشتر نسبت به سابقه و دانش اتمی زنده یاد رادمنش. من، با انتشار کتاب خاطرات دکتر منتصری خواهر زاده دکتر رادمنش که اتقاقا خودم هم او را، بی ارتباط با حزب، در تهران دیده و با او مصاحبه کرده بودم، با ایمان بی تزلزل رادمنش نسبت به سوسیالیسم و اتحاد شوروی آشنا شدم و احترامم نسبت به او چندین برابر شد. این خاطرات به من آموخت که آن مرزبندی ها و دشواری های سفر از شرق به غرب چقدر بی پایه بوده است. در همین کتاب کاملا شرح داده شده که دکتر رادمنش حتی پس از برکناری از دبیر اولی حزب وقتی با علی امینی نخست وزیر شاه در سوئیس (اگر کشور را اشتباه نکرده باشم) ملاقات می کند، تابع وعده ها و وسوسه های امینی نمی شود و به لایپزیک در آلمان دمکراتیک باز می گردد. بر پایه همین فضای بسته ذهنی، در گذشته فکر می کردند هرکس در اروپای غربی و یا درامریکا عضو حزب شده، زیر پایش باندازه آن که در شرق اروپا توده ای شده سفت نیست. و ما دیدیم در جریان همین یورش به حزب چه تعداد از همین رفقای از اروپای غربی و امریکا به حزب پیوسته محکم و استوار در زندان ها ایستادند و اعدام هم شدند!

 

-  شما با دکتر منتصری در ایران، درباره رادمنش مصاحبه کرده بودید؟

 

نخیر. اول این را بگویم که دکتر هوشنگ منتصری مترجم کتاب "زردهای سرخ" است که درباره انقلاب چین است. با علی امینی هم مناسبات خوبی داشت. بعدها در دهه 1350 استاندار کرمان شد. در میان استانداران آن موقع ایران، اتفاقا آدم شریف و اهل خدمت به مردم محل هم بود. فکر می کنم در سال 1352 یا 1353 فشار آوردند که برکنارش کنند. باحتمال زیاد این فشار از جانب مظفربقائی وارد آمده بود که خود را مالک کرمان می دانست. عده ای را جلوی استانداری جمع کردند و بعد از تظاهرات به خود او هم حمله کردند. بعد از این واقعه آمد تهران که ببیند حال و اوضاع از چه قرار است. تهران بماند و یا برگردد کرمان. من آن موقع در سرویس شهرستان های کیهان کار می کردم. سردبیر کیهان هم دکتر سمسار بود و آشنائی قدیمی با دکتر منتصری داشت. به من ماموریت دادند که با او تماس گرفته و درباره وقایع مقابل استانداری با او مصاحبه کنم. من خیلی جوان بودم و زیاد سر از نفوذ مظفر بقائی رهبر حزب زحمتکشان و رابطه های پیچ در پیچش با دربار و حکومت و سفارت های انگلیس و امریکا در نمی آوردم. منتصری را در رابطه با حادثه ای که برایش در کرمان بوجود آورده بودند دیدم. در یکی از مدرن ترین و جدیدترین رستوران های بزرگ تهران که سر خیابان کالج افتتاح شده بود و اسمش هم بود "قناری". دکتر منتصری روی صندلی کنار پنجره های بلند و شیشه ای این رستوران تازه افتتاح شده نشسته بود و پیپ می کشید که من رسیدم. من آن زمان حتی از نسبت فامیلی اش با دکتر رادمنش هم خبر نداشتم. مصاحبه در چارچوب حادثه ای که برایش در کرمان پیش آمده بود انجام شد و او هم با توجه به سن و سال و جوانی من، مقداری از گذشته های سیاسی خود بدون اسم بردن از حزب و یا رادمنش صحبت کرد. در این سالهای اخیر که کتاب کوچک خاطراتش از دکتر رادمنش منتشر شد، هم با نسبت فامیلی او با رادمنش آشنا شدم و هم از مناسبات خود منتصری با دکتر علی امینی.

بهرحال این ها بحث ما نبود. بحث ما این بود که نسل ما چه پیشداوری هائی داشت و این پیشداوری ها چقدر مانع کسب اطلاعات بیشتر ما شد و هنوز هم می شود. پلنوم 18 از چند جنبه برای من یک رویداد تاریخی در زندگی سیاسی و حتی زندگی شخصی ام است. از نظر سیاسی، خب، بالاخره به سهم خودم در شکل گیری رهبری جدید و جایگزین توانستم نقش ایفاء کنم و از نظر شخصی این برای من یک رویداد بزرگ بود که توانستم امثال اردشیر آوانسیان، دکتر رادمنش، ایرج اسکندری، داوود نوروزی و چند توده ای دیگر نسل اول و دوم را ببینم. از نظر عاطفی در همان دو روزی که پلنوم دائر بود، از میان آنها که در جلسات بودند بیشترین مناسبات عاطفی را با اردشیر آوانسیان توانستم برقرار کنم. چهره ای بود بسیار دلچسب، شوخ، مومن نسبت به اعتقاداتش و بسیار هم نگران آینده حزب. این را هم بگویم که رئیس سنی پلنوم هم بود و پلنوم را او افتتاح کرد. به این دلیل که سابقه و سنش از همه آنها که در پلنوم بودند بیشتر بود. شما عکس های جوانی او را در بخش آرشیو راه توده می توانید ببینید. اما جالب است بگویم که شباهت چهره او در آن سن و سالی که من او را دیدم با این عکس های جوانی اش که در آرشیو راه توده هست، آنقدر زیاد است که می توانم بگویم آوانسیان همان بود که در عکس های جوانی اش بود. خوب، البته پیر شده بود، موهای سرش از جلو مقداری ریخته بود، قد بلند و کشیده اش کمی خم شده بود و صورتش هم چین و چروک های پیری را پیدا کرده بود، اما در مجموع چهره اش چنان تغییر نکرده بود که اگر عکس جوانی اش را دیده بودید او را نشناسید. در فاصله جلسات اغلب با هم یک گوشه ای می نشستیم و او بیشترین سئوالش در باره ایران و نسل جوان و توده ای ایران بود. خیلی برایم جالب بود که با آن سن و سال چطور پیگیر مسائل ایران است. در پایان همین پلنوم یک نامه کوتاه و چند خطی هم به رفیق نامور داده بود که من خبر نداشتم و در بازگشت از پلنوم، وقتی خبر درگذشت آوانسیان منتشر شد، آن نامه را نامور در کابل نشان من داد. نامه ای بود شبیه وصیت نامه حزبی. تمایل ندارم درباره مضمون آن نامه صحبت کنم. نه آن که فکرکنید چیز بدی درباره حزب و یا من نوشته بود. خیر، برعکس! اما چون جنبه شخصی دارد و به من باز می گردد، دوست ندارم درباره اش صحبت کنم.

دکتر اختر کامبخش خواهر کیانوری هم در این پلنوم بود، که رفتار مناسبی با او نشد. یعنی تصور کرده بودند عضو کمیته مرکزی است و دعوتش کرده بودند، اما پس از افتتاح پلنوم معلوم شد او عضو کمیته مرکزی نیست و در جلسات بعد شرکت نکرد و در اتاقش می نشست. این یکی از نواقص بسیار جدی آن پلنوم بود. بنظر من نه تنها دعوت او به پلنوم کار غلطی نبود، بلکه افراد دیگری را هم باید دعوت می کردند که عضو کمیته مرکزی نبودند اما وزن و اعتبار کافی برای شرکت دراین پلنوم را داشتند. مثل سیاوش کسرائی. من در فاصله جلسات پلنوم اغلب یا با آوانسیان یک گوشه ای نشسته و حرف می زدیم و یا به اتاق اختر خانم می رفتم و پای صحبت او می نشستم. مناسبات عاطفی بسیار محکمی بین من و او در همین دیدارها در گوشه اتاق او برقرار شد که این مناسبات تا آستانه در گذشت او هم باقی ماند. بارها در لایپزیک برای دیدار به خانه اش رفتم. درباره او بعدها بیشتر برایتان صحبت خواهم کرد. بسیار پیر شده بود و بسیار سخت راه می رفت. حتی با کمک عصا به پلنوم آمده بود. ای کاش احترامش حفظ شده و در جلسات می ماند. البته معتقدم اگر می ماند، ممکن بود در برخی لحظات و در میان برخی سخنرانی ها و طرح انتقادات مواضع تندی علیه این و آن و بویژه علیه اسکندری بگیرد و نظم جلسات بهم بریزد. از این نظر می توان با حضور نداشتن او در پلنوم موافق بود، اما این که تحقیق نکرده و نسنجیده او را دعوت کردند و سپس از شرکت در جلسات محروم ماند قابل انتقاد بود. بسیار شبیه کیانوری بود. هم از نظر شکل و شمایل و هم از نظر اخلاق.

 

-  آوانسیان پلنوم را اداره کرد؟

 

نخیر! او برای نیمساعت تا یکساعت رئیس سنی پلنوم بود و با دعوت از خاوری برای آمدن به جایگاه هیات رئیسه، عملا سکان رهبری حزب را او بدست خاوری داد. سپس انتخاب هیات رئیسه انجام شد و علاوه بر خاوری، رفیق صفری و چند نفر دیگر که فکر می کنم یکی از آنها رفیق نوروزی بود، به سمت هیات رئیسه انتخاب شدند و پشت جایگاه رفتند و پلنوم در فضائی که اندوه یورش به حزب و دستگیری ها بر آن سایه افکنده بود کارش را شروع کرد.

من به لحاظ حرفه ای خیلی دلم می خواست با زنده یاد داوود نوروزی صحبت کنم. شما می دانید که او در سالهای پیش از کودتای 28 مرداد برجسته ترین ژورنالیست حزب بود و سردبیری نشریات مختلف حزبی و از جمله ارگان مرکزی حزب را برعهده داشت و مسئول انتشارات و تبلیغات حزب بود. اما متاسفانه بسیار بیمار بود و درد استخوان داشت. خیلی کم حرف و کم حوصله بود. خود من هم به توصیه خاوری درگیر مسائلی شده بودم که فرصت این نوع بهره گیری ها را از من گرفت. بابک امیرخسروی از همان شب ورود شروع کرده بود به دسته بندی و سمپاشی و انتقال بحث های کمیته برون مرزی به بقیه و شب ها تا دیر وقت اتاقش شده بود محل این نوع بحث ها و تحریکات. خاوری من را مسئول کرده بود تا حداقل، نگذارم کسانی که از ایران آمده بودند به دام این بحث ها بیفتند. همه ترس خاوری این بود که نگذارند پلنوم به مهم ترین هدف و نتیجه اش که انتخاب رهبری جدید و پیدا کردن سر برای حزب بود برسد. نگرانی که نسبت به تحرکات امیرخسروی وجود داشت عمدتا ناشی از همین مسئله بود.

ما گفتگوی بعدی را از شروع کار پلنوم ادامه می دهیم.

برعهده گرفتن اداره پلنوم 18، آن هم پس از آن یورش سنگین به حزب و شرایط بغرنج حزب و اوضاع بغرنج تر ایران درحال جنگ با عراق و حاکمیت چند لایه جمهوری اسلامی، بسیار دشوار بود و اجازه بدهید که من در اینجا، بعنوان گوشه ای از یک گزارش حزبی این را حداقل بعنوان یک شاهد بگویم که شخصا اعتقاد دارم احترامی که همه در آن پلنوم نسبت به خاوری داشتند، بخش مهمی از مشکلات را حل کرد. این که او می توانست نقش بهتری ایفاء کند یا نه و یا چه تصمیمات دیگری اگر پلنوم می گرفت احتمالا بهتر بود، همه می تواند مطرح باشد و حتی بررسی شود، اما انکار آنچه که گفتم، انصاف نیست.

 

68 -

 

هفته پر پیامی را گذراندیم. هیچ چاره ای نیست، جز این که به برخی از این پیام ها و توضیحات بپردازیم، زیرا معلوم نیست بعدها فرصتی پیش بیآید که این توضیحات به این گفتگوها اضافه شود. همچنین، دوستان و خوانندگان این گفتگو نیز لازم است ببینند که با چه دقتی به نظرات و توضیحات آنها توجه می شود.

1- یکی از رفقای بسیار گرامی و عزیز که تصور نمی کنم ضرورت داشته باشد نام او را بگویم و از 25 سال پیش تا حالا باهم در ارتباط و تبادل نظر در باره مسائل ایران و بویژه آذربایجان هستیم، هفته گذشته تلفن کرد و درباره دکتر منتصری خواهر زاده زنده یاد دکتر رادمنش که در گفتگوی قبلی به وی و ملاقات و مصاحبه با او اشاره کرده بودم این توضیحات را داد:

دکتر منتصری چند سال نیز رئیس دانشگاه تبریز بود و در جوانی عضو سازمان جوانان حزب توده ایران. یعنی سالهای پیش از کودتای 28 مرداد. بعد از آن دوران، از جمله توده ایهائی که در دستگاه دولتی جای گرفتند اما از پاک ترین افراد و کاردان ترین افراد آن دستگاه بودند، یکی هم دکتر منتصری بود. در دورانی که او رئیس دانشگاه تبریز بود، برخی دانشجویان که بعدها یا چریک شدند و یا مانند فرج سرکوهی از چهره های فعال سیاسی دانشگاه تبریز بودند  در دانشگاه تبریز تحصیل می کردند. یکبار دکتر منتصری آنها را به دفترش خواست و گفت: آرام باشید، اینقدر لازم نیست شعار بدهید و مارکسیسم مارکسیسم کنید. من هم در جوانی فعالیت سیاسی داشته ام و باندازه کافی هم تجربه دارم. آتش تند زود خاموش می شود. ما آن موقع نمی دانستیم دکتر منتصری دارای چه سوابقی است، بلکه بعدها فهمیدیم. بهرحال در زمانی که او رئیس دانشگاه تبریز بود، وضع این دانشگاه هم از نظر مدیریت و هم از نظر فضای سیاسی نسبتا خوب بود. البته در زمان او، بعضی از دانشجویان فعال سیاسی و تند مزاج فرستاده شدند به سربازی. از جمله فرج سرکوهی. زمانی که دکتر منتصری عضو کمیته مرکزی سازمان جوانان حزب توده ایران بود، دکتر رادمنش هم دبیر اول حزب توده ایران بود. کتاب او درباره دکتر رادمنش را من هم از ایران گفتم برایم فرستادند و خواندم. خوشبختانه دانسته های خودش در باره رادمنش را تا حدودی زیادی صادقانه نوشته بود. بویژه آن بخش مربوط به رد دیپلماتیک پیشنهاد دکتر امینی برای کوچ از آلمان دمکراتیک به فرانسه و اعتقاد و ایمان خلل ناپذیر رادمنش.

2-  یکی دیگر از خوانندگان این گفتگوها، نوشته است: در سال 1358، روزی که دکتر رادمنش آمد به دفتر حزب توده ایران در خیابان 16 آذر من در دفتر بودم. از صبح زود به رفقای کادر حزبی که در دفتر کار می کردند خبر دادند که مهمان مهمی می آید به دفتر. این مهمان مهم بالاخره، پس از چند ساعت انتظار و آماده باش ما آمد و رفیق کیا هم از اتاق خودش آمد به طبقه پائین برای استقبال از او. ایشان را یکی از رفقای ورزیده حزبی به دفتر آورده بود. ما که نسبتا نسل جوان بودیم مهمان را از روی چهره نمی شناختیم. رفقای قدیمی که از اتاق هایشان بیرون آمدند کاملا او را می شناختند و خیلی احترام کردند. مثل رفیق طبری و رفقای افسر که حالا از رهبران حزب شده بودند و یا جوانشیر و بقیه. رفیق کیا، ما را هم صدا کرد و گفت: ایشان رفیق رادمنش اند. خیلی لاغر و شکسته بود. رفیق کیا، همراه او در تمام قسمت های دفتر گشت و همه بخش های دفتر را نشان داد و درباره هر کدام هم توضیح داد. درست مانند یک وزیری که به نخست وزیری که برای بازدید وزارت خانه آمده باشد توضیح میدهد. رادمنش هم بدقت گوش می کرد و گاهی هم یک سئوالی درباره سوابق حزبی و یا تحصیلی می کرد. من خاطره آن روز را هیچوقت فراموش نکردم. بعد هم به همراه رفقای رهبری، همه با هم رفتند به یکی از اتاق های طبقه بالا.

در تائید این توضیحات، اطلاعات رفیق دیگری را هم اضافه می کنم که او هم برای ما نوشته است:

رفیق رادمنش علاوه بر دیدار اول، در آن چند ماهی که در ایران بود و غیر از سفر گیلان، عمدتا هم در تهران بود و با دوستان قدیمی اش ملاقات می کرد، 3 یا 4 بار دیگر هم آمد به دفتر حزب. حتی یکبار هم با اعضای دفتر که ناهار عمومی می خوردیم ناهار خورد. همه به او احترام می گذاشتند.

من فقط در تائید این پیام ها می توانم اضافه کنم که در پلنوم 18، ضمن حرف هائی که در باره انقلاب و حضور حزب در داخل کشور زده شد، یکبار هم رفیق رادمنش اشاره به همین بازدیدها کرد و در پاسخ به برخی منتقدان که خیلی تند می رفتند گفت: من نمی گویم کار ایراد نداشت، اما خودم رفتم تهران و دفتر حزب را دیدم. ایشان (کیانوری) سازماندهی خوبی بوجود آورده بود.

3- یکی دیگر از خوانندگان این گفتگوها پرسیده که آیا من پیش از پلنوم 18 هم رفیق صفری را دیده بودم؟

در پاسخ به ایشان باید بگویم که بله من او را یکبار در نیمه دوم سال 1357، فکر می کنم آبان ماه آن سال در برلین شرقی و در هتل کمیته مرکزی حزب حاکم در آلمان دمکراتیک دیدم که فکر می کنم در باره این دیدار در بخش های اولین این گفتگوها توضیحاتی داده ام. بهرحال در آن دیدار ایشان همراه با رفیق اسکندری بود. من برای گزارش وضع ایران از طرف سازمان نوید رفته بودم و رفیق کیا، روز دوم رسیدن به برلین شرقی من را بی آن که توضیحی بدهد، به یکی از اتاق های این هتل برد. وقتی وارد اتاق شدیم رفیق اسکندری و رفیق صفری آنجا نشسته بودند که البته من آنها را نمی شناختم. رفیق کیا من را بعنوان رفیقی که از ایران آمده و پیک سازمان نوید است به آنها معرفی کرد و آنها را هم به من معرفی کرد و بعد هم خطاب به من گفت: همه آن چیزهائی که دیروز به من گفتی، با جزئیات برای این رفقا تعریف کن! و بعد هم خودش، تقریبا با دلخوری از اتاق رفت بیرون. قبل از آن که در اتاق را پشت سر خودش ببندد، رفیق اسکندری به او گفت: کیا! چرا می روی؟ خودت هم باش! و کیانوری گفت: من همه این حرف ها را شنیده ام و میدانم اوضاع در داخل کشور چیه! شماها گوش کنید! و بعد هم رفت بیرون.

من نمی دانستم ماجرا چیست، بعدها فهمیدم که اختلاف بر سر تحلیل انقلاب ایران، شعار انقلاب و مخصوصا اعلام "قیام مسلحانه" بود که ظاهرا صفری و اسکندری با آن مخالف بودند و کیانوری موافق. فکر می کنم اینها را قبلا گفته باشم. بهرحال من رفیق صفری را یکبار در این ملاقات دیدم. البته آن روز او هیچ حرفی نزد. سرش پائین بود و با تسبیح ریز دانه ای که در دست داشت بازی می کرد و گوش می‌کرد به حرف های من. اما نه سئوال کرد و نه حرفی زد. طرف صحبت رفیق اسکندری بود که سرانجام هم به من که پیام آور سازمان نوید برای ضرورت اعلام "قیام مسلحانه" بودم، گفت: این (اعلام قیام مسلحانه) مثل اینست که ما آش خودمان را بخوریم، اما حلیم حاج عباس را هم بزنیم. من با سنجابی (زمان انقلاب رهبر جبهه ملی شده بود) از قدیم دوست و هم دوره تحصیلی بوده‌ام. بزودی می روم پاریس و با او صحبت می کنم.

بار دوم، رفیق صفری را در اولین خانه رفیق جوانشیر در خیابان کاخ جنوبی دیدم. این خانه ای بود که زنده یاد "رحیم" مبله 500 تومان برای رفیق جواد اجاره کرده بود. در واقع آپارتمان بزرگی بود که پیش از انقلاب یک دفتر مبله و شیک تجاری و یا اداری بود و نمی دانم رحیم (از رفقای گروه منشعب) از کجا و چطوری این خانه را به قلاب انداخته و اجاره کرده بود. خیلی آپارتمان بزرگ و شیکی بود و همه چیز هم داشت. منظورم آشپزخانه و مبل و صندلی و میز بزرگ کنفرانس و این چیزهاست. اولین جلسات هیات سیاسی در این خانه تشکیل می شد و یک روز در همان اوائل سال 58 که من و پرتوی و هاتفی با رفقا کیانوری و جوانشیر در همین خانه قرار داشتیم، وقتی رسیدیم که تازه جلسه هیات سیاسی تمام شده بود و هنوز همه نرفته بودند. رفقا جودت، اسکندری و صفری هنوز بودند. فکر می کنم رفیق جودت مسئول صورتجلسه هیات سیاسی بود و داشت آخرین مصوبات را یادداشت می کرد، که چند دقیقه بعد از رسیدن ما، با عجله آنها را تمام کرد و گذاشت داخل کیف دستی که همراهش بود و همه با هم از خانه رفتند بیرون و جلسه ما با کیانوری و جوانشیر گوشه میز چوبی و بزرگ کنفرانسی که در آن آپارتمان اجاره ای بود شروع شد. آن روزها بحث بر سر آینده سازمان نوید بود. البته این را هم بگویم که هیچ صحبتی بین هیچکدام ما با رفقا جودت، صفری و اسکندری رد و بدل نشد. آنها که فهمیده بودند ما با کیانوری و جوانشیر جلسه داریم، هیچ سئوالی نکردند. سلام و علیکی رد و بدل شد و بعد هم خداحافظی و همراه "رحیم" که مسئول آوردن و بردن رفقا بود رفتند.

بار سوم، من رفیق صفری را در محل برپائی پلنوم 18 دیدم. صبح آن شبی که رسیدیم به محل، رفیق خاوری که بین اتاق رفقا می گشت و با این و آن صحبت می کرد، آمد به اتاق من و رفیق نامور و به من گفت دنبال من بیا تا یک کسی را نشانت بدهم. با هم رفتیم و وارد یکی دیگر از اتاق ها شدیم. در این اتاق رفیق صفری ایستاده بود و ژیلا سیاسی هم پشت یک ماشین تایپ نشسته بود و متنی را تایپ می کرد. من سلام کردم. ژیلا را هم در سال 1357 در برلین دیده بودم و هم در تهران. در برلین یک روز از طرف کیانوری فرستاده شد تا من را برای دیدن شهر زیبای پوتسدام ببرد که با یکی از همان اتومبیل های کوچک و سه زمانه برد و با هم ناهار هم خوردیم. در تهران هم وقتی رفیق عموئی شد مسئول روابط عمومی حزب، دو معاون برای این شعبه در نظر گرفتند که در امور خارجی ژیلا مسئول شد و در امور داخلی من. بنابراین، هر دو را پیشتر دیده بودم. صفری بعد از سلام و علیک بسیار مختصر که بنظرم ناشی از دلهره ای بود که برای بازگشت به کمیته مرکزی و سکانداری حزب و نوع برخورد پلنوم با این مسئله داشت، به من پیشنهاد کرد که یکبار گزارش هیات سیاسی را بخوانم و اگر نظری دارم بگویم و بعد هم به ژیلا کمک کنم که گزارش هیات سیاسی را با هم تایپ کنیم. آنقدر وقت تنگ بود که نه نظری می شد داد و نه گزارش را رسیدیم تایپ کنیم. این سومین دیدار من با رفیق صفری بود. وقتی از اتاق بیرون آمدیم، پیش از آن که من سئوال کنم رفیق خاوری در توجیه بازگرداندن صفری به کمیته مرکزی- پیش از آن که پلنوم تصمیمی بگیرد- گفت: بالاخره از این رفیق کار بر می آید و ما در این شرایط به او احتیاج داریم!

من سئوالی نکرده بودم و به این توضیح هم واکنشی نشان ندادم. فقط گفتم من با صلاحدیدهای شما حرکت می کنم. بعد هم که پلنوم تشکیل شد و بقیه مسائل که برایتان خواهم گفت.

4- در باره مناسبات من در افغانستان، با رفقای شوروی پرسیده اند و همینطور در باره نامه هائی که در گفتگوهای اخیر به آنها اشاره کرده ام.

سئوال دشواری است، اما از آنجا که قرار ما بر جسارت گفتن است و نه جسارت انکار کردن، به این سئوال هم در حد مقدور و لازم پاسخ می دهم.

ببینید! در افغانستان رفقای شوروی در تمام عرصه های اداری و نظامی مشاور در کنار رفقای افغان داشتند. در هر بخش اداری و یا نظامی هم مجموعه مشاوران آن بخش، یک سر مشاور داشتند. این شکل کار و یا بهتر است بگویم شکل سازمانی اداره افغانستان در آن دوران به گونه ای بود که مثلا در کنار رئیس جمهور و رهبر حزب – رفیق کارمل- هم یک مشاور حضور داشت. یا مثلا در کنار سلطانعلی کشمند نخست وزیر و همینطور در کنار بقیه. در عرصه نظامی و امنیتی هم دقیقا همین سیستم مراعات می شد و یا بهتر است بگویم این سیستم سازمان داده شده بود. در واقع می توانم بگویم افغانستان بصورت مشترک توسط رفقای افغان و رفقای شوروی اداره می شد. بنابراین، بسیار طبیعی بود که فعالیت ما در افغانستان هم در عین حال که عمدتا در ارتباط با رفقای افغان بود، اما در عرصه هائی مانند فعالیت در نواحی مرز مشترک ایران و افغانستان، بدلیل اهمیت منطقه و حساسیت کار در آن مناطق با رفقای شوروی هم ارتباط داشتیم، که مسئول نیمروز و یا هرات، در محل با این مشاوران گاهی درتماس معمولی بودند و من هم که به هرات و یا نیمروز می رفتم، اگر لازم بود و ضرورت داشت با سرمشاوران محل ملاقات می کردم. این وضع در شهر کابل مانند مناطق مرزی نبود. یعنی رفقای توده‌ای که در برخی ارگان های دولتی افغانستان فعالیت می کردند هیچ ارتباطی با رفقای شوروی نداشتند. حالا ممکن است همدیگر را می دیدند با هم سلام علیکی هم می کردند، اما این سلام علیک صرفا بدلیل رفت و آمد و دیدن یکدیگر در فلان اداره یا در تلویزیون، یا در رادیو و یا حتی در سازمان های حزبی و یا دانشگاه کابل بود.

اما شخص من در کابل هم با سر مشاور روابط بین الملل کمیته مرکزی حزب حاکم بنام "هلسینگی" که فارسی را بسیار خوب و شیرین حرف می زد در تماس بودم و هم با سر مشاور امور مرزی و قبائل. بعضی از این مشاوران همان دیپلمات هائی بودند که بعد از یورش به حزب ما از ایران اخراج شدند و حالا مامور خدمت در افغانستان شده بودند. از جمله "آندره" که از هم دوره ای های "کوزیچکین" دیپلمات فراری سفارت اتحاد شوروی در ایران به انگلستان بود و او را خوب می شناخت. آندره که حالا شده بود سرگرد و یا سرهنگ دوم ارتش سرخ، بخش امنیت در شبکه مشاوران مستقر در مرز با ایران را برعهده داشت. خوب هم فارسی صحبت می کرد. من از زبان او اطلاعات زیادی در باره کوزیچکین و زمینه چینی های فراری دادن او قرار گرفتم که برایتان فکر می کنم گفته ام. در همین بخش، در امور بلوچستان رفیق فراموش نشدنی افغان "شیرانزی" مسئول بود که احترام عمیقی برای او قائل هستم و شنیده ام که جان سالم از دست طالبان به در برده و در استرالیاست.

بنابراین، شما متوجه اهمیت و حساسیت کار تا حدودی باید شده باشید. از هر دو طرف هیچگونه دخالتی در امور یکدیگر نمی کردیم، مگر این که در زمینه ای سئوالی مطرح بود. این چارچوب؛ یعنی عدم دخالت درامور یکدیگر چنان دقیق مراعات می شد که هر نوع نامه ای که این و آن گاهی مستقیما به این رفقا؛ یعنی رفقای شوروی می نوشتند، حالا با هر انگیزه ای و به هر بهانه ای، این نوع نامه ها را عینا دراختیار من می گذاشتند و در واقع به من بر می گرداندند تا از روی سر مسئول واحد حزب توده ایران در افغانستان کسی عمل نکند. حتی درامور رادیو زحمتکشان هم همینگونه بود. یعنی کار و فعالیت رادیوئی آنها مستقل از واحد حزبی کابل انجام می شد، اما این نوع تماس‌ها و ارتباط گیری ها فورا به من خبر داده می شد و اگر نامه ای برای رفقای شوروی می نوشتند و یا نامه نگاری می کردند، این نامه ها را به من بر می‌گرداندند. متاسفانه اغلب این نامه‌ها کم اهمیت و در ارتباط با مسائل مربوط به زندگی مشترک آنها در یک محیط کوچک و دربسته در رادیو زحمتکشان بود. اجازه بدهید من وارد این جزئیات نشوم، زیرا آنقدر اهمیت ندارد که بیش از این وقت برای آن بگذاریم. چون در دو گفتگوی اخیر اشاره به برخی نامه‌ها و آرشیو شخصی خودم کرده بودم، و درباره آنها سئوال کرده بودند، در همین حد که اشاره کردم لازم بود این نکات گفته شود.

 

-  بازگردیم به پلنوم؟

 

بله. چرا نه؟ تا اینجا هم خیلی حاشیه رفتیم. البته حاشیه ای که بنظر من لازم بود و در همین حد باید مطرح می شد تا با سیاه، روی سفید برای همه ما و حتی آیندگان بماند.

 

بسی تیر و مرداد و اردیبهشت

بیاید، که ما خاک باشیم و خشت!

 

البته وقت زیادی هم برای امروز نداریم. به چند نکته از جلسه اول پلنوم اشاره می کنم.

 

پس از رسمیت یافتن جلسه، گزارش سیاسی را که تحلیل اوضاع ایران و انقلاب بود ابتدا رفیق خاوری شروع کرد به قرائت. در حقیقت چندین بخش از گزارش هیات سیاسی پلنوم وسیع 17 با مقداری آمار و ارقام اقتصادی که تخصص رفیق صفری بود، با عجله به هم دوخته شده بود. اصل و اساس و انگیزه آن پلنوم هم تحلیل اوضاع ایران نبود. بلکه خاتمه دادن به موجودیت کمیته برون مرزی و تعیین یک هیات رهبری برای حزب و انتشار ارگان مرکزی در خارج از کشور بود. به همین دلیل، اصلا به آن گزارش چندان توجهی هم نشد. تا آنجا که بخاطر دارم و امیدوارم اشتباه نکنم، نیمی از آن گزارش را رفیق خاوری خواند، که چون خودش ننوشته بود و نوشته و جمع آوری شده توسط صفری بود، زیاد هم مسلط نخواند و بقیه اش را خود صفری خواند. خاوری عمدتا نگران آرامش جلسه بود. بهرحال رفیق اسکندری بعنوان مخالف سیاست حزب در دوران انقلاب و پس از انقلاب در جلسه شرکت کرده بود و سالها دبیراول حزب هم بود. البته بگویم که احترام خاوری را هم خیلی زیاد مراعات می کرد. یعنی همه در آن پلنوم احترام او را مراعات می کردند، حتی امیرخسروی که شب ها این و آن را تحریک می کرد تا در جلسه این و یا آن مسئله را پیش بکشند هم در جلسه رسمی سکوت می کرد. او یک سر اختلافات در کمیته برون مرزی بود و با خاوری بر سر کشیدن حزب به اروپای غربی و پافشاری خاوری برای نگهداشتن حزب در اروپای شرقی درگیر بود. من در طول آن پلنوم، تنها یک نمونه اعتراض بی‌ادبانه را به یاد دارم که مربوط است به یکی از سه عضو کمیته ایالتی آذربایجان که هر سه مشاور کمیته مرکزی شده بودند در پلنوم وسیع 17 در تهران و در جریان یورش ها به دام نیفتاده و خارج شده بودند.

 

- چه کسانی؟

 

اگر اسم دقیقشان را بخاطر داشته باشم، مهر اقدم، انورحقیقی و محمد آزادگر بودند.

 

-  کدامشان اعتراض به قول شما بی ادبانه کردند؟

 

اسامی افراد چه مسئله ای را حل می کند؟ من فقط می خواهم بگویم پلنوم در چه فضائی تشکیل شد. اسم افرادی که طی این سالهای طولانی هر کدام یا به مسیرهای دیگری رفتند و یا نظراتی اگر داشتند تعدیل کرده اند و یا بکلی از فعالیت سیاسی دست کشیده اند، جز این که موجب رنجش خاطر آنها بشود حاصلی ندارد. مخصوصا که کمکی نیست به گفتگوی ما. من می خواهم بگویم چگونه خاوری باید توازن بسیار دشوار را در آن پلنوم برقرار می کرد.

از یک طرف بابک امیرخسروی و ادعاهایش برای کمیته برون مرزی از یک طرف رفقای فرقه که مقداری گله مند بودند از این که بعد از انقلاب به ایران فراخوانده نشدند و یا خودشان نرفتند.

از یک طرف دو دبیر اول سابق و اسبق حزب که هرکدام انتقادهائی به سیاست حزب داشتند و حتی کمی هم مشکل شخصی مثلا با کیانوری داشتند.

از یک طرف نسل سوم توده‌ایها که حالا در پلنوم حاضر شده بودند. مانند خود من، یا آن رفقای آذربایجان و یا فرجاد و یا عاصمی.

از طرف دیگر، مسئله بازگرداندن صفری به کمیته مرکزی و حتی به دبیردومی حزب، درحالیکه در ایران رهبری حزب تصمیم گرفته بود او را بکلی از کمیته مرکزی کنار بگذارد.

از طرف دیگر، حضور برخی رفقای بسیار قدیمی که توقعاتی داشتند و پس از انقلاب هم به ایران رفته و فعالیت کرده بودند و حالا جان بدر برده و در پلنوم حاضر بودند. مثل رفقا فروغیان و شاندرمنی.

و از یک طرف دیگر، حفظ احترام افرادی مانند اردشیر آوانسیان .

خلاصه این که برعهده گرفتن رهبری این ارکستر، آن هم پس از آن یورش سنگین به حزب و شرایط بغرنج حزب و اوضاع بغرنج تر خود ایران درحال جنگ با عراق و حاکمیت چند لایه جمهوری اسلامی، بسیار دشوار بود و اجازه بدهید که من در اینجا، بعنوان گوشه ای از یک گزارش حزبی این را حداقل بعنوان یک شاهد بگویم. کاری بود بسیار دشوار؛ که شخصا اعتقاد دارم احترامی که همه در آن پلنوم نسبت به خاوری داشتند، این احترام بخش مهمی از مشکلات را حل کرد. این که او می توانست نقش بهتری ایفاء کند یا نه و یا چه تصمیمات دیگری اگر پلنوم می گرفت احتمالا بهتر بود، همه می تواند مطرح باشد و حتی بررسی شود، اما انکار آنچه گفتم، بویژه اگر آلوده به انتقادهای ناشی ازعملکرد وی در سالهای بعد باشد و یا آلوده به برخی دلخوری ها باشد، شرط انصاف نیست و اگر این انصاف مراعات نشود، بقیه حرف های درست هم زیر علامت سئوال می رود. هر مسئله ای را به جای خود باید طرح کرد و گفت.

می خواستم کمی که جلو رفتیم به این نکته ای که الان برایتان می گویم بپردازم اما حالا که صحبت از دشواری های اداره آن پلنوم شد، فکر می کنم بهتر باشد همینجا بگویم.

در همان جلسه اول پلنوم، آوار دیگری فرود آمد. نشست اول از ساعت 9 صبح شروع شد تا ساعت 11 صبح و قرار بود نشست دوم جلسه اول از ساعت 11 و نیم تا ساعت 1 و نیم که وقت ناهار بود تشکیل شود که تشکیل هم شد. این نشست با سخنرانی‌های رفقائی که وقت گرفته و برای بیان نظراتشان پشت میکروفن می رفتند تا ساعت 12 بصورت عادی ادامه داشت. در نشست اول، پس از رسمیت یافتن جلسه، من از هیات رئیسه اجازه خواستم تا نامه سیاوش کسرائی را خطاب به پلنوم قرائت کنم. تا آن موقع حتی به خاوری هم نگفته بودم که نامه ای از کسرائی آورده‌ام، به همین دلیل وقتی وقت خواستم تا نامه را بخوانم، با اشاره از من پرسید "چی هست"؟ یعنی مضمونش چیست! و من با علامت سر به او اطمینان خاطر دادم. نامه ای کوتاه و بسیار پر احساس در باره حزب، در باره انقلاب و درباره رفقای دستگیر شده نوشته بود و بیان نگرانی از به نتیجه نرسیدن این نشست. خطابش هم رفیق خاوری بود. شاید این نامه را هم هنوز داشته باشم. اگر گشتم و پیدا کردم میدهم که منتشر کنیم. این نامه آنقدر پر احساس نوشته شده بود که من خودم هنگام قرائت آن گریه‌ام گرفت.

 

- آن آوار نشست دوم روز اول پلنوم همین بود؟

 

خیر! من که گفتم این نامه را در نشست اول قرائت کردم. آن آوار پس از آن فرود آمد که خبر آغاز محاکمه گروه اول توده ای ها اعلام شد. ساعت 12 چکسلواکی می شد ساعت 2 بعد از ظهر ایران و شما می دانید که مهم ترین بخش خبری رادیو ایران یکی ساعت 2 بعد از ظهر و یکی هم ساعت 8 شب است. هنوز هم همینطور است. حتی در تلویزیون هم مهم ترین بخش خبری، همان بخش 8 شب است. رفیق عاصمی که آن موقع مسئول اروپا، یا خارج از کشور بود و عضو کمیته برون مرزی، یک رادیو ترانزیستوری کوچک مارک سونی همراهش داشت که خبرها را دنبال می کرد. ساعت 12 از جلسه رفت بیرون که خبرها را گوش کند. ناگهان برآشفته به سالن برگشت و اعلام کرد که همین الان رادیو جمهوری اسلامی اعلام کرد که محاکمه افسران توده ای و کیانوری امروز آغاز شد. طبیعی است که همه نظرها متوجه این خبر شد و هرکس می خواست که عاصمی جزئیات بیشتری را اگر شنیده بگوید، و او هم تکرار می کرد که رادیو جمهوری اسلامی همین را گفت. شاید شب مفصل تر بگوید.

من در پایان این پلنوم، از عاصمی خواستم که آن رادیو را به من بدهد که با خودم ببرم به افغانستان و خبرها را گوش کنم. او هم با کمال سخاوت آن را داد به من. برای من برخی یادگاری ها و یا برخی علائم و نشانه ها، جاودانه در ذهنم می ماند. من آن رادیو را با خودم بردم و هر بار که آن را نگاه کردم و یا باز کردم که خبر گوش کنم به یاد آن جلسه پلنوم و اعلام محاکمه گروه اول افسران توده ای و کیانوری و بحث های پلنوم پس از اعلام این خبر می افتادم. برایتان می گویم که این رادیو را سالها نگهداشتم، تا این که درجریان زندگی در دوران تقاضای پناهندگی در آلمان، یک نیمه شب، عده ای که حالا معروف شده اند به "نئو نازی ها" به هایم پناهندگی ما در خارج از یک شهری در بخش شرقی آلمان بنام "سویکائو"  حمله کردند و آن را آتش زدند. متاسفانه من هنگام فرار از پنجره اتاق این هایم و رفتن روی بام و از آنجا گریختن به شهر، این رادیو را نتوانستم با خودم بردارم و در اتاق ماند و سوخت. روزنامه محلی که عکس این هایم سوخته را فردای آن شب منتشر کرد را دارم. حدود 10 سال این رادیو در دو نوبت 2 بعد از ظهر و 8 شب روشن می شد و من هر بار به یاد آن روز، اعلام آغاز محاکمه کیانوری و افسران توده ای می افتادم. زیاد تعجب نکنید. هرکس یک عادت هائی دارد. بعضی ها این عادت های خود را میدانند و برخی نمی دانند. برخی که میدانند آن ها را میگویند و برخی نمی گویند.

با اعلام این خبر، اولا جلسه در اندوه فرو رفت، برخی منتقدان کیانوری مانند اسکندری هم کوتاه آمدند و خاوری از فرصت استفاده کرده، برای حفظ تعادل و آرامش بیشتر جلسه پیشنهاد یک بیانیه مطبوعاتی در باره محاکمه گروه اول توده ایها را کرد. پلنوم تائید کرد و خود خاوری، با هوشیاری کامل، با توجه به جبهه‌ای که اسکندری درانتقاد به کیانوری داشت و با نظرات من نسبت به کیانوری هم آشنا بود، رفیق اسکندری را برای تدوین این بیانیه پیشنهاد کرد. رفیق اسکندری خواست از خود رفع مسئولیت کند و گفت که زیاد در امور داخل ایران وارد نیست و خاوری هم خطاب به پلنوم گفت پیشنهاد می کنم یکنفر هم از نسل جوان با رفیق اسکندری برای تدوین این اطلاعیه همکاری کند و فورا هم من را بعنوان پیشنهاد خودش مطرح کرد که پلنوم تائید کرد. به این ترتیب، من و رفیق اسکندری از جلسه خارج شدیم تا اطلاعیه را تهیه کنیم.

من یکی از درس های بزرگ زندگی حرفه ای و سیاسی ام را در جریان تدوین همین اطلاعیه، از رفیق اسکندری گرفتم که برایتان خواهم گفت.

 

69-

 

ابتدا بگویم که در کارزار ضد راه توده و علیه شخص من، بصورت مسخره ای پخش کرده اند که من را در یورش دوم گرفته بودند. البته امیدوارم شرایطی بزودی فراهم شود که مطالب دقیق و جالبی در ارتباط با این شایعه و بطور کلی جزئیات یورش اول و دوم و بحث ها و نتیجه گیری های رهبری حزب در داخل زندان فاش شود تا قضاوت کنید که طراحان این نوع حرف ها چقدر ساده لوح اند و یا آنقدر کینه توز که یادشان می رود حکومت ساده لوح نیست. آن هم آنقدر ساده لوح که امثال من را در یورش دوم بگیرند و فورا هم با زنده یاد جوانشیر روبرو کنند و بعد هم رها کنند! و بعد، در بازجوئی ها پدر یک تعداد دستگیر شده را در آورند که بگویند و حتی حدس بزنند فلانی کجا می تواند پنهان شده باشد؟

اشاره ام به کتاب خاطرات هوشنگ اسدی است که در آنجا می نویسند بازجوها کتکش می زدند و می گفتند بگو خدائی کجا می تواند پنهان شده باشد!

پشت این حرف ها این هدف آشکار قرار دارد که راه توده را فلج کنند و اگر بتوانند از دور خارج سازند. اکنون دیگر همه میدانیم که در آن دورانی که آیت الله منتظری توانسته بود نماینده خود را در زندان  اوین مستقر کند و فضای زندان را تغییر بدهد، برای دورانی 13 عضو هیات سیاسی و دبیران حزبی، از جمله رفقا جوانشیر و کیانوری در یک اتاق با هم بوده اند و نه تنها تمام مسائل مربوط به یورش را بررسی کرده اند، بلکه در حد موضع گیری واحد در برابر حاکمیت وقت جمهوری اسلامی و مخالفت با شعار سرنگونی جمهوری اسلامی که از درون کنفرانس ملی در آمد اقدام کردند. تمام این مسائل روشن است و یقین داریم بتدریج منتشر هم خواهد شد. عده ای کور خوانده اند. فکر کرده اند باران آمده و همه ترک ها بسته شده است. نمیدانند که عده ای از زندان بیرون آمده اند که همه چیز را میدانند.

درباره دلیل این یورش بی امان به راه توده  شما نگاه کنید به آن همه عضو کمیته مرکزی و هیات سیاسی که در این 25 سال کنار رفته اند یا کنار گذاشته شده اند.  با بسیاری از آنها به این دلیل که ساکت یک گوشه ای نشسته اند و ناظر این وضع حزب هستند کاری ندارند و اغلب اسمشان هم فراموش شده است، اما با من و راه توده که معترض وضع کنونی حزب اند کار دارند، چرا با ما کار دارند؟ برای این که ایستادیم و از حقانیت حزب و سیاست دوران انقلاب حزب دفاع می کنیم. ایستادیم و توانسته ایم آخرین تحلیل مفصل کیانوری از انقلاب، جمهوری اسلامی، تحلیل یورش به حزب و ریشه های اختلافات در مهاجرت و همچنین  نامه کیانوری به خامنه ای را از داخل به خارج منتقل کرده و منتشر کنیم. ایستادیم و توانستیم آن مصاحبه تاریخی را در آخرین مراحل زندگی زنده یاد مریم فیروز تهیه کنیم که انتشار آن مشت محکمی بود به دهان خیلی ها و از جمله آنها که کار حزب را تمام شده فکر کرده بودند. ایستادیم و در تاریخی ترین مقاطع حوادث این سالها، درست ترین مواضع سیاسی را گرفته ایم. از جمله در انتخابات دوم خرداد، انتخابات مجلس پنجم، انتخابات 84 که همه فرصت طلبی کردند و از هاشمی در برابر احمدی نژاد در مرحله دوم انتخابات حمایت نکردند و ما با جسارت دفاع کردیم. ایستادیم و در دوران خاتمی بی وقفه به آنها که خطاب به خاتمی نامه پراکنی می کردند گفتیم: به جای نامه به خاتمی، نامه به کانون قدرت بنویسید و خاتمی را حمایت کنید. ایستادیم و در آخرین سال ریاست جمهوری خاتمی با قاطعیت اعلام کردیم و هشدار دادیم که دولت آینده یک دولت نظامی و سپاهی خواهد بود. ایستادیم و از همان ابتدای حدس و گمان ها درباره به میدان آمدن میرحسین موسوی از او دفاع و حمایت کردیم. ایستادیم و قاطعانه علیه آن کارزاری که علیه موسوی پیش از آغاز رأی گیری با اتهام دست داشتن در کشتار 1367 راه انداخته بودند موضع گرفتیم. و در بسیاری مقاطع دیگر که خیلی ها خواب بودند. ایستاده ایم و 8 سال علیه دولت احمدی نژاد و نظامی ها افشاگری کردیم، ایستاده ایم و در انتخابات 92 قاطعانه از روحانی حمایت کردیم. بنابراین، طبیعی است که با ما کار دارند و علیه ما توطئه کنند، شایعه پخش کنند. از طرف آنها که از خانه حزب رفتند و در تمام این سالها سعی کردند خانه را بر سر آنها که در خانه حزب مانده اند خراب کنند. از طرف آنها که ترک مواضع و مشی توده ای کرده اند. از طرف خیلی های دیگر و در راس همه آنها، حکومت!

ببینید! واقعیت اینست که حکومت یک پازل ناقص در اختیارش است. شاید هدف از طرح و یا دامن زدن به برخی راه توده ای سیتزی ها و خدائی ستیزی ها این باشد که پازل خودشان را کامل کنند. برخی از افرادی که با راه توده جنگ روانی می کنند، حالا کباده رهبری حزب را هم می کشند.

ببینید من 28 سال پر شدن و خالی شدن کمیته مرکزی را در مهاجرت دیده ام. آدم هائی را دیدم که در افغانستان چاپلوسانه می گفتند اگر خاوری بگوید سرت را به تیر چراغ برق بزن می زنم، و تنها یکسال و نیم بعد، تبدیل شدند به مخالفان خاوری. یا فلان فرد که یک روز کمیته داخلی درست کرد و حالا منتظر پالوده خوری با پادشاه آینده است! من بسیار دیده ام و بدلیل همین تجربه، صرفا برای دفاع از تاریخ و سیاست و مشی حزب، بدون هیچ انتظاری برای پست و مقامی که عده ای به آن علاقه دارند، محکم سر جای خودم نشسته ام و تا وقتی نفس دارم از سر جایم بلند نمی شوم! مطمئن باشید. شاید تازه سر از تخم در آورده ها ندانند، اما بزرگترهایشان من را می شناسند و این را خوب میدانند. البته این هرگز به آن معنا نیست که رفقای نامه مردم را بخواهیم دور بزنیم. به هیچ وجه. با همان محکمی که درباره ادامه کار راه توده برایتان گفتم، می گویم که این جدائی زیر فشار واقعیات و تحولات جامعه ایران قطعا خاتمه می یابد. به همین دلیل ما نباید متانت خود را از دست بدهیم و در عین حال باید اگر نظری داریم را هم بگوئیم. جنگ روانی علیه ما تشدید خواهد شد. در مهاجرت گذشته مگر همین کار را نکردند؟ برای جوانشیر در آوردند که سرهنگ زیبائی شکنجه گر و چوبدست سپهبد بختیار فرماندار نظامی کودتای 28 مرداد و بنیانگذار ساواک، جوانشیر را گرفته و بعد آزاد کرده و فرستاده مسکو. هنوز دست بر نمی دارند و می گویند کیانوری جاسوس انگلیس ها بود و یا مریم فیروز جاسوس دربار شاه در حزب بود و از این دست مزخرفات. بنابراین، جنگ روانی همیشه علیه حزب و هر کس که کار می کرده بوده است. یادتان باشد که بقول معروف: هیچکس به مرده لگد نمی زند! بنابراین آماده تشدید این حملات باشید، اما وقت خودمان را صرف آن نکنیم و به کار اصلی مان برسیم.

باندازه کافی وقت ما را این بحث امروز گرفت. به هیچ وجه دنباله این بحث ها را نباید گرفت و وقت را تلف کرد. عده ای فعالیتشان در چارچوب طرح همین مسائل خلاصه می شود، اما کار ما چیز دیگری است. یعنی انتشار راه توده!  بنابراین همینجا به این بحث باید خاتمه داد و دیگر هم این نوع بحث ها را دنبال نکرد.

 

 برای مطالعه شماره های گذشته "یادمانده هائی از پیوند حزب توده ایران با انقلاب 57" می توانید به لینک های زیر مراجعه کنید:

1- http://www.rahetudeh.com/rahetude/2015/juan/509/yad%201-%2010.html

2 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2015/juan/510/yad11-20.html

 3-http://www.rahetudeh.com/rahetude/2015/juan/511/yad21-%2030.html

4 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2015/juan/512/yadmande%2031.36.html

5 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2015/juiye/513/yad37.41.html

6 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2015/juiye/514/yad41.43.html

7 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2015/juiye/515/yadmandeh.html

8 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2015/agust/516/yad.9.html

9 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2015/agust/517/yad.9.html

10 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2015/agust/517/yad.9.html

11 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2015/agust/519/yad11.html

 12 http://www.rahetudeh.com/rahetude/2015/septamber/520/yad12.html

 

 

 

        پیج فیسبوک راه توده

 

 

 

                        راه توده  521   26 شهریور  1394

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت