راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

سفرنامه شاملو به لس آنجلس- بخش دهم

اندر حکایت ولایت و سلطنت و ریاست جمهوری

 

 

فصل در نقد سیاست مدن

 

امروز غروب نوکرهای ما با چند تن از علمای ینگه دنیا مجلس کرده بودند تا در باب دولت و سلطنت در این گوشه ی پرت عالم سر و گوشی آب بدهند و چیزهایی بفهمند و اخبار و اطلاعاتی کسب کنند. نیت ما این بود که ببینیم چند امتیاز از قبیل لاتاری و خط ماشین دودی و کشتی رانی و استخراج نفت و احداث لقانطه و امثال آن می توانیم به این ها بیاندازیم و به کسب چه مقدار یوفاناج از این جماعت می توانیم بکوشیم، اما آنچه از حاصل گفت و گوها به عرض ما رسید کماهوحقه سنگ روی یخ مان کرد.

سلطنت ینگه دنیا از قرار مسموع نه موهبت الاهی است نه داشتن فر شاهنشهی از واجبات آن است نه دائمی است نه موروثی. سلطان این سرزمین نه خزانه ی عامره دارد نه قدرت فائقه. نه نوکری دارد که حکومت ولایتی را به او بفروشد نه قدرت و اختیاری که عندالاقتضا رعایا را بدوشد. خلاصه چس فیل است: نه بو دارد نه خاصیت. چیز بی مصرف عجیبی است. ارواح پدرشان ما که یک قلم اهل اش نیستیم: مدینه باد به اهل مدینه ارزانی!

سلاطین حقیقی این مملکت از قرار معلوم مشتی یاردانقلی باشند که از اجله ی اجامر و اوباش اند و هر کدام شان سلطان بی تاج و تخت چیزی می باشند: یکی سلطان نفت است، یکی سلطان منسوجات است، یکی سلطان پسته شامی است، یکی سلطان کاغذ استنجا است که خاج پرست و غیر خاج پرست در مقام لولهنگ به کار می برند، یکی سلطان تنقلات است از قبیل حلوای ماماجیم جیم و آب نبات قیچی و لواشک آلو، یکی سلطان کاغذ اخبار است، یکی سلطان کباب خانه - از قبیل همان حاج مک دونالد تخم حرام و آن پالکونیک معلوم الحال - یکی سلطان البسه ی خواتین است که هر سال زنان عالم را با تنگ و گشاد و بلند و کوتاه کردن آستین و دامن و یخه ی پیراهن و پاچه ی شلوار، بی دنبک و کمانچه و تار می رقصاند. یکی سلطان رقاص خانه است یکی سلطان طرب، یکی سلطان انواع مسکرات است یکی سلطان قمارخانه و اقسام مناهی و منکرات… خلاصه، سلطان تو سلطان واقعی است در این دیار.

باری، این پاچه ورمالیده گان هر چهار سالی یک بار مجلس می کنند الدنگ بی تدبیری را پیش می اندازند که این قندیدای ما است و وجوه معتنابهی به دست او می دهند بالغ به هزارها کرور که خرج شناساندن خود به حمقا و بلهای قوم کند. بیچاره را چنان گیج و گول می کنند که به عقل اش نمی رسد آن وجوه را برداشته بگریزد و سلطنت بی اعتبار چند ساله را جلو سگ بریزد که حیف از طلا که خرج مطلا کند کسی.

نکته ی غریب تر انتخاب اشعاری است که مبنای تبلیغ و خودنمایی هر قندیدا قرار می دهند. فی المثل معلوم شد بابایی که برای تبلیغ قندیدای دوره ی دیگر شعار "حریت نسوان" را پیش آورده سلطان روسبی خانه است که چند فوج قواد دوره دیده ای متخصص دارد و چند صد عشرت خانه ی متشخص. - داکتر شل کن هایم.  Sholkonhaym ph.D حکیم را عقیده بر آن است که شعار حریت نسوان او سنجیده ترین شعار ممکن است، چرا که گرچه مفهومی به ظاهر ضعیف دارد با رونق آن کسب و کار ارتباطی بس ظریف دارد.

این شخص اصلا از یهودیان جرمانیه است که پدرش در سال های جهودکشی با خانواده به ینگه دنیا گریخته سال ها دسته جمعی جلو دهنه ی کنیسه ی بزرگ نیایارک N.Y گدایی می کرده اند تا سرانجام بر اثر حسن شهرتی که در حرفه ی جیب بری و کیف زنی به دست می آورد به مقام پدر خوانده گی گداهای ساحل شرقی انتخاب می شود و با پشت کاری عجیب به ریاست مافیها Mafia ی کل ایالات متفرقه ی امریغ می رسد. پسرش ملا یزقل شل کن هایم که در پدر نامردی گوی سبقت از همگنان ربوده، امروزه با اسم ساخته گی قیسینجر دست راست حکومت است. (در ولایت خودمان هم می گویند: " اگر طالب جاده ی امن و امان اید راهزن را راه دار کنید." این شخص و شخص دیگری که پرافسور سفکن برگ Prof. Sefkonberg نام دارد و اصلا از مردم نزدیک قطب شمالی است سال ها پیش به دست مرحوم مبرور ابن دیلاق منجم سنت شده دین حق پذیرفته اند و الحال به شیلنغ که نوعی لولهنگ باشد طهارت می کنند.

 

شرح فرمایشات اقتصادیه

 

پنداری نوکران ما برای عرض دادن همه ی حماقت ها و سفاهت ها و دله گی ها و سیئات اعمال و قبایح افعال خود در انظار خارجه، با هم گرو بسته اند. همه گی در این طریق می تازند تا در آخر کار بیرق را کدام خانه خراب بردارد. بد هم نیست: بگذار همه ی اهل عالم ببینند و بدانند ما در چه سرتویله یی گرفتاریم و به دست چه نوکرهای بی شرم و حیایی سلطنت می فرماییم!

پرافسور سفکن برگ سابل الذکر اصرار داشت گناه از خود ما است که این گونه اراذل را به خود نزدیک می کنیم و در غارت ملت شریک می کنیم. دریغا که دست مان کوتاه است و قادر نیستیم با یک فرمان قضا جریان به همان اطراف قطب تبعیدش کنیم تا خایه هایش فریز بشود. (انگریزی مان به سرعت آشکاری پیش رفت می کند. چنان که این کلمه را همین امروز آموخته ایم و بحمدالله تا حال که یک ساعت به ظهر مانده فراموش مان نشده. گویا "فریزکردن" نوعی کباب دمبلان باشد که خلاف طرز خود ما در ممالک محروسه عمل آرند: یعنی بر اثر برودت مدید، نه حرارت شدید.)

مردکه ی بی قباحت به قاعده ی لیبرتی این خطه هر یاوه یی که به فکرش می رسد بر زبان می آورد و رعایت حضرت سلطانی ما نمی کند. از خزعبلاتی که غرغره می کند یکی این است که: "اخذ خراج و مالیات بی قاعده و دریافت عوارض و خدمتانه غارت ملت است.- لابد عقل قاصرش قد نمی دهد که بفهمد ما و نوکرها و فراش ها و اهل حرم حواصیل نیستیم که باد بخوریم و کف صادر کنیم. یک آقاخان داشتیم که امام محلات بود، تف اش را هم می فروخت و پیشاب اش را هم به مزایده می گذاشت و نبریده هایی از قماش همین سفکن برگ آتش به جان گرفته هنوز که هنوز است تخم و ترکه اش را روسرشان می گذارند حلوا حلوا می کنند. حالا ما، محض آسایش رعیت، به جای فروش آب دماغ و بینی خودمان، تنها مقامات حکومتی و والی گری و این جور چیزهایی را که فقط و فقط متعلق به شخص ما و ملک طلق دربار همایون خودمان است میان نوکرهای خاصه به مزایده می گذاریم که هم صرف اش بیشتر است هم می تواند به رعیت خاطرجمعی بدهد که ما هوایش را داریم و این بی سر و پاها را تا درست و حسابی نقره داغ و خاکسترنشین نفرماییم و از دل و دماغ نیندازیم به حکومت جایی نمی فرستیم.

این از جواب اتهام "غارت ملت" او. -

فقره ی دیگر مطلب اش بابت پول بود. عرض کرد: "امین دارالضرب همایون عیار به خروار تنگ نقره می زند و ارزش پول را می کاهد."

-         الحق که حرف از این بی معنی تر نمی شود! مردکه به خیال اش معیر پول را که ضرب کردبار خر می کند می برد دور کوچه ها داد می زند: "سکه ی تازه ضرب اعلا، سیری دو پول. آتیش زدم به مالم. آی خونه دار بدو!" - کسی دم دست مان نبود که خبر کنیم اگر الاغ بندری ندیده بیاید سیاحت! والله خر دانش مند شنیده بودیم دیگر دانشمند خر ندیده بودیم. تحفه است! بی تعارف به او فرمودیم امر به خودش هم مشتبه شده: آن قدر که چفت کن برگ است سفت کن برگ نیست.

-         خواست طفره رفته به ریش نگیرد، که ما دست پیش را گرفتیم. شمشیر افلاتونی از غلاف منطق همایونی آختیم و بر او تاختیم. فرمودیم: - تو به این نادانی چه جور اکانمی Economy می دانی؟ … مزغل! آنچه ارزش دارد پول نیست. چیزی که صاحب ارزش است، نان و پشم و کشمش است. پول را، یا برای خرید به بازار می برند یا برای ارضای خاطر دل دار به کار می برند. مشتری از کاسب می پرسد: "چند پول بهای یک من قند است"، نمی پرسد: "بهای این دو قرانی چند است". - قند است که ارزان و گران می شود، سکه اگر یک تومانی است نه قران یا یازده قران نمی شود. با این سکه که می بینی به قدر دو قران کالا می خرند: تازه گیریم که عیارش کم باشد، رعیت را کجا می برند؟

-         به جقه ی خودمان قسم که انگار آب به هاون می کوفتیم. از این همه افاضات سر مویی تنبه حاصل نکرد.

       

لاابالی چه کند دفتر دانایی را؟

کور باطن چه کند عینک بینایی را؟

 

ایضا

دلدلو (دلدل جان) را اگر به مکه برند

چون بیاید دل ای دل ای باشد.

 

فقره ی دیگر عرض اش این بود که ما فهمیده و دانسته این جمع گشنه چشم آبروباخته را گرد خود جمع کرده ایم. راستی که فاضل این جور بی خبر حتا در بلده ی شریفه ی دیزه هم نوبر است. بگو نارعنا، گری به ریش بزغاله یی ات بزند! این هم شد جواب درد دل دوستانه یی که ما در خلوت پیش تو کردیم؟ - به قول سلطان بانو: "کلاغه خواست بگوید قار گفت گه!" - آخر، دبنگوز دو سرقاف! خیال کرده ای ما از پشت کوه پاتابه بسته ایم آمده ایم دارالخلاقه به تخت نشسته ایم؟… یک بار آشپز زاده یی را تربیت کردیم مقام و رتبه دادیم، حتا در عین بی غیرتی و کمال بی ناموسی خواهر تنی خودمان را… (استغفرالله! دهن آدم را باز می کنند! - حالا این فقره اش بماند.) … خلاصه دیدیم اگر آشپززاده فی الفور دست و پایش آماس نیاورده دق نکند، همین یک لقمه سلطنت را هم از دهن ما می گیرد پدرمان را پیش چشم مان می آورد می فرستدمان عتبات گدایی کنیم و به همین اش دعاگو باشیم که چشم مان را میل نکشیده یا اخته مان نکرده است. - دیگر خیر، خیر و هزار مرتبه خیر! ارواح آبجی شان دیگر گداها را می گیرند! اگر هوس بود همان یک بار بس بود.

 

مرد باید که گیرد اندر گوش

ورنوشته است پند بر دیفار.

 

به درستی که ما افعی خورده ایم تا اژدها شویم، بنگ نکشیده ایم که کله پا شویم. پس گناه از ما نیست: چون شخص شریف خود به خود خطرناک می باشد حساب ما و او از نخست پاک می باشد اما امر سلطنت و حکومت هم بی نوکر پیش نمی رود. لاجرم ان که زمره ی اوباش است و طمع اش از ما تنها محدود به جامه و آش است حق او است که زودتر در حضرت ما جا باز کند، و صد البته طبیعی است که چنین نوکری ناخنی هم به کیسه ی ملت دراز کند، که از قدیم گفته اند حمام بی عرق نمی شود رامی بی ورق.

باری سفکن برگ بی حیا با دماغ بالا پی کارش رفت و ما را با خرطوم آویزان در خلوت سلطانی به جا گذاشت. نوکرها آمدند، ما را که به حالت افسرده دیدند به جان خود ترسیدند. خواستند کاشف عمل آرند علت که مرغی بودن اوقات مبارک ما چه باشد اما دیدند آن که جرات پرسش به خود بدهد که باشد!

چون به تجربه می دانستیم از آن جماعت بی بخار گرهی گشوده نمی شود ما خود به زبان آمده فرمودیم: - گناه از خود ماست که فرومایگان را رو می دهیم و لقمه ی تلخ هم کلامی شان را فرو می دهیم اما لامحاله شما نوکران درگاه نیز بی گناه نیستید: به تشریح حقایق نمی پردازید و جهانیان را از شاه راه درک وقایع به بی راهه می اندازید. پاشا خان امبر نهاد در خیک به خاک افتاد که: - جواهیرآسا قبیله عالمنین باشماقی نین توپراقی نا جان فدا اولارام! گرگ کم خیدمتی هانسی سیکیم باجی ناحیه دن بوده باشد. (جان فدای خاک جواهرآسای کفش قبله ی عالم شوم! ببینیم کم خدمتی از ناحیه ی کدام روسبی خواهر بوده باشد؟)

فرمودیم: - دست به دلم نگذار پدرسوخته! کدام یکی تان قدم زحمت به جاده ی خدمت گذاشته اید؟ چرا امروز که سلطان موقت امریغ ما را به قلمرو سلطنت اش مهمان کرده باید ببینیم هیچ یک از نوکرانش رسالت تاریخی ما نمی دانند و تفاوت دوران ما و دوران سلطنت گذشته گان ما نمی شناسند؟ فی المثل امروز بر ما ثابت شد که حرام لقمه بی پدری چون سفکن برگ جدیدالاسلام در این خیال نازل ثمن است

که دوره ی ما هنوز دنباله ی دوره ی نادر قلوه کن است.

پاشاخان امبر نهاد در خیک عرض کرد: - جیسارت اولماسا، حله قیبله عالم نه ایچون بونو بیزیم کور کوزلری میزدن مشاهیده بیورموشدولار؟ (جسارت نباشد، حالا چرا قبله ی عالم این را از چشم های کور ما غلامان مشاهده فرموده اند)؟

بهانه در آسمان می جستیم همانا به دامان یافتیم!

به غیظ خنده فرموده دست به سلبت مردانه بردیم و غریو خدا یگانه برآوردیم که: - آها! عرض کردی "چشم"... خوب است: حالا ما به همین موضوع چشم می پردازیم که نکته ی ظریفی است برای نشان دادن تفاوت تاریخی دوره های جدید و قدیم… گیریم کجاست چشم بصیرت!

به آبدارباشی ابلاغ اراده ی همایونی صرف قلیان شد.

-----------------------------------------------------------------------------

لینکهای شماره های گذشته:

1 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2019/jon/695/shamlo.html

2 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2019/jon/696/shamloo.html

3 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2019/jon/697/shamlu.html

4 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2019/jon/698/shamloo.html

5 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2019/jon/699/shamlo.html

6 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2019/jolay/701/shamloo.html

7 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2019/jolay/702/shamloo.html

8 -http://www.rahetudeh.com/rahetude/2019/jolay/703/shamlu.html

9 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2019/agost/704/shamlu.html

 

  تلگرام راه توده:

https://telegram.me/rahetudeh

 

 

 

 

 

 

تلگرام راه توده:

https://telegram.me/rahetudeh

 

        پیج فیسبوک راه توده

 

 

 

                        راه توده شماره 705 - 7 شهریور ماه 1398

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت