راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

خاطرات زندان 25 ساله کی منش در زمان شاه-2

زندان، شکنجه

و اعدام حکم تقدیر نبود

 

 

دوران کودکی و نوجوانی

 

"سید علی" که به همراه خواهر و برادر خود از یکی از روستاهای شرق گیلان به رشت آمده بود، با "خدیجه" خانم که از مهاجرین قفقاز بود و از شوهر اولش جدا شده بود، آشنا شد. طولی نکشید که رشته این آشنایی به ازدواج و زندگی مشترک "سید علی" و "خدیجه" انجامید.

من، یکی از ثمره های پیوند و زندگی مشترک "سید علی" و "خدیجه" خانم هستم. در سال 1301 شمسی در یکی از محله های شمالی شهر رشت به نام "سرخ بنده" که از محله های فقیرنشین شهر بود بدنیا آمدم. هنوز بسیار خردسال بودم که مادرم را از دست دادم. آن قدر کوچک بودم که شکل و قیافه مادرم را اصلا به یاد نمی آورم.

دوران کودکی را در حسرت آغوش گرم و دستان مهربان و نوازشگر مادر، پیش عمه ها و عموهایم سپری کردم. فقر و نداری باعث شد تا از شش سالگی پایم به محیط کار باز شود. در دکان سلمانی برادرم، در مغازه کفاشی عمویم و نانوایی شوهر عمه ام کار کردم.

خانواده عمه ام که از فئودال های گیلان بودند و دستشان به دهانشان می رسید، با پادرمیانی یکی از خویشان، مرا به نزد خود بردند. عمه ام فرزندی نداشت. بچه دار نمی شد. او مرا به مدرسه فرستاد. من در یکی دو سالی که پیش او بودم در انجام کارهای خانه یاری اش می کردم.

13 ساله بودم که چراغ عمر پدرم هم خاموش شد. عشق به درس و فراگیری و شور و اشتیاق برای ادامه تحصیل و این که اساسا نمی خواستم بیش از این سربار عمه ها و عموهایم باشم، مرا ناگزیر ساخت تا به هر کاری که پیش می آمد تن بدهم. همراه با درس، به کار در سلمانی و قنادی و به هنگام تعطیلات تابستانی مدارس، به کارهای مختلف، از جمله، تدریس خصوصی می پرداختم. از این راه می توانستم مخارج تحصیل، پوشاک و گذران زندگی خود را تامین کنم و وابستگی مالی به عمه ها و عموهایم نداشته باشم.

سرانجام در خرداد ماه سال 1323 دوره دبیرستان را در رشته طبیعی تمام کردم. در همین زمان و پس از گرفتن دیپلم، به عضویت حزب توده ایران در آمدم.

 

ورود به دانشکده افسری و

عضویت در حزب توده ایران

 

در شهریور 1323 وارد دانشکده افسری شدم. بعد از 6 ماه دانشکده افسری را ترک کرده در رشته فیزیک دانشکده علوم شروع به تحصیل کردم. در شهریور ماه 25 برای آشنایی با فرقه دمکرات آذربایجان سری به آذربایجان زدم. در فاصله سال 24 و 25 نام خانوادگی ام را از موسوی گیلانی به کی منش تغییر دادم. در سال 1326 دوباره وارد دانشکده افسری شدم. اما این بار با انگیزه سیاسی و اجتماعی. در سال 1328 با درجه ستوان دومی دانشکده افسری را به پایان رساندم.

از همان آغاز ورود دوباره به دانشکده افسری به عنوان یکی از اعضای فعال حزب در شبکه نظامی حزب توده ایران فعال شدم. در ششم شهریور 1333 دستگیر و به اعدام محکوم شدم. پس از اعدام 27 تن از رفقای افسر به همراه مرتضی کیوان، در پی تلاش های حزب و همبستگی بین المللی، رژیم من و بقیه اعضای شبکه نظامی حزب را به جوخه های اعدام نسپرد. من یکی از 47 تنی بودم که حکم اعدامم، به زندان ابد تبدیل شد.

25 سال در زندان های گوناگون بسر بردم: 12 سال در زندان قصر تهران، شش سال و اندی در دو نوبت در تبعیدگاه دژ برازجان و بیش از شش سال در زندان عادل آباد شیراز. زندان را با وفاداری به آرمان های انسانی و انقلابی حزب توده ایران گذراندم. حدود 25 سال در زندان ماندم تا به سهم خود نمادی از مبارزه مردم میهنم در برابر بیداد و دیکتاتوری باشم. سرانجام، در اوج جنبش انقلابی، در سوم آبان ماه 1357 از زندان عادل آباد شیراز آزاد شدم و به جنبش آزادیخواهانه توده های میلیونی مردم پیوستم.

مدارج حزبی را از عضویت ساده در حوزه حزبی تا هیئت سیاسی کمیته مرکزی حزب توده ایران طی کردم، ولی بزرگ ترین افتخارم سرباز ساده حزب بودن و بزرگ ترین آرزویم توده ای مردن است.

پس از کودتای 28 مرداد، بمدت 5 ماه دادیار دادگاه فوق العاده نظامی در بوشهر بودم. در این ماه ها می کوشیدم به گونه ای کار و زندگی و رفتار کنم که وابستگی سیاسی ام آشکار نشود و از مجموعه روابط و امکاناتم به سود حزب بهره برداری کنم. از این رو، اکثر افسران مقیم بوشهر فکر می کردند من افسر رکن دوم ستاد ارتش و مامور ویژه رکن دوم و فرمانداری نظامی هستم. به ویژه، حضورم در محافل شبانه روسای ادارات باعث می شد که دیگران به من به عنوان عنصر وفادار به رژیم نگاه کنند. من یگانه ستوان دومی بودم که به این جلسات راه یافته بود. این شب نشینی ها، برای من تنها پوشش نبود، بلکه حضور در محیطی بود که می توانستم خبرهای دست اول و گاه پراهمیت را به دست بیاورم و در اختیار حزب بگذرم.

فروردین 1333 همه افسران برای دیدار با خانواده های خود بوشهر را ترک کرده بودند. من دارای اختیار تام و تمام بودم. روزی فرمانده نیروی دریایی وقت، که یک سرگرد بود، به سراغم آمد و پیشنهاد کرد که به بهانه کمبود سرباز، زندانیان را به زندان و شکنجه گاه سابق انگلیسی ها منتقل کنیم و از محل فعلی، با توجه به امکانات خویش، برای خوشگذرانی ایام عید استفاده کنیم.

من به این پیشنهاد به ظاهر روی خوش نشان دادم. ولی در اولین فرصت، رابط حزبی ام را از موضوع آگاه ساختم. به او گفتم که از کانال خودشان به زندانیان بگویند که در برابر هر گونه پیشنهاد جابجایی از طرف فرمانده نیروی دریایی مقاومت کنند. آن ها می توانند عنوان کنند: ما احساس خطر می کنیم. اگر می خواهید ما را جابجا کنید، باید محل را ببینیم. گفتم حتی اگر امکان دیدار از محل جدید را هم دادند، بگویند: نه، ما حاضر نیستیم این زندان را ترک کنیم. شما فقط نعش ما را می توانید جابجا کنید.

روزی به سراغ زندانیان رفتم و موضوع جابجایی را به آن ها ابلاغ کردم. واکنش آن ها همان بود که باید می بود. یعنی: تنها نعش ما را می توانید از اینجا ببرید. بی درنگ مراتب را به سرگرد فرمانده نیروی هوائی اطلاع دادم. او پافشاری کرد و گفت که با خشونت هم شده باید آن ها را جابجا کنم. گفتم چون در حال حاضر دادستان و رئیس دادگاه در بوشهر نیستند، اگر مسئله ای پیش بیاید آن وقت دچار مشکل جدی می شویم، و او را به صبر دعوت کردم. گفتم که وقتی دادستان از سفر بازگشت، می توانیم این نقشه را عملی کنیم. پذیرفت.

گذشت تا آن که افسران به محل خدمت خود بازگشتند. سراغ دادستان رفتم. با او خصوصی مسائل را در میان گذاشتم. دادستان، که فردی مذهبی و پاکدل بود، برآشفته شد. به من تکلیف کرد که هیچ افسری حق جابجایی زندانیان سیاسی را ندارد. خبر برآشفتگی دادستان، همان روز دهان به دهان به گوش سرگرد فرمانده نیروی دریائی رسید. او که دست و پای خود را گم کرده بود، دیگر موضوع را مسکوت گذاشت. در نتیجه، زندانیان تا فرا رسیدن زمان دادگاه بدوی شان در همان زندان، که دارای امکانات رفاهی به نسبت خوبی بود، ماندند.

روزی یکی از سربازان نگهبان، مسئول روابط زندانیان سیاسی را پیش من آورد. این زندانی با من آشنا و مورد اعتماد بود. وقتی سرباز با او آمد، دیدم که اسلحه همراه ندارد. بلافاصله برای صحنه سازی، سرش داد کشیدم:

- چرا زندانی را بدون اسلحه همراهی کردی؟ اگر فرار می کرد، چه کار می کردی؟ چرا بی مسئولیتی از خود نشان می دهید؟

زندانی را به درون اتاق فراخواندم. سرباز را در بیرون اتاق به عنوان نگهبان گماشتم. در اتاق را بستم و به سوی زندانی آمدم. او را در آغوش کشیدم. با چنین صحنه سازی هایی، از جمله سربازان تصور می کردند که من آدم سختگیر و خشنی هستم و این پوشش امنیتی خوبی برای من بود.

فروردین ماه 1333 (پس از کودتا و پیش از لو رفتن سازمان نظامی حزب توده ایران) عازم جزیره خارک شدم. هدف اصلی سفر، انجام ماموریت حزبی بود: انتقال روزنامه ها، نشریات و رهنمودهای حزبی به زندانیان سیاسی.

خارک جزیره ای بود متروک. بین 3 تا 4 کیلومتر پهنا و 8 کیلومتر درازا داشت. تعداد جزیره نشینان سر به 1500 نفر می زد. ساکنان مایحتاج خود را به وسیله موتور لنج عبوری تهیه می کردند. این لنج ها چند ماه یکبار کنار جزیره لنگر می انداختند و مردم سفارشات خود را دریافت می کردند.

حدود 150 نفر زندانی سیاسی و چند زندانی عادی از شهرستان های مختلف به آنجا تبعید شده بودند. از زندانیان سیاسی سرشناس و غیر حزبی جزیره، مرحوم شمشیری (ملی مذهبی) و حاجی مانیان (ملی مذهبی) بودند.

روند گذران زندگی زندانیان تا حد زیادی مثل زندگی انسان های اولیه بود. آن ها برای خود چند تا بز داشتند. هر روز بزها را به چرا می بردند. از شیر و گوشت آن ها تغذیه می کردند. آرد می خریدند و خودشان نان می پختند. اگر خانواده ها یا دوستان زندانیان می خواستند وسایل خوراکی برای عزیزانشان بفرستند، همیشه برایشان امکان انتقال وسایل نبود. ارسالی ها، هر چه بود، در بوشهر یا آبادان می ماند، تا زمانی که یک لنج که قصد عبور از کنار جزیره را داشت، بارشان می زد و تحویل آن ها می داد.

در جزیره از دارو و دکتر خبری نبود. هوای آنجا بسیار گرم و کشنده بود. به زور سرنیزه، زندانیان را به صبحگاه و شامگاه می بردند. وضع زندگی زندانیان فوق العاده رقت بار بود.

به بهره گیری از موقعیت و رابط ام با دادستان نظامی و رئیس شهربانی، تلاش کردم که شرایط زندگی جزیره نشینان را بهتر کنم. با جلب نظر مقامات محلی، قرار بر این شد که هر 15 روز یکبار، یک موتور لنج کوچک جهت بردن آذوقه و دارو و وسایل زندانیان راهی جزیره شود. همچنین با این استدلال که «کشاندن زورکی زندانیان، آن هم با شورت  به مراسم صبحگاهی و شامگاه عین توهین به نظام است و نباید فراموش کرد که این زندانیان نظامی نیستند و اگر نظامی بودند وضع فرق می کرد»، دادستان و مسئول زندان خارک را قانع کردم و زندانیان را از یک جنگ اعصاب روزانه خلاص کردم.

یکبار با یک موتورلنج، به نام "ماهی خوار"، که جهت صید ماهی به خارک می رفت، راهی جزیره شدم. سروانی هم مرا همراهی می کرد. او ماموریت داشت که جیره زندانیان و شخص ریاست شهربانی خارک را که ستوانی بود، تحویل دهد.

در مقصد، من دیدم که به همه گفتند از کشتی پیاده شوند و وسایل و آذوقه های ارسالی را هم تحویل دادند، ولی کسی کاری به کار من ندارد. با خود فکر کردم که حالا تکلیف چیست؟ برای آن که شکی برانگیخته نشود، ساعتی در کشتی ماندم تا آن که فرماندهان و رئیس زندان به پیشوازم آمدند و با سلام و صلوات مرا برای پیاده شدن از کشتی همراهی کردند. یک دم با خودم فکر کردم اگر آن ها بدانند که ماموریت واقعی من چیست، تک تک شان چه پوستی از سرم خواهند کند.

اما بد نیست چند کلامی در باره علت پیشواز دیرهنگام برایتان بگویم. داستان از این قرار بود که وقتی فرمانده پادگان و رئیس زندان از وجود من در کشتی اطلاع پیدا می کنند، هول می شوند و به دست و پا می افتند. با خود فکر می کنند که من افسر رکن 2 ستاد ارتش هستم و ماموریت دارم که از جزیره بازدید کنم. این بود که بلافاصله فرمان می دهند که سرو وضع سربازان پاکیزه و آسایشگاهشان منظم و مرتب شود. در این رابطه به گونه ای عمل شده بود که حتی زندانیان هم به نحوی از این ماجرا با خبر شده بودند. در واقع، همه تا حدی خودشان را جمع و جور کرده و برای بازرسی آماده شده بودند. تمام تلاش ها در این راستا بود که جای ایرادی برای من باقی نماند. از کشتی که پیاده شدم یک راست رفتم به دفتر زندان. زندانیان در آنجا دورم جمع شدند. شماری پیرامون پرونده خود سئوال داشتند. شماری هم تقاضاهای خاص خود را داشتند، که من موارد را یادداشت می کردم و قول رسیدگی می دادم.

سپس رئیس زندان خود به من پیشنهاد کرد که می توانید با وضع زندانیان از نزدیک آشنا شوید و از محیط زندان نیز بازرسی به عمل آورید. با دیدن این رفتار، برایم بیش از بیش روشن می شد که امر کاملا به او مشتبه شده که من واقعا برای ماموریت به آن جا آمده ام. خود را از تک و تا نینداختم. اول از همه برای رفع هر شائبه ای، هندوانه ای زیر بغلش گذاشتم: با وجود افسر منضبطی مثل شما، بازرسی ضرورت و معنی ندارد. و در عمل از پیشنهادش استقبال کردم.

در آغاز از بخش های مربوط به زندانیان عادی بازدید کردم. زندانیان عادی خارک، تبعیدی های شهرها و شهرستان های مختلف بودند. هر یک تقاضایی داشتند. مرتب یادداشت می کردم و قول رسیدگی می دادم. در ادامه بازرسی، سرانجام به بخش زندانیان سیاسی رسیدم. این جا بارها تلاش کردم او را به بهانه های گوناگون دنبال نخود سیاه بفرستم تا با آزادی بیشتری بتوانم با زندانیان سیاسی تماس برقرار کنم و امکان اجرای ماموریت حزبی خود را فراهم آورم. در بین زندانیان سیاسی دنبال رفیقی می گشتم که گفته بودند در این زندان است و ناراحتی پا دارد. این بود که پیدا کردن او ظاهرا سخت نبود.

یکباره او را در یکی از اتاق ها دیدم. با رفیق دیگری سرگرم بازی شطرنج بود. به سراغ شان رفتم. بالای سرشان به تماشای بازی ایستادم. بعد سر حرف را باز کردم. در باره شرایط زندان، وضع سلامت جسمی و ناراحتی پایش پرسیدم. برای جلب نظرش، به ناگزیر بدون آن که دیگران متوجه شوند، چندین بار به او چشمک زدم. او مات و مبهوت و سرگشته به من نگاه می کرد. نمی توانست باور کند می تواند رابطه انسانی، سیاسی و سازمانی بین او به عنوان یک زندانی سیاسی و من به عنوان یک نماینده رژیم وجود داشته باشد. دیری نپایید که از حالت جاخوردگی بیرون آمد و دست از بازی کشید. از جا برخاست و خیلی طبیعی گفتگو کنان از اتاق بیرون رفتیم. در لابه لای حرف ها، "پارول" دادم. او گرفت. در یک موقع مناسب به دور از چشم و گوش دیگران رهنمودها و نشریات حزبی را تحویلش دادم...

لحظه ای که ماموریتم به انجام رسید، یک نفس راحت کشیدم. احساس کردم که باری سنگین از دوشم برداشته شد.

در جریان بازرسی بود که با مرحوم شمشیری برخورد کردم. با این مرد مومن و وفادار به راه و رسم مصدق آشنا شدم. می دانستم که او نسبت به سرگرد فرمانده نیروی دریایی کینه فراوان به دل دارد، چرا که این سرگرد با او سخت بدرفتاری کرده بود. در جمع رو به من کرد و گفت:من نمی دانم شما افسر رکن 2 هستی یا ضدامنیتی. هر چه می خواهی باش.

بعد با انگشت به رفقای توده ای ما اشاره کرد و گفت:این ها آدم های خیلی خوبی هستند. به من خیلی محبت کرده اند. به من سواد خواندن و نوشتن یاد دادند. الان تا حدی می توانم با خواندن و نوشتن گلیم خودم را از آب بیرون بیاورم.

از این که رفقای ما، با رفتار خوبشان روی او چنین اثر مثبتی به جا گذاشته بودند، در دلم به خود می بالیدم.

آن شب، شام را به اتفاق شمشیری و حاجی مانیان با هم خوردیم.

در مدتی که من در خارک بودم، یکبار یک نفر زندانی به سراغم آمد و گفت: می خواهم خصوصی با شما حرف بزنم.

استقبال کردم. هنوز ننشسته دیدم که ساز دیگری کوک می کند. شروع کرد به جدا کردن حساب خود از دیگر زندانیان سیاسی.

- من درست است که ظاهرا با این ها زندگی می کنم و به اتهام سیاسی دستگیر شده ام، ولی با این ها و مرام شان مخالف هستم.

بعد شروع کرد به گزارش دهی پیرامون روابط و زندگی درونی زندانیان. به ظاهر چهره موافق نشان دادم تا هر چه می خواهد بگوید. دلم از رفتار غیر اخلاقی این آدم سخت گرفت. با خودم گفتم چرا باید یک انسان خودش را این قدر خوار و کوچک کند؟ چرا باید انسان این قدر سقوط کند که علیه کسانی که همنشین و همکاسه او هستند و هیچ هیزم تری به او نفروخته اند، این گونه بدگویی و برخورد دشمنانه کند؟ در نهایت به او گفتم «حال که شما متنبه شده اید» تلاش می کنم شرایط آزادی تان  زودتر فراهم شود.

پس از جدایی از او، در ظرف چند ساعت باقی مانده از اقامتم در خارک، موفق شدم به رفقا هشدار بدهم که یک کفتر پرقیچی بین شما هست. حواستان به او باشد.

در بازگشت از سفر خارک، وقتی به آن لحظه تحویل نشریات و رهنمودهای حزبی فکر می کردم، شادی توصیف ناپذیری وجودم را فرامی گرفت. آن لحظه، لحظه خاصی در زندگی ام بود: یکی از بهترین و شیرین ترین لحظه های زندگی ام. به گونه ای احساس غرور می کردم از این که توانسته بودم پیک و پیام رسان حزب به رفقایم باشم. آن هم رفقایی که در جزیره ای پرت و دور افتاده در شرایط بسیار دشواری زندگی می کردند و ماه ها بود که از وضع حزب و جنبش و اوضاع سیاسی – اجتماعی جامعه بی خبر بودند و نمی دانستند در دنیا چه می گذرد.

با خود فکر می کردم که با انجام موفقیت آمیز این ماموریت، رفقا پی می بردند که حزب بعد از کودتا همچنان زنده و فعال است و آن ها را فراموش نکرده، آن ها از دریافت پیام حزب، امید و نیرو می گرفتند.

به بوشهر بازگشتم، اواخر فروردین 1333 دادگاه های بدوی رفقای زندانی (جز یک مورد) به پایان رسید. جهت رسیدگی به پرونده تنها مورد دادگاهی نشده و تشکیل دادگاه های تجدید نظر، به همراه زندانیان عازم شیراز شدیم.

30 زندانی را یکی از هم دوره ای های من همراهی می کرد و من هم با دادستان در ماشین جداگانه حرکت می کردم. به دشت ارژنگ رسیدیم. قرار شد آن جا نهار بخوریم. این جا هم دوره ای ام به من پیشنهاد کرد: بیا با زندانی ها با هم نهار بخوریم.

گفتم:من با توده ای ها هم سفره نمی شوم.

او از دست من عصبانی شد و رو به من گفت:من می روم با این ها غذا می خورم. باهاشون عکس می گیرم. چشمت هم کور! برو به رکن 2 هم گزارش بده!

در دل به خود می گفتم که زندگی چه بازی ها دارد! این خود دردی است که انسان نتواند با رفقایی که دوستشان دارد سر یک سفره بنشیند.

با لبخند و گونه ای رضایت درونی از رفتار این همدوره ای، او را ترک کردم و رفتم با سرهنگ و خان هم سفره شدم.

شب به شیراز رسیدیم. زندانیان را به زندان شیراز تحویل دادم. تا تشکیل دادگاه بدوی زندانی محاکمه نشده، دو روز در هفته برای سرکشی به وضع زندانیان به زندان می رفتم. هر بار نیز به طور طبیعی به وظیفه حزبی خود عمل می کردم. بیستم تیر1333ماموریت قضایی من به پایان رسید و عازم تهران شدم. در تهران، پرونده های زندانیان و گزارشات ماموریت اداری را به دست آزموده (دادستان دادگاه کودتا) و بختیار (تیمور بختیار فرماندار نظامی تهران در کودتای 28 مرداد) و گزارشات حزبی را از طریق سازمان نظامی حزب به شاخه مربوطه رد کردم.

گذشت تا این که روزی رفیق شهید وکیلی، مرا صدا کرد و گفت:از طرف کمیته مرکزی دستور رسیده، به علت این که شما ماموریت حزبی خود را به نحو احسن به انجام رسانده اید، باید مورد تشویق قرار گیرید. نظر خودتان چیست؟ چگونه شما را تشویق کنیم؟

من در پاسخ گفتم:کاری نکردم که مستلزم پاداش باشد.

او با متانت، محبت و صلابتی که همواره در برخوردهایش بود گفت:ما تصمیم گرفته ایم که مسئولیت شما را زیاد کنیم. به نظر ما این تنها و بهترین تشویق برای شماست.

با لبخندی روی موافق نشان دادم.

این برخورد مثبت خیلی برایم با ارزش بود. به من روحیه داد و برای گذشت های بیشتر در راه حزب و مردم انگیزه بخشید.

(این خاطرات مربوط به دوران پیش از لو رفتن سازمان نظامی حزب توده ایران و دستگیری افسران و درجه داران عضو این سازمان بود- ویراستار)

لینک شماره گذشته:

1 - https://www.rahetudeh.com/rahetude/2018/april/641/kymanesh.html

 

تلگرام راه توده:

https://telegram.me/rahetudeh

 

 

 

 

 

 

 

 

تلگرام راه توده:

https://telegram.me/rahetudeh

 

 

        پیج فیسبوک راه توده

 

 

 

                       شماره 642  راه توده -  30 فروردین ماه 1397

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت