در
ناهار خوری ما نیمکت چوبی بود که تابستانها روی آن تنها یک تکه کتان علفی
میانداختیم. تعارف کردم که بنشیند و خودم و شوهرم در پی پذیرائی برآمدیم.
دوست دیگری که همراه ما بود با خستگی زیاد خود را روی نیمکت انداخت و او
چنین میپنداشت که روی آن تشک نرمی است و اکنون پاهای خسته او را با نوازش
دربر میگیرد، ولی بدبختانه چوب سخت نوازش سرش نمی شود و او یکباره داد زد:
ای وای پدرم درآمد!
صادق
خونسرد ایستاده بود و همان طور که خوی او بود نفس را با صدای از بینی بیرون
می داد. خیلی آرام گفت:
راستی!
تا الان نمی دانستیم که پدر شما از کجایتان در میآید!
البته
این جانب از خنده به روی زمین افتاده بودم و گمان کنم تنها کسی که
نمیخندید و تند تند میپرسید "علت شادی چیست؟"
خود صادق بود
.....
|