راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

شاملو - 14 (بخش پایانی)

اوضاع مملکت

قاراشمیش است!

 

این آخرین بخش از کتاب "سفرنامه شاملو به لس آنجلس" است. سفر نامه ای که شاملو تلاش کرد به سبک اعتماد السلطنه که خاطرات خود از دربار ناصرالدین شاه را نوشت، خاطرات سفر خود به لس آنجلس را بنویسد. حتی کوشش بسیار کرد تا نثر 200 تا 300 سال پیش رایج در ایران و بویژه دربار شاهان را تقلید کند که نمی توان گفت در تمام کتابش در این زمینه موفق بود. خود نیز بر این مسئله واقف بود و به همین دلیل ضمن ستایش کتاب خاطرات اعتماد السلطنه، بخش هائی از آن کتاب را در ابتدای کتاب سفر نامه خود نقل کرد و آن را ستود و یادآور شد که پس از چند بار خواندن خاطرات اعتماد السلطنه حتی از انتشار خاطرات خود به تقلید از نثر وی پشیمان شد اما سرانجام بر این پشیمانی غلبه کرد.

بهر روی، ما این کتاب را که استقبال چندانی هم در ایران از آن نشد تهیه کرده و علیرغم دشوار بودن تایپ آن به دلیل لغات و اصطلاحاتی که شاملو از خود ساخته است، زحمت آن را یکی از همکاران راه توده متقبل شد که در همینجا از ایشان هم تشکر می کنیم.

 

  

بخش پایانی:

 

اوضاع مملکت قاراشمیش است

 

به طور دقیق نمی دانیم چه اتفاقاتی افتاده است. بعضی نوکرها می گویند از اطراف شنیده اند که رعایا دست از کسب و کار کشیده دکان و بازار را تخته کرده اند که آزادی می خواهیم. هر چه فکر می کنیم آزادی را می خواهند چه کار یا به کدام دردشان شفا است عقل مان قد نمی دهد. صدراعظم نامرد در مختصر جوابی که به تلغراف تند و تیز ما عرض کرده و در آن ما را در کمال نمک به حرامی "شاه مخلوع" خوانده، تهدید نموده است که چنانچه به خاک کشور خودمان پا بگذاریم بلافاصله دستگیر و استنطاق می شویم و عندالاقتضا به دار مکافات الصاق می شویم و در کفرآباد به خیل محاربان با خدا و رسول الحاق می شویم.

(بد نیست توضیحات این را هم گفته باشیم: اول هر چه زور زدیم بفهمیم شاه مخلوع یعنی چه معنی دارد هیچ سر در نیاوردیم. آسید حسین آمد نشست قدری فعل یفعل کرد و در نهایت گفت مخلوع صیغه ی مفعولی است و معنی اش می شود "شاه خلعت گرفته"، که نوکرها همه خندیدند گفتند برای شاه افت دارد صیغه ی مفعولی بشود و خلعت بگیرد، تا باز میرزا طویل از راه رسید و مشکل را حل کرد.) خلاصه اوضاع این طور هاست که گفتیم. پول هم نداریم و با این حال فی امان الله هم نیستیم. خلاصه هیچ چیزمان به آدم نمی برد. از هتل هم عذرمان را خواسته اند. عجالتا در جوار هتل کنار خیابان نشسته ایم. از آن همه سال سلطنت با سلطه و جبروت برای مان چه باقی مانده؟ مشتی باسمه و صندوقچه یی تیله ی شیشه یی با یک قاب عکس گوش ماهی و یک طغرا خرس ماهوتی که در کشاکش ایام یکی از چشمهایش هم افتاده… به خودمان می فرماییم: "خوشا کنج درویشی! این نیز بگذرد!" - اما دل کجا فریب این یاوه می خورد؟ - به همان خدای احد و واحد لم یلد قسم که همین الان دل مان برای یک شکم خورشت آلو اسفناج لم یولد علی اکبرخانی ضعف می رود.

وزیر دربار رفته است قاورنر صاحب را پیدا کند از او به گدایی برای اقامت موقت ما در یک گوشه ی پارک جواز مخصوص بگیرد، که تازه معلوم نیست بدهد یا نه.

آقا سید حسین را خواستیم فرمودیم برایمان یک دهن روضه ی امام غریب بخواند. به اواسط روضه رسیده بود که ناگهان سر و کله ی گزمه یی پیدا شد. گریه و بیقراری ما را که دید، سید بیچاره اولاد پیغمبر را دستبند زده اشتلم کنان با خود برد. درمانده ایم با این اوضاع چه کنیم.

 

شری که خیر ما در آن بود

 

دو ماه و چند روز زیر چادرهای کوچکی که بلدیه به دستور قاورنر صاحب به ما امانت داده بود گوشه ی یک پارک سر کردیم. از نوکرها مطلقا خبری نیست. همه گی از این امتحان آب کور نان کور بیرون آمدند. خدا به سر شاهد است اصلا نمی توانستیم باور کنیم تا این درجه نمک به حرام و بی ناموس باشند.

چیز عجیبی که تا این آخر سری ها خاطر ما را سخت مشغول کرده بود موضوع خورد و خوراک ما و بنات حرم بود. روز اول که در چادرها مستقر شدیم یقین داشتیم همین جا از گرسنه گی خواهیم مرد. اما اوائل شب داشتیم با حال زار و چشم اشکبار تک و تنها با خودمان تیله بازی می فرمودیم که ناگهان سلطان بانو چرده ی چادر را پس زد و سینی به دست وارد شد که: "شام تان را آورده ام!" - و سینی نان و مرغ بریان را جلو ما به زمین گذاشت. پرسیدیم: - جایی خرج می دادند؟

گفت: - میل کنید و چیزی نپرسید. به هر حال تا روشن شدن وضع که این جاایم، خورد و خوراک مان تامین است. فقط یک شرط دارد، آن هم این است که اصلا و ابدا کنجکاوی نکنید. مائده یی است که می رسد. خیال کنید خداوند رحمان و رحیم می فرستد، نه مگر زمانی سایه ی او بودید؟

گفتیم: - شرط سنگینی است، مونس الدوله. غیرت مان قبول نمی کند نانی را بخوریم که ندانیم از کجا می آید. گفت: - افاده ی بی جا نفرمایید. تا دیروز که وعده یی هفت رنگ جوجه ی مرغ و ماهی و پشت مازه ی شیشک و بوقلمون و کبک و تیهو، مع کباب قلوه ی آهو، می لمباندید غیرت تان را لای بغچه ته مجری قایم فرموده بودید، یا می دانستید برای هر لقمه اش چند خانوار در آستان حضرت دادار سر بی شام به زمین می گذارد؟ لاجرم دندان خاموشی به جگر فشردیم و دیگر چیزی به زبان نیاوردیم و این ترتیب ادامه یافت تا روزی جلو چادر در آفتاب نشسته بودیم که دیدیم خازن الممالک عصا زنان از دور می آید. نزدیک چادر که رسید ایستاد و زمانی سیاحت حال ما کرد. نه تعظیمی نه سلامی، نه حرفی نه کلامی. گفتیم: - نکند به نظرت آشنا آمده ایم؟

گفت: - راست اش، نمی دانم این که حالا آمده ام بهتر است یا بهتر بود قبل از این هم پرسش احوالی از شما کرده باشم. گفتیم: - باز گلی به جمال تو!... نوکرهای دیگر کدام جهنم گم و گور شده اند؟

گفت: - آن ها را نمی بینم، اما من یکی را دیگر نوکر خطاب نکنید. نکند هنوز این گرسنه ی بی جا و مکان را "قبله ی عالمیان" گمان می فرمایید؟

این را گفت و بی کسب اجازه کنار ما چمبرک زد. خون خون مان را می خورد. پس از سکوت درازی پرسید: - خیال دارید زیر همین چادرها بمانید؟ پرسیدیم: - منظورت از این فضولی چه باشد؟

گفت: - منظورم این است که بدانم برای آینده تان چه فکری کرده اید. توک تابستان شکسته است و هوا کم کم دارد رو به سردی می رود. بیش تر از این نمی توانید زیر چادر زندگی کنید.

گفتیم: - دانستن این موضوع نبوغ سلطانی نمی خواهد.

گفت: - آمده ام پیشنهاد خیرخواهانه یی به شما بکنم. روابطی که ما با هم داشتیم الحال به کلی زیر و رو شده است. امروزه روز دیگر شما پادشاه ممالک محروسه نیستید. در واقع دیگر نه در صدر مصطبه کسی هستید نه بر بار هیزم گوشه ی مطبخ خسی. فقط البته چرا: شاه مخلوع اید و تنها امتیازی که ممکن است برای تان باقی مانده باشد این است که روزی روزگاری در لعنت شده دیاری که به ظن این مردم "کشور هزار و یک شب" است شاه بوده اید: دست می برده اید و چشم می کنده اید و شکم می دریده اید و گردن می زده اید و یک گلوله زن داشته اید و خدا را بنده نبوده اید و دیارالبشری را هم جرات آن نبوده به تان بگوید دکمه ی شلوار قبله ی عالمیان باز مانده است.

گفتیم: - دست کم ما این ایم. نگفتی تو که ای. نوکر سابق؟

گفت: - اما ارباب امروز و قارون لاحق!... صاحب یک باب زورخانه ی نمایشی و یک باب حمام شرقی با کیسه کش و دلاک و خشک بیار دوره دیده و واجبی اصیل ایرانی، و بالاخره عظیم ترین تالار برای صرف انواع غذاهای ایرانی و هندی و چینی و مغولی و روسی و جاهای دیگر.

دادمان درآمد و خشکه فریاد از نهادمان برآمد که: - آی ددم آی ددم آی ددم، بر آن پدر قرمساق ات لعنت، دزد بی ناموس! پول اش را از کجا آوردی، نمک به حرام؟ جواهرات قلابی؟ تازه حالا دارم می فهمم!

گفت: - بی خود خونتان را کثیف نکنید… بیا و خوبی کن! تقصیر من بود که فکر آینده شما کردم که از گرسنگی نمیرید؟

گفتیم: - نانجیب مطالبه هم دارد!... حالا مطلب ات چیست؟

گفت: - درک اش مشکل نیست. می توانید از سه شغل پیش نهادی من یکی را بپذیرید: مرشدی زورخانه، یا واجبی رساندن به مشتری های حمام، و از این دو تا پر سودتر، نشستن پشت دخل تالار غذاخوری. فکرش را بکنید چه غلغله خواهد شد!... گمان کنم بتوانیم بزرگ ترین مرکز جذب توریست دنیا را علم کنیم، بخصوص که ذات همایونی موقع کار تن پوش مبارک را بپوشد و تاج خاقانی را هم به فرق همایونی بگذارد. محشر می شود به خدا! خاله شلخته یی تو هفت پر کنه ی عالم از مادر نزاده است پیش این قلقلک تاب آرد که به چار صباح عمر بی اعتبار دست کم یک بار به چشم ببیند که پادشاه کشور هزار و یک شب با تاج کیان و نشان هفت کشور برایش چرتکه می اندازد که: "پنج تا سیخ کوبیده داشتین شیش تا نون سه تا کاسه ماست، می کنه سی و هفت دالر سرراست!" - هی، راستی: مبادا بگویی د "دلار"ها! خود این احمق ها به اش می گویند دالر.

پرسیدیم: - سلطان بانو به ما چه خواهد گفت؟

جواب داد: - ایشان از شما عاقلانه تر فکر می کنند. همان روز اول که موضوع را حضورشان عرض کردم گفتند چاره نیست، به شرطی که تا کارهای ما رو به راه نشده و تالار را افتتاح نکرده ایم امر خورد و خوراک روزانه ی شما و ایل و تبار را تعهد کنیم.

حالا چند ماهی است که به سلامتی متعهد این کاریم. شاهزاده ی کام کار، نایب السلطنه ی نام دار، تو زورخانه ی "پرسه پولیس" (اسم اش این است) ضرب می زند و شاه نامه می خواند. البته خارج خواندن و بدی صدایش مشکلی ایجاد نمی کند. این ها کم شازده گی اش… خود ما، پیش از آفتاب، بعد از راست و ریس کردن کارهایتان و زدن بوق حمام و راه انداختن جنب های سنتی و زنانه شدن حمام، کار را می سپریم دست سلطان بانو که از قضای روزگار چه زن اوستای قابلی هم از آب درآمده! و خودمان بر می گردیم به خانه و مختصر چرتی می زنیم تا نزدیک ظهر که با رولزرویس جدید الابتیاع مان برویم دم تالار غذاخوری "ایران ویچ" (اسم اش این است) سقوط اجلال فرموده سر فرمان دهی امور را به عهده گیریم.

از بابت رولزرویس بد نیست به سمع شما رعایای سابق برسانم که البته ماشین های ارزان قیمت تری هم در بازار بود که قسطی هم می دادند اما، خب دیگر، ترک عادت موجب امراض است. از وقتی که ابوی مرحوم به مثابه نخستین اقدام سلطنتی رولزرویس فرمانفرمای معروف را به این بهانه که "سوارش میشم میرم مجلس قسم می خورم بر می گردم پس ات میدم" از زیر ران آن شاه زاده ی کام کار

 بیرون کشید، رولزرویس سواری عادت مان شد.

بابت تالار هم بد نیست بدانید و آگاه باشید که اسم اش را اساتید ایران شناس گردن ما گذاشتند، لعن الله کلهم اجمعین!... آن اسم مضحک سابق را هم که از تکرار کردن اش دل و روده ام بالا می آید همین باباها گردن ما گذاشته بودند. نه این که خواسته باشند شیرین بکارند ها، نه! - از قضا خودشان خیال می کردند کلی هم ذوق و سلیقه به خرج داده اند. عقل ات را که دست این ها بدهی حاصل اش می شود همین که از شنیدن اسم خودت بالا بیاوری.

باری بگذریم…

اول اش قبول هر شغلی جز پادشاهی سخت مان بود. اما خدا بیامرزد خاقان مغفور را که فرمایشات اش هنوز هم نصب العین و کارگشای مشکلات ما است. یک بار فرمود: "جاکشی به بار پنبه می ماند: از دور سنگین به نظر می آید اما زیرش که رفتی می بینی آن قدرها هم کمرشکن نیست!"

ظهرها تالار ما می شود غلغله ی روم. مشتری ها ما را "سلطان" صدا می کنند چون برای شان خیلی از "جیجک علی شاه" راحت تر است. بعضی هاشان هم که، پدر نامردها، عشوه یی و آزار مراقی و آن کاره اند به ما می گویند "سلی" که از راه درمان کنند. به خصوص زن ها.

هی، راستی: "کباب سلطانی" که، تا حالا حتما به گوش تان خورده؟ - آره، از ابداعات خود خود من است… راست اش یک عالم خوش حال ام که بالاخره توانستم تو همه ی عمرم یک کار مفید انجام بدهم، هر اندازه هم که شکمی باشد… می دانید؟ بعد یک عمر کودتا پارتی و جیب کنی و آن جور پدر سوخته گی هایی که خبرش را باید تو تاریخ ها بخوانید حالا باید به کباب افتخار کنم که تازه گوشت اش هم معلوم نیست ذبح اسلامی هست یا نه!... باشد. عوض اش می توانم بگویم با یک بار مراجعه مشتری دائمی خواهید شد. سابق که نمی توانستم همچین ادعایی بکنم. می توانستم؟

ب.ت. -

می بخشید که این را از قلم انداختم:

ما از یازده صبح تا دوی بعد ازظهر و از شش عصر تا نصف شب باز هستیم و ورود بچه ها هم آزاد است.

                                                                                       Your welcome!

اوکلند تابستان  1369

لینک های شماره های گذشته:

1 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2019/jon/695/shamlo.html

2 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2019/jon/696/shamloo.html

3 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2019/jon/697/shamlu.html

4 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/indexfolder/2019/jon/index698.html

5 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2019/jon/699/shamlo.html

6 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2019/jolay/701/shamloo.html

7 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2019/jolay/702/shamloo.html

8 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2019/jolay/703/shamlu.html

9 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2019/agost/704/shamlu.html

10 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2019/agost/705/shamloo.html

11 -http://www.rahetudeh.com/rahetude/2019/sptamr/706/shamloo.html

12 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2019/sptamr/707/shamloo.html

13 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2019/sptamr/708/shamloo.html

 

تلگرام راه توده:

https://telegram.me/rahetude

 

 

 

 

 

        پیج فیسبوک راه توده

 

 

 

                        راه توده شماره 709 - 11 مهر ماه 1398

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت