راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

سفر نامه شاملو به لس آنجلس- بخش 7

زبان شیرین شاملو

درکنار

شعر و ترجمه هایش

 

   

ماجرای طمع کردن در لعبت براقی و باقی داستان چنان که بیاید

 

چنان که تقریر شد معصومعلی یار یار – آبدار و سفره دار سفر – خفت عقل دارد و لقب خل دماغ را که بر او نهاده اند سبب همین است. چون میل مقاومت ناپذیر اکل و شرب امان نمی دهد و آرام نمی نهد و به کرات و مرات گریبانگیر می شود و در فواصل اکل و شرب نیز وسوسه ی آجیل و بستنی و قااوت و شربت و سوهان و گز انگبین و دیگر اقسام تنقلات ترش و شور و شیرین آنی راحت مان نمی گذارد ناچار قیافه ی لوس و اطوار منحوس و بیان سخیف و حضور عنیف او را متحمل می شویم تا با شیشه جات و بطری آلات و کیسه های تنقلات و زنبیل زنبیل اغذیه ی آماده به اکل (که در این دیار سنده ویچ می گویند و میرزا طویل سابق الذکر آن را تصحیف سنده پیچ می داند و الحق پری هم بی راه نرفته است) جوع ما را کارسازی کند. خلاصه این که خار عنودش را کنار گل وجود خویش نشانده ایم.

 

هر که او تاووس خواهد جور هندوستان کشد

هر که کاهو دوست دارد کود تابستان کشد.

 

ناگفته نماند که قضا را در براق آهنی که ما و بنات حرم و جماعت نوکرها را از آسمان بلاد و ممالک خراب و آباد می گذرانید و از مدینه یی به مدینه یی می برد و از قاره یی به قاره یی می رسانید فرصتی خجسته دست داد تا به حمله یی جلی دفع شر معصومعلی کنیم، چه توان کرد که بخت ناسازگار به یاری نیامد.

 

در فلکزدگی پادشاهان

 

نه هر که شاه جهان بود کامران باشد

دهن که باز کند هر چه گفت آن باشد.

به عقل گوش! مپندار شاه ناقص عقل

عزیز بی جهتی عین کودکان باشد.

که فی المثل هوسش گر چغاله بادام است

چغاله خواهد اگر آخر خزان باشد.

به "زاربروکن" سوهان قم تواند خواست

اگرچه بلده ی قم آن سر جهان باشد.

هوای گز نکند فی المثل که گوید عقل

"نکن، که مرکز گز شهر اصفهان باشد!" –

چو گز هوس کند او نیمه شب به قطب جنوب

گزانگبینش فی لافور در دهان باشد.

 

تو دود مطبخ بینی که می رود بر بام

نه، دود نیست، که آه گرسنگان باشد.

 

به هوش باش که در بارگاه استغنا*

نصیب سلطان هم قد نوکران باشد.

 

پاورقی:

(استغنا* - گویا قطعه از شاعر خودبینی میرزااستغنا نام از پارسی گویان دهلی است. آثار نهایت خبث و نمک به حرامی آن نمکدان شکن از بیت آخر قطعه به خوبی هویدا است. لعنت الله علیه!)

 

و حکایت حال و شکایت احوال از این قرار است که در آن براق، شیطانه یی فتانه یی عیاری عشوه کاری زرین مویی بی چشم و رویی به خدمت ما گماشته بودند تا سالیان دراز بین الاقران مباهی و سربلند بماند که زمانی کوتاه کنیز ویژه ی ما بوده است.

الغرض آن مقبول خاطر لگوری پسند ما قرار گرفت و در دل به خود وعده دادیم که صباحت رخسار او را جانشین شئامت دیدار معصومعلی یاریار کنیم.

 

دیو چو بیرون رود فرشته در آید.

 

و طریق حصول مراد این بود که نخست آن صید صیادکش را به لطایف الحیل راضی کنیم و پس از آن که تیر مراد به نشانه آمد رضای خاطر سلطان بانوی اعظم را چاره سازی کنیم، که راستی را در نهایت خفت و خواری از تصور نایره ی غضبش مو می ریزیم و دهان همایون مان می چاید اگر بی جوازش آب به گلو می ریزیم. و اگر ما قبله ی عالمیم آن بی ملاطفت را حرمت قبله به هیچ نیست: بی کسب جوازش بوقلمون حلال رعیت از حلقوم ما پایین نمی رود چه رسد به بالا آمدن مال حرام از پایین ما. لیکن دریغا دریغ که تیر تقدیرمان کمان راست ناکرده به سنگ آمد: هر چه به آن پریشان موی چدن دل چراغ زدیم و دم از سلطه بر آفاق زدیم و مغلطه کردیم و خوان کرم گستردیم، هر چه انعامات نمودیم و گره از گلوی کیسه گشودیم و جواهرات سواره پیاده نیاز فرمودیم صبیحه ی بیعار را مطلب ما حالی نشد. مال را گرفت و مالی نشد. لابد کوتاهی از نوکران این بارگاه عرش اشتباه بود – از قبیل فراشان دایره ی تبلیغ و مشاوران حلقه ی تحمیق و کارگزاران وزیر دربار بی بخار – که به آن عروس هزار داماد حالی نکرده بودند باقلا به چند است و ما که محسود جهانیم، از قدرت پشت و شدت مشت و کثرت مال و حد و حدود جاه و جلال چگونه جانوری هستیم. لاجرم با عقل خام بر این لجاج تمام باقی ماند که

 

بار عامت دهیم اگر خواهی

بار خاصت نمی دهیم، میا!

 

گفتیم خوب است از قهر و غضب خاقانی خائفش کنیم. به خشم نعره زدیم: "آخر، پتیاره، ما را سلطان صاحب قران می گویند!" – در کمال بی مزگی به لسان انگریزی چیزی بلغور کرد که قاپطان بالونچی صاحب و دیلماجان درگاه و بالیوزان همراه ساعت ها جور شور کشیدند و قاموس دیدند تا بدین نتیجه ی فجیعه رسیدند که آن قبحه در پاسخ ما عرض کرده است: "به یه ورش!"

زبانش بریده باد که آبروی سلطانی را با هزاران آرزوی او بر باد داد!

حالا که صحبت براق پیش آمد و باز سوز داغ بر دل ریش آمد به قصد زدودن سنگینی بار آن ناکامی این را هم گفته باشیم که از نوشتنی های این سفر یکی پرواز ما بود از ممالک محروسه ی نمسه به قاره امریغ. اگر به موقع سر و کله ی ملا نمسه پیدا نمی شد که زیر گوش ما دعای سفر بخواند، راستش جرات جد دلاور ما خاقان مغفور هم نبود که به قبول خطر دهشت اثر نشستن در براق آهنی گردن بگذارد. از عجایب یکی این بود که برای رسیدن به امریغ سراسر ارض قطبی را از بالا طی فرمودیم. یک بار قاپطان بالونچی صاحب خبر داد هوای بیرون براق صدوپنجاه درجه زیر صفر است که حالی ما نشد فی الواقع چه مقدار است. همین قدر برای اطلاع ما گفت: - آب که در صد درجه به جوش می آید در صفر درجه یخ می زند.

فرمودیم: - یخ یخ است، دیگر صدو پنجاه درجه زیر صفرش چه یخ است؟ به همان صفر درجه بماند هم مانده است.

دیدیم از فرمایشات ما چیزی دستگیرش نمی شود، محض خفیف کردنش فرمودیم: - مردکه! عکس اش این می شود که حرارت آب جوش را که صد درجه است پنجاه درجه بالاتر ببری. فایده اش چیست؟ در همان صد درجه هم می توانی چای دم کنی. مگر نه قرمساق؟

دید از پس معلومات ما برنمی آید، سکوت کرد.

عجیب این بود که هر چه دوربین کشیدیم اسکیمویی ندیدیم. گفتند بس که کوچکند دیده نمی شوند. گفتیم باید از تخم و ترکه ی یاجوج و ماجوج بوده باشند. لابد رنگ شان زرد است و چشم هاشان مثل قوم ازبک کج – همه ی فضلای ملتزم رکاب با بهت و حیرت تصدیق و تحسین ما کردند، منجمله حکیم الممالک.

چیزمال السلطنه ی قائنی، برادر امیر شوکت که در حوالی بیرجند مشغول رایزنی است به اشاره ی محرمانه ی ما دویست لیره پیشکش کرد. خدا بدهد برکت! داریم کاری می کنیم که چاپلوس های دیگر هم به جای به به و چه چه و بارک الله چپانی مفت و مجانی سر کیسه را شل کنند. احسنت و بارک الله که برای ما مزعغرپلو و ران بوقلمون و جبه ی پوست راسو نمی شود.

 

پاره یی افاضات تاریخی که حتما یادمان باشد بدهیم به آب طلا بنویسند

 

ال ای شهر غریبی است. ابتدا و انتهایش را خدا می داند. خانه ها و دکان های خوب دارد. اگر ینگه دنیایی ها اصرار زیاد کردند که رعیت ما بشوند به خواست خداوند منان همین جا را پایتخت قرار می دهیم، چون به قولی چهار خمس کل قرتی های عالم در این شهر می نشینند. شب را در خانه ی توپچی باشی قدیمی خودمان حسین خان سرهنگ مهمان بودیم. عیالش فهمیده خاتون پذیرایی خوب به قاعده کرد. سر کیف آمدیم. بخصوص که گل و ریحان خیلی خوب تربیه کرده بود. هوس صدور معلومات فرمودیم، فقط مانده بودیم مردد که به نثر بفرماییم یا به نظم.

این حسین خان سرهنگ ما ابدا ذوق نظم و نثر ندارد. هنرش به در کردن توپ افطار و سحر منحصر است. البته گناه از خود ما است که با جایی جنگ نداریم تا سرهنگ مان برایش توپ در کند. این است که همین می ماند توپ افطار و سحر. (خاطرمان بماند در بازگشت امر بفرماییم شب ها در میدان مشق دسته ی موزیکانچی بزند و صاحبمنصب ها برای رفع بیکاری با افراد فوج خودشان مشاعره کنند).

باری سرهنگ که هیچ ذوق معلومات ندارد اجازه خواست جام جهان نما عرض بدهد. اجازه فرمودیم. چند ساعتی به سیاحت این جعبه بگذشت. الحق جعبه ی جادو که گفته اند همین است. معلوم خاطر ما نشد که آن همه زن و مرد و عساکر سواره و پیاده و انواع حوش بری و کوه و صحرا و جنگل و دریا را چه طور در آن جا داده اند. گفتند اصلش همان جام جم است که در زمان های ما قبل تاریخ ضحاک تازی به سمسار یهودی فروخته بود.

سه ساعت به دسته مانده جوانک جعلنقی بی کسب اجازه به حضور انور آمد که اراجیف غریب عرض می کرد در باب کنسطیطوسیون و این که رعیت باید عدالتخانه داشته باشد و مبالغی یاوه های دیگر. طوری که به کلی سر رفتیم و پاک از کوره در رفتیم. فرمودیم: - خودت هم نمی فهمی چه جفنگیات عرض می کنی! رعیت اگر اقبال داشت رعیت نمی شد. آن هم این رعیتی که ما می شناسیم ...

خواست برای خودنمایی دهن باز کند یا به فرمایشات ما اعتراض کند، که امر فرمودیم: - خفه! ... یک وقت تبریز شلوغ شد، محمد ولی خان تنکابنی را سپهدار لقب دادیم با توپ و عده ی زیاد به کمک عین الدوله فرستادیم. سپهدار رفت دوشادوش عین الدوله با تبریزی ها جنگ کرد. بعد از آن که به ملک خودش در تنکابن برگشت دار و دسته یی که اسم خودشان را مجاهد و انقلابی و مشروطه چی و این جور چیزها گذاشته بودند شورش کردند رشت را گرفتند یکی را فرستادند دنبال همین سپهدار که: "تشریف بیار به رشت رییس و فرمانده قوای ما شو!" – چه استقبالی هم ازش کردند، که انگار مردکه از توی قنداق مشروطه چی و دشمن خونی استبداد بوده لقب سپهداریش را هم از ما نگرفته قشن ما را هم به سر تبریزی ها نکشیده و اصلا هم دوش به دوش عین الدوله با ستار خان اینها نجنگیده. – حکایت غریبی بود! از نوکرهای ما هیچ کس این خبر را باور نمی کرد. می گفتند حقیقت ندارد. فقط همین خود ما یک نفر بودیم که می دانستیم واقعیت دارد و مع ذلک به ریش مشروطه و مشروطه خواه و قوای انقلابی می خندیدیم. برای مان از روز روشن تر بود که حتا اگر امرشان از پیش برود هم باز محال است مشروطه شان دم بکشد. می توانی از همین نوکرها که این جا حضور دارند بپرسی. همه را احضار کردیم، فرمودیم امروز میان شما نوکرها از عین الدوله شقی تر کسی را نداریم. محض امتحان او را صدراعظم می کنیم. رعیت را به ستوه می آورد انقلاب راه می اندازند دستخط مشروطیت می گیرند مجلس ملی ترتیب می دهند و می نشینند عقل ها شان را روی هم می ریزند شور می کنند و دوباره می روند دست همین عین الدوله را که از ظلمش سر به شورش برداشته اند می گیرند با سلام و صلوات می آرند می کنندش رئیس الوزرا! – هم کرم انقلاب رعیت خوابیده هم ما سلطنت خداداد موروثی مان را به برکت همین پلتیک خود حفظ فرموده ایم. ما مرده شما زنده، اگر همین نشد اسم مان را عوض می کنیم یک چیز بو گندویی می گذاریم که تا تاریخ تاریخ است دماغش را دو دستی بچسبد.

مردکه ی دبنگ. از همان قیافه ی بر ما مگوزیدی که گرفته بود دانستیم حلوای تنتنانی را نه آخر کار که همان ابتدای دیدار بالا می آورد.

رحیم کن کن را صدا زدیم امر فرمودیم پدر سوخته ی ناشور را پس گردنی مبسوطی بزند بیندازد بیرون.

 لینک ها ی شماره های گذشته:

 

1 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2019/jon/695/shamlo.html

 

2 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2019/jon/696/shamloo.html

 

3 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2019/jon/697/shamlu.html

 

4 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2019/jon/698/shamloo.html

 

5 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2019/jon/699/shamlo.html

 

6 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2019/jolay/701/shamloo.html

 

تلگرام راه توده:

https://telegram.me/rahetudeh

 

 

 

 

 

        پیج فیسبوک راه توده

 

 

 

                        راه توده شماره 702 - 17 مرداد ماه 1398

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت