راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

خاطرات 25 سال زندان شاه – بخش 14

دژ برازجان

تبعیدگاه شاهنشاهی

برای زندانیان سیاسی

"تقی کی منش"

  

 

جشن نوروز در زندان

 

در سال‌های ۱۳۳۹، ۱۳۴۰ و ۱۳۴۱ که تيموری رئيس زندان بود، در پی یک ‌رشته مذاکره نظر موافق او را جلب کرديم که در سه روز اول فروردين عيد را به همراه بچه‌های خردسال رفقای زندانی در داخل زندان جشن بگيريم.  

طی آن سه سال بچه‌های زیر ۱۲ سال به درون زندان به نزد پدر يا عزيزان خود می‌آمدند و روزهای خوش و پرخاطره‌ای را می‌گذراندند.

گفتنی است که از يک هفته پيش از نوروز همه‌ی زندانيان برای برگزاری هر چه باشکوه‌تر و به‌یادماندنی‌تر اين روزها به جنب‌وجوش می‌افتادند. تهيه و تدارک غذا و پذيرايی و تدارک برنامه‌های متنوع هنری، تفريحی و فرهنگی و بازی‌های خلاق و سرگرم‌کننده برای کودکان کار ساده‌ای نبود. چون بچه‌ها در اين روزها يک صبح تا غروب را پيش ما سر می‌کردند.

مثلاً يک بار حدود ۳۰۰ کودک مهمان ما بودند. ما از چند روز قبل از عيد، تمام حياط و محوطه‌ی زندان را تميز و تزئين و به در و دیوار کاغذهای رنگی و بادکنک آويزان ‌کرديم. برنامه‌هایی که برای بچه‌ها پیش‌بینی شدند، از اين قرار بودند:

بعد از  استقبال گرم و پرشور از بچه‌ها، در حدود ساعت ده صبح به مهمان‌های کوچولوی خود آب‌میوه، ميوه يا شیرکاکائو می‌داديم. تا ظهر برنامه‌ی حاجی‌فیروز يا نمایشنامه‌های کوتاه اجرا می‌شد. برخی بچه‌ها خودشان داوطلب بودند حاجی‌فیروز بشوند يا در نمايشنامه‌ بازی کنند. آنها نیز به میدان می‌آمدند و به بازی گرفته می‌شدند. بعد موزيک به راه می‌افتاد و همه  وسط حياط می‌ریختند و بساط رقص و آواز گرم می‌شد.

بعد از صرف ناهار، وقت استراحت یک‌ ساعته فرامی‌رسید. در پی استراحت، برنامه بیست ‌سؤالی، قرعه‌کشی، بازی‌ها و برنامه‌های تفريحی متنوع همانند الا‌کلنگ، تاب ‌بازی، پینگ‌ پنگ، رقص‌های تک‌نفره يا جمعی برگزار می‌شد.

تا غروب در حياط زندان و میان زندانيان خنده و شور و شادی و مهر و محبت موج می‌زد. موقع رفتن و خداحافظی بچه‌ها به آنها هدیه‌هایی همانند کتاب و اسباب‌بازی می‌داديم و با لبخند و دلی شاد از هم جدا می‌شديم، با این امید که بچه‌ها خاطره‌ی روزی خوب و فراموش ‌نشدنی را همراه خود به خانه‌ها ببرند.

باید بگويم که برگزاری این روزها به‌ راستی تأثیر مثبتی بر روحيه‌ی ما و کودکان می‌گذاشت. با اینکه در پایان چنین روزهایی به شدت خسته بودیم، اما از شادابی روحی احساس سرمستی می‌کرديم.

در این روزها با سازماندهی قبلی بچه‌های رفقای شهيدمان را به داخل زندان می‌آورديم و در شادی بچه‌های ديگر شريک می‌کرديم. آنها مهمان‌های ويژه‌ی ما بودند. از آنها و پدرانشان به‌ طور ويژه تجليل می‌کردیم. هنگام خداحافظی نیز آنها را با دست پر روانه‌ی خانه‌هایشان می‌کرديم: مثلاً گلدان نقره، خودنويس پارکر يا هدايای ارزشمند ديگری به همراه کتاب‌های خوب و خواندنی به آنها می‌داديم.

دو خاطره از آن روزها:

ـ  دختر یکی از رفقا هنگامی که بساط رقص بر پا شد، شروع به رقصیدن کرد و لزگی و قزاقی رقصيد.  او آن‌قدر رقصيد تا سرانجام از خستگی به زمين افتاد. زانوی او زخم برداشت. پايش را پانسمان کردم و به او گفتم:

ـ عمو جون، فکر نمی‌کنی ديگه رقص برای امروز  بس است؟

او با خنده و خوش‌رویی گفت:

ـ نه! اگر من امروز برای عموها نرقصم، پس کی برقصم!

ـ يکی از رفقايم به نام ح. ت. دو دختر و پسرش را فرستاده بود.

با شناختی که از پدر و مادر اين بچه‌ها داشتم، ترديد نداشتم که هزار بار در خانه به بچه‌ها سفارش کرده‌اند که ملاحظه مرا بکنند، با رفتارشان مرا اذيت نکنند و بچه‌های حرف‌گوش‌کنی باشند و چيزی از من نخواهند.

اما وقتی  هدایایشان را گرفتند، به هنگام خداحافظی، پسرک با صميميت و مهربانی خاصی رو به من  کرد و گفت: عمو، من يک چيز دیگر هم می‌خواهم.

او می‌خواست چیزی بیش‌تر از خواهرش داشته باشد. من يک خودکار دیگر هم به او دادم. او راضی و شاد و شنگول رفت.

وقتی او با آن احساس خشنودی رفت، من هم احساس خوشی داشتم. با خود فکر می‌کردم که اين بچه چقدر باید خود را به من نزديک احساس کرده باشد که آن طور باصفا و پاک‌دلی از من چيزی طلب کند!    

برای من که خود ازدواج نکرده بودم و فرزندی نداشتم، شرکت در تدارک و برگزاری اين روزها بسيار دلپسند بود. هميشه فکر می‌کنم آن روزها، از زمره بهترين روزهای زندگی دوره‌ی زندان من بوده‌اند.

توجه داشته باشید که ما تنها به خاطر نوع رابطه‌ای که با رؤسای زندان و زندانبان برقرار کرده بودیم، ‌توانستيم آن روزها را برگزار کنيم... و روزهایی ازآن ‌دست، در تمام طول  ۲۵ سال زندان من، از هفت هشت روز بيشتر نبوده‌اند.

 

ما و فدائيان اسلام

 

شنيده بوديم که در سال‌های گذشته، بين رفقای ما و زندانیان گروه «فدائيان اسلام» وابسته به نواب صفوی، هرچند در دو بند جداگانه به سر می‌بردند، دائماً کشمکش بوده است.

عده‌ای با صدای بلندِ اذان‌خوانی و عده‌ای ديگر با خواندن سرود انترناسيونال بند را روی سرشان می‌گذاشته‌اند. آنها هيچگونه همکاری و اتحاد عمل برای رويارويی با پليس نداشته‌اند. از‌این‌رو، پليس حداکثر بهره‌برداری را از این چند دستگی به عمل می‌آورده است.

با اين پیش‌زمینه بود که در سال 1340 ـ 1339 با شماری از وابستگان به فدائيان اسلام هم‌ زندان شديم. آنها پنج، شش نفر و افراد شاخص‌شان عبدخدائی و بهاری بودند. ما با همه‌ی آنها رابطه‌ی احترام‌آمیز داشتيم. روابط بویژه با عبدخدائی و بهاری نزدیک ‌تر و صمیمانه‌ تر بود. عبدخدائی حتی نزد من تزريقات و پانسمان فرا گرفت. در او احساس همکاری و یاری‌ رسانی به ديگران به‌گونه‌ای محسوس به چشم می‌خورد، به صورتی که در بسياری مواقع در کار تزريقات و پانسمان و نيز دندان‌پزشکی به من کمک می‌کرد.

 

رابطه با نهضت آزادی و ديگران

 

من و ديگر زندانیان توده‌ای، خلاف تعدادی انگشت ‌شمار،  بی آنکه از قبل با يک ديگر رايزنی کرده باشيم، همواره پی ‌جوی دوستی و همکاری و برقراری روابط احترام متقابل با ديگر زندانيان بوديم.

در سال ۱۳۴۲، ۱۴ تن از بازمانده‌های افسران سازمان نظامی در زندان را به برازجان تبعيد کردند. در آبان ماه ۱۳۴۴ آقايان دکتر يدالله سحابی، مهندس بازرگان، علی بابائی، مهندس سحابی، دکتر عالی، دکتر شيبانی، برادران مفيدی، بسته نگار و سيد مهدی جعفری از نهضت آزادی ايران، دو تن به نام‌های صفا و عاقلی‌زاده از هواداران خليل ملکی، دو تن به نام‌های  طاهری و وکيلی از «پانزده خردادی»ها و يک نفر از گروه الهيار صالح را به برازجان آوردند. ما در حد امکانات خود به گرمی از اين تازه‌ رسیده‌ها استقبال کرديم. بلافاصله سالخوردگان و بيماران تازه‌ واردان را در داخل اتاق‌ها و جوان‌ها را در داخل «شترخان»، که بيشتر زندانيان آنجا زندگی می‌کردند، جا دادیم.

«شترخان» همان طويله سابق شترها بود که حالا سروسامان يافته و قابل زندگی شده بود. فقط يک پرده ما را از آنها جدا می‌کرد. يک غرفه را نیز به نمازخانه تبديل کرديم. آشپزخانه را هم تقسيم کرديم که بتوانند هر جور دوست دارند برای خود غذا بپزند...

زندان برازجان درواقع کاروانسرایی بود در ۵۰ فرسخی شيراز و بوشهر. اين کاروانسرا را شخصی به نام حاجی مشير ساخته بود تا قافله‌هایی که بار و بنه از بوشهر به شيراز می‌آوردند يا بالعکس بتوانند آنجا اطراق کنند. کاروانیان شترهايشان را در شترخان جای می‌دادند و خودشان در اتاق‌های کوچک اقامت می‌کردند. نور شترخان مثل حمام‌های قديم از بالای سقف تأمین می‌شد.

بختيار و نصيری بعد از دستگيری افسران سازمان نظامی حزب از اين محل بازديد کردند و تصميم گرفتند آنجا را به زندان افسران توده‌ای تبديل کنند. آنها سرانجام با هزینه حدود چهار ميليون تومان محوطه را به پنج - شش حياط 30 در 10 متر تقسیم کردند. بهداری و حمام ساختند، آب لوله‌کشی و برق آوردند، اما در نهایت به خاطر یک‌ رشته اقدامات اعتراضی از داخل و خارج موفق به اجرای نقشه خود نشدند. اين ساختمان به همان شکل ماند تا اينکه بعدها، يعنی در سال ۱۳۴۰ ـ ۱۳۳۹ اولين سری زندانيان را به آنجا بردند و در سال ۱۳۴۲ ما ۱۴ نفر را نیز به آنجا تبعيد کردند.

نه در زندان و نه درکل شهر از بهداری و پزشک و دندان‌پزشک خبری نبود. در شهر گوشت و ميوه و ارزاق عمومی بسيار کم بود. ميوه تنها برای رؤسای شهر و آنهم به‌اندازه نياز آنها از بوشهر يا شيراز وارد می‌شد. اهالی بومی و زندانيان رنگ ميوه را نمی‌دیدند. 

هوای آنجا بشدت گرم و سوزان بود. گرما از فروردین‌ماه شروع می‌شد و تا اواخر آبان ماه ادامه داشت. با نزديک شدن پایيز، هوا شرجی می‌شد. هوای گرم و شرجی به ‌راستی خفقان‌آور و آزاردهنده بود. هر هفته دست کم يکی دو بار هوا پر  از گرد و غبار می‌شد. محلی‌ها به اين گردوغبار «خاک عربستان» می‌گفتند. پرده‌ی خاک قرمز رنگ موجب می‌ شد که چشم چشم را نبيند. در اين مواقع نفس کشيدن فوق‌العاده سخت بود و مجبور بوديم دهان‌بند بزنيم. هر چند وقت یکبار هم بادی می‌آمد که در اصطلاح محلی به آن «تش باد» می‌گفتند. اين باد گرم و سوزان پوست بدن و صورت را خشک می‌کرد. به همین دلیل آدم مجبور می‌شد تند تند تن به آب بزند. من در اين روزها حداقل ۱۲ بار آبتنی می‌کردم. آنهم در چه آبی؟ چشمتان روز بد نبيند. آبی ولرم که فقط به درد آن می‌خورد که با آن عرق از تن بشوییم. دمای هوا در سايه به ۴۸ ـ ۴۷ درجه می‌رسید. 

با اینکه در اتاق دو پنکه سقفی و روميزی کار می‌کرد، دمای هوا کمتر از ۳۹ درجه نبود. امان از وقتی که برق قطع می‌شد. درواقع يک جهنم به ‌تمام‌ معنا درست می‌شد، زیرا قطع برق، به معنای قطع آب، از کار افتادن پنکه‌ها و خاموش شدن لامپ‌های درون شترخان بود. يعنی بايد در تاريکی در شترخان می‌نشستی و عرق از چهارستون بدنت روان می‌شد. در اين مواقع هر يک از ما بادبزنی به دست می‌گرفتيم و به طرف حوض کوچک حياط، که يک متر در 75 سانتي‌ متر بود، راه می‌افتادیم. گودی حوض هم يک وجب بيشتر نبود. هر کس به نوبت پايش را مدتی توی آب می‌گذاشت تا قدری خنک شود. قطع برق هر روز اتفاق می‌افتاد. تقریباً يکی دو بار در روز. گذشته از اينکه قطع برق کوتاه‌ مدت داشتیم، گاهی مواقع يک تا دو هفته برق نداشتيم.

از آنجا که آب برازجان گچ داشت لوله‌ها و موتور آب گچ می‌گرفتند و از کار می‌افتادند و برای پاک کردن گچ بايد موتور را خاموش می‌کردند. گذشته از آن، هر روز يکی دو نوبت موتورها را می‌خواباندند تا به‌ اصطلاح خنک شوند.

حشرات و جک ‌و جانور، بویژه مگس، سوسک، آنهم جور و واجور، و پروانه و موش و مارمولک در زندان و در شترخان فراوان بود، آن‌قدر زیاد که آدم باورش نمی‌شد. در شترخان گاهی موش‌ها در مقابل چشمان ما رژه می‌رفتند. موش‌ها به‌ ویژه در فصل گرما  بين شترخان و مستراح‌هایی که به شکل چاه و توالت‌های قديمی دهات درست شده بودند، رژه می‌رفتند، بيا و تماشا کن!

بيشتر مردم برازجان از اقشار زحمتکش جامعه بودند. آنها با محروميت و بيماری زندگی می‌کردند و از بیماری‌های مناطق گرمسيری، از جمله تراخم، رنج می‌بردند. در آنجا صحنه‌های دلخراشی مشاهده می‌کردیم.

زندان برازجان يک انفرادی داشت که فردی به نام احمد آهاری در آن زندانی بود. او در آن هوای تف کرده در درون سلول آن‌قدر عرق ريخت و آب بدن خود را از دست داد که مرد. شماری از زندانيان عادی نیز به خاطر وضع اسفبار حاکم بر زندان دست به خودسوزی زدند و جان باختند.

 برای دوستان تازه‌ رسیده‌ به جهنم برازجان نمازخانه‌ای برای عبادت فراهم کردیم، اما آنها می‌خواستند از نظر جا و آشپزخانه کاملاً مستقل باشند. اما این کار به دلايل مختلف شدنی نبود. آنها ابتدا فکر ‌کردند که ما انسان‌های بی‌ملاحظه‌ای هستيم و رعايت حال آنها را نمی‌کنیم. اما پیشداوری آنها با ديدن حسن نيت و احترام ما خيلی زود به دوستی و احترام دوجانبه تبدیل شد.

هنگامی که آنها مشغول عبادت بودند، همه جوره رعايت حالشان را می‌کرديم تا آرامششان به هم نخورد. در همان حال، چون می‌دانستیم که موسيقی را حرام می‌دانند و از شنیدن صدای آن خوششان نمی‌آید، با هم به شکلی به  توافق رسيديم.

بنا شد که ما سه وعده در روز هر بار يک ساعت (۱۲ ـ ۱۱ صبح، ۷ ـ ۶ و ۱۰ ـ ۹ بعدازظهر) بساط گرام و موسيقی‌مان را در شترخان پهن کنيم و در این ساعات کسانی که نمی‌خواهند موسيقی گوش کنند، به بيرون از شترخان بروند. 

بعد از چند ماه زندگی مشترک، چنان روابط خوب و دوستانه‌ای بين ما شکل گرفت که بسياری از آنها در نامه‌نگاری‌های خود از ما تعريف و تمجيد کرده بودند. يادم هست که يکی از اين دوستان از قول خانمش می‌گفت، چند جای نامه‌هایی که او دریافت کرده بود، یعنی درست آن جاهایی که به نقل مناسبات خوب ما مربوط می‌شد، سنجاق خورده بود و او این را نشانه توجه و حساسيت رژيم نسبت به روابط  حسنه ما می‌دانست.

طبیعتاً دم‌ و دستگاه زندان و سازمان امنيت انتظار نداشتند روابط دوستانه و رفيقانه‌ای بين ما شکل بگيرد. آنها دوست داشتند که ما به خاطر اختلاف فکری به جان هم بيفتيم تا  بتوانند از آب گل‌آلود به سود خود ماهی بگيرند.

دوستان دیندار ما با همه‌ی وسواس و پايبندی به مقدسات خود، در زمینه‌هایی، به ‌طور مثال بر سر تقسيم میوه‌ها و خوراکی‌های دريافتی، با ما شریک شدند. البته صادقانه بايد گفت اين نوع شراکت در میوه و غیره در اصل بيشتر به سود ما تمام می‌شد، زیرا آنها زیادتر از ما ملاقاتی داشتند و دست ‌و بال ملاقات‌ کنندگانشان نیز از نظر مالی خيلی بازتر از خانواده‌های ما بود.

برازجان و حکايت ملاقات

اکنون بد نيست بدانيد که ما در برازجان به ‌ندرت ملاقاتی داشتيم، چون هر کس که می‌خواست از تهران يا از هر نقطة دیگری از کشور به ملاقات ما بيايد، بايد حداقل ده روز برای اين کار وقت می‌گذاشت: سه روز طول می‌کشید تا از يک راه کوهستانی و پرخطر به برازجان بيايد، سه روز بايد همين راه را برمی‌گشت و سه روز هم بايد در برازجان می‌ماند. ملاقات‌کننده جدا از اینکه ده روز از کار و زندگی می‌افتاد، درعین‌حال می‌بایست مخارج سفر سنگینی را نیز تحمل کند، به‌ویژه اینکه خانواده‌های ما اغلب از نظر مادی وضع خوبی نداشتند. به اين خاطر، اگر ما سالی يک بار هم ملاقات داشتيم،  کلاهمان را می‌انداختیم بالا.

خرده‌اختلاف‌ها 

اينکه می‌گویم روابط ما با دوستان خيلی خوب و دوستانه بود، به معنای آن نبود که هیچ‌گاه مسائل خرد و ریزی بين ما به وجود نمی‌آمد و نيامد. گاهی مسئله‌ای پيش می‌آمد، اما هر دو طرف سعی می‌کرديم با حسن‌نيت و با گفت‌وگوی دوستانه آن را حل کنيم. مثلاً يک بار در يک بحث ايدئولوژيک برخوردی ميان رفيق ما يوسفی و مهندس سحابی پيش آمد و کلمات برخورنده‌ای بين آنها رد و بدل شد. در پی آن، شماری از رفقای مهندس سحابی در نظر داشتند اين مسئله را به جمع بکشانند. اما ما روی موافق نشان نداديم و گفتيم درگيری و دلخوری دونفره را نبايد به جمع کشاند. آنها دو  انسان عاقل و بالغ و با فرهنگ هستند و بايد با هم بنشينند و اختلاف خود را حل کنند.

لینک های  شماره های  گذشته:                                                                                                                                                                                                                           

1 – http://www.rahetudeh.com/rahetude/2018/april/641/kymanesh.html

2 - https://www.rahetudeh.com/rahetude/2018/april/642/kymanesh.html

3 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2018/april/643/kymanesh.html

4 - https://www.rahetudeh.com/rahetude/2018/may/644/kymanesh.html

5 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2018/may/645/kymanesh.html

6 - https://www.rahetudeh.com/rahetude/2018/may/646/kymanesh.html

7 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2018/may/647/kymanesh.html

8 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2018/jon/648/kymanesh.html

9 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2018/jon/649/zendan.html

10 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2018/jon/650/ZENDAN.htm

11 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2018/jolay/651/kymansh.html

12 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2018/jolay/652/kymansh.htm

13 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2018/jolay/653/zendan.html

 

تلگرام راه توده:

https://telegram.me/rahetudeh

 

        پیج فیسبوک راه توده

 

 

 

                       شماره 654  راه توده -  4 مرداد ماه 1397

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت